My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

My Daddy prt57

6.3K 1.2K 280
By MAYA0247


بکهیون حرفی نمی‌زد، نه گریه ای نه ناراحتی که بخواد نشونش بده، اتفاقا خیلی مهربون شده بود و تقریبا هشتاد درصد کارای خانوم پارک رو انجام میداد.
از خرید خونه گرفته تا دادن دارو های آقای پارک و چیدن میز غذا.
به طرز عجیبی حتی درس هاش رو هم خوب میخوند.
یک هفته کامل بدون اینکه بخواد به گوشی موبایلش حتی نگاهی بندازه تمام تایمش رو با زن و مرد مهربونی که بهش لطف کرده بودن میگذروند و اصلا اهمیتی نمی‌داد که یه چیزی بین سینش به شدت درد میگیره.
بعضی وقتا یهو حس میکرد نصف بدنش بی حس شده و قادر به انجام کاری نیست...حس میکرد دلش برای چانیول تنگ شده، هر چند خودش ازش خواسته بود برای یه مدت رهاش کنه ولی آدم ها بعضی وقتا یه چیزی رو میگن و انتظار دارن بقیه بهش گوش ندن...بک هم بهش گفته بود بره ولی انتظار داشت حداقل برای آروم کردنش تلاش کنه.
یعنی چانیول نمیدونست با چه حالی ولش کرده بود؟
سرش رو روی میز گذاشت و به جای خالی لوهان خیره شد...دوست عزیزش یه مدت رفته بود مسافرت(لااقل خودش اینطور فکر میکرد) و مطمئنا اگه میفهمید توی این یه هفته که نبوده چقدر بدبختی سر بک اومده سریع خودش رو میرسوند نه؟
_بک زیاد خوب نیست!
چند میز عقب تر کیونگسو همون‌طور که با چهره بغ کرده دستش رو زیر چونش زده بود و به دوست کوچولوش خیره مونده بود زمزمه کرد.
_لابد بازم با دوست پسرش دعواش شده...اسمش چی بود؟چانیول؟
ابروهای کیونگسو با حالت متعجبی بالا پرید و سرش سمت پسرتیره تر برگشت.
_تو اینو از کجا میدونستی؟
_اون یه شبی که اومد خونم انقدر راجبش حرف زد که مخمو به فاک داد....تا پنج صبح کوفتی داشت فقط قد و قواره تخمی تخیلیش رو توصیف میکرد.
جونگین که با یادآوری اون روز اخماش رفته بود تو هم با حرص غرید و‌ سعی کرد توجهی به خنده بامزه کیونگسو نکنه.
_بک واقعا کراشمه.
_کراش منم.
کای تایید کرد و بعد از خمیازه خسته ای, از بازوی بغل دستیش گرفت و به سمت خودش کشید.
_بخوابیم.
و بعد سرش رو روی شونه ظریف کیونگسو گذاشت و چشماش رو بست، البته که هنوز نیم صدمه ثانیه نگذشته بود که با ورود استاد جوری به سمت عقب پرت شد که سرش با دیوار پشت سرش برخورد کرد و صدای ترسناکی داد.
_یااااا.
_شششششش.
کیونگسو با گذاشتن انگشت اشارش روی بینی و لبش بهش هشدار داد تا ساکت بشه .
_اون ته چه خبره؟
استاد لی با اخمای تو هم پرسید و کیونگسو سریع لبخند مظلومی که بیشتر معلم ها عاشقش بودن رو به استادش تحویل داد.
_چیزی نیست استاد.
آقای لی سری تکون داد و بعد از حضور غیاب کلاس لیست رو طبق معمول این یک هفته به بکهیون داد تا به دفتر معاون ببره.
معاون بیچاره ای که بکهیون نمیتونست دلیل اون حالت آشفته و خستش رو بفهمه.
البته شایعاتی تو کل مدرسه بود که می‌گفت معاون جذابشون کات کرده و حالا افسردگی گرفته!
اما جدی کدوم بخت برگشته ای با اوه سهون قرار میذاشت؟...حاضر بود قسم بخوره گند اخلاق تر از اوه سهون بازم خودشه.
فقط منتظر بود زودتر لوهان برگرده و مجبور نباشه هرروز به سوالای عجیب سهون جواب بده.
بعد از تقه ای که به در دفتر زد داخل اتاق شد و لیست حضور غیاب رو روی میز بزرگ معاون اوه که حالا داشت توی گوشیش دنبال چیزی میگشت گذاشت.
_با اجازه.
زیر لب با سوسکی ترین صدایی که میتونست تولید کنه گفت و خواست قبل از اینکه مرد پشت میز متوجهش بشه فرار کنه ولی خب هنوز یک قدمم عقب نگذاشته بود که با شنیدن اسمش چشماش رو با بدبختی بست.
_بک..با لوهان هنوز در تماس نیستی؟
_نه میگه شمارش در شبکه موجود نیست...آقای اوه رفته لندن بنابراین فکر نکنم اونجا چیزی آنتن بده.
_باشه...میتونی بری.
سهون بعد از آه کلافه ای که کشید گفت و دوباره سرش رو تو گوشیش فرو کرد.
واقعا خوشحال بود که هیچوقت اهل حذف کردن لیست تماس هاش نبود و الان در به در داشت داخل موبایلش در جست و جوی شماره دایه لوهان میگشت.
_میگم سهون شی...لوهان اتفاقی براش افتاده؟..هر روز دارید ازم سوال می‌پرسید مگه خودتون نگفتید پدرش زنگ زده و...
_نمیدونم!
سهون بعد از بیرون دادن حرصی نفسش با دستی که به پشت گردنش کشید گفت و باعث شد ابروهای بک بالا بره.
_یعنی چی که نمیدونی؟
انقدر شوکه شده بود که نخواد به غیررسمی صحبت کردنش اهمیت بده و فقط منتظر یه جواب بود...چرا حس بدی داشت؟
_یعنی...درسته پدرش بهم زنگ زد ولی درست بعد از روزی که تو توی اون خونه بودی... من اونجا نبودم و در جریان قضایا هم نیستم ولی عجیب نیست لوهان درست فردای اون روز یهو به لندن فرستاده بشه؟
«مخصوصا وقتی تا قبل از اون پیش من زندگی میکرد و یهو رفت و بعدش...فرستاده شد لندن»
ادامه حرفش رو تو دلش زد و به چهره متفکر بک خیره شد.
_باید برم جلوی در خونشون؟
_نمیخوای بگی اونجا چی گذشت؟...البته خودم یه سری حدسیات دارم.
بک لباش رو روی هم فشرد...باید میگفت؟...اگه تا الان سکوت کرده بود به خاطر لوهان بود ولی اگه اون مرد دیوونه بخواد خطری برای لوهان ایجاد بکنه چی؟

______________________________________

_آقای پارک گفتن کسی رو توی اتاقشون راه ندم...لطفا پروژتون رو بهم بدید...براشون میبرم.
منشی کیم با لبخند مودبانه ای خطاب به یکی از مدیرهای بخش طراحی گفت و وقتی پروژه ها رو ازش گرفت تا وقتی مرد از دسترس دیدش خارج بشه با نگاهش بدرقش کرد.
به پروژه های توی دستش نگاهی انداخت و آه بدبختانه ای کشید...خودش دقیقا چه‌ گناهی کرده بود که باید این کوفتیا رو برای رییس پارک میبرد؟
آهی کشید و با قدمای لرزون درست مثل بره ای که به سمت قتلگاه کشیده میشه سمت دفتر رفت و بعد از تقه ای که به در زد سریع داخل شد و در عرض نیم صدمه ثانیه درست مثل باد پروژه ها رو روی میز رییسش گذاشت و بعد از تعظیم نود درجه ای از اتاق پرید بیرون و شک کرد پارک چانیول اصلا متوجه ورودش شد یا نه!
«میدونی با من چیکار کردی؟...نمیخوام ببینمت..ازت متنفرم پارک چانیول»
صدای داد بکهیون و این حرفش درست مثل موسیقی بدون پایانی هی تکرار میشد و حتی نمیتونست لحظه ای به پروژه های انبوه شده روی میزش فکر کنه.
یک هفته تمام مثل کسایی که ورشکسته شده باشن هاج و واج مونده بود و نمیدونست چیکار باید کنه...یک هفته تمام توی دفتر شرکتش می‌خوابید چون...خونش بدون بکهیون یه شکل بدی بود پر از حسای مختلف...پر از دلتنگی!
میترسید به دیدنش بره...نکنه ازش متنفرتر میشد؟
فعلا منتظر مونده بود کمی آروم بشه و بعد باهاش صحبت کنه.
مطمئنا میتونست قانعش کنه...بک خودش گفته بود فقط برای اونه...خودش گفته بود دوستش داره....باید ازش قول انگشت کوچیک میگرفت؟
«محض رضای فاک پارک چانیول...چند سالته؟»
_آه نمیدونم‌‌‌.
برای بار هزارم با پرت کردن خودنویس روی میزش تقریبا داد زد و همزمان با تکیه زدن سر جاش دستی به موهاش کشید و تا پشت گردنش ادامه داد.
باید منتظر میموند...نباید عجله میکرد.

