part 10

1.3K 351 411
                                    

باورم نمیشه در عرض ۲ ساعت این پارتم براتون نوشتم😐😂
عشقی که به نوشتن دارم بی حد و مرزه بخاطر همینم خستگی واقعا معنایی برام نداره.

ووت و کامنت یادتون نره.

***


احساس میکرد پلک هاش طوری بهم چسپیدن که حتی با تلاش زیاد هم نمیتونست چشماشو باز کنه. توی سینش سنگینی خاصی وجود داشت و انگار یه وزنه چند کیلویی دقیقا روی قفسه سینش قرار داره.

ناله کوتاهی از بین لب های خشکش خارج شد و زمزمه کنان اسم برادرشو صدا زد. تنها چیزی که تو اون لحظه بهش آرامش میداد، حضور دانیال یا مادرش درست کنارش بود. نور کم جانی که روی چشماش میتابید داشت آزارش میداد و دستشو جلوی صورتش قرار داد تا بیشتر از اون اذیتش نکنه.

مغزش به سرعت درحال پردازش اطلاعات بود و حس میکرد از شدت سر درد و ضعف درحال مردنه. تلاش میکرد نفس های عمیق بکشه تا سنگینی ریه هاشو کمی بهبود ببخشه چون با هر دم و بازدمش انگار راه تنفسش بیشتر و بیشتر باز میشد.

بالاخره بعد از دقایق طولانی چشماشو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. اتاقی که داخلش قرار داشت نه زیاد بزرگ بود نه کوچیک اما به طرز دلنشینی بهش آرامش میداد. دستی به ملافه روی بدنش کشید و به آهستگی از روی تن آسیب دیدش کنارش زد. با وجود اینکه اطمینان داشت زخم خاصی نداره ولی تو تمام نقاط بدنش احساس کوفتگی و درد میکرد.

وقتی روی تخت نشست تمام اتاق و حتی وسایل داخلش دور سرش چرخید و باعث شد دوباره با پشت روی تخت سقوط کنه. برای اینکه مغزش لود شه و به کار بی افته نیاز به زمان بیشتری داشت.

نگاهی به پنجره روبروی تخت انداخت و تلاش کرد اتفاقا شب قبل رو به یاد بیاره. تک و توک چیزای مبهمی رو به خاطر داشت ولی تنها چیزی که به طرز مشخصی آزارش میداد، به یاد آوردن شعله های سوزان آتش بود.

از جاش بلند شد و با احتیاط اتاق رو ترک کرد. مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکنه و باعث آزار دادن اعضای خونه نشه. واقعا دوست داشت بدونه چه کسی بود که دیشب مثل یک فرشته نجات درست سر موقع اومد و از مرگ حتمی نجاتش داد.

-هی... عام. کسی خونه نیست؟

توی پذیرایی خونه ایستاد و به آرومی پشت گردنشو خاروند. به نظر میرسید کسی خونه نیست چون اطرافشو سکوت مطلق فرا گرفته بود. نگاهی کلی به ساختار خونه انداخت و طبق عادت همیشگیش؛ لب هاش تمام مدتی که اونجا رو برانداز میکرد، به شکل (اوه) در اومدن.

پله های نسبتا زیادی رو به طبقه بالا مشاهده کرد و متوجه شد داخل یه ساختمون دو یا چند طبقه قرار داره. آشپزخونه درست کنارش بود و بخاطر اپن بودنش میتونست تک تک وسایل داخلشو ببینه. همه چیز به قدری منظم و مرتب بود که حتی میترسید تکون بخوره مبادا خراب کاری درست کنه.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now