Part 1

6.9K 921 308
                                    

پخش شدن صدای بلند اژیر پلیس و صدای قدم های مامورا باعث شد پلکاشو با عصبانیت روی هم فشار بده و سرعتشو برای فرار بیشتر کنه درحالی که از کنار گودال ابی که بخاطر بارون نم نم ایجاد شده بود رد میشد به پشت سرش نگاهی انداخت و توی دلش بخاطر شانس بد و حماقتش به خودش فحش داد

* لعنت بهتت.. تو که عرضه دزدی نداری برای چی امتحانش میکنی.. انقدر احمقو خنگی که فقط به درد همون جیب بری و زدن گوشی تو کوچه میخوری *

کلاه هودی مشکیش که داشت از سرش پایین میوفتاد و دوباره تا جایی که میشد روی کلاه کپ مشکی روی سرش کشید و داخل کوچه سمت راستش پیچید با دیدن نور چراغی که از لای در نیمه باز تنها مغازه بین خونه های قدیمی اطرافش بیرون زده بود.. با تردید سرشو دوباره به عقب برگردوند و وقتی سایه های مامورا رو از سر کوچه تشخیص داد تصمیمشو گرفت و با تمام توان خودشو به داخل جایی که حدس میزد مغازه است پرت کرد و در و با سرعت بست پرده های کلفت کرمی رنگ و با عجله کشید و درحالی که نفس نفس میزد چشماشو کمی بست..با حس شخصی پشت سرش هول کرده دستشو داخل جیبای هودیش کرد تا حداقل برای کمی وقت خریدن برای خودش فندک شبیه اسلحشو که کادوی یکی از گروه های پر ابهت محله شون بود در بیاره.

.
.

تهیونگ درحالی که اهی از خستگی میکشید بازم با لبخند اهنگ فرانسوی درحال پخشو زمزمه کرد..ماگ حاوی موکاشو توی دستاش تکونی داد و در حالی که عودو خاموش میکرد قلموهارو داخل جای مخصوصشون گذاشت.. ماگشو بالا اورد به لباش چسبوند و مقداریشو وارد دهانش کرد، با حس طعم آشنا و مورد علاقش لبخندش عمیق تر شد.. صدایی که اومد و ورود ناگهانی پسری با لباسهای سر تا سر مشکی به کارگاهش در حالی که لباساش تقریبا خیس بود و کوله اش کج روی دوشش قرار داشت توجهشو جلب کرد و بهش نزدیک تر شد و پشتش قرار گرفت .
خواست موکا داخل دهنشو قورت بده و بگه که کارگاه تعطيله ولی با برگشت پسرو دیدن اسحله توی دستش شوکه با چشمای گشاد مایع داخل دهنشو توی صورت عرق کرده پسر مقابلش بیرون ریخت درحالی که سعی میکرد ترسش از اسلحه و اخمای پسرو کنترل کنه دهنشو کمی باز کرد تا بتونه حرف بزنه ..ادم ترسویی نبود ولی الان تنها چیزی که میدید اون اسلحه لعنتی مشکی بود

+ تو.. من..

ماگ داخل دستشو بالا اورد..
* من الان نمیخام بمیرم.. من هنوز ایفلو از نزدیک ندیدمم *

تنها راه دفاعیش همون ماگ داخل دستش بود.. با دستای لرزونش تمام توانشو جمع کرد و در حالی که قلبشو داخل دهنش احساس میکرد و تمام بدنش از ترس یخ کرده بود، خواست تا ماگشو توی سر پسری که با چشمای مشکی گرد‌ش سعی میکرد حروفیو برای زدن انتخاب کنه بزنه ولی قبل هرکاری با دیدن دوباره اسحله مشکی رنگ که حالا توی دست تتو شده پسر بالاتر اومده بود.. چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.

A F R O D I T  [KookV] Onde as histórias ganham vida. Descobre agora