ᵖᵃʳᵗ ¹¹

327 64 16
                                    

دیگه داشت اعصابش از خنده های الکی جین خورد میشد و هر لحظه ممکن بود منفجر بشه .

با انگشت هاش شقیقه هاش رو مالش داد و به جین نگاه کرد.

_هیونگ میشه بگی الان یک ساعته داری به چی میخندی ؟

÷قیافه بابات .

که خودش هم با تصور قیافه باباش توی اون لحظه خنده اش گرفت .
هوسوک از دستشویی بیرون اومد و سمت تختش رفت و روش دراز کشید .

*پاشید بساطتون رو جم کنید برید یه جای دیگه فردا هم کلاس دارم هم کلی کار بابام بم سپرده . پس با زبون ساده هررررری...

جین داشت به این فکر می‌کرد که این بچه از کی تا حالا انقدر بی ادب شده ، همش یه سال نبوده . ولی مشکلی نبود ،الان اینجا بود و دوباره کلاس های اجباری هوسوک رو با تمام قوا دوباره شروع میکرد .

تهیونگ ایشی گفت و رفت بالا سر هوسوک وایساد .

_الان میخوای بخوابی ؟ پاشو یه راه حل بده من کدوم قبرستونی بخوابم ؟

هوسوک چشماش رو مالید .

*قبرستون خوش بگذره ته .

ته مطمئن بود که داره از کله اش دود بلند میشه .
از لای دندون هاش غرید .

_هوسوک هیونگ پاشو یه کمکی کن .

هوسوک با عصبانیت پتو رو کنار زد و روی تخت نشست .

*چه کمکی بت بکنم ته خنگ هااان ؟ اگه تو اتاق خودت نخوابی بابات همه چیز رو میفهمه. من مطمئنم برات بپا گذاشته ببینه که واقعا ازدواج کردی یا سوری . پس تهیونگ لطفا بچه بازی در نیار و مثل بچه دبیرستانی هام هم رفتار نکن و برو تو اتاقت بخواب حالا رو تخت یا رو کاناپه ی گوشه ی اتاقت اونا دیگه من نمیدونم . فقط کاری نکن این نقشه به گند کشیده بشه خوب ؟!

ته سری تکون داد حق با هیونگش بود . داشت بچه بازی در میورد . واصلا به باباش فکر هم نکرده بود .

اهی کشید و به هیونگ هاش شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد و راه اتاق خودش رو به پیش گرفت.

وقتی به در اتاق رسید نفس عمیقی کشید و دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد .
که با یونگی که پتو رو دور خودش پیچیده بود و خوابیده بود مواجه شد .
لبخندی روی لباش جا خوش کرد و با خودش فکر کرد . اخه این حجم از کیوتی طبیعیه ؟

دستاش رو همونطور که وسط اتاق ایستاده بود زد به کمرش .

_حالا من کجا بخوابم ؟!

نگاهی به کاناپه ی سلطنتی گوشه اتاقش انداخت . روی او که نمیشد چون اون فقط جنبه ی تزئینی داشت .
پوفی کرد و سمت تخت قدم برداشت و خزید زیر پتو و چشماش رو بست .

_فقط همین امشب ته فردا باید یه تخت یه نفره یا کاناپه بخری .

و بعد چشماش رو روی هم گذاشت .

PrinceDove le storie prendono vita. Scoprilo ora