⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️

ابدأ من البداية
                                    

"سی سالت شد. دیگه داری پیر میشیا! کم کم مریض و بی حوصله میشی‌... تحمل کردنتم سخت میشه"
هیونهه اخم مصنوعی‌ای کرد و محکم به رون پسرش کوبید.
"نگران نباش هرچقدر پیر بشم به بد اخلاقی تو نمیشم! همش عین پیرمردا رفتار می‌کنی!"
بکهیون بهش خندید و صدای کلیک دوربین کای نشون دهنده گرفته شدن عکس بود.

از درد وحشتناکی که داشت جیغ بلندی کشید و سرش رو محکم بین دست هاش گرفت.
"نهههه!!! اههه نههه!"
بلند فریاد میزد و سرش رو تکون میداد تر از شر اون درد لعنتی خلاص شه.
در باز شد و پرستارش به همراه دوتا از خدمتکار ها با نگرانی وارد اتاق شدن.
پرستار سریع سمت تخت اومد و دست های هیونهه رو گرفت تا از آسیب رسوندن به خودش جلوگیری کنه.
زن گریه میکرد و بی محابا جیغ میکشید.
"درد داره! کمک کنننن!!"
به دست پرستار چنگ زد و سرش فریاد کشید.
از دختر کمک میخواست ولی حتی خودشم دقیقا نمیدونست برای چی...
خاطراتش عین یه فیلم که روی دور تند بوده باشن از جلو چشم هاش رد میشدن و هر لحظه دردش رو بیشتر میکردن.
پرستار با عجله سمت کیفش رفت و آرامبخشی رو از توی کیفش در آورد.
به خدمتکارا اشاره کرد تا هیونهه رو نگه دارن بعد نزدیکش رفت.
"خانم آروم باشین. نفس عمیق بکشید."
پرستار سعی میکرد با حرفاش آرومش کنه و وقتی خدمتکارا محکم گرفتنش، سوزن آمپول رو به سرعت وارد بازوی هیونهه کرد و سرم بهش تزریق شد.
تکون های شدیدی که هیونهه از درد به خودش میداد ممکن بود باعث شه سوزن توی دستش بشکنه پس سریع بیرون کشیدش و عقب رفت.
چند لحظه بعد هیونهه حس کرد بدنش شل شده.
علاوه بر پاهاش بقیه بدنش هم سر شده بودن و مغزش آروم آروم خاموش شد.
از شر اون خاطرات لعنتی خلاص شد.
هرچند...
به اندازه کافی دیده بود...
پرستار وقتی از این که هیونهه خوابش برده مطمئن شد لب هاش رو تر کرد و دستش رو به کمرش زد.
حمله عصبی بهش دست داده بود ولی برای چی؟
ممکن بود چیزی یادش اومده باشه؟
لبش رو از داخل گزید و سریع تلفنش رو توی جیبش در آورد و شماره بکهیون رو گرفت. باید بهش خبر میداد.
تلفن مدت طولانی‌ای زنگ خورد و درست وقتی دختر جوون تصمیم گرفت تلفن رو قطع کنه تماس وصل شد.
"بکهیون الان-"
توجهی به صدایی که داشت حرف میزد نکرد و سریع چیزی که براش زنگ زده بود رو گفت
"قربان ح.حال خانم بد شده!"
برای لحظات طولانی سکوت بود و صدایی از اون ور خط شنیده نشد.
"قربان؟"
"خودمو می‌رسونم!"
کسی که پرستار میدونست بکهیون نبود اینو گفت و تماس قطع شد.
چانیول گوشی رو پایین آورد و وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و به تخت مقابلش خیره شد.
در واقع به پسری که روی تخت خوابیده بود خیره شد.
بکهیون آروم خوابیده بود و قفسه سینش منظم بالا و پایین میشد.
ولی چانیول آروم نبود. استرس گرفته بود...
همیشه وقتی توی موقعیت هایی باشی که دوستشون داری نگرانی های بیشتری پیدا میکنی.
مثل از بین رفتن اون شرایط...
رفت سراغ لوازمش تا برشون داره که با خودش فکر کرد بهتره برای بکهیون یه یادداشت بذاره.
برگه چرک نویسی که کنار تخت بک بود رو برداشت و خودکار رو دستش گرفت.
"یه کاری برام پیش اومده، باید برم. صبحونت رو حتما بخور و راه هم نرو! اگر کاری داشتی لطفاً پرستارو صدا بزن!"
خودکارو آروم سر جاش برگردوند و خواست برگه رو کنار بکهیون بذاره که نگاهش به صورت خوابیدش افتاد.
صورتش به خاطری نوری که توی چشمش می‌خورد جمع شده بود و این برای چان خنده دار بود.
لبخند کمرنگی زد و مردد جمله‌ی کوتاهی رو به یاداشت اضافه کرد.
"دوست دارم"

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن