part 4&5

4.2K 654 125
                                    

Part4

با لباس خواب ابریشمین و سبز رنگش، بر روی تخت دنج و نیمه سلطنتی اش دراز کشیده بود و اجازه می داد که افکارش همانند آن چند روز گذشته، در فکر به پسرک درون قلعه، غوطه ور شوند.

هنوز جواب سوالاتش را پیدا نکرده بود و همین ذهنش را بیش از پیش مشغول می کرد، آنقدر که خواب را از چشمانش روبوده بود...

خوب آن بود که درگیری ذهنش بر چهره همیشه جدی اش اثری نمی گذاشت وگرنه تمام اهالی قصر در آن یک هفته گذشته می توانستند متوجه درگیری درونی او شوند و پدرش حتما او را سوال پیچ می کرد.

صبح روز هشتم، برخلاف شب بیداری اش، زودتر از همیشه از جا برخواست و شروع به پوشیدن لباسی غیر اشرافی و ساده کرد.

هوا هنوز گرگ و میش بود و ولیعهد قبل از آنکه کسی متوجه شود، قصر را به مقصد جنگل متروکه ترک کرد...

اینبار تند تر میتاخت تا زودتر به مقصدش برسد. دلش دوباره هوس آن آرامشی که درون قلعه به جانش می افتاد را کرده بود.!

با رسیدن به رودخانه بزرگی که جنگل را از قسمت شهری جدا می کرد، از اسب مشکی رنگی که بدون هیچ فکری از اصطبل سلطنتی برداشته بود، پیاده شد و چون اینبار قصدش بیشتر ماندن در کنار آن پسرک مرموز بود، اسب را آزاد کرد و بعد از دور شدنش، از پل چوبی گذر کرد تا دوباره پا به درون جنگل ممنوعه بگذارد.

اینبار به راحتی از جنگل ممنوعه عبور کرد و وارد محوطه قلعه شد. همه جا در سکوت فرو رفته بود و سایه گرگ و میش آسمان، بر روی گیاهان درون باغچه افتاده بود.

حدس آنکه پسرک ساکن قلعه هنوز صبحش را شروع نکرده، کار سختی نبود پس ولیعهد بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت که وارد قلعه شود.

راه سنگی رو در پیش گرفت و مقابل در چوبی و نیمه سنگین ورودی قلعه ایستاد. سعی کرد به آرامی در را باز کند اما صدای جیغ مانندی گ از لولای زنگ زده در بلند و در قسمت پایینی قلعه اکو شد. اخمی بین دو چشم بسته اش شکل گرفت و لبش رو بین دندان هایش کشید. مطمئن بود که پسرک را بیدار کرده است...

وارد قلعه شد و در رو نیمه باز رها کرد تا از دوباره پخش شدن آن صدای زجرآور جلوگیری کند.

نگاهش را به اطراف چرخاند. در جایی در وسط دیوار قدیمی و قهوه ای رنگ، در چوبی و نیمه باز دیگری وجود داشت که با سرک کشیدن داخل آن فهمید که آنجا محل طبخ خوراک یا آشپزخانه است.

نگاهش را از آنجا گرفت و به سطح سنگی که کنار در ورودی بود داد. بر روی آن سبدی که در دست پسرک دیده بود قرار داشت و در کنارش، شنلی قدیمی به دیوار آویزان بود و بیل و تیشه ای در اندازه متوسط هم در زیر صفحه سنگی قرار داشت.

بعد از بررسی کردن آن قسمت، نگاهش به دو راه پله ای که یکی در سمت راست و رو به بالا و دیگری در سمت چپ و رو به پایین قرار داشت، افتاد. راه پله ای که رو به پایین می رفت، در نزدیکی در آشپزخانه بود و در سیاهی غرق شده بود.

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now