𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟕

70 17 0
                                    

-مرگ
تعریفم از این چرخه چی بود؟ تناسخ؟ دوباره متولد شدن یا رفتن به جهنم و زجر کشیدن؟
خیلی وقت پیش کتابی خوندم و تحت داستان اون کتاب به جهنمی باور پیدا کردم که تماما شبیه این دنیا بود.
مردی که راوی اون داستان بود نمیتونست اشک بریزه اما همیشه حال و هوای گریه داشت. یادم میاد منم با داستان های اون مرد از زندگیش تا مدت های طولانی زندگی کردم، کم پیش میومد توی درد و رنج شخص غریبه ای غرق بشم؛ خودم همیشه پر از غصه و درد بودم... آره، درد...
ویژگی که اون جهنم داشت این بود که مرد داستان میتونست ذات پلید و اعمال زشت هرکسی رو با نگاه کردن بهش بفمه، دیگه هیچ پوششی وجود نداشت.
دریایی که مرد یکبار به سمتش رفت، دریا جهنم بود، راجه بهش نوشته بود:" وقتی فساد توی زمین  زیاد میشه،  دریا ی اینجا طغیان میکنه." با این احتساب... الان اونجا دریای آرومی داره یا نه...؟
یبار مرد داستان به پیش پدرش رفت، پدری که توی خونه اشرافی و مجللش زندگی میکرد، توی اتاق کار، با پدرش مواجه شد و درست در همون زمان مکالمه ای شروع شد که پوچی زندگیم رو بار ها و بار ها به صورتم کوبوند.
اتاق کار مرد پر از کتاب بود، وقتی مرد یکی از کتاب هارو باز کرد فقط و فقط با صفحات خالی رو به رو شد... چه فایده وقتی چیزی که دوست داری فقط یه دکور باشه؛ شادی یه لبخند تصنعی روی صورتت باشه، غم فقط چهره ی شکسته ات باشه و خشم بی حالی جسم و روحت باشه؟
چه فایده وقتی زنده ای و آرامش نداری؟
چه فایده وقتی درد داری و نمیتونی فریاد بزنی؟
چه فایده وقتی زنده ای و حالت از زنده بودن بهم میخوره؟
من مرگ روی توی چشمای هزاران نفر دیدم، پیامبر مرگی بودم که هیچ وقت نمیخواست خودش مرگ رو تجربه کنه. اما الان...
برای اولین بار از زنده بودن و نفس کشیدن خسته شدم؛ از احساس جریان خون توی رگ هام خسته شدم... از نفس کشیدن... از نگاه کردن توی چشمای کسایی که دوستشون دارم، من حتی دیگه از خودمم فراری شدم...
ویالتا همیشه میگفت ممکنه روز های خوش از دل روز های سخت بیرون بیان، تا چند ساعت پیش به حرفش باور داشتم.
درست زمانی که دوباره توسط اون بوسیده شدم، تنش روی بدنم خودم حس کردم و اصطحکاک پوست هامون روی هم رو درک کردم.
من باور داشتم به اینکه روز های تازه ای برام شروع میشن...
اما بودن توی دنیا رویا ها به جز آسیب به خودت چیزی به دنبال نداره!

یادم افتاد؛ من... من لعنتی... فقط یه خلافکار لعنتی ام! چرا برای یه لحظه باور کردم که سرنوشت داره باهام راه میاد؟! چرا باور کردم اینبار بعد از دادن خوشی بهم قرار نیست غم بزرگتری رو جلوی پام بذاره؟!
حالم از وجود کثافتم بهم میخوره... کاش اینبار دیگه راه برگشتی نداشته باشم، دیگه نمیتونم این لجن رو تحمل کنم...
عشق کمک نمیکنه، این دروغ توی افسانه هاست، من نمیتونم لیاقت دوست داشته شدن رو داشته باشم... عشق یه واکنش شیمیایی توی مغزه! مگه این باور من نبود؟ مگه همیشه همین نبود؟! پس چرا...

جیانگ راست میگفت:" من فقط یه ناهنجاری توی جامعه امروزم که باید تحت قوانین و چهارچوب جزای کارم رو ببینم و در مورد من... حتی اعدام بشم!”
من آدم های زیادی رو کشتم... اگه هزارسالم دستام رو توی دریا جهنم بشورم، هیچ وقت این خون ها از روی دستام پاک نمیشن!
دوست داشتن و علاقه قلبی همیشه شبیه سرابی توی کویر زندگیم بود و من...
دیگه توان دویدن توی کویر رو نداشتم.
میگن آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره خطرناکه اما درست نیست... اون افراد هنوز خودشون رو دارن... اونا به خود لعنتیشون برای انجام کارهاشون احتیاج دارن، اما منِ پست و ترحم برانگیز حتی خودمم ندارم!
بسه! بسه اینقدر که توی این دنیا درد و غم رو تحمل کردم فقط برای تولید کربن دی اکسید بیشتر!
تک تک ثانیه های زندگیم... هدفم چی بود؟
مامان... چه کلمه ی غریبی برای منه! کاش زنده بودی و ازت میپرسیدم چرا... چرا به دنیا اومدم؟
یادم میاد همیشه توی سرم از کلیشه های توی کتاب و فیلم ها بیزار بودم، چه بلای کوفتی ای سرم اومده که الان دارم همچین سوالات کلیشه ای از خودم میپرسم؟!
سرم از حرف هایی که همیشه دلم میخواست فریادشون بزنم درد میکنه، حرف های شاخه شاخه ام و مغز پر دردم... شاید اینبار برای آخرین بار میتونم این حرف هارو بزنم... یکبار برای همیشه.
تهیونگ... تو توی بیست و یک سال زندگی اسفناکم زیبا ترین حس من بودی... کاش میتونستم برات لبخند بزنم؛ اما من لبخندم رو خیلی وقت پیش کشته ام... شاید از وقتی که از رحم مادرم بیرون اومدم و بعد اولین نفسهام رو کشیدم...
حس میکنم میدونستم قراره این دنیا چقدر سیاه و شوم باشه... نمیخندیدم، منزوی و افسرده به گذر زمان چشم میدوختم و فقط به این فکر میکردم که هدف این زندگی چیه...؟
شاید هدفی نبود، فقط شخصی بودم که وظیفه داشت بین میلیون میلون جمعیت، تورو ملاقات کنه...!
-Jeon.JK
***

جاده کوهستانی سئول- ساعت 5:40 دقیقه صبح

پاش روی پدال گاز فشار داد و سرعت ماشین رو بالاتر از حد مجاز برد تا سریع تر به ویلا برسه. رئیس همه چیز رو فهمیده بود، توی مقر یاکوزا خون بپا شده بود و اون دو نفر... باید سریع تر به ویلا میرسید.

*فلش بک- مقر یاکوزرا- ساعت 3:25 بامداد
با صدای شلیک گلوله های پی در پی به پنجره سرش رو پایین اورد و دستش روی قلبش نگه داشت؛ اینجا دیگه چه جهنمی بپا شده بود؟!
با برخورد گلوله به گلدون سفید رنگ برای لحظه ای چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد از لحظه‌ای، از جاش بلند شد و سمت دیوار حرکت کرد، اسلحه اش رو از توی کشو برداشت و خشابش رو چک کرد.
به چاقو جیبی کنار دستش چنگ زد و بعد از گذاشتن چاقو توی جیب شلوارش، نگاهی به برگه های روی تخت انداخت که حالا به طرز آشفته ای پخش شده بودن.
شلیک برای لحظه ای متوقف شد و این بهش فرصت حرکت میداد.
به سمت پنجره اش رفت و زیر پنجره پناه گرفت؛ میتونست صدای چند نفر رو بشنوه ولی کلمات به شدت محو و گنگ بود. آروم خودش رو بالا کشید و اسلحه اش رو بالا آورد. با دیدن تعداد افراد اونجا لب گزید و سر جاش نشست.

مقر به طرز مشکوکی توی سکوت به‌سر میبرد و سوکجین هیچ  حدسی راجع به نقشه بقیه نداشت. لعنت! حتی اون عوضی هم اینجا نبود، کاملا تنها بود و میتونست خطر بالای این کارش رو بو بکشه.
سینه خیز خودش رو به تخت رسوند و بعد از جمع کردن هول هولکی کاغذ ها، چاقو جیبی کوچیکش رو از جیبش بیرون اورد و قسمت وسطی تشک تخت رو پاره کرد، میدونست دیر یا زود هر احمقی فکرش به گشتن تشک تخت میرسه اما برای الان هیچ ایده ی دیگه ای نداشت. کاغذ ها رو توی الیاف تشک جاسازی کرد و بعد از کشیدن ملحفه های تخت عقب کشید.
خواست نیمخیز بشه تا دستگیره در رو پایین بکشه بوی بنزین رنگ از صورتش پروند، اون روانی ها... میخواستن اینجارو آتیش بزنن؟!

فورا در رو باز کرد و از اتاق بیرون زد، بوی خون توی بینیش پیچید، مگه... چه‌خبر شده بود...
*فلش فروارد

نگاهی به ساعت مچی دستش کرد:" 8:30 صبح" بخاطر مسدودیت جاده مجبور شده بود از فرعی های دیگه بره و الان کلی از وقتش تلف شده بود.
با دیدن در باز مونده ویلا لحظه ای مکث کرد و اسلحه اش رو از کمرش بیرون اورد. با قدم های محتاط به سمت در وردی ویلا رفت و وارد شد، با دیدن وسایل شکسته کمی گاردش رو پایین اورد تا بیتونه با دقت به اطراف نگاه کنه، از ورودی رد شد و وقتی به نشیمن رسید با دیدن جثه دمر جانگ کوک تمام تنش یخ بست.

با قدم های بلند و مستاصل خودش رو به جانگ کوک رسوند، نبضش رو چک کرد و با حس نکردن نبضی زیر دستش گلوش خشک شد... امکان نداشت...!
با صدایی که از ته چاه درمیومد صداش زد:" جان-نگ... جانگ ک- کوکی-ی..."
تکون بی جونی به بدنش داد و با ریختن قطره ای اشکی روی دستش متوجه اشکاش شد. نگاهی به دست راستش که حالا با خون به رنگ قرمز دراومده بود نگاه کرد، این... این نمیتونست...
فورا گوشیش رو برداشت و سعی کرد به اولین فردی که توی ذهن ترسیده و خالیش به یاد داشت، زنگ بزنه.
با برداشته شدن گوشی و وصل شدن ارتباط با صدای دورکه از بغضی لب  زد:" جانگ... جانگ کوک- ت-تیر خورده... نبضش نمیزنه...!!!"

مرد پشت خط برای لحظه ای مکث کرد و الا میتونست صدای نفس بریده اش رو حس کنه، بعد از مکث کوتاهی با لحن خون سردی لب زد:" آرامش خودت رو حفظ کن الا، به زودی میام اونجا، تا اون موقع لوکیشنت رو برام بفرست و همچنین سعی کن با کمترین حرکتی که میتونی به تنش بدی اون رو به پشت بخوابونی و بهم بگو دقیقا کجا تیر خورده."

قلبش توی دهنش میزد، دستاش سرد شده بود اما با دست های خونیش روی صفحه ی گوشیش چندبار ضربه زد تا بتونه لوکیشنش رو به فرد مورد نظرش برسونه.
گوشیش رو بین شونه و سرش نگه داشت:" ه-هنوز اونجایی؟"
صدای از انور خط اومد و بعد بسته شدن در ماشین رو تونست به وضوح بشنوه:" همینجام. بهم بگو کجا تیر خورده."

گوشی از بین سر و گردنش برداشت و روی بلند گو، کنار دستش گذاشت. بینیش رو بالا کشید و سعی کرد به آرومی جسم نیمه سنگین جانگ کوک رو طاق باز بخوابونه.
با خیش شدن سر زانوش ها نگاهی به زمین کرد:" اون... خون زیادی از دست داده...!"
مرد نفس عمیقی کشید تا عصبانیت ناشی از استرسش رو دفع کنه:" چندتا بسته خون براش اوردم، نگران نباش، حالا ازت میخوام بهم بگی کجا تیر خورده الا! حواست رو جمع کن!"
الا نفس عمیقی کشید که با هق خفیفی نفساش منقطع شد؛ فحشی زیرلب داد و بعد روبدوشامبر جانگ کوک رو باز کرد و با دیدن جای تیر نفسش رفت:" قلبش..."
مرد نفس بریده ای کشید و سرعت ماشینش رو زیاد کرد:" ده دقیقه ی دیگه اونجام، ازت میخوام با یه حوله تمیز تمام خون روی بدنش رو پاک کنی. آرامش خودت رو حفظ کن و اشتباه نکن الا."

دختر ژاپنی با عجله به طرف طبقه بالا رفت و بعد از نگاه اجمالی به اطراف تمام در ها و پنجره هارو قفل کرد، با آستینش چشم هاش رو از پاک کرد و بعد سمت اتاق خواب رفت اما با دیدن وضعیت آشفته اتاق یکه خورد... تهیونگ کجاست؟! مغزش همین الان متوجه نبود تهیونگ شده بود، اونقدر بهت زده شده بود که  حواسش نبود تهیونگ هم به همینجا اومد.
بوی نامطبوعی که به صورت خیلی کمرنگ هنوزم توی اتاق وجود داشت برای بار دوم شوکه اش کرد... اونا باهم بودن...

مغزش اونقدر درگیر جانگ کوک بود که متوجه نشده بود... اونا...
با یادآوری جئون سری تکون داد تا افکارش از ذهنش بیرون برن و بعد به سمت کمد دیواری توی اتاق رقت تا بتونه حوله ای پیدا کنه، چندتا حوله سفید رنگ از توی کمد چنگ زد و به سمت طبقه پایین دوید.
با سطلی که از آشپزخونه اورده بود کنار جسم پسر نشست و سعی کرد تمام حواسش رو به تمیز کردن زخمش بده و بیشتر از این احساساتی نشه.  بعدا میتونست راجع به همه چی فکر کنه اما برای الان، فقط نجات اون مهم بود.

بعد از گذشت چند دقیقه طاقت فرسا صدای در رو شنید، به سرعت بلند شد و اسلحه اش رو برای احتمالات برداشت، به سمت در رفت و با دیدنش نفس عمیقی کشید.
مرد دختر رو عقب زد و همراه افراد و وسایلی که الا هیچ ایده ای راجع بهشون نداشت وارد خونه شدن.
همه چیز به طرز سریعی پیش رفت، دور و اطراف جانگ کوک با پلاستیکی پوشیده شد و افرادی اون رو بلند کردن و روی تخت گذاشت. شبیه یه بیمارستان سیار!

پاهای سستش رو به سمت بالا کشید و فورا وارد اتاق خواب شد، ملحفه های کثیف رو جمع کرد و توی پلاستیک سیاه گذاشت، پنجره هارو باز کرد و پلاستیک سیاه رو به بیرون از خونه برد. نمیخواست کسی حتی به اتفاق اونارو ببینه.

موقع برگشت گوشیش که حالا صفحه اش خونی شده بود رو بیرون اورد و به اون پسر زنگ زد:" به پدر بگو کیم تهیونگ رو دزدین، یسری از افراد رو بفرسته سراغش." با لحن آرومی گفت و بعد تلفن قطع کرد.
تمام این ماجرا ها همه اش بخاطر چی بود؟ چندین برگ کاغذ؟
پوزخندی زد و چنگ محکمی به موهاش زد تا تنش روانی درونش رو آروم کنه. سناریو این فیلم مزخرف از اولم اشتباه بود.
همه به نوعی توی بدبختی، توی این باطلاق دست و پا میزنن و هیچ شانسی برای نجات ندارن.
***

مکان: جایی خارج از شهر- ساعت 4:26 عصر

پلک های سنگینش رو از هم باز کرد و با برخورد مژه هاش به پارچه سیاه رنگ، مجددا چشم هاش رو بست، خواست گردنش رو بلند کنه اما با پیچیدن درد زیادی به گردنش لب گزید.
خواست کمی دستهاش رو تکون بده اما با سوزش مچ دستاش متوجه شد کاملا بی دفاعه. نمیتونست تکون بخوره. حالت تهوع شدید داشت و دلش میخواست دهن باز کنه تمام تمام محتویات معده خالیش رو به بیرون پس بده.
کم کم مغزش شروع به کار کرد و بعد از چند دقیقه با یادآوری آخرین صحنه ای که دید بدون توجه به گردن درد شدیدش و بدن کوفته شدش به تقلا افتاد.

مرد کره ای با دیدن تقلا های شدید تهیونگ اخم پررنگی کرد و ضربه ای به شکم پسر زد تا با صندلی روی زمین بیوفته:" آروم بگیر سگ پست! "

درد شنید شکمش رو سعی کرد نادیده بگیره ولی به سرفه افتاد، سعی کرد خودشو آروم نگه داره و بعد لب زد:" من رو از اینجا باز کن تا ببینی کدوم حرومزاده ای یه سگ پسته!" پوزخندی زد که دوباره با سرفه اش مخلوط شد.

مرد با شنیدن تهدید مرد، دندون قروچه ای کرد و به سمت تهیونگ رفت تا مشتی توی صورت بخوابونه اما با صدای آروم و مصمم رئیس فورا از روی تهیونگ بلند شد.
" خواهش میکنم، ما بهش نیاز داریم، سر جاش بر گردون."
مرد نگاهی به تهیونگ کرد و بعد صندلی رو دوباره سرجاش صاف کرد و به کناری رفت.
تهیونگ که با شنیدن اون صدا گوش هاش رو تیز کرده بود لب زد:" پس تو همونی هستی که همه رو بخاطر آبروش به خطر انداخته؟!" با صدای بم و کمی خش دارش لب زد؛ صداش بلند نبود اما کاملا واضح بود، یه لحجه کره ای اصیل.

رئیس لبخندی با شنیدن صدای پسر مقابلش کرد:" متاسفم که در وضعیت مساعدی به اینجا نیوردیمت!" حرفی که زد باعث شد آتیش تهیونگ بیشتر بشه اما با فشار دادن مشتش سعی کرد آروم باشه:" قسم میخورم، اگه بلایی سرش اومده باشه-"  با گرفتن شدن چونه اش حرفش قطع شد:" تو واقعا در جایگاهی نیستی که باهام اینطوری صحبت کنی کیم تهیونگ پس،" سرش رو جلو اورد و کنار گوشش زمزمه کرد:" کلماتت رو درست انتخاب کن!"

پسر دندون قروچه ای کرد و سرش رو به حالت هیستریک چندبار تکون داد.
رئیس روی صندلی که براش گذاشتند جا گرفت و پای چپش روی پای راستش انداخت؛ عصا سیاه رنگش رو کنار صندلیش جا داد و بعد کلاهش رو روی دسته خم شده عصا گذاشت. نگاهی به سرتاپای نیمه برهنه پسر کرد، سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت:" اونقدر حرف باهات دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم... بیا اول راجع به اون حرف بزنیم، نظرت چیه؟"
"من هیچ حرفی با تو ندارم."
"برام مهم نیست، من حرف میزنم و تو فقط گوش میدی."
***