_________________________________________

همه ما قبل از اینکه با یه سری آدما آشنا یا صمیمی بشیم فکر دیگه ای راجبشون داریم...ممکنه فکر کنید یه نفر خیلی ساکت و کم حرفه ولی حرف زدن باهاش برابر میشه با اینکه واو...این بشر چقدر شیطون و پر سرو صداس یا برعکس!
کیونگسو همیشه فکر میکرد کیم جونگین قلدر ترین پسر مدرسشون که ترسناک تنها واژه مناسب برای توصیفش بود حتی نمیتونه از دوهزار کیلومتری کلمه قهر و این حرفا بگذره چون...خب اگه از کسی ناراحت یا عصبی میشد بعد از یک دست کتک زدنش خودش رو تخلیه میکرد ولی حالا...واقعا باورش نمیشد از جلوی در مدرسه تا وسط شهر دنبالش راه افتاده و داره منت کشی می‌کنه.
_یااااا دلت میاد اینطور پشتت رو بهم بکنی و بری؟...من خسته شدم بقیه هم دارن عجیب نگاهم میکنن!
با لبای آویزون شده ای نالید و قدم های خمیدش رو بیشتر از قبل با صدا روی زمین کوبید.
_گشنمه...نگاه کن حتی شیمکم چسبیده به کمرم...دلت میاد یه پسره گرسنه رو اینهمه راه دنبال خودت بکشونی؟...دلت که طاقت نمیاره باهام قهر کنی پس قهر نکن بوسم کن بعدش برام غذا بخر و بعدشم دستمو بگیر بریم کمپانی پدر جنی و....
حرفش تموم نشده بود که با سر به کسی خورد و وقتی سرش رو بالا آورد با دیدن کای که ترسناک نگاهش میکرد لبخند مظلومی زد.
_دیگه دستوری نداری آقای دوکیونگسو؟
کای با چشمایی که ازشون آتیش پرتاب میشد پرسید و کیونگسو لبخندی به گشادی دو طرف صورتش زد و دستش رو دور گردن دوست پسر خوشتیپش حلقه کرد.
_فعلا باید عملیشون کنی تا به بقیش فکر کنم.
با غنچه کردن لبای قلبی شکلش گفت و توجهی به نگاه عجیب بقیه نکرد...حداقل اینطور نشون میداد چون وقتی لباش توسط لبای درشت کای پوشونده شد چشماش به درشت ترین حد ممکن رسید.
واقعا داشت تو همچین جای شلوغی میبوسیدتش؟
قلبش چند تا تپش جا انداخت و حتی وقتی کای ازش فاصله گرفت نتونست از حالت سکته ایش خارج بشه.
_خب...بریم ناهار بخوریم...ولی هنوز قهرم!
کای بعد از کشیدن دستاش و گرفتنشون بین دستای خودش با اخمای تو هم گفت.
_یااااا آخه چرا؟
_تو ازم میخوای برگردم سر کاری که اونطور باعث عذابت شده بود و گند کشیده بود به رابطمون؟
کای بازم تقریبا برای بار دوهزار و یکم این حرف رو تکرار کرد و باعث شد کیونگسو چرخی به چشماش بده.
_بله...نگران نباش خودم به فکر خودم بودم...وقتی نمیذاری بهت توضیح بدم همین میشه دیگه آقای دکتر!
_بگو بینم.
کای یهو سر جاش متوقف شد و جوری که واقعا منتظر بود همین الان توضیح بشنوه به دوست پسر کوچولوش خیره شد.
_بریم غذا بخوریم میگم اونجا بهت.
و لحظه بعد پشت سر اون پنگوئن حیله گر کشیده شد...به نفعش بود دلیل خوبی داشته باشه وگرنه...وگرنه تا یه روز...نه تا یه ساعت بوسش نمی‌کرد!

_________________________________________

نفسش رو بیرون داد به سر در رستورانی که آدرسش براش پیامک شده بود نگاه کرد.
واقعا خدا رو شاکر بود که درست اومده بود!
بدون توجه به تپش بدون مکث قلبش داخل رستوران شد...واقعا نیاز نبود به همچین جای گرونی بیان؟!
با چشمای ریز شده دنبال پیرزنی که قبلا دیده بودتش گشت و با پیدا کردنش پشت میزی درست وسط رستوران چشماش دوتا قلب صورتی شدن و تقریبا سمتش پرواز کرد.
_سلام.
تعظیم نود درجه با ادبانه ای کرد و سریع پشت میز درست روبه روی پیرزن که لبخند آرومی رو لبش شکل گرفته بود و یه جورایی ترسناک میزد نشست.
_از وقتی همو دیدیم خیلی گذشته سهون شی!
_آه بله...اما شما از سری پیش جوون تر به نظر...
_این خودشیرینی ها دیگه قدیمی شده پسر جون!
دایه با تکخنده ای که کرد گفت و باعث شد سهون چند لحظه پوکر بشه...شاید بهتر بود مثل همیشه رفتار کنه.
_میخواستم راجب لوهان باهاتون صحبت کنم.
با لحنی که خیلی یهویی جدی شده بود گفت و دستای قفل شدش رو روی میز گذاشت.
متوجه تغییر حالت چهره پیرزن و آه عمیقش شد.
_منم برای همین اینجام....باید کمکم کنی سهون شی!
و خب...سهون شاید کمی ترسید ولی همون لحظه  تصمیم گرفت با تمام وجود کمک کنه!

_________________________________________

دستاش رو دور زانوهاش حلقه کرد و با لبای آویزون به گوشی موبایلش خیره شد.
چرا لوهان جواب نمیداد؟...واقعا تمامی بدبختیاش کم بود که اینم بهش اضافه شد.
بعد از بیرون دادن ناامید نفسش روی تختش دراز کش شد و به سقف خیره شد.
تصمیمش رو گرفته بود و باید با بقیه درمیونش میذاشت...بکهیون آدم دورو یا متظاهری نبود، قبلا فکر میکرد اگه یه بار با چانیول بخوابه دیگه باهاش کات می‌کنه و میشه پسر خوب خانواده پارک و هزارتا از این افکار بچگانه!
اما الان...انگار چانیول روش تاثیر گذاشته بود و حالا میتونست بگه یه چانیول مهربون با کلی ضوابط و قوانین اخلاقی توی وجودش داشت.
عشق همچین چیزی بود نه؟...اینکه ناخواسته کم کم شبیه معشوقت میشی و بعدش که به خودت میای میبینی چقدر از آدمی که توی گذشته بودی فاصله گرفتی.
این احساساتی که داشت همشون برای اولین بار بودن و همیشه اولین ها ارزشمندن دیگه نه؟
شاید تا ده سال بعد دیگه حتی قلبش اینطور برای یه نفر بال بال نزنه و حسش رو فراموش کنه ولی‌‌..دوست داشت وقتی به گذشته که فکر میکرد یه خاطره خوب از یه احساس درست داشته باشه.
با تقه ای که به در اتاقش زده شد اشکاش رو که بدون هیچ اجازه ای گونش رو خیس کرده بود پس زد...چون پوست سفیدی داشت صورتش سریع سرخ میشد و واقعا تنها چیزی که کم داشت دیده شدن توسط خانوم پارک بود و بعدش سوالای پشت سر هم بنابراین سریع زیر پتوش خزید و خودش رو زیرش قایم کرد.
_بک...چانیول اومده نمیخای ببینیش؟
خانم پارک بدون اینکه وارد اتاق بشه با لحن شادی خبر داد و وقتی صدایی نشنید به آرومی داخل اتاق شد.
بکهیون واقعا برای یک لحظه ترسید صدای تپش های قلبش و بالا پایین شدن قفسه سینش مورد توجه خانوم پارک قرار بگیره ولی وقتی در اتاقش بسته شد و حرف «بک خوابیده» رو شنید نفسش رو با خیال راحت شده ای بیرون داد.
چطور میتونست با شنیدن اسم چانیول اینطور یهو همه سلول هاش نبض بشن و شروع به تپیدن کنن؟
هر چند خبر نداشت چند اتاق اونور تر چانیول روی مبل راحتی تقریبا وا رفته بود...کل مسیر از شرکت تا خونه پدر و مادرش رو با سرعت بالای صدتا اومده بود تا از تصمیمی که گرفته بود پشیمون نشه ولی حالا...
_اگه اشکالی نداشته باشه امشب اینجا میمونم.
بعد از لبخند کمرنگی که زد گفت و خانوم پارک برق امیدی توی چشماش روشن شد.
_واقعا؟...خیلی خوبه میتونی از دل بکهیونم دربیاری!
و لبخند اعتماد بخشی از طرف چانیول دریافت کرد هر چند اونهمه که خانم پارک مطمئن بود دوتا پسراش با هم روال میشن درست به همون اندازه چانیول نسبت به این موضوع بد بین بود.
نفسش رو یه ضرب بیرون داد و با بلند شدن از جاش به سمت اتاق بکهیون رفت و خب خانوم پارک واقعا یه لحظه تمام اکلیل و ستاره های توی قلبش به سمت چشماش هجوم بردن.
معلوم بود اون دوتا توی این مدت خیلی بهم عادت کردن و چانیول واقعا یه برادر مسئولیت پذیره!
البته زن بیچاره اگه میفهمید چه عادت هایی بین چانیول و بکهیون شکل گرفته درجا سکته ناقص رو میزد و کسی هم نمیتونست نجاتش بده.

_______________________________________

هوای سرد به گونه هاش سیلی میزد و دقیقا نمیدونست تا کی باید تو این شرایط تخماتیک بمونه.
آهی از سر بیچارگی کشید و دستاش رو بیشتر تو بغلش جمع کرد...حالا که دقت میکرد این خونه زیادی بزرگ بود.
قبلا اونهمه بهش دقت نکرده بود...اون کیم کوفتی دقیقا چقدر درآمد داشت که همچین کاخی سرهم کرده بود؟
پوفی کشید و همون‌طور که سرجاش بالا و پایین میشد منتظر دایه موند...حقیقتا دقیقا نمیدونست تا کی باید منتظر بمونه و همین باعث میشد فکر کنه تا فردا صبح اینجا کاشته شده.
تا حالا شده فکر کنید حتی خودتونم هیچ شناختی از خودتون ندارید؟...اون سهونی که کل سئول و آدماش به یکی از البالوهاشم نبود حالا اینجا چیکار میکرد؟
لب پایینش رو داخل دهنش برد و سعی کرد دلیلی بیاره...شاید چون نسبت به لوهان احساس ترحم داشت.
اون بچه زیادی ادای آدم های قوی رو درمی‌آورد اما پشت اون دیوار فولادی که دور خودش کشیده بود یه لوهان کوچولو با جنس ظریفی از شیشه بیشتر وجود نداشت.
همزمان با رها کردن لبش از بین ردیف دندوناش آه مظلومانه ای کشید که توی اون هوای سرد هاله ای از مه رد نفس هاش رو به نمایش گذاشت.
با باز شدن درهای بزرگ عمارت و شنیدن صدای دایه از داخل آیفون که با لحن دستوری بهش گفت« بیاید داخل» سریع تکیش رو از ماشینش گرفت.
هر چند نمیدونست به کدامین دلیل داشت به اون پیرزن اعتماد میکرد ولی باید اینکارو میکرد نه؟
اون دایه لوهان و غم سوزش بود مطمئنا رای اون رو رها نمی‌کرد...با یادآوری اینکه لوهان الان توی یکی از اتاق های اون خونست با شجاعت داخل خونه قدم برداشت.
هر چند اگه میدونست به محض ورودش چند تا قلچماق میریزن سرش هیچوقت...تاکید میکنم هیچوقتتتتت گول اون چهره مهربون و دلسوزانه دایه رو نمی‌خورد.
_______________________________________

با صدای باز شدن در اتاقش بیشتر از قبل توی خودش مچاله شد...نباید چشماش رو حرکت میداد!
فقط کافی بود چانیول بفهمه خواب نیست تا آبروش بره...اصلا برای چی اومده بود؟
تمام وجودش شده بود گوش تا بفهمه مرد داخل اتاق داره چیکار می‌کنه.
با حس نزدیکی صدای پای تنها فردا داخل اتاقش آب دهنش رو نامحسوس قورت داد و البته که خیلی خوب داشت نقشش رو بازی میکرد چرا که چانیول بخت برگشته اگه میدونست پسر روی تخت خواب نیست هیچوقت جلوش زانو نمیزد تا بهش اینطور عاشقانه خیره بشه.
_آه بک.
در حالی که نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت پسر کوچکتر میچرخوند زیرلب نالید.
اینکه وقتی می‌خوابید لباش رو میداد جلو زیادی کیوت نبود؟
دلش میخواست همین الان جوری بغلش کنه که حتی صدای شکستن استخوان های بدن کوچولوش رو بشنوه(این قولنج استخوان منظورشه😂)
با نوک انگشتاش موهای نرمش رو نوازش کرد و در لحظه تمام دلتنگیش به سمت انگشتاش کشیده شدن.
بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه با پشت دست گونه سفید و خوش فرم بک رو نوازش کرد و انگشت شصتش رو به آرومی روی لب پایینش سر داد.
واقعا فکرش رو نمی‌کرد این مدت در این حد دلتنگ شده باشه که حالا حتی نتونه خودش رو کنترل کنه...وگرنه اصلا اینجا نمیومد.
_تو منو به خودت عادت دادی و حالا داری رهام میکنی؟
با صدای آرومی رو به بکهیونی که احتمالا داشت خواب هفت پادشاه رو میدید غر زد.
نفسش رو بیرون داد و در حالی که یه( به جهنم ) خاصی توی تک تک حرکاتش بود از جاش بلند شد و بعد از درآوردن کتش و انداختنش روی میز درسی بک همزمان با شل کردن کرواتش و باز کردن دو دکمه اول پیراهنش به سمت تخت کینگ سایز بکهیون رفت.
چون بک یه گوشه تو خودش مچاله شده بود فضای خالی نسبتا زیادی براش گذاشته بود و همین باعث شد لبخند ذوق زده ای رو لباش بنشینه و مطمئنا اگه یه دم بزرگ داشت الان به چپ و راست تلو تلوش میداد.
در حالی که سعی میکرد بیدارش نکنه به آروم ملحفه رو از روی تخت برداشت و با آروم ترین و بی سر و صدا ترین حالت ممکن کنار پسر کوچکتر دراز کشید.
_آخیش!
وقتی کنار بکهیون دراز کشید همزمان با بیرون دادن نفسش با آسودگی زمزمه کرد اما چیزی طول نکشید که در لحظه لباش آویزون بشن.
چرا پشت بکهیون بهش بود؟
کمی بهش نزدیک تر شد و حالا سرش روی بالشت بک قرار داشت...شاید خودخواهی بود ولی همین که میتونست حضورش رو حس کنه باعث میشد خوابش بگیره.
شاید بگید داره از آب گل آلود ماهی می‌گیره چون دقیقا داشت همین کارو میکرد....حالا که بکهیون کنارش بود میتونست کمبود خواب این مدتش رو‌ کمی جبران کنه.
بدون اینکه اهمیت بده ممکنه خانوم پارک بیاد داخل یا هر چی دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و وقتی از پشت توی بغلش گرفتتش سرش رو داخل گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
دلش برای این بو...این بدن نرم و این حس آرامش تنگ شده بود.
_دوست دارم...من جدی دوست دارم.
با لحنی که بین خواب و بیداری کمی کشدار به نظر می‌رسید زمزمه کرد و همزمان حلقه دستاش دور بدن گرم و نرم بکهیون تنگ تر شد.
«چرا باورم نمیکنی؟»
ادامه حرفش رو توی ذهنش از بکهیونی که تو بغلش بود پرسید.
هر چند متوجه لرزیدن بدن بچه گربه تو بغلش نشد...بکهیون چطور میتونست اشک هاش رو کنترل کنه؟
انگار که تمام مقاومت های این یک چند روزش به باد رفته باشه اشکاش بدون هیچ کنترلی از زیر پلک های بستش روی بینیش سر میخورد و بالشتش رو خیس میکرد.
دلش برای این آغوش تنگ شده بود...برای صداش...برای نفس هاش و برای حرفاش!
بعد از چند دقیقه وقتی از روی نفس های منظم شده چانیول از  به خواب رفتنش مطمئن شد به آرومی سمتش چرخید و فقط کافی بود چشماش روی صورتش بنشینه که چشمای سرخش دوباره پر از اشک بشه.
دلش برای این چهره تنگ شده بود....باید چند ساعت بهش خیره میشد تا عوض این مدت رو درمیاورد؟
دستش رو به آرومی بالا آورد و با سر انگشتش ابروهای خوش فرم چانیول رو لمس کرد.
چقدر باید بهش خیره میشد که تا چند سال بعد هم براش کافی باشه؟

_________________________________________

هق سلوم😭😭😭
مایای شرمگین صحبت می‌کنه😞
عنجلام خوبید؟...بابت این مدت کلی معذرت می‌خوام.
شاید باورتون نشه دو هفته کوفتی توی هزار کلمه گیر کرده بودم😭
خب میدونم بهونه درستی نیست ولی الان مای ددی دو هزار و خورده ای صفحه شده...آگلی فن هم هزار صفحه...اگه بخوابیم بقیه فیکایی که نوشتم رو در نظر بگیریم اونا هم میشه پونصد صفحه که روی هم میشه چهارهزار صفحه!!
به نظرتون عادی نیست که بعد از چهار هزار صفحع نوشتن رایتر بلاک شم؟
درک میکنم که تا چه حد منتظر هستید...حقیقتا خودم هزار برابر شما دوست دارم آپ کنم😭😭
فشار روم به اندازه کافی زیاد هست و واقعا جدی دارم میگم...این مدت شما واقعا منو درک کردید.
کلی باهام ساختید و منتظر موندید و کلی کلی ازتون ممنونم^^⁦❤️⁩
میدونستم الکی بهتون نمیگم عنجل....شما جدی جدی فرشته های منید🥺⁦❤️⁩⁦❤️⁩💞
کلی کلی دوستون دارممممم
خب از اونجایی که شرط ووت ندم ووت نمی‌دید.
پارت بعد : 650 ووت

Continue Reading

You'll Also Like

3.4K 1K 9
Couple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگ...
5.5K 1.4K 13
↴ేخلاصه ولی تو داری مستقیم به سمت جلو میری داری دور میشی..... با اینکه فقط ۲۰ سانت بین مون فاصله ست.... ولی تو، خیلی از من دوری..... ~(پارت ها کوتاه...
26.4K 5.7K 28
¬‌ قرارداد _ کامل شده ¬‌کاپل: هونهان •¬‌ژانر: درام | انگست | زندگی روزمره •¬‌خلاصه لوهان : اون بی نقصه ... یه شاهزاده کامل ... کسی که می تونه با یه...
335K 52.6K 126
🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدر...