ᵖᵃʳᵗ ²

795 97 41
                                    

انسان ها...
شبیه هم عمر نمی‌کنند...
یکی زندگی می‌کند
یکی تحمل...

____________________________
[آهنگ Arcade از Duncan Laurence 💙🌾]


صبح با صدای الارم گوشیش که توی جیبش زنگ میزد از خواب بیدار شد .
لای چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی مادرش بود . لبخندی زد و پیشونی مادرش رو بوسید .
از روی تخت پایین اومد و سمت آشپز خونه رفت که میز میز صبحانه رو دید که یون بیول براش آماده کرد چیز خاصی سر میز نبود ولی برای یونگی خیلی با ارزش بود چون خواهرش اون میز رو چیده بود.
سر میز نسشت و یوز از نون های تست رو براش و یکمی روش کره و بعد مربای آلبالو مالید و گازی ازش زد .

فردا باید شهریه ی دانشگاه خودش رو بده و همچنین پول اردوی یون بیول هم هست . هزینه دارو های مادرش هم هستن . و این ماه حقوقش نصف شده که این یه چیز از معرکه هم اون ور تره . ولی باز آتلیه هم هست ولی کفاف یونگی رو نمیده با پول کاملی که از بار میگرفت به زور میرسوند ولی الان .... اههه حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه.

وقتی تستش تموم شد از سر میز بلند شد و وارد اتاق خودش شد . در رو که باز کرد متعجب به اتاقش خیره بود آخه وقتی میرفت سر کار خیلی بهم ریخته بود و الان عین دسته ی گل بود که باز هم کار خواهرش بود .
پوزخندی زد .

+این زن خوبی برای شوهرش میشه .

و سمت کمد لباساش رفت . درش رو باز کرد و اهی کشید .
باید چند لباس بخره آخه بعضی از اونا دیگه خیلی کهنه شدن .
پیرهن سفیدش و شلوار لی مشکی رنگش هم از کمد خارج کرد . سریع لباس هاش رو عوض کرد و کوله اش رو برداشت و سمت در دوید .
دمپایی رو فرشیش رو با کفش های اسپرت میشکیش عوض کرد و همین که اومد در رو باز کنه خانم کانگ پرستار مادرش در رو باز کرد .
یکی زد روی پیشونی خودش "حقوق خانم کانگ هم هست لعنتی هم فقط باید پول بدی "

خانم کانگ تا اومد حرفی بزنه یونگی پیش دستی کرد .

+سلام خانم کانگ و میدونم امروز باید حقوق تون رو بتون میدادم ولی لطفا دو روز بهم مهلت بدین .
و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و بلخندی زد که خانم کانگ نمی تونست از زیر شیرینی اون لبخند در بره و نه بگه برای همین سرش رو تکون داد و یونگی تا کمر خم شد و از خانم کانگ خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه رفت .

روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و منتظر اتوبوس بود .
حالا که می‌خواست بره دانشگاه مشغله های فکری جدیدی به سراغش اومده بودن . و به این فکر می‌کرد که چی جوری کل بچه های دانشگاه رو تحمل کنه .

اتوبوس جلوی پاش ترمز کرد و یونگی سرش رو بالا آورد و از روی صندلی بلند شد و سوار اتوبوس شد و روی یکی از صندلی های نزدیک در جا گرفت و دوباره خودشا رو توی سیلی از افکار و گرفتاری هاش غرق کرد .

PrinceWhere stories live. Discover now