My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my Daddy prt55

5.2K 1.2K 263
By MAYA0247

اشکاش رو نمیتونست کنترل کنه، میدونست نباید گریه کنه اونم جلوی اوه سهونی که بعداً مسخرش میکرد.
آه لرزونش‌ رو بیرون داد و همزمان با بالا کشیدن بینیش از روی تخت بلند شد و نگاه ترسیده سهون دنبال پسر مستی که حالا داشت داخل تراس میشد رفت.
_هی توله...اون بیرون سرده.
با حرص تشر زد و از روی صندلی کارش بلند شد و خب...فقط کافی بود داخل تراس بشه تا با باد سردی که یهو کل استخوان هاش رو به لرزه درآورد دندوناش بهم بخوره و فحش رکیکی به شانسش بده.
_چرا...چرا منم با خودت نبردی؟
لوهان در حالی که به آسمون خیره شده بود نالید و اشکاش با شدت بیشتری رو گونش سر خوردن.
_چرا ولم کردی اوما؟...چرا منو با اون آدم تنها گذاشتی؟
هق عمیقی زد و با آستین بلند پیراهنش اشکاش رو پاک کرد.
سهون دقیقا نمیدونست چطور باید رفتار کنه...لوهان به شدت می‌لرزید و صدای مظلومانش توی گوشای مرد بزرگتر پیچ میخورد.
از پشت بهش نزدیک تر شد و تنها کاری که به ذهنش می‌رسید رو با بغل کردن پسر ریزه میزه و حلقه کردن محکم دستاش دورش عملی کرد.
اما خب اشکای لوهان با اینکارش نه تنها بند نیومد بلکه بیشترم شد و وقتی تو بغل سهون به سمتش چرخید با چشمای درشت و سرخ شدش که مژه های خیس و چسبیده بهمش مظلومانه تر نشونش میداد بهش خیره شد.
لب پایینش رو داخل دهنش کشید و در لحظه چونش شروع به لرزیدن کرد و باز اون چشم های خوشگل پر شد.
_من...من آدم بدبختیم سهون....من خیلی تنهام...من گناه دارم.
انگار که سعی داشته باشه خودش رو قایم کنه سرش رو تو بغل مرد بزرگتر فرو کرد و خب...سهون واقعا خشکش زده بود.
این دومین بار بود که پسر کوچکتر رو اینطور آشفته میدید،نمیدونست چه اتفاقی توی خونه کیم افتاده ولی میتونست حدس بزنه.
لباش رو تا جایی که سفید بشن بهم چسبوند و در آخر زمزمه کرد.
_بهتره بریم داخل...خیلی سرده.
_نگران خودتی نه؟
_آره چون حوصله پرستاری ازتو ندارم.
با پوکریت تمام گفت و با کشیدن لوهان به داخل اتاق سریع در تراس رو بست.
_من خیلی بدبختم.
همزمان با نشستن رو زمین زمزمه کرد و آب بینش رو با صدا بالا کشید.
_لوهان بهتره بخوابی...چشم هات قرمز شده و...
_حتی تو...حتی تو هم بهم آسیب زدی....میدونی وقتی باهام خوابیدی من اولین بارم بود؟..برعکس خودت که هزار تا هزارتا هرزه رو به فاک دادی من حتی یه فرنچ کیس کوفتی هم نداشتم...بعد فردا صبحش جوری ترسیده بودی که حس کردم نجاستی چیزیم...من واقعا شبیه اون هرزه هام سهون؟...انکار نمیکنم دوست داشتم باهات بخوابم ولی نه اونطور که چشمامو باز کنم و ببینم رو تخت تنهام...بعدشم بهت نگاه کنمو چهره ترسیده و رنگ پریدت رو ببینم.
صداش با بغض وحشتناکی میلرزید و چشماش لبالب پر از اشک بود ولی سعی داشت گریه نکنه، بین هر حرفش بینیش رو مثل بچه ها بالا میکشید و بدون اینکه متوجه باشه با حرفاش چه بلایی داره سر معاون بدبختش میاره با دستش صورتش رو پوشوند و اجازه داد اشکاش آزادانه روی گونش سر بخورن و آستین بلند پیراهنش رو خیس کنند.
_لوهان...من...من فقط...
_لازم نیست متاسف باشی سهون شی...مامانم توی بچگیم ولم کرد و رفت بدون اینکه ذره ای احساس تاسف کنه، بابام با دوستام رابطه داشت بدون اینکه متاسف باشه و دوستام...همشون بهم خیانت کردن و متاسف نبودن...از تو انتظاری ندارم.
اشکاش رو با حرص پس زد و کف اتاق دراز کشید.
_من فکر میکردم ازت متنفر بشم ولی فهمیدم که دوست دارم...نمیدونم چرا ولی دوست دارم.
چشمای سهون با شوک گرد ‌شد و حس کرد قلبش چند تا تپش جا انداخته...واقعا نمیدونست چه رفتاری باید بکنه.
با کلافگی دستی به صورتش کشید هیچوقت فکر نمی‌کرد لوهان از این رفتارش در این حد صدمه بخوره...خودش صبح بعد از سکسشون گفته بود نمیخواد کسی از این قضیه بویی ببره و بعد مثل کسایی که فقط یه وان نایت داشتن رفتار کرده بود.
لباش رو داخل دهنش فرستاد و برای چند لحظه مکث کرد تا کلمات رو توی ذهنش سازمان بده...اصلا چی باید میگفت؟
همیشه توی خانواده ای بزرگ شده بود که پدر و مادرش هیچ حاشیه ای نداشتن و تقریبا تمام توجهشون رو بهش میدادن.
کنار پسر کوچکتر روی زمین دراز کشید و برای چند لحظه به تفاوت قدیشون خندش گرفت...برای اینکه پاهاش به دیوار نخوره کمی کج تر دراز کشیده بود برعکس، لوهان پاهاش چندین سانت از دیوار فاصله داشت.
_من فکر میکردم همه چیز اون شب برات شوخی بود وگرنه...متاسفم!...مثل یه عوضی رفتار کردم.
وقتی فهمید توضیح دادن فایده نداره با نفس کلافه ای که بیرون داد گفت اما لوهان حتی زحمت نداد بهش نگاه کنه.
_مهم نیست.
_مهمه!
_نه...نیست.
سهون به نیم رخ پسر کنارش که با لجبازی مخالفت میکرد نگاه کرد...اشکاش از گوشه چشماش می‌ریخت ولی بازم تخس بود.
_گریه نکن...می‌دونم فردا حلش میکنی.
_میدونم...می‌دونم فردا باز قراره تظاهر کنم به قوی بودن، فردا برام روز مهمیه سهون.
نفسش رو یه ضرب بیرون داد و سرش رو سمت معاونش چرخوند و با چشمایی که از اشک برمیزد بهش خیره شد.
_مرسی بابت این مدت...تو‌ واقعا آدم خوبی هستی...گذاشتی رو تختت بخوابم و بهم غذای مفت و مجانی دادی...میخواستم امتحانم رو نمره بالایی بگیرم تا از اون مشروب گرونات بهم بدی...بعدا باید قول بدی مفت و مجانی بهم بدیشون.
اشکش از گوشه چشماش روی تیغه بینیش سر خورد و اونیکی گونش رو خیس کرد.
دست سهون بدون اینکه از طرف صاحبش کنترلی داشته باشه بالا اومد و گونه خیسش رو پاک کرد، لباشم کاملا بی اختیار پیشونی کوتاهش رو بوسید.
_بهت از اون مشروبای گرونم میدم...ولی باید قول بدی وقتی مست کردی اینطور گریه و زاری نکنی بچه!
_باشه.
لوهان با بستن چشماش درست مثل یه بچه گربه گونش رو روی دست سهون کشید و مردبزرگتر با تکخنده ای که کرد بیشتر بهش نزدیک شد، سهون اهل لوس کردن بقیه نبود ولی الان همون‌طور که لوهان رو تو بغلش داشت همزمان نوازشش هم میکرد.
حس میکرد پسر تو بغلش الان به این ارتباط عاطفی نیاز داره...البته عذاب وجدانشم کمرنگ نبود!

_________________________________________

با شنیدن صدای حرف زدن و خنده هایی که از دور توی گوشش میپیچید غلتی توی جاش زد و بعد از چند لحظه مژه هاش از هم فاصله گرفتن.
با گیجی در حالی که هنوز لود نشده بود به جای خالی چانیول خیره شد...آخرین صحنه ای که از دیشب یادش بود چند تا تصویر مبهم و تار که خوابیدن چانیول کنارش هم جزوشون بود.
آهی کشید و همزمان با نشستن سر جاش لباش آویزون شد...حس چند ماه پیش رو داشت، وقتی رزی برگشته بود و بک میترسید از اتاقش خارج بشه و یه صحنه فاکینگ عاشقانه ببینه.
تیکه ای از موهاش بالا سرش شاخ شده بود و صورتش به خاطر مشروبی که خورده بود پف دار تر به نظر می‌رسید.
با کرختی کش و قوسی به بدنش داد و وقتی از جاش بلند شد قبل از خارج شدن از اتاق شلوارش رو عوض کرد.
حالا صدا ها رو واضح می‌شنید و همین باعث میشد هر یک قدمی که به سمت پذیرایی برمیداره چشماش گردتر بشه.
قدم های آخرش رو سریع تر برداشت و لحظه بعد با دیدن خانوم و آقای پارک برای چند لحظه حس کرد نفسش بالا نمیاد و لحظه بعد چشماش از اشک پر شدن.
_بکهیونااااا بیدار شدی؟...آیگووو پسرم چقدر لاغر شده.
خانوم پارک از کنار رزی بلند شد و به سمت پسر ریز جثش رفت، صورت پف دار بک رو بین دستاش گرفت و فقط کافی بود چند لحظه بهم خیره بشن تا بکهیون چونش بلرزه و خودشو تو بغل خانوم پارک جا بده.
درست مثل بچه های تخسی که با دیدن مامان باباشون یاد مظلوم نمایی میافتن با لحن لرزونی نالید.
_دلم براتون تنگ شده بود.
خانوم پارک لبخند قشنگی که روی لباش داشت رو پررنگ تر کرد و حلقه دستاش دور پسر کوچولوش تنگ تر شد.
_منم دلم برای بکهیونیم تنگ شده بود... خیلی.
_این بچه...واقعا مامانیه.
آقای پارک با اخمای تو هم انگار که مثلا دلخور شده باشه گفت و لحظه بعد تنها چیزی که انتظار نداشت پریدن بک کنارشو رد کردن سرش از بین دستاش و جا دادن خودش تو بغلش بود.
_بابایییی دلم برات تنگ شده بود.
دستش رو دور کمر آقای پارک حلقه کرد و سرش رو روی سینش گذاشت.
_با همین کاراش ما رو عاشق خودش کرده...تو این مدت دلمون بیشتر از چانیول برای بک داشت پر پر میزد.
خانوم پارک همونطور که روی مبل جای می‌گرفت رو به رزی با لبخند پهنی گفت.
_آره مادرجان بک واقعا خیلی شیرینه...روز اول که دیدمش اولین چیزی که به چان...
_چانیول شی.
بک یهو وسط حرفش پرید و نگاه همه روی پسری که اخماش تا جلوی پاش آویزون شده بودن با تعجب نشست و خب تازه فهمید چه حرفی زده.
_منظورم اینه اسم درست ترش چانیول شیه.
_بک...رزی دوست دختر برادرته لازم نیست رسمی باشه.
خانوم پارک با خنده توضیح داد و خب...آقای پارک کاملا متوجه وا رفتن پسر کوچکتر توی بغلش شد.
_خوبی؟
_ها؟
چشمای پاپی طورش با گیجی روی صورت آقای پارک چرخید و چرخید و در آخر لبخند مبهمی زد، سریع از جاش بلند شد.
_من...من برم دست و صورتمو بشورم...راستی چانیول شی کجاست؟
_هیونگ!
_هی رزی پسرمو اذیت نکن.
رزی با شیطنت گفت و خانوم پارک با تکخنده ای که زد سریع از پسر کوچکترش دفاع کرد.
و خب بک واقعا با زور سعی کرد انگشت فاکش رو تو چشماش نکنه.
_آه درسته...حالا میشه بگید کوش؟
_رفته کمی خرید کنه زود میاد.
_آهان...باشه...پس من...من الان میام.
و لحظه بعد با تند ترین قدم هایی که از خودش سراغ داشت توی راهرو گم شد تا وقتی وارد سرویس بهداشتی نشد و درش رو قفل نکرد نتونست نفس بکشه.
دستش رو دو طرف روشویی گذاشت و در حالی که کمی به سمت جلو خم شده بود به چهره خودش جلوی آینه خیره شد.
چانیول به پدر و مادرش راجب کات با رزی حرفی نزده بود؟...اونکه هر روز باهاشون حرف میزنه!
لب پایینش رو به دندون گرفت و چشماش لبالب پر از اشک شد، چرا نمیتونست کمی آرامش داشته باشه؟
آب سرد رو باز کرد و بعد از شستن صورتش سعی کرد حالت عادی به خودش بگیره.
دست و صورتش رو خشک کرد و وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد انگار بکهیون دیگه ای بیرون اومده باشه با ذوق داخل پذیرایی شد و دوباره بغله پدرش لم داد.
_میگم اصلا آب و هوای آمریکا بهت نمیسازه آپا...نگاه کن چقدر لاغر شدی!
لباش رو به طرز بامزه ای آویزون کرد و متوجه پریدن رنگ خانوم پارک نشد.
_من کجام لاغر شده بچه؟...هنوز کلی قویم!
_اشکال نداره منو اوما چاقتون میکنیم...مگه نه؟
تیکه دوم حرفش رو وقتی سمت خانوم پارک چرخید پرسید و چشمک شیطانی طوری هم دریافت کرد.
_البته!
با بلند شدن صدای رمز در بحثشون همونجا تموم شد و وقتی چانیول داخل شد سعی کرد لبخندش رو روی لبش نگه داره.
رزی سریع از جاش بلند شد و به کمک مردبزرگتر رفت، بکهیونم با تخسی بیشتر به پدر عزیزش چسبید.
اصلا هم به اینکه چقدر شبیه کاپل ها به نظر میان فکر نکرد...نمیخواست پازل های تیکه تیکه توی سرش رو بهم بچسبونه چون آخر کار به نتایجی می‌رسید که...که درد داشت!
_من صبحونه رو آماده میکنم چان...تو برو پیش مادر و پدر جان.
رزی در حالی که چانیول رو از آشپزخونه بیرون میکرد گفت و نگاه قدردانی دریافت کرد.
_ای کاش میگفتید میومدم دنبالتون.
وقتی کنار مادرش نشست با اخم های توی هم رفته گفت.
_میخواستیم سوپرایزتون کنیم.
خانوم پارک همزمان با کشیدن دستش روی بازوی چانیول جواب داد و نگاه شیطنت آمیزی بهش انداخت.
_این مدت بچه داری چطور بود؟
با چشم به بکهیون اشاره کرد و نگاه چانیول برