part 68

1.1K 255 141
                                    

اصلا نمیدونم بعد از این همه مدت چطور شروع کنم.

ببخشید که دیر شد و نمیتونستم جواب پیاماتونو بدم چون تو هفته اخیر برنامه واتپد تصادفا از روی گوشیم حذف شد و تا الان که واسه آپ اومدم نصبش نکرده بودم.

امیدوارم خوشتون بیاد☺

***

خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکرد همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد و طولی نکشید که متوجه شد به صندلی بسته شده. داخل یک اتاقک بزرگ و آهنی می‌تونست به هرجایی حرکت کنه و دقیقا همین موضوع اوضاع رو بدتر میکرد. خونی که از دماغش سرازیر شده بود بخاطر سرما واقعا داشت روی صورتش یخ میزد و از تکون دادن هر جزء از صورتش اکراه داشت.

دوست نداشت سرش رو بلند کنه و جریاناتی که مقابلش داشت اتفاق می افتاد رو نگاه کنه؛ وقتی احساسات وحشتناکش درحال شکنجه دادنش بود. موقعیتش به اندازه کافی ناراحت کننده بود و با دیدن کسی که گذرای کوتاهی از نگرانی رو داخل چشم‌هاش دید، مسلما بدتر هم میشد.

-قربان... قراردادی که درخواست کردید آماده شده.

-لازم نیست بیاریش اینجا.

تامی از جاش بلند شد و اسلحه ای از پشت کمرش خارج کرد طوری که انگار براش نوعی اسباب بازی سرگرم کننده بود، توی دستش چرخوندش و پایین برد.

-باید بریم بیرون جناب وکیل. متاسفم که قراره پسرتو تنها بزاریم.

از گوشه چشم متوجه شد که افرادش بیرون منتظر ایستاده بودند و سوز باد سردی به داخل کابین وزید. سکوت نسبتا کوتاهی ایجاد شد و تامی دوباره ادامه داد.

-نمیخوای بلند شی؟ واقعا دوست ندارم کاری رو به اجبار پیش ببرم.

وقتی لیام از روی صندلی بلند شد و پایه هاش غژغژکنان روی کف ماشین کشیده شدند، تامی بلافاصله هیجان زده گفت:

-یکیتون با من بیاید؛ تو هم اینجا مواظب این دو نفر باش. فکر نمیکنم یه بچه و یه جسدِ بی‌حرکت بتونن دردسر زیادی درست کنن.

-بله قربان.

زین سرش رو بلند کرد و با دیدن لیام که همونجا ایستاده و بهش خیره شده بود حس کرد سطل آب یخی روی بدنش خالی شد. آب دهانش رو به سختی پایین فرستاد و امیدوار بود نگاهش به اندازه کافی عذرخواهانه باشه.

-اگه اتفاقی براش بی افته، همتونو همینجا آتیش میزنم.

بعد از جمله کوتاهی که صداش توی کابین پیچید، زین متوجه شد کسی که کنارش ایستاده بود، قدم کوچکی به عقب برداشت و سرجاش ایستاد. چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت تا اضطرابش رو از تمامی چشم‌هایی که بهش خیره شده بودند مخفی کنه.

-نگران نباش اگه خودش کرم نریزه کاریش نداریم.

و دقایقی بعد همه جا طوری توی سکوت و سکون فرو رفت که حتی صدای خرت خرت آشنای راه رفتنشون روی برف‌ها هم شنیده نمیشد. درهای کاروان بسته شدند و تنها خودش درحالیکه به صندلی بسته شده بود درکنار چارلی و مرد محافظ باقی مونده بودن.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now