part 60

1.8K 311 522
                                    

من این پارتو میزارم و از محل متواری میشم.
شبتون بخیر😂

***

ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و خونه در سکوتی غیرعادی فرو رفته بود. شاید این تنها اتفاقی بود که در طول اون روز بر وفق مرادش پیش رفت و حالا می‌تونست در آرامش بیشتری توی اتاقش باشه و کتاب‌هاشو مرور کنه.

دستی به موهای بهم ریختش کشید و آهی از گلوش خارج شد. خسته و کم توان از روز پر تنشی که پشت سر گذاشته بود، سرش سنگینی میکرد و چشم‌هاش به محض دنبال کردن کلمات برای گرمای خواب التماس میکردن.

نگاهی به ساعت روی میزش انداخت و با دیدن دقایقی که انگار مثل ساعت‌ها می‌گذشتند، خستگی و خواب آلودگیش بیشتر شد. اما می‌دونست حتی اگه به تختش میرفت امکان نداشت بخاطر افکار سمی و ناراحت کننده ای که توی ذهنش بودند خوابش ببره.

از آینه بزرگ و قدی کنار کتابخونه به خودش نگاه کرد که روی صندلی پشت میزش نشسته بود و پوستش رنگ پریده‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسید.

با کلافگی سرشو روی میزش گذاشت و به موهاش چنگ زد تا از احساس بدی که داشت قلبش رو پر میکرد کم کنه. اما نمیتونست و اتفاقات اون شب مثل نواری ویدیویی بی توجه به خواستش توی ذهنش پخش میشدن.

لیام ازش دور شده بود. در طول مدتی که با نیل سر یک میز، سه نفری شام می‌خوردن حتی بهش نگاه هم نمیکرد و زین به طرز وحشتناکی حس میکرد به عنوان یک غریبه دست و پا گیر اونجاست. انگار همه چیز به اون زن ختم میشد و تمام مکالماتی که داشتن فقط دو نفری انجام میشد و زین هیچ نقشی کنارشون نداشت.

طوری که لباس‌های ساتن و کوتاهش رو آزادنه توی خونه می‌پوشید و هر رفتاری که باب میل خودش بود رو در پیش می‌گرفت بی نهایت براش آزار دهنده بود و زمانی بدتر میشد که مطلقا هیج فاصله‌ای نه از لحاظ فیزیکی و نه از لحاظ رفتاری با لیام نداشت.

تلاش کرده بود همه چیز رو نادیده بگیره و زیاد سختش نکنه در هر صورت اونا سال‌ها با هم همکار بودن و این مقدار از نزدیکی نرمال بود اما هیچکدوم از این سوال و جواب‌ها باعث نمیشدن از احساس تلخ و گزنده ای که توی سینش بود کم بشه.

به محض تموم کردن شامش، درست ساعت ۹ به اتاقش رفته بود و امید داشت اون زن هرچه زودتر خونه رو ترک کنه اما هیچ صدایی مبنی بر رفتنش نشنیده بود و تصور اینکه اون شب رو اونجا می‌موند زیاد سخت نبود.

صدای در اتاق باعث شد از جا بپره و دستش رو گذاشت روی قلبش.

-کیه؟

-میتونم بیام داخل؟

-آره آره بیا تو.

شنیدن صدای چارلی کمی نا امیدش کرد و به طرز مسخره ای انتظار داشت کسی به جز اون باشه. در اتاقش باز شد و چارلی کنار درگاه ایستاد.

CRISIS "Completed"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora