part 31

1.4K 298 284
                                    

فردای همون روز؛ زین احساس میکرد طوفان بزرگی توی خونه راه افتاده. پتو رو بیشتر روی خودش کشید و امیدوار بود مادرش فکری به حال سر و صدای بیرون کرده باشه. چند دقیقه نگذشته بود که کسی در اتاقشو زد و صدای مادرشو شنید.

-زین عزیزم؟ لویی اومده دیدنت.

صبح همون روز، زمانیکه زنگ ساعت برای بیدارشدنش نواخته شده بود، تنها کاری که انجام داد، خاموش کردن ساعت و دوباره خوابیدن بود. حال روحیش اجازه نمیداد حتی یک ساعت رو توی کلاسای طولانی و خسته کننده مدرسه بگذرونه.

-بگو نیست.

تردید داشت که صدای گرفته و خشدارش از زیر پتو به بیرون از اتاق منتقل شده باشه ولی درواقع هیچ اهمیتی بهش نمیداد.

-اون میدونه خونه ای عزیزم. الان کنارمه.

همون لحظه در اتاق باز شد و صدای لویی که داشت از مادر دوستش عذرخواهی میکرد شنیده شد:

-خیلی ممنون که راهنمایی کردید و از اینکه انقدر در خونه رو محکم میزدم معذرت میخوام.

-مشکلی نداره در هر صورت درکت میکنم که نگرانش شده باشی. زین امروز زیاد حالش خوب نیست امیدوارم بتونی بهش کمک کنی.

در اتاق بسته شد و متعاقبش ناگهان پتوی گرم و نرمش از روش کنار رفت و صدای پر حرص لویی شنیده شد:

-پاشو ببینم چه مرگته؟ چرا جواب تلفنو نمیدی؟ اون دختر بیچاره سکته کرد انقد نگرانت بود.

-گمشو لویی. میخوام تنها باشم.

توی خودش جمع شد و تلاش کرد صورتشو پنهان کنه. مطمئن بود اگه خجالت نمیکشید همون لحظه با صدای بلند میزد زیر گریه. درست مثل تمام ساعات دیشب که هق هق هاشو توی بالش سفیدش خفه کرده بود.

-زین... میدونی کارل چقدر نگرانته؟ اون بهم زنگ زد و گفت امروز مدرسه نرفتی و حتی جواب تلفناشو نمیدی‌. بهش گفتم ممکنه یه کاری برات پیش اومده باشه و از اونجایی که همیشه اینکارو با من میکنی به اندازه کارل نگران نشدم.

سکوت توی اتاق حکم فرما شد و زین بخاطر بغض بزرگی که راه تنفسیشو بسته بود چیزی نمیگفت.

-ولی یه اتفاق لعنتی افتاده. مگه نه؟ چرا بهم نگفته بودی؟

-چیزی نشده... ا...اشتباه میکنی.

-خفه شو صدات یه جوریه که انگار گلوت چند ساعت پشت سر هم به فاک رفته. پس جرعت نکن بگی چیزی نشده.

زین چشماشو با زحمت باز کرد و نگاهی به ساعت روی میزش انداخت. عقربه‌ی کوچکتر روی عدد ۵ عصر ایستاده بود و ثانیه شمار سریع تر از تصورش به جلو حرکت میکرد.
چند لحظه گذشت و سراسیمه از جاش بلند شد و شروع به گشتن دنبال تلفن همراهش کرد.

-شت شت شت...

-چیشده باز چرا وحشی شدی؟

لویی کنار تخت ایستاده بود و همچنان که پتوی روی تخت تو دستش دیده میشد به دوستش نگاه میکرد.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now