سلام گايز. مهم تر از همه چيز اگه با اينكه پسرا توي استوري به خودشون فحش ميدن، بقيه رو ديس ميكنن مشكل نداريد اما با ديدن يه اسم قراره خودتون و منو پاره كنيد اين پارتو نخونيد.
دومين چيز اينه كه شكست!!!! چي؟ سوال خوبيه. كمرم زير بار درس و كار. به خدا اگه كامنتا انقدر خوب نبود حالا حالاها تو غارم بودم.
اميدوارم لذت ببريد.
پ.ن: منم بوس ميخوام پين. بيا بوس كن......
وقتي وارد خونه شدن، شب از نيمه گذشته بود. زين و ليام بدون اينكه حرفي بزنن توي اتاقي كه اين مدت زين توش ميخوابيد رفتن و لويي با اشفته ترين حالت ممكن روي مبل نشست. ساعت هاي زيادي در سكوت گذشته بود. هري بدون اينكه حرفي بزنه به لويي نگاه ميكرد و هيچ ايده اي نداشت كه چه اتفاقي افتاده.لويي سيگار ميكشيد و فكر ميكرد. بين دو تا از ادم هاي مهم زندگيش گير كرده بود و احساس ميكرد داره له ميشه.
حال زين خوب نبود. صورت ليام و دستاش زخمي بودن و با چيزي كه ديد متوجه شد اوضاع از اوني كه فكر ميكنه خيلي وخيم تره. دلش ميخواست زين رو بسپره دست هري و خودش ليامو ببره به يه جاي دور و مراقبش باشه چون حداقل لويي ميخواست و ميتونست از خودش در برابر اتفاقات احتمالي مراقبت كنه ولي زين نميخواست و با شرايط الانش نميتونست.از طرفي مشكلات دوستاش رابطه ي خودش و هري رو تحت تاثير قرار داده بود. خستگي و نگراني توان جفتشونو گرفته بود و نهايتا به يه بغل يا چند دقيقه مكالمه اكتفا ميكردن و ترجيح ميدادن زمان كمي كه دارن رو استراحت كنن.
_ميرم يه سر بهشون بزنم.لويي بلاخره سكوت چند ساعته رو شكست و به سمت اتاقي كه الان متعلق به زين و ليام بود رفت.
+ به الكس گفتم كارمون فوريه. اونم تا ساعت هفت ميرسه. تو نميخواي يه كم استراحت كني؟ خيلي خسته اي.
لويي چشماشو چرخوند: شوخيت گرفته؟؟ الان خسته بودن من تنها چيزيه كه بهش فكر ميكني؟
هري لبخند زد: خب تو كه به من نگفتي چي شده.لويي نگاهي سر سري به ساعت ديواري توي راهرو كه عدد ٦:٢٠ دقيقه ي صبح رو نشون ميداد انداخت و در اتاق رو باز كرد.
اوايل كه ليام با زين زندگي ميكرد، لويي فكر ميكرد اون پسر خوش قيافه و با اصالت مستقيم از بهشت اومده تا زندگي برادرشو از سياهي مطلق نجات بده.
YOU ARE READING
Sunrise In Hollywood(Z.M)
Fanfiction_اسمشو چي ميذاري؟ بدگماني يا واقعيت؟ +من بهش ميگم توطئه