part 12

3.3K 608 55
                                    

چیزی که فراموش کردم...اینقدر دردناک بود؟؟

( کوک:میدونی دلم میخواد تو عمر بعد، چی باشم؟
ته: ممم دوس داری یه الفای پر قدرت باشی؟
جونگ کوک سرش رو به دو طرف تکان داد: نه
تهیونگ باز فکر کرد و با لبخند شیطونی گفت: یه خرگوش؟
جونگ کوک مشت آرومی به شونه ته زد: یااا.‌‌.. اینقدر به من نگو خرگوش...من یه گرگم کیم تهیونگگگگ...
ته با خنده گونه پسر عصبانی رو بوسید: چشم نمیگم امگا من...
و بعد بوسه کوتاهی هم روی لبش نشاند: حالا بگو میخوای چی باشی تو عمر بعدیت...
کوک با لبخند به منظره روبه روش نگاه کرد. تمام گل های رنگارنگ رو از نظر گذروند و در آخر به آسمان خیره شد: میخوام یه روباه باشم... یه روباه سفید...
اخم کنجکاوی بین ابرو های تهیونگ نقش بست: چرا؟
جونگ کوک نگاهش رو از آسمان آبی رنگ و بدون ابر گرفت و به تهیونگ خیره شد: تو که از ارزش روباه سفید خبر داری ته ته...بعدشم اون باهوشه و همه...واقعا همه دوستش دارن... خیلیا اونو راهنمای خودشون میدونن و خیلیای دیگه هم اون رو هدف خودشون میدونن ..‌.دلم میخواد منم همینقدر ارزش داشته باشم و دوستم داشته باشن...
لبخند غمگینی بخاطر افکار پسر کوچک تر روی لب های ته شکل گرفت. جلو تر رفت و کوک رو به آغوش کشید: عزیز من...چرا به دیگران اهمیت میدی؟ علاقه من برات کافی نیست؟... اینکه تو تنها هدف و همینطور راهنمای منی کافی نیست؟...من تا آخرش پیش تو میمونم و تو...تو جونگ کوکی، ارزشمند ترین دارایی و شخص زندگی من هستی...
پسر کوچک تر رو از خودش جدا کرد و بوسه کوتاهی به نوک بینی اون زد: اینکه خانوادت تو رو بخاطر امگا بودنت نخوان...اصلا مهم نیست کوک...مهم اینه که من با تمام وجود تو رو میخوام و به بقیه هیچ اهمیتی نمیدم... باشه؟
جونگ کوک با لبخند و چشم های اشک آلود به ته نگاه میکرد: قول میدی که تا آخرش فقط منو دوست داشته باشی؟
تهیونگ که بخاطر دیدن اشک های کوک بغض کرده بود جلو رفت و محکم تر از قبل پسر رو به آغوش کشید: قول میدم عزیزم...
_ اما تو قولت رو شکستی...
با شنیدن صدای غمگین و شکسته ای به پشت سرش و منبع صدا نگاه کرد. اونجا پسری با ظاهر آشفته و صورتی خون آلود قرار داشت که با چشم هایی غمگین به تهیونگ نگاه میکرد. ته با ناباوری به اون پسر خیره بود و با حس خالی بودن آغوشش ، بهت زده ایستاد. اون پسر ، جونگ کوکش بود.خواست به سمتش بره اما نمیتونست حرکت کنه و صدای شکسته پسر، باعث درد گرفتن قلبش میشد: تو...منو فراموش کردی کیم تهیونگ...
صدای جونگ کوک هر لحظه غمگین تر و صورت و بدنش هر لحظه خون آلود تر از قبل میشد: تو...منو رها کردی کیم تهیونگ...
کوک لبخند غمگینی زد: اما من...هنوزم دوست دارم...
و لحظه بعد این پسر کوچک تر بود که روی زمین افتاده بود....)
تهیونگ از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد.
قلبش تند میزد و تمام تنش عرق کرده بود: کوک...
با نفس نفس به اطراف نگاه کرد و بعد از فهمیدن اینکه همش یک خواب بوده، نفسش رو کلافه به بیرون فوت کرد...
دم دمای صبح بود و کیم تهیونگ روی بلندترین دیوار قصر نشسته بود و به دور دست ها نگاه میکرد. چند شب بود که یک خواب تکراری میدید و از این بابت آشفته بود...
خواب هایی که میدید، همگی در انتها به کوک ختم میشدن و این باعث نگرانی تهیونگ میشد...
آنقدر به فکر فرو رفته بود که متوجه طلوع خورشید نشد و با صدای مارک به خودش اومد: هیی...خیلی وقته ازت خبری نیستا...
تهیونگ عصبی به پسر نگاه کرد: میمیری آروم تر حرف بزنی...اااه
مارک با تعجب به ته نگاه کرد: من که بلند حرف نزدم...هی تو چت شده...
مارک با دیدن چهره عصبی و بی حوصله تهیونگ ، پرسید و جوابش تنها هووف کلافه ای از سمت ته بود...
پسر کنار ته نشست: تو کسی بودی که هیچوقت این موقع تو قصر نمیشد پیداش کرد...نگو که اومدی طلوع خورشیدو ببینی... من بیشتر از این حرفا میشناسمت...پس یراست برو سر اصل مطلب جناب کیم...
و بازهم تنها جوابش سکوت کیم تهیونگ بود...
مارک نیم رخ غمگین ته رو از نظر گذروند: دوباره مثل قبل نشو...خواهش میکنم...اصلا نمیخوام اون دو سال بعد اولین راتت رو که هر دقیقه هذیون میگفتی رو بازم ببینم...
تهیونگ با تعجب به سمت مارک برگشت: منظورت چیه؟
مارک هووفی کشید: یادت نمیاد؟...اون موقع ها یه دوست جون جونی داشتی و همیشه با اون بودی...اما وقتی رفتی به ماموریتی که پدرت گفته بود، اون پسر انگار یهو غیبش زد.‌‌.. تو پاک قاطی کرده بودی مرد...
تهیونگ شوکه از چیزهایی که شنیده بود، صاف نشست و به سمت مارک خم شد: منظورت چیه...کدوم دوست...چرا من چیزی یادم نمیاد...
مارک با نگرانی به ته نگاه کرد: یعنی چی که یادت نمیاد؟... تو برادر نامزدتو فراموش کردی؟...بابا جئون جونگ کوک رو میگم...یادت اومد؟
ته خشک شد...
حس کرد قلبش چند لحظه از تپیدن دست کشید :اما...اما پسر جئون...وقتی نوزاد بوده مرده...
مارک سرش رو تکان داد: نه...من درست یادمه...الان نمیدونم کجاست و نمیدونم چرا کسی دنبالش نمیگرده اما اون پسر رو کاملا یادمه...اون یه گونه نادر بود...یه امگای نر برای همین هیچ همبازی نداشت اما تو اونو خیلی دوست داشتی...خیلی زیاد کیم تهیونگ
چشم هاش رو بست. سرش به شدت درد گرفته بود و قلبش...
حتی نمیدونست قلبش میتپه یا نه...
سعی کرد خودش رو آروم کنه: میدونی...چجوری ناپدید شد؟
مارک سرش رو به دو طرف تکان داد: نه...اون موقع من با پدرم رفته بودم به ماموریت و شکار...وقتی برگشتیم اون پسر ناپدید شده بود و توهم عجیب رفتار میکردی...گاهی یحوری حرف میزدی که انگار اصلا اون رو نمیشناسی...همه اینجوری رفتار میکردن که انگار اصلا اون پسر وجود نداشته...اون موقع پدرم بهم گفت که بهتره منم ساکت بمونم و وانمود کنم کسی به اون اسم وجود نداره... پدرم از یه سری طلسم و جادو هم حرف میزد اما من یادم نمیاد...
سرش گیج میرفت. سعی کرد بلند بشه. بدون توجه به مارک به اتاقش برگشت...
ذهنش در حال چیدن تکه های پازل در کنار هم بود..‌
به یاد می آورد، اولین باری که کوک رو دید... چهره شوکه پسر رو نمیتوانست فراموش کنه و اون غمی که وقتی ازش پرسید _تو کی هستی_ روی صورتش چیره شد هم، جلوی چشم هاش شکل گرفت...
چشم های نمناکش و حتی اندام لاغر و ضعیفش...
ناباور زمزمه کرد: این...این امکان نداره
جوری که با لبخند غمگین اما زیباش از خاطراتش حرف میزد...
با یادآوری حرفی خشک شد..
(چرا اینجا زندگی میکنی؟
_طلسم شدم...
-چرا؟
_چون عاشق شدم...)
( مارک:پدرم یه چیزایی از طلسم و جادو میگفت...اما یادم نمیاد....)
دستش رو روی قلبش که به تندی میتپید گذاشت:کوک...
نمیتوانست حرف بزنه و حتی بزور نفس میکشید.‌‌
(چه مدته که اینجایی...چند وقته طلسم شدی؟
_بیشتر از ده ساله که اینجام...)
(مارک: بعد اولین راتت تو هی هذیون میگفتی...یادت نمیاد؟...پاک قاطی کرده بودی مرد...
اون یه گونه نادر بود...یه امگای نر...‌برای همین هیچ همبازی نداشت...تو خیلی دوستش داشتی...)
ده سال.... ده سال جور در میومد...
اشک درشتی از چشم های ته سر خورد و ردی از خودش روی گونه اش جا گذاشت...
(کی طلسمت کرده؟
_پدر کسی که دوستش داشتم....)
تهیونگ کنار دیوار سر خورد... پاهاش تحمل سنگینی قلبش! رو نداشتن..‌
(پس چه بلایی سر کسی که دوستش داشتی اومد؟
_فراموشم کرد....)
(یادت نمیاد...؟
یادت نمیاد؟
یادت نمیاد...)
مغزش در سیاهی و قلبش در درد دست و پا میزد...بین تمام حرف هایی که در ذهنش در گردش بود، اسم دو نفر درخشید...
جئون سونمی
کیم ته هان
با حس های درهمی بلند شد. عصبانی بود،؟ ناراحت بود؟ یا شکسته بود؟ نمیدونست...
فقط میخواست یکی از اون دو نفر رو پیدا کنه...

💜💜

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now