part 39

1.4K 317 212
                                    

ساعت از ۳ بعد از ظهر گذشته بود و حس میکرد دلشوره و اضطرابش هر لحظه درحال بیشتر شدنه. روزها از ملاقات دکتر منسون گذشته بود و زین تمام تلاشش رو میکرد به چیزی جز اون قرار ملاقات و دلیلش فکر کنه.
اما تلاش هاش فقط بیشتر باعث میشد گوشه گیر تر و منزوی تر بشه.
زین بدون چون و چرا همیشه با خودش روراست بود و طی روزای گذشته چیزی که پس ذهنش درحال آزار دادنش بود هیچ ربطی به اتفاقات اخیر نداشت. نه حتی آسیب دیدن مچ دستش و ملاقاتی که باید ترتیب داده میشد.

آدرسی که مد نظرش بود رو برای شماره روی کارت فرستاد و تلفنشو پرت کرد روی تخت. از توی آینه نگاهی به صورت رنگ‌ پریدش انداخت و موهاشو با کلافگی بهم ریخت. درست یک روز بعد از فرار کردنش از اون خونه، متوجه شده بود کوله پشتی پر از لباسشو جا گذاشته و هرچند که پشت گوش می انداخت اما نمیتونست واقعیت رو انکار کنه که در هر صورت باید برمیگشت و پسشون می‌گرفت.

شلوار جین مشکی رنگش رو پوشید و همراه با سویشرت محبوبش تیپشو کامل کرد. همینقدر ساده و همینقدر سریع. در حقیقت طی روزای گذشته حس میکرد انرژی و حوصله ای برای سر و کله زدن با مسائل روتین گذشته رو نداره.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد همزمان که موهاشو پشت سرش می‌بست، از اتاقش خارج شد و خداحافظی کوتاهی از مادرش کرد. هوای بیرون درست مثل روزای قبل به سمت طوفانی شدن میرفت و طولی نکشید که تار موهای سرکشش، بازیچه باد شدن.

-من قرار نیست برگردم...

پس چرا برای گرفتن جواب سوالاش انقدر مشتاق بود و با وجود تلاش زیادی که برای بیرون انداختن افکار عجیبش میکرد، نمیتونست دلتنگی عمیقش رو حتی ذره ای کمتر کنه؟
روز های زیادی از دیدن اون مرد یخی می‌گذشت و زین صرف نظر از تمام اتفاقاتی که بینشون افتاده بود، اطمینان داشت فشردگی قلبش، کاملا به دلتنگی ناخوشایندش مربوط بود.

نیم ساعت بعد جلوی کافی شاپ کوچکی که درحال شلوغ شدن بود ایستاد و به دنبال چهره آشنایی گشت اما همون لحظه صدای متوقف شدن ماشینی رو کنار خودش شنید و به محض برگشتنش، همون مرسدس بنز سیاه رنگِ آشنا رو دید.

-انگار به موقع رسیدم.

شان منسون، با لباسای شیک و گران قیمتش از ماشین پیاده شد و به محض وارد شدنشون به کافی شاپ، همه نگاه ها رو به سمت خودشون جذب کردن. زین حس میکرد راه رفتن با کسی که مثل یک هنرپیشه هالیوودی به نظر میرسه، از هر کار دیگه ای سخت تره و حاضر بود همون لحظه برگرده و از اونجا بیرون بره.

روی صندلی هاشون نشستن و بعد از سفارش دوتا نوشیدنی، دکتر جوان درحالیکه به چشم های پر از تردید مقابلش نگاه میکرد گفت:

-شاید عجیب باشه ولی مطمئن بودم دیر یا زود بهم زنگ میزنی.

-من زنگ نزدم.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now