part 15

5.1K 652 296
                                    

روباه من

فریاد میزد و هرکاری میکرد تا جلوی خاکستر شدن عشقش رو بگیره ولی فایده داشت...؟
جلوی چشم هاش، پسری که دوستش داشت به خاکستر سفیدرنگی تبدیل شد و اون جز گریه و التماس، نتوانست کاری انجام بده...
باغم و قلب سنگین اونجا نشسته بود و شوکه به تنها چیزی که از کوک مونده بود خیره بود...
لباس آبی رنگش...
چند روز رو بدون پسرخرگوشیش گذرونده بود؟ نمیدونست
چه مدت نشسته بود؟ نمیدونست
چه مدت گذشته بود؟ بازم نمیدونست
فقط به جای خالی جونگ کوک و خاکستر طلایی و سفید رنگی که بخش شده بود،نگاه میکرد...
نمیتوانست باور کنه...
نمیخواست باور کنه...
چرا اشک هاش تمومی نداشتن؟... این چند روز فقط با بوییدن لباس کوک گریه کرده بود...
بلند شد و روی لبه پنجره نشست. این چند روز میتوانست حضور یک نفر دیگر رو هم حس کنه... انگار یکی از دور مشغول نگاه کردنش بود...اما براش مهم نبود...
با شنیدن صدای باز شدن در، نگاه خیسش رو به در دوخت...
کسی اونجا نبود اما میتوانست یک موجود سفید رنگ رو در تاریکی ببینه...
یک روباه سفید رنگ
شوکه بلند شد. این امکان نداشت...
روباه سفید رنگ جلو آمد. با چشم های درشت و عسلی رنگش به ته نگاه میکرد.
ته اون چشم ها رو میشناخت...
زندگیش در اون چشم ها خلاصه میشدن..
خندید و نشست. روباه به میل خودش به آغوشش رفت و قلب ته آرامش گرفت...: تو...
منو ترک نکردی...تو برگشتی...
_________
سوار بر اسب به جایی که قرار بود بر اون فرمانروایی کنه، نگاه میکرد.
اونجا دیگه ارزشی براش نداشت و دلش نمیخواست اونجا بمونه...
میخواست به یه جای دور سفر کنه.
یه جای دور در اون سمت آب ها اما بدون کشتی...
روباه سفید رنگ آرام راه میرفت به ته نزدیک میشد.روباه سفید بعد از اون آغوش ،تهبونگ رو ترک کرده بود. طی این چند روز ته میتوانست حضور روباه رو حس کنه اما اون رو نمیدید‌.‌..
با دلتنگی از اسب پیاده شد و بعد از برداشتن روباه سفیدش، دوباره سوار اسب شد. روباه خیلی آروم بین پاهای ته جا گرفت و تهیونگ با لبخند حرکت کرد تا از اون مکان که براش حکم جهنم رو داشت دور بشه...
________

از راه سنگی عبور می‌کرد و از کنار باغچه پراز گل رد میشد، تا به خونه کوچک با نمای سفید برسه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


از راه سنگی عبور می‌کرد و از کنار باغچه پراز گل رد میشد، تا به خونه کوچک با نمای سفید برسه. نرده های سفید رنگ دور تا دور حیاط قرار داشتند.با لبخند هوای مخلوط شده با عطر گل ها را نفس کشید و همراه روباهش به خانه زیباشون، نزدیک مشد.
روباه سفید رنگ در آغوشش بود و خودش با لباس معمولی سفید رنگی، وارد خونه کوچکشون شد: اینجارو دوست داری؟...اونجا اتاق ما میشه و هرجای خونه رو هرجور که بخوای میچینیم عزیزم...دیدی چقدر همه مهربون بودن؟...
گوش روباه سفید رنگ رو بوسید و اون رو زمین گذاشت. به رفتنش و گشتنش تو خونه نگاه میکرد و لبخند میزد.
خمیازه ای کشید و به سمت اتاق رفت: کوک... من خستمه...میای بخوابیم؟

روباه سفید رنگ خیلی آروم از بین پاهای ته رد شد و زودتر از اون روی تخت جا گرفت. اتاق مانند دیگر قسمت های خانه، تم سفید رنگ و راحتی داشت.گل هایی که در گوشه اتاق قرار گرفته بودند هم،احساس آرامش منتقل مکردند.
ته با لبخند به سمتش رفت و بعد از دراز کشیدنش ، روباه رو به آغوش کشید...
هردو در آرامش به خواب رفتن بعد از یه دوره دوری...

با حس قلقلک بینیش غلتی زد و پشت به روباه خوابید: کوک...باید موهاتو کوتاه کنم...
_ باشه ته ته
داشت به خواب میرفت اما یهو چشم هاش باز شد..
اون چی شنیده بود؟
این صدا، صدای خوده کوک بود...
به سمت صدا برگشت. چیزی که میدید رو باید باور میکرد؟
جونگ کوک با موهای مشکی و دو گوش سفید رنگ بالای سرش...

به چشم های پسر نگاه کرد. خودش بود. چشم هاش عسلی رنگ و درخشان بودند...
چشم های عسلی بدون داشتن حتی یک قطره غم!...
خندید و باعث شد پسر کوچک تر هم بخنده.
همون خنده خرگوشی معروفش.
اشک های چشم ته باز سرازیر شدن.البته اینبار از شادی...
کوک جلو رفت و رد خیس اشک های پسر بزرگ تر رو پاک کرد: گریه نکن ته ته
تهیونگ پسر رو به آغوش کشید و فشرد. آنقدر که حس کرد به یک آدم تبدیل شدن...
عطر تن پسر رو بویید : تو جونگ کوکی منی...
جونگ کوک کمر پسر بزرگ تر رو نوازش میکرد :فقط جونگ کوکی تو
نگاه ته به دم سفید و پشمالویی که از زیر پتو پیدا بود افتاد: جونگ کوکم دیگه امگا نیست...
کوک نگران به ته نگاه کرد: چون امگا نیستم... دوستم نداری دیگه؟
ته از این کیوتی روباهش خندید: مگه میشه تو رو دوست نداشت...من عاشقتم...
جلو رفت و لب هاشون رو به همدیگه پیوند داد...
خواست کمر کوک رو نوازش کنه اما یه چیزی اینجا کم بود...
کوک لباسی به تن نداشت!....
ته عقب کشید و به پسر نگاه کرد. نگاهش از دلتنگ به شیطون تغییر کرد: تو...لباس تنت نیست کوکی...
جونگ کوک با خجالت پتو رو تا زیر گردنش کشید: خب...بخاطر تبدیل شدنمه... میشه یه لباس بهم بدی؟
ته شیطون خندید: اره عزیزم...صبر کن
و بعد شروع کرد به در آوردن لباس های خودش...
جونگ کوک صورت خجالتیش رو زیر پتو قایم کرد.
تهیونگ برهنه هم به زیر پتو و روی روباهش خزید...
اولین ناله کوک نشانه شروع رفع دلتنگی چندین سالشون و شروع یک زندگی جدید بود...

___
جئون سان، تاج پادشاهی رو بر سر گذاشت و با نگاه گیرایی به فرمانده جدیدش خیره شد: برام پیداشون کن...اون ولیعهد باید تاوان مرگ دخترم رو بده...
فرمانده با احترام از اتاق خارج شد.
حالا شخص جدیدی مشغول کشیدن نقشه بود....

End

روباهمون:)هعی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


روباهمون:)
هعی...
خیلی رود تمومش کردم...میدونم...
مجبور شدم ...
دوستش داشته باشید 💜💜💜

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now