و جدا از همهی اینها، حس مسخرهای بهم میگفت شاید اگر بهتر باشم لیام هم بتونه دوستم داشته باشه.شاید اگر دیگه با کسی نخوابم و بیشتر تلاش کنم و خودم رو جمع و جور کنم بتونم بهش برسم.
اما کی رو گول میزدم؟واضح بود که همچین چیزی ممکن نیست.من کجا و اون کجا.جفتمون تنها بودیم، اما توی جزیره های متفاوت.
یک دریا بینمون فاصله بود.
((به چی فکر میکنی؟))جس پرسید و لبخند زد.
((به تو.))با شیطنت گفتم و زبونم رو روی لبم کشیدم.ابرو بالا انداخت:((آقای کراش میدونه تو با همه جز خودش لاس میزنی؟))
((چون همه جز خودش گیراییش رو دارن.نمیخوام از کسی که دوستش دارم بد بگم ولی این مرد واقعا توی این موارد خنگه.))((زودتر از چیزی که فکر میکردم شد.))گفت و شات بعدیش رو نوشید.سوالی نگاهش کردم:((چی؟))
((گفتی کسی که دوستش داری.دیگه نمیشه بعنوان یه کراش ساده بهش نگاه کرد.))گفت و بعد شونه هام رو گرفت و دیوانه وار تکون داد:((که این یعنی تو، احمق کوچولو هم دیگه نمیتونی فقط بشینی نگاه کنی.))
((نه ممنون، با از دور نگاه کردن راحتترم.))
((باورت نمیشه از نزدیک چقدر چیزا بهتر به نظر میان.))
((چرا حس میکنم حرفت معنی دیگه ای داشت؟))گفتم و وقتی با عشوه چشم و ابرو اومد سر تأسف تکون دادم:((پس همینطور بود.))((خیلیخب ولی جدی، هیچکاری نمیخوای بکنی؟تو شانسش رو داری.))
((دقیقا منظورت از شانس چیه جس؟به قیافهی من میخوره که پارتنر ایده آل مردی مثل لیام باشم؟))انگشتهاش رو بالا آورد و شروع به شمردن کرد:((شانسهات:گزینه اول، چهرهی خوبی داری.قیافتو اونطوری نکن، جدی میگم.گزینه دوم، بدنت هم که بد نیست.گزینه سوم، محض رضای خدا تو توی خونهش زندگی میکنی! میدونی چقدر موقعیت برای به دست آوردن دلش داری؟))
((با دو تا مورد اول که کلا مخالفم، ولی جهت اطلاعت باید بگم من هرکار میتونستم تو اون خونهی کوفتی بزرگش کردم تا فقط سربارش نباشم.هرروز که براش غذا درست میکنم فقط با اون قیافه مسخرهش میاد میگه مرسی زین!دستت درد نکنه! بعدم کلی تعارف میکنه که نباید تمام مدت خونه بشینم.بعد هم انگار که با خودش درگیری داشته باشه باز حرفش رو نقض میکنه و میگه زیاد بیرون رفتن هم خوب-))
((یک نفس بکش بعد ادامه بده.))وسط حرفم پرید و ادای نفس عمیق کشیدن رو درآورد.((اینکه نمیخواد زیاد بری بیرون ممکنه بخاطر این باشه که فهمیده؟))
((شاید.ولی نه، چرا باید ربطی داشته باشه؟ما راجع بهش زیاد حرف نزدیم اما فکر نمیکنم مشکلی باهاش داشته باشه.فکر نمیکنم اصلا اهمیت بده راستش.))((تو کلا فکر نکن، اون مغز کوچولوت همه چیو خراب میکنه.))گفت و به قیافه دلخورم خندید.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.
۳۲.میدونی داری چیکار میکنی؟
Start from the beginning