𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎♟

78 23 2
                                    

از ماشینش پیاده شد و دستی به کت مشکی رنگش کشید، زبونی به لب هاش زد و با قدم های محکم وارد کافه شد.

نگاهی به ساعت مچیش کرد:" 14:11 بعد ازظهر."
راهش رو به سمت یکی از میز های خالی کنار دیوار کج کرد و روی صندلی چوبی نشست.

"خوش اومدیدآقای جئون، چیزی میل دارید؟"
جانگ کوک نگاه آرومی حواله پسر کرد:" چای سبز."
"و چیز دیگه-"

"لازم نیست." و نگاهش رو به پنجره رو به رو متمرکز کرد؛ معده اش بخاطر سهل انگاری های اخیرش توی تغذیه اش بازم داشت بازی درمیورد و این باعث بهم ریختگی اعصابش میشد، درد معده اش کم بود اما همیشگی  بود و این بیشتر بهمش میریخت.

بعد از چند دقیقه پسری با یقه اسکی طوسی رنگ و شلوار مشکی رنگی وارد کافه شد، ماسک مشکیش رو پایین کشید و با نگاهش دنبال کسی گشت.
سر آخر مقصد نگاهش به تنها کسی که توی کافه نشسته بود رسید، بدون شک خودش بود، جئون جانگ کوک.

جئون با دیدن پسری که رو به روش نشسته قیافه خنثی‌ای به خودش گرفت:" جیمین کجاست؟"
جکسون نگاهی به اطراف کرد:" توی هتل با یه دکتر..."
ابروش رو بالا انداخت:" تیرخورده؟" حدسش ساده بود، اونا همیشه زخمین و یا در حال زخمی شدن، مهم نیست چقدر احتیاط کنی... یا از دشمن میخوری و یا از خودی!

آشنا سری به نشونه مثبت تکون داد:" انگار که افراد هتل متوجه سفرش شدن که همون شب بهش تیراندازی کردن..."

"و تو کجا بودی؟" لحنش آروم و شمرده بود.
" من توی هتل بودم... قالم گذاشت..."
مرد دستی به موهای مشکی رنگش کشید:" میدونی راجع به چی میخواد باهام حرف بزنه؟"

جکسون سری تکون داد:" آره،" کیف مشکی رنگش رو باز کرد و پرونده زرد رنگی رو ازش بیرون کشید و جلوی جئون گذاشت:" این پرونده... وقتی از هتل دستور قتل یکی به اسم لی ده رو بهمون ارسال کردن، جیمین این رو توی گاوصندوق پیدا کرد، گفت عکسی که داخلشه خیلی مشکوکه-"

"ببینم."

پیش خدمت میون حرفشون پرید و فنجون سفید رنگ چای رو جلوی جانگ کوک گذاشت:" لذت ببرید."
جکسون که از قطع شدن حرفش توسط جئون کمی دلخور به نظر میرسید پرونده رو باز کرد و عکس داخلش رو به سمت مرد سیاه‌پوش گرفت:" میگفت بچه ای که داخل عکسه مشکوکه..."

جانگ کوک نگاهی به عکس انداخت، یا دیدن نامجون هیونگش اخمش غلیظ تر شد، زبونی به لب زیرینش کشید:" از وقتی اینو پیدا کردید چقدر گذشته؟"
" حدود دو هفته..."

پلک هاش رو چند دقیقه روی هم گذاشت:" جیمین کجاست؟ منو ببر پیشش... باید باهاش حرف بزنم."
از جاش بلند شد و سرسری قلوپی از چای  سرد شدش خورد:" بجنب با ماشین من میریم."

***

-آزمون درست و نادرست زندگی...
تا یه بازه زمانی همیشه میگفتیم ما دو دسته برای جدا سازی درست و نادرست داریم:" هنجارها و ناهنجار ها"
در نود و نه درصد مواقع ناهنجار ها چیزهایی بودن که نادرست تلقی میشدن و گاها ممکن بود به ما آسیب هم برسونن.
و هنجار ها چیز های تایید شده توسط نسل های گذشته بودن که همیشه ازشون حمایت میشد...
اما این دسته بندی همیشه هم درست نبوده، گاها ما دچارناهنجاری هایی میشم که برامون هنجار تلقی میشه...
و من دچار یکی از همون ناهنجاری ها شدم...
ناهنجاری به اسم جئون جانگ کوک.

***

کلید رو توی قفل چرخوند و کمی به در فشار اورد:" برو تو." با لحن ساده ای گفت.
الا وارد خونه شد و نگاه کلیی به خونه قدیمی انداخت:" پس اینجا زندگی میکردی..."

تهیونگ بعد از بستن در کلید روی میز عسلی کنار در گذاشت:" خواهش میکنم راحت باش، میرم طبقه بالا وسایلم رو جمع کنم." و از کنار آمایا رد شد و از پله ها بالا رفت.
الا قدم های سبکش رو به کاناپه قدیمی رسوند و روش نشست، اگه حرف های چند روز پیش راجع به اون درست باشه...

دلش به حال اون دوتا میسوخت، پدرش تا حدی میتونست از اون و جانگ کوک مراقبت کنه، مجهول این ماجرا هم هنوز یه ایکس بزرگ وسط معادله بود و غیر قابل حل به نظر میرسید.

اما اگه جانگ کوک طبق حرفش عمل میکرد... اگه میتونست هتل رو پایین بکشه و جون اون افسر هم حفظ کنه ماجرا خیلی فرق میکرد، اینطوری بازی، یه بازی برد- برد میشد... اما به چه قیمتی؟
جانگ کوک... اون پسره کله شق...

*فلش بک به سال 2015
پسر لگدی به کیسه بکس زد، یکی، دوتا، سه تا... ضربات پشت سرهم و قویش باعث میشد زنجیر محکمی که کیسه بوکس بهش وصله کمی تکون بخوره.
الا دستکش های بکسش رو دور مچش سفت کرد:" یه استراحت بکن." و بطری آب رو به سمت پسر خیس از عرق پرت کرد.
"ممنون." جانگ کوک با صدای آرومی لب زد و بطری آب رو باز کرد و حجم زیادی از مایع داخل بطری پلاستیکی رو یک نفس سر کشید.
چتری های سیاهش که بخاطر عرق بهم چسبیده بودن و تیکه تیکه شده بودن رو با دستش بالا داد و نفس عمیقی کشید که سینه اش کمی خس خس کرد.

الا با دیدن پسر لبخندی زد:" بدنت انرژی نداره جانگ کوکی... استراحت کن."
"نمیتونم... اگه ضعیف باشم اونا کتکم میزنن..." و سعی کرد پاهای سستش رو حرکت بده تا به سمت ساک کهنه اش بره، فقط چندساعت دیگه باقی مونده بود و بعدش باید به هتل برمیگشت.

الا بازو نیمه خیس پسر رو چسبید:" میدونم داری فشار زیادی رو تحمل میکنی و پدر هم خیلی روت فشار میاره اما لطفا مراقب خودت باش آنی چان* ."
جانگ کوک لبخندی زد و موهای لخت و کوتاه الا رو از صورتش کنار زد:" یروزی بزرگ میشم... اونوقت دیگه نیازی نیست نگرانم باشی، ایموتو* ..." و لبخند تلخ و شیرینی زد.

𝐑𝐔𝐍 ♟Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin