✨ After Story²✨

3.2K 439 117
                                    

افتر استوری دوم: گیلاس کوچولو

- شکلات، عزیزم...لطفا درو باز کن.

چند لحظه پشت در صبر کرد. جونگ‌کوک بعد از گریه‌های فراوان در اتاقشون رو قفل کرده بود و تنها توی اتاق نشسته بود. ناامیدانه تکیه‌اش رو از در گرفت و به سمت سالن برگشت. یونگی با دیدن تنهایی برگشتن تهیونگ نفس عمیقی کشید:
- یکم بهش فرصت بده.

آلفای قهوه چیزی نگفت و فقط روی کاناپه گوشه سالن نشست تا جایی شکلات رو می‌شناخت این سکوت و قهرش قرار بود بیشتر از یه هفته طول بکشه.
- چرا ناراحته؟ برای بچه دار شدن دیر هم شده بود.

سوکجین با اخم گفت نوشیدنی ها رو به بقیه تعارف کرد. جیمین با ملایمت جواب داد:
- بابا، جونگ‌کوک فقط بیست و دو سالشه...من سی سالم بود جی‌وو رو به دنیا آوردم...

- ولی اتفاقیه که افتاده این واکنشش یعنی بچه رو نمی‌خواد.
سوکجین ناراحت جمله‌اش رو گفت و لیوانش رو توی دست‌هاش فشار داد.

تهیونگ همه جای زندگیش میدونست باید چیکار کنه، میدونست باید چطور موضوع رو جمع کنه اما این لحظه هیچ چیز نمی‌دونست.

- فعلا کاری باهاش نداشته باشین؛ تبریک و این چیزا هم بهش نگید.

هوسوک دم عمیقی از هوا کشید و سرش رو به سمت جفتش چرخوند:
- یون بهتره برگردیم، جویون تنهاست.

***

بینیش رو بالا کشید و اشک‌های سمج صورتش رو پاک کرد. دوباره صورتش خیس شد و کلافه صورتش رو روی بالشت کشید. هیچ وقت تو این پنج سال از تهیونگ جدا نخوابیده بود شاید دعوا میکردن اما تهیونگ‌ همیشه میگفت«میزنیم، میشکنیم...ولی جدا نمیشیم.» دست لرزونش رو آروم پایین برد و از لمس توده کوچیک شمکش میترسید فقط حرارت دستش به پوست شکمش برمیگشت.

گلوش خشک شده بود بلند شد تا یه لیوان آب برای خودش برداره. خونه خالی بود. الان تنها زمانی بود که دلش میخواست خونه جداشون رو داشته باشن و آپا جینی، نامی از دعواشون و قهر جونگ‌کوک خبر دار نشن.

هر کاری میکرد اشک‌هاش بند نمی اومدن در یخچال رو باز کرد و از حس خنکی که از یخچال میگرفت چشم‌هاش رو ثانیه‌ای روی هم گذاشت. با دیدن کیک توی یخچال دلش مالش رفت و کیک رو از یخچال بیرون کشید.

تکه کوچیکی رو داخل دهنش گذاشت و همزمان با حس کردن طعم فوق‌العاده شکلات اشک‌هاش فرو‌ ریخت. بینیش رو بالا کشید و تکه دیگه ای داخل دهنش گذاشت.

- نصفه شب کیک نخور.
با شنیدن صدای تهیونگ اخم غلیظی صورتش رو پوشید و از پشت جزیره آشپزخونه بلند شد. بدون اینکه چیزی به آلفای قهوه بگه از کنارش عبور کرد اما صدای تهیونگ موجب توقفش شد:
- نوبت سقط گرفتم.

𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon