میدانی بن بست زندگی کجاست
آنجا که ...
نه حق رسیدن داری
نه توان فراموش کردن !!!_________________________
جام شرابش رو تکون میداد و به مایع قرمز رنگی هی خودش رو به دیواره های جام میزد نگاه میکرد .
نگاهی به پسر انداخت که تا جون داشت از آدماش کتک خورده بود .
جامو روی میزش کجاست و روی صندلی چرمش بلند شد و به سمت پسر حرکت کرد و صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش در فضای اتاق طنین انداز شد .روبروی پسر ایستاد و روی زانوهاش خم شد چونش رو گرفت و سر پسر رو بلند کرد و چشمای وحشیش اجزای صورت پسر رو کند و کاو کرد با اینکه این همه کتک خورده بود باز هم زیبا بود . خیلی زیاد بود ، با زخمایی که صورتشو تزیین کرده بودن جذاب تر شده .
"یونگی خوب گوشات رو وا کن چون فقط یه بار میگم .تو توی بار کار میکنی و وظیفه ی سرویس داده و فرقی نمیکنه چه سرویسی باشه . روشن شد ؟"
یونگی سرش رو به مفهوم بله تکون داد .
"خوبه و دیگه نمیخوام مشتریامو بزنی یا بشون بی احترامی کنی "
دستش رو عقب کشید و از روبروی پسر بلند شد و سمت میزش رفت و بش تیکه داد .
"این ماه حقوقت نصف میشه . "
یونگی دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی خیلی زود منصرف شد .
"حالا هم گمشو "
جنی رفت و پشت میزش نشست و سیگارش رو بین لباش گذاشت و روشنش کرد و پک عمیقی ازش گرفت .یونگی بدن درد مندش رو از روی سرد بلند کرد . چشماش به خاطر تغذیه ی نامناسب و کتک هایی که خورده بود سیاهی میرفتن و اعتنایی بش نکرد و دستگیره ی طلایی رنگ رو بین دستای کشیده و اسخونیش گرفت و در رو باز کرد و از اتاق خارج شد . خودش رو دیوار کناری تیکه داد . چشماش جایی رو به دلیل دید تارش درست نمیدید و پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن .
با هر زحمتی بود تیکه اش رو از دیوار گرفت و به راهش ادامه داد .
با این حال داغون و سر درست دیگه نمی تونست امشب کار کنه برای همین به سمت رختکن کارکنان رفت تا لباسا و وسایلش رو برداره وارد رختکن شد و سمت لاندری که اسمش روش نوشته بود رفت . " مین یونگی " انگشتاش رو روی حرف اسمش لغزوند و اولین مروارید از چشمش جاری شد . این اسم رو پدرش براش انتخاب کرده بود . کسی که زود ترکش کرد و مسئولیت یه مادر مریض و یه دختر بچه ی شش ساله رو بش سپرت و رفت . الان بیشتر از هر وقت دیگه به پدرش نیاز داشت .
در لاندریش رو باز کرد و گوشی و لباساش رو ازش خارج کرد .
لباس های فرمش که هم خونی و هم پاره شده بودن رو در آورد و تیشرت سفیدش رو بلرسوت جینش پوشید. لباس فرمش رو داخل لاندری پرت کرد تا بعدا فکری به حالشون کنه و در لاندریش رو بست و از بار خارج شد .
![](https://img.wattpad.com/cover/271702426-288-k898676.jpg)
YOU ARE READING
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...