دیگه داشت اعصابش از خنده های الکی جین خورد میشد و هر لحظه ممکن بود منفجر بشه .
با انگشت هاش شقیقه هاش رو مالش داد و به جین نگاه کرد.
_هیونگ میشه بگی الان یک ساعته داری به چی میخندی ؟
÷قیافه بابات .
که خودش هم با تصور قیافه باباش توی اون لحظه خنده اش گرفت .
هوسوک از دستشویی بیرون اومد و سمت تختش رفت و روش دراز کشید .*پاشید بساطتون رو جم کنید برید یه جای دیگه فردا هم کلاس دارم هم کلی کار بابام بم سپرده . پس با زبون ساده هررررری...
جین داشت به این فکر میکرد که این بچه از کی تا حالا انقدر بی ادب شده ، همش یه سال نبوده . ولی مشکلی نبود ،الان اینجا بود و دوباره کلاس های اجباری هوسوک رو با تمام قوا دوباره شروع میکرد .
تهیونگ ایشی گفت و رفت بالا سر هوسوک وایساد .
_الان میخوای بخوابی ؟ پاشو یه راه حل بده من کدوم قبرستونی بخوابم ؟
هوسوک چشماش رو مالید .
*قبرستون خوش بگذره ته .
ته مطمئن بود که داره از کله اش دود بلند میشه .
از لای دندون هاش غرید ._هوسوک هیونگ پاشو یه کمکی کن .
هوسوک با عصبانیت پتو رو کنار زد و روی تخت نشست .
*چه کمکی بت بکنم ته خنگ هااان ؟ اگه تو اتاق خودت نخوابی بابات همه چیز رو میفهمه. من مطمئنم برات بپا گذاشته ببینه که واقعا ازدواج کردی یا سوری . پس تهیونگ لطفا بچه بازی در نیار و مثل بچه دبیرستانی هام هم رفتار نکن و برو تو اتاقت بخواب حالا رو تخت یا رو کاناپه ی گوشه ی اتاقت اونا دیگه من نمیدونم . فقط کاری نکن این نقشه به گند کشیده بشه خوب ؟!
ته سری تکون داد حق با هیونگش بود . داشت بچه بازی در میورد . واصلا به باباش فکر هم نکرده بود .
اهی کشید و به هیونگ هاش شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد و راه اتاق خودش رو به پیش گرفت.
وقتی به در اتاق رسید نفس عمیقی کشید و دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد .
که با یونگی که پتو رو دور خودش پیچیده بود و خوابیده بود مواجه شد .
لبخندی روی لباش جا خوش کرد و با خودش فکر کرد . اخه این حجم از کیوتی طبیعیه ؟دستاش رو همونطور که وسط اتاق ایستاده بود زد به کمرش .
_حالا من کجا بخوابم ؟!
نگاهی به کاناپه ی سلطنتی گوشه اتاقش انداخت . روی او که نمیشد چون اون فقط جنبه ی تزئینی داشت .
پوفی کرد و سمت تخت قدم برداشت و خزید زیر پتو و چشماش رو بست ._فقط همین امشب ته فردا باید یه تخت یه نفره یا کاناپه بخری .
و بعد چشماش رو روی هم گذاشت .
STAI LEGGENDO
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...