part 14

3.5K 625 137
                                    

با من بمون...

به اسب ضربه زد تا سرعتش رو بیشتر کنه...
تمام خاطراتش با جونگ کوک جلوی چشم هاش رژه میرفت و باعث میشد هر لحظه تند تر از قبل حرکت کنه...
به خوبی خاطراتشون رو به یاد می آورد...
(میشه ته ته صدات بزنم؟)
اشک روی گونه اش با وزش باد خشک شد: اره که میشه...کوکی من
لبخند تلخی زد: باید میذاشتمت تو یه جعبه شیشه ای گوشه ی اتاقم...اونجوری این همه مدت تنها نمیموندیم...
نمیدونست چرا راهش اینقدر طولانی شده....
_

سونمی با شنل مشکی رنگی که به تن داشت، به همراه چند محافظش به سمت قلعه رفت.
با نگاه تحقیرامیزی به دیوار سنگی که خودش نحوه ساختش رو به اون مرد پیر گفته بود، نگاه کرد. به محافظ کنارش اشاره کرد: طلسمو اجرا کن تا این ازبین بره..‌
مرد سیاه پوش به جلو رفت .در چند متری دیوار ایستاد.چشم هاش رو بست و بعداز تمرکز کردن، دست هاش رو بالا آورد.
لحظه بعد نیروی سبز رنگی از دست های مرد به سمت دیوار سنگی پرتاب میشد و کمتر از یک دقیقه بعد، دیگه هیچ دیوار سنگی وجود نداشت...
جونگ کوک از کنار باغچه بلند شد و با بهت به ازبین رفتن دیوار نگاه میکرد. خشکش زده بود چون نمیدونست کسی که دیوار رو برداشته، دوسته یا دشمن؟!
اما با دیدن خواهرش و افرادش، ترس و خشم به زیر پوستش خزیدن.
سونمی با نیشخند تحقیرامیزی به سمت کوک حرکت کرد: هنوز حالت خوبه داداش کوچولو؟
جونگ کوک قدمی به عقب برداشت: اینجا چیکار میکنی؟ چی میخوای؟
سونمی با خنده ترسناکی به کوک خیره شد: تو رو میخوام...
قلب جونگ کوک تند تر از هروقت دیگه ای میتپید. آخرین باری که این دختر رو دید ، تو یه قلعه زندانی شد و الان چه بلایی در انتظارش بود؟
میدانست که نمیتونه با بدن ضعیف شدش، از پس افراد خواهرش بر بیاد پس باید چیکار میکرد؟فرار؟
غروری که براش مانده بود، بهش اجازه این کار رو نمیداد...
نفس عمیقی کشید و به خواهرش نگاه کرد: چرا...چرا اینکار هارو کردی؟...مگه من چه بدی در حقت کرده بودم...نونا؟
دختر با چهره مثلا دلسوزی به برادرش نگاه کرد: جرم تو...بدنیا آمدنت بود جونگ کوکا...تو از اول هم نباید به دنیا میومدی...من دوستت داشتم اما این پدرمون بود که باعث شد از تو متنفر بشم...اون فکر میکرد یه پسر قوی و الفا گیرش اومده و به منه امگا هیچ احتیاجی نداشت اما وقتی فهمیدن که تو هم مثل منی...اوضاع به نفع من تغییر کرد...مخصوصا بعد از مرگ مادر... هرچند الان هم با اینکه نمیدونه زنده ای اما گاهی برای پسرش که وقتی نوزاد بوده مرده، گریه میکنه...اما...
لبخندی زد و به کوک نزدیک شد: اما اون احساسات اصلا برام مهم نبود...من هنوزم دوستت داشتم تا اینکه تو...تو و تهیونگ عاشق هم شدین... پس کسی که اولین ضربه رو به من زد تو بودی کوکا...با بدنیا اومدنت
اشکی که روی گونه کوک افتاده بود رو پاک کرد و با چهره بی حسی دستور داد: بگیرینش...
جونگ کوک با غم به خواهری که با وجود تمام کارهاش هنوز هم در انتهایی ترین نقطه قلبش، دوستش داشت، نگاه میکرد.
دو مرد سیاه پوش دست هاش رو گرفته بودن و اون فقط به اون دختر خیره بود. جونگ کوک مجبور شد زانو بزنه اما هنوز حاضر نبود دست از نگاه کردن به خواهرش برداره. غم در صداش و نگاهش، حتی دل سنگ رو هم به رحم می اورد: بدنیا اومدنم...تقصیر من نبوده نونا...مرگ مادر هم تقصیر من نبود...
دختر بزرگ تر هم با نگاه غمگینی به کوک خیره شد: تو نونا رو میبخشی...درسته؟
جونگ کوک به سختی نفس میکشید. لبخند غمگینی زد و بازهم به نگاه کردن به دختر ادامه داد: نه...نمیتونم ببخشمت...
دختر میخواست حرفی بزنه اما با ورود شخص دیگری، نگاه همه به اون سمت برگشت.
تهیونگ با چشم های قرمز شده از باد و گریه و صورتی خشمگین به اون ها نگاه میکرد. نگاهش رو از صورت دختر گرفت و به جونگ کوک داد. غم نگاهش و اندام ظریف و ضعیفش که بین اون دو سرباز گیر افتاده بود، دل تهیونگ رو میشکست و بهش ثابت میکرد که دیر کرده... خیلی دیر کرده....
نگاهش دوباره با خشم به سمت دختر چرخید. پوزخند زد و با نفرت به دختر نگاه کرد: پس... برای همین قصر رو ترک کرده بودی...
سونمی ترسیده بود؟؟
از نگاه پسر میتوانست گرمای خشم رو حس کنه. رو به افرادش داد زد: نزارید به این پسر نزدیک بشه...
چند سرباز بعد از احترام گذاشتن به دختر به سمت تهیونگ رفتن و ته با مردمک های قرمز شده به اون ها حمله کرد.
جونگ کوک از جاش تکان نخورده بود. نمیتونست تکان بخوره...
حس میکرد پاهاش لمس و بدنش کاملا سست شده...
این پایان کارش بود؟ طلسم کیم ته هان، داشت از پا درش می اورد یا حرف ها و وجود خواهرش؟؟
اشک روی گونه اش غلطید اما کوک خندید. خیره به مبارزه تهیونگ، با چشم های خیس خندید...
دختر با دیدن حال وخیم کوک ، شیشه دارویی که خودش درست کرده بود رو از جیب شنلش بیرون اورد. به شیشه و ماده قرمز رنگ داخلش نگاه کرد: بنظر تو اصلا به این دارو نیاز نداری داداش کوچولو...
کوک حالا به سونمی نگاه میکرد. اون دختر هنوز هم دست از آزارش برنداشته بود؟
تلخ خندید: نمیدونم چرا...هنوز ته قلبم بهت اهمیت میدم جئون سونمی...کاش هیچ پیوند خونی باهم نداشتیم...
تهیونگ با نفس نفس، آخرین نفر رو هم زمین زد. همه اون ها زخمی و هرکدوم گوشه ای افتاده بودند.
ته باخشم به سمت کوک و سونمی رفت. دختر تا متوجه حضور تهیونگ شد ، با پوزخند چند طلسم به سمت پسر پرتاب کرد...
تهیونگ به راحتی طلسم هارو از بین برد...
شنیدین میگن یک گرگ زخم خورده میتونه خطرناک تر از یک گرگ معمولی باشه؟
تهیونگ دقیقا یک گرگ زخم خورده بود...
جلو رفت و با خشم گردن دختر رو گرفت و فشرد... رنگ دختر به سرخی میزد و سعی می‌کرد با چنگ زدن به دست تهیونگ راهی برای نفس کشیدن پیدا کنه...
چشم ته به شیشه دارو افتاد. اون رو برداشت و سرش رو باز کرد: یه جادوگر...مثل یه جادوگر میمیره سونمی...جوری بمیر که حتی روحت هم از این دنیا پاک بشه...
سر شیشه ای دارو رو باز کرد و کل محتویات رو در دهان باز شده دختر خالی کرد.
سونمی جیغ زننده ای کشید: پدرم...پدرم به حسابت میرسه کیم تهیونگگ...
تهیونگ عقب رفت و دختر ول شد روی زمین. با چشم های سرخ شده به دو پسر نگاه میکرد و از درد به خودش میپیچید.رنگ پوستش هر لحظه تیره تر و چشم هاش هرلحظه خون آلود تر از قبل میشد و در آخر نفسش با ناله دردناکی، قطع شد و چیزی جز خاکستری تیره ازش باقی نماند...
تهیونگ خیره به خاکستر دختر بود: استفاده از جادوی سیاه...این عواقبو داره...
کوک با بی حالی به صحنه رو به روش نگاه میکرد. حسش رو نمیدونست اما میدانست که خودش هم وقت زیادی نداره...
بی حال اسم تهیونگ رو زمزمه کرد: ته...
تهیونگ نگاهش رو اژ صحنه گرفت وبا عجله به سمت کوک رفت.اون رو به آغوش کشید و به خودش فشرد: جان ته...
جونگ کوک لبخند زد و تهیونگ بغض کرد.
جونگ کوک رو کاملا به آغوش کشید و بلند شد. به سمت قلعه حرکت کرد . نفس های آروم کوک رو در گردنش حس میکرد و میتوانست بگه این باعث تپیدن قلبش میشد...
صدای بی حال کوک در گوش هاش پیچید: تو چیکار کردی ته...
تهیونگ پسر کوچک تر رو بیشتر به خودش فشرد: هیچی عزیزم...فقط انتقام دوریمونو گرفتم...
به اتاق رسید و کوک رو روی تخت گذاشت. خودش هم کنارش نشست : انتقام تمام شب هایی که درکنارت نبودم و در کنارم نبودی رو گرفتم...
لبخند زیبایی روی لب های کوک نشست: تو...منو به یاد میاری...؟
ته غمگین خندید و خم شد و پیشانی پسر رو بوسید: شاید مغزم فراموشت کرده بود اما قلبم...هرلحظه تو رو یادش بود و بازهم عاشقت شد...
کوک لرزید: اوه... از این چیزا نگو...دیگه از این حرف ها میترسم...
با پایان حرفش، سرفه دردناکی کرد و درد در تک تک سلول هاش پیچید...
تهیونگ نگران جلو رفت و کوک رو باز به آغوش کشید. کاسه آبی رو از میز کنار تخت برداشت و به کوک داد.
کوک بعد خوردن آب ، به سینه تهیونگ تکیه داد. با بی حالی حرف زد: خوبم ...ته ته
اما خوب نبود...
اصلا خوب نبود...
تهیونگ بغض شکفته در گلوش رو بزور قورت داد: میدونی میخوام ببرمت کجا؟
جونگ کوک درد داشت اما آروم خندید: نه...
کوک به چشم های ته نگاه نمیکرد...
میدانست که پسر بزرگ تر با دیدن چشم هاش به درد زیادش پی میبره...
البته تهیونگ الان هم از دردش خبر داشت... سعی میکرد با نوازش کوک ، ذهن پسر رو از دردش دور کنه: میبرمت چینگ...یه شهر باستانی اون ور دریاها...
کوک چشم هاش رو بست و اشک کوچکی از بین مژه هاش فرار کرد. آروم حرف زد: یادم میاد...قرار بود ...باهم بریم به اونجا...
سرفه دیگری کرد و باز ادامه داد: برام...از اونجا بگو ته...
تهیونگ گونه کوک رو بوسید: یه خونه کوچولو اونجا دارم...یه خونه کوچیک با یه حیاط پراز گل...میتونی هرچی دلت خواست اونجا بکاری عزیزم...یه شهر آروم و بی سروصداست...همه باهم مهربونن... باهم دیگه میریم اونجا کوکیا..هر روز کنار همدیگه ایم و هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشیم...
جونگ کوک آروم مونده بود. آغوش ته بهش ارامش میداد اما دیگه نای حرف زدن نداشت...
تهیونگ کوک رو بیشتر به خودش فشرد و عطر باقی مانده تنش رو بویید: کوکیا...تو منو ترک نمیکنی درسته؟...تو مثل من نیستی عزیزم...جونگ کوکی...پسر خرگوشی من... یه چیزی بگو...
کوک به آرامی نفس میکشید و احساس سبکی میکرد. انگار درد هاش داشتن محو میشدن...: ت.ه...
تهیونگ پسر رو از خودش فاصله داد و به چشم های نیمه بازش نگاه کرد.
کوک لبخند بی جونی زد: میدونی...طلسمی که...جادوگرش ازبین رفته...شکسته نمیشه...
نفس عمیقی کشید: یه قول...بهم...بده
تهیونگ یا بغض حرف زد: چه قولی عشق من
لبخند کوچک دیگری روی لب های کوک بخاطر شنیدن«عشق من» شکل گرفت: قول بده...هر چیزی که شدم...بازم عاشقم باشی...
تهیونگ بوسه ای به لب های نیمه سرد کوک زد: قول میدم... روباه من...تو روباه سفید من میشی...فقط من باشه؟
چشم های کوک پر بود...
پر از غم...
غم دوباره ی جدایی...
به ته نگاه کرد و سعی کرد خرگوشی بخنده. همون‌جوری که ته دوست داشت.
دستش رو بالا آورد تا به گونه ته برسونه اما نتوانست...
نگاهش به دستش افتاد. از دستش گرد های طلایی رنگ بلند میشد...
به ته خیره شد: دوست...دارم
تهیونگ شوکه شده به کوک نگاه کرد: جونگ... جونگ کوک...
اشک هاش کل صورتش رو خیس کرده بودن .
عشقش داشت خاکستر میشد و اون نمیتونست کاری انجام بده؟...
بدن سبک کوک رو به خودش میفشرد: نه...خواهش میکنم...کوک به من نگاه کن
اما جوابش تنها چشم های بسته و تن بی جون جونگ کوک بود...

💜...

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora