part 43

1.8K 331 667
                                    


ببخشید که دیر شد ولی عوضش پر و پیمونه.

**

-شت...این یکم... شاید بهتره درش بیارم.

زین مستاصل ایستاد و از آینه قدی نگاهی به خودش انداخت اما حس میکرد احساسات ضد و نقیضش هرگز اجازه نمیدن تصمیم درستی برای لباس‌هاش بگیره.
هیچ ایده ای نداشت که چرا باید برای تیپ و لباسش انقدر استرس داشته باشه اما زمانیکه به واکنش احتمالی لیام فکر میکرد ناخودآگاه مضطرب میشد. اگه ازش عصبانی میشد یا نگاهش بهش احساس بدی میداد چی؟ اون فقط یه شلوار سیاه به تن داشت با تاپی که به وسیله پیراهن توریش تقریبا کاور شده بود. البته تقریبا.

از اونجایی که فقط سه نفر تو خونه حضور داشتن پس مشکلی نداشت که پیراهن توریش زیادی بدنش رو نشون میداد مگه نه؟در هر صورت فقط ترقوه ها و بازوهاش دیده میشدن اما کمر باریکش بخاطر تاپ تنگی که از زیر پوشیده بود، خیلی خوب خودش رو به رخ می‌کشید

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

از اونجایی که فقط سه نفر تو خونه حضور داشتن پس مشکلی نداشت که پیراهن توریش زیادی بدنش رو نشون میداد مگه نه؟
در هر صورت فقط ترقوه ها و بازوهاش دیده میشدن اما کمر باریکش بخاطر تاپ تنگی که از زیر پوشیده بود، خیلی خوب خودش رو به رخ می‌کشید.
دستی به موهای سیاهش کشید و بعد از اینکه چندبار خودشو ورانداز کرد، بالاخره تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه.
از بالای پله ها نگاهی به پذیرایی انداخت و اخمی بین ابروهاش شکل گرفت اما بعد، با وجود التهاب و عصبانیت درونیش، چهره خونسردی به خودش گرفت و پایین رفت.

فکر میکرد فقط قراره خودشون سه نفر باشن اما با دیدن شان منسون، ابرو بالا انداخت و با لحنی که بیش از حد گرم بود بهش خوش آمد گفت:

-اوه جناب دکترم اینجاست. خیلی خوش اومدید.

سکوت سنگینی توی پذیرایی ایجاد شده بود و دکتر منسون نگاهی به سرتاپاش انداخت و به وضوح مشخص بود که چقدر تحت تاثیر قراره گرفته.

-اوه ممنون. دوباره دیدنت باعث خوشحالیه.

زین کنار دکتر منسون روی مبل نشست و نگاه کوتاهی به لیام انداخت که درست روبروش نشسته بود‌. بهت زدگی کمرنگ توی نگاهش به خوبی دیده میشد و زمانیکه نگاهشون برای لحظاتی توی هم قفل شد، زیبایی خیره کننده چهره مقابلش باعث شد به وضوح تند شدن ضربان قلبش رو احساس کنه.

اون پسر امشب قصد داشت چطور اهداف نامعلومش رو پیش ببره و چرا حس میکرد زمان کند‌تر از چند دقیقه قبل جلو میره؟
به نظر می‌رسید سیاهی کمرنگ داخل پلک‌هاش، مسحور کنندگی نگاهش رو چندین برابر کرده بود و حتی نیل، از زیبایی پسر شرقی مقابلش بهت زده بود.

CRISIS "Completed"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang