Shot 1

711 70 7
                                    

سیگارشو گوشه لبش گذاشت و عکسا رو از برایان گرفت
_گفتی چند سالشه؟؟
برایان قدمی نزدیک تر شد و همونطور که به عکس خیره بود جواب داد
_23 قربان... دانشگاه نرفته... به دستور پدرش
پوزخندی زد و سیگار رو بین انگشتاش گرفت. خاکستر سیگار رو با ضربه ای خالی کرد و پک محکمی بهش زد
_احمق... عرضه ی محافظت از پسرش رو نداره
دود سیگار رو بیرون داد و به سمت ماشینش رفت
_تا فردا برایان.. وقت بیشتری نداری.. یه کار تمیز میخام
برایان در ماشین رو براش باز کرد
_خیالتون راحت رئیس...جواب اعتمادتون رو میدم قربان
سری تکون داد و در ماشین رو بست
_حرکت کن

کلاهشو روی سرش کشید و چتری هاشو توی صورتش ریخت. بند کیفش که کج روی سینش افتاده بود رو مرتب کرد و با بستن بند بوتش از اتاقش خارج شد
_نه جیمین.. برگرد توی اتاقت
با کلافگی برگشت
_مامان.. تو بهم قول دادی که بابا رو راضی میکنی
مادرش مجله ای که دستش بود رو روی میز انداخت و گفت
_چند بار باید بهت بگم؟؟ پدرت توی شرایط خوبی نیست جیمین درک کن.. بعد از اون اتفاق خیلی از کله گنده ها دنبالشن.. اونوقت توی این اوضاع تو میخای بری با دوستات خوش گذرونی؟؟
جیمین قدمای محکمی به سمت مادرش برداشت
_منم هزار بار بهتون گفتم.. قرار نیست تاوان کارای بابا رو من بدم.. قرار نیست اشتباهات بابا آزادی منو بگیره.. دارم دیوونه میشم مامان.. از وقتی نداشتید برم دانشگاه فهمیدم قرار نیست دیگه حتی اختیار خودمو داشته باشم چه برسه به تصمیماتم
مادرش از روی کاناپه بلند شد و رو به روی جیمین ایستاد
_کاش میفهمیدی جیمین... کاش بچگی نمیکردی.. کاش متوجه شرایطت میشدی و انقدر خودتو.. مارو توی خطر نمینداختی
جیمین رو کنار زد و توی آشپزخونه رفت. جیمین دنبال مادرش رفت و از پشت کانتر بهش خیره شد
_کاش شما هم مثل قبل بودید مامان مگه نه؟؟ کاش باهام عین یه احمق رفتار نمی‌کردید...
تکیشو از کانتر گرفت و به طرف در رفت
_من امشب میرم مامان... و میدونی که نمیتونی جلوم رو بگیری

تا بخاد کاری بکنه صدای بسته شدن در رو شنید... به سرعت خودش رو به تلفن رسوند و شماره رو گرفت.. باید میگفت که جیمین بیرونه.. باید بهش خبر میداد


_هی جیم چه عجب.. ما تونستیم شما رو ببینیم
جیمین کلافه شاتش رو سر کشید
_مزه نریز مارک.. حوصله ندارم
_چرا مگه چیشده؟؟
_چی نشده... دیگه دارن همه آزادی منو میگیرن.. با کی برو با کی نرو.. کی برو کی نرو... چی بپوش چی نپوش... خسته شدم از بس تو همه کارام دخالت کردن

مارک با نگرانی به دوستش که شات پنجمش رو بالا می‌رفت خیره شد
_از بس محدودم کردن.. از بس طردم کردن... خسته شدم مارک
مارک دستشو روی شونش گذاشت و آروم نوازشش کرد

_هی.. بیخیال پسر.. آخرش چی؟؟ نمیتونن که تا ابد زندونیت کنن.. بالخره که مستقل میشی مگه نه؟؟
جیمین پوزخندی زد و متصدی باز رو صدا کرد
_اینا به درد من نمیخوره یکی قوی تر بیار
_چشم
مارک عصبی بلند شد و مچ دست جیمین رو کشید و رو به متصدی بار گفت
_چی چیو چشم.. مگه نمیبینی مسته؟؟

Taste Of Him Where stories live. Discover now