23

1.2K 226 685
                                    


ببينيد بچه ها من واقعا نميدونم چرا حمايتاتون انقدر كم شده. من خودم كلاساي دانشگاهم واقعا زياده و برنامم خيلي شلوغه اما به محض اينكه به شرط ميرسيم اپ ميكنم ولي اگه اينجوري بمونه بدون تعارف ديگه اين استوري رو ادامه نميدم و انپاب ميكنم چون واقعا انگيزه اي برام نمونده. پس اگه يهو ديديد اومدم براي خدافظي ناراحت نشيد از دستم چون اين به خاطر بي توجهي بعضياتونه.

...
چشماشو از شدت نور افتابي كه توش صورتش ميخورد باز كرد. نور خورشيد دقيقا توي چشمش ميخورد و باعث شد با حس گرماي بدي از خواب بيدار شه. پتو رو روي سرش كشيد و از طعم مزخرف الكل توي دهنش غر زد. اخرين صحنه اي كه يادش ميومد اين بود كه رفت توي باغ تا قدم بزنه . حتما برگشته بود توي اتاق و فراموش كرده بود پرده رو بكشه.
وقتي احساس خفگي كرد پتو رو از روي سرش كنار كشيد و به سمت مخالف چرخيد . خواست از جاش بلند شه و براي معده درد وحشتناكش دارو پيدا كنه كه با ديدن موهاي مشكي زين كه پشت بهش خوابيده بود ناخوداگاه هين بلندي گفت و روي تخت نشست.

به خودش نگاه كرد و وقتي ديد لباس تنشه مطمئن شد كه ديشب اتفاق خاصي نيوفتاده ولي اصلا يادش نميومد زين رو ديده باشه. از وقتي برگشته بود زين توي اتاق بغلي ميخوابيد پس الان روي تخت چيكار ميكرد؟
با ياداوري اينكه اون مرد ديشب كجا بوده ناخوداگاه اخم كرد. تنها احتمالي كه به ذهنش ميرسيد يه چيز بود. زين ديروقت اومده خونه و وقتي ديده كه اون خوابه تصميم گرفته كنارش بخوابه.
عصبانيتش در يك ثانيه شدت گرفت. زين  حق نداشت از قرار با يكي ديگه برگرده و تو تخت اون بخوابه. زين حق نداشت.
_اينجا چيكار ميكني؟
صد در صد انتظار نداشت به اين راحتي بلند شه اونم وقتي حتما ديشب بهش كلي خوش گذشته.
_بهت ميگم پاشوووووو
تقريبا داد زد و به زين كه با هول روي تخت نشست نگاه كرد.
+ يا مسيح چي شده؟؟؟
زين با گيجي پرسيد و به ليام نگاه كرد.
_ديشب بهت خوش گذشت؟؟؟؟

زين كه هنوزم گيج خواب بود پرسيد : هان؟ خوش گذشت؟
ليام همون طور كه مثل زين روي تخت نشسته بود با عصبانيت گفت:واسه ي چي اومدي اينجا؟؟
زين تازه تونست تمام اتفاقات ديشبو به ياد بياره به سرعت نگاه نگرانشو روي صورت ليام چرخوند : تو خوبي ؟؟؟ معده درد نداري؟؟؟
ليام چشماشو چرخوند: اداي ادماي نگرانو براي من در نيار. ديشب انقدر دير اومدي كه من خوابم برد.
زين ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت: ليام هنگ اوري؟ تو ديشب خوابت برد؟؟؟؟
_ چي ميگي؟ منظورت چيه؟؟؟
زين به تخت تكيه داد : من كه نميفهمم تو چي ميگي ولي من ديشب ساعت ١٠ اومدم خونه و هرچي گشتم تو نبودي . با متيو دنبالت گشتيم و بعدش توي باغ پيدات كرديم و انقدر حالت بد بود كه مجبور شديم زنگ بزنيم اورژانس.
ليام نميتونست از اين متعجب تر باشه: چي؟؟؟؟؟ من كه زياد نخوردم.
زين پوزخند زد: تو يه شيشه ي آك ودكارو تموم كردي.
_دروغ ميگي

Sunrise In Hollywood(Z.M)Where stories live. Discover now