عذر خواهی

Start from the beginning
                                    

مادر: خوب خداروشکر! اگه نمی خوای بخوابی برو دست و صورتتو بشور بیا ببین چه صبحونه ی خوشمزه ای واست کنار گذاشتم!!!

جان لبخند زد و «باشه» ای گفت.

-----

جان همان طور که از غذاهای رنگارنگ میز می خورد گفت: مامان...کارت چطور پیش میره؟؟

مادر که با لذت به غذا خوردن جان نگاه می کرد، جواب داد: مثل همیشه عالی!..صبحونتو بخور عزیزم!

جان: امروز به چن و چنگ خبر می دم که واسه فردا بیان!

مادر: حتما همین کارو بکن عزیزم...امروز به کلاس کنگ فو میری؟؟

جان: آره میرم!

------

ییبو می دانست که جان امروز به کلاس کنگ فوی باشگاه سیاه و سفید می رود.

جان سویشرت و شلوار ورزشی سفیدش را پوشید، کلاه کپش را بر سر گذاشت و بعد از بستن بند کفش های مشکلی اش، کیف ورزشی اش را برداشت و از خانه بیرون زد.

امروز به ظاهر، روز خوش شانسی برای ییبو به حساب می‌آمد؛ چون جان قبل از کلاسش به چنگ ‌پیام داده بود که قصد دارد خودش به کلاس بیاید و نیازی نیست که با برادرش به دنبالش بیاید.

چنگ علت را پرسیده بود و جان در جواب گفته بود که قصد دارد کمی قدم بزند تا حالش بهتر شود.

همان طور که آن طرف خیابان ایستاده بود، به درب خانه نگاه می کرد که شاید این بار شانس با او یار باشد و جان را ببیند.

دقایقی بعد صدای درب خانه را شنید. درب ورودی خانه باز شد.

با دیدن جان، نفسش در سینه حبس شد و ضربان قلبش بالاتر رفت.

یاد حماقتش افتاد. اگر آن کار ابلهانه را انجام نمی داد مسلما الان شرایط متفاوت تر بود.

دو دل بود که جلو برود یا هم چنان همین جا پنهان شود؟

اگر جلو برود و سعی کند توضیحی برای کار احمقانه اش بدهد شاید بهتر از پنهان شدن بود!

پس دلش را به دریا زد و به آن سمت خیابان رفت.

جان با قدم هایی نسبتا آرام در حال قدم زدن بود که صدای آشنای شخصی را از پشت سرش شنید و همان جا خشکش زد و متوقف شد!!!

ییبو: هی...هی جان!!!

یعنی درست شنیده بود؟؟
صدای خودش بود؟؟

جان با ترس رویش را برگرداند و به پسر روبرویش نگاه کرد.

همان آلفای متجاوز بود!!!

ابروهایش را در هم کشید و با تنفر به صورت آن آلفا زل زد.

چهره ی آلفا پشیمان و کمی به هم ریخته بود.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now