61

2K 214 952
                                    

سلام گايز. مهم تر از همه چيز اگه با اينكه پسرا توي استوري به خودشون فحش ميدن، بقيه رو ديس ميكنن مشكل نداريد اما با ديدن يه اسم قراره خودتون و منو پاره كنيد اين پارتو نخونيد.
دومين چيز اينه كه شكست!!!! چي؟ سوال خوبيه. كمرم زير بار درس و كار. به خدا اگه كامنتا انقدر خوب نبود حالا حالاها تو غارم بودم.
اميدوارم لذت ببريد.
پ.ن: منم بوس ميخوام پين. بيا بوس كن.

.....
وقتي وارد خونه شدن، شب از نيمه گذشته بود. زين و ليام بدون اينكه حرفي بزنن توي اتاقي كه اين مدت زين توش ميخوابيد رفتن و لويي با اشفته ترين حالت ممكن روي مبل نشست. ساعت هاي زيادي در سكوت گذشته بود. هري بدون اينكه حرفي بزنه به لويي نگاه ميكرد و هيچ ايده اي نداشت كه چه اتفاقي افتاده.

لويي سيگار ميكشيد و فكر ميكرد. بين دو تا از ادم هاي مهم زندگيش گير كرده بود و احساس ميكرد داره له ميشه.
حال زين خوب نبود. صورت ليام و دستاش زخمي بودن و با چيزي كه ديد متوجه شد اوضاع از اوني كه فكر ميكنه خيلي وخيم تره. دلش ميخواست زين رو بسپره دست هري و خودش ليامو ببره به يه جاي دور و مراقبش باشه چون حداقل لويي ميخواست و ميتونست از خودش در برابر اتفاقات احتمالي مراقبت كنه ولي زين نميخواست و با شرايط الانش نميتونست.

از طرفي مشكلات دوستاش رابطه ي خودش و هري رو تحت تاثير قرار داده بود. خستگي و نگراني توان جفتشونو گرفته بود و نهايتا به يه بغل يا چند دقيقه مكالمه اكتفا ميكردن و ترجيح ميدادن زمان كمي كه دارن رو استراحت كنن.
_ميرم يه سر بهشون بزنم.

لويي بلاخره سكوت چند ساعته رو شكست و به سمت اتاقي كه الان متعلق به زين و ليام بود رفت.
+ به الكس گفتم كارمون فوريه. اونم تا ساعت هفت ميرسه. تو نميخواي يه كم استراحت كني؟ خيلي خسته اي.
لويي چشماشو چرخوند: شوخيت گرفته؟؟ الان خسته بودن من تنها چيزيه كه بهش فكر ميكني؟
هري لبخند زد: خب تو كه به من نگفتي چي شده.

لويي نگاهي سر سري به ساعت ديواري توي راهرو كه عدد ٦:٢٠ دقيقه ي صبح رو نشون ميداد انداخت و در اتاق رو باز كرد.
اوايل كه ليام با زين زندگي ميكرد، لويي فكر ميكرد اون پسر خوش قيافه و با اصالت مستقيم از بهشت اومده تا زندگي برادرشو از سياهي مطلق نجات بده.

Sunrise In Hollywood(Z.M)Where stories live. Discover now