سئول-سالن اجرای رقص باله - ساعت 8:00 شب

کوله روی دوشش رو روی صندلی گذاشت و نگاه کلی‌ای به تمام چلچراغ ها و دکوراسیون کلاسیک سالن رقص داد، همه چیز بنظر امن میومد.
با رسیدن بخش تاریک آهنگ نگاه الا به رقصنده سیاه افتاد، این تمرین اجرا بنظر بهتر از اجرای اصلی برای اون بود، چون میتونست رقصنده ها با تمام خطا و درستیشون توی سکوت و بدون هیچ مزاحمی ببینه.
روی صندلی جا گرفت و کت چرمی کوتاه زرشکی رنگش توی تنش مرتب کرد؛ نگاهش خیره  دو قو سفید و سیاه شد. نفس عمیقی کشید و به ساعت مچی‌اش نگاه کرد که همزمان شد با نشستن فردی کنارش و پیچیدن بوی عطر مردونه دیور توی بینیش.
سرش رو گردوند و به چهره مرد نگاه کرد:" خوشحالم که میبینمتون مین یونگی-شی."
یونگی سری تکون داد و لب زد:" میتونم دلیل این ملاقات رو بدونم؟"
آمایا به سمت مرد متمایل شد و به چشم های کشیده و سیاه مرد زل زد:" راجع به تهیونگ و پرونده ای که دارید براش کار میکنید. من یه پیشنهادی دارم."

یونگی با دقت به حرف های الا گوش میداد، بخاطر موقعیتی که توشون بود حرف هاش درست بود؛ باید عجله میکردن قبل از اینکه ورق دیگه ای روی میز بیاد.
هیچ چیز بهتر از متزلزل کردن اذهان عمومی نبود؛ وقتی مردم به تکاپو بیوفتن، نگه داشتن شرایط اون هم به نفع خودت اصلا کار ساده ای نخواهد بود!

یونگی از جاش بلند شد و روی به روی دختر ایستاد:" فردا برات میارمش. تا اون زمان ازت میخوام ساکت یجا منتظر بمونی."
الا سری تکون داد:" البته."
با رفتن مرد به پنج رقصنده باله نگاه کرد که چطور رقصنده سفید پوش رو محاصره کردن، نیشخندی غلیظی روی لب های سرخش به وجود اومد:" آیین وو شینگ ...!"

***

فرودگاه اینچئون- ساعت 12:00 شب

چمدونش روی زمین سنگ شده فردوگاه کشوند:" زودباش جیمین! منتظر چی هستی؟"
جیمین لبخند محوی زد:" حس خوبی نسبت به این پرواز ندارم... اگه هنوز-" انگشت های جکسون که روی کمرش نشستن و اون رو به آغوش کشید باعث شد جمله اش توی دهنش بماسه:" چی-چیکار میکنی؟"
"دوست پسرم رو بغل میکنم؟" جیمین رو از آغوشش بیرون کشید و لبخندی زد:" جانگ کوک گفت از اینجا بریم و همه چیز رو بهش بسپاریم، پس چرا فقط به حرفش گوش ندیم؟ تو که میگفتی اون توی کارش خیلی مصممه پس چیشده؟ نگران چی هستی؟"

جیمین سرش رو پایین انداخت و به کفش هاش نگاه کرد:" تمام هیونگام رو جمع کرده اما نمیخواد من اونارو ببینم... این ناحقی نیست؟ من فقط دلم میخواد یکبار دیگه نامجون هیونگ و جین هیونگ رو ببینم اما حتی بهم نگفت اون ها کجان..."
جکسون خواست حرفی بزنه اما نگاهش روی صفحه نمایشگر تلویزیون قفل شد. اون از زندان فرار کرده؟ اصلا مگه... نمیشد! نمیتونست اجازه بده باز هم جیمینش توی دردسر بیوفته، نفس بریده ای کشید و سر بلوند پسر رو نوازش کرد:" بعد از این ماجرا، یروز میبینشون... الان وقت مناسبی نیست، خواهش میکنم بیا."
جیمین لب گزید، حرفش درست بود الان درست موقعی بود که باید چشم هاش روی احساساتش میبست و فقط همراه اون فرار میکرد، اینبار فرار تنها راه چاره بود...!"

𝐑𝐔𝐍 ♟Where stories live. Discover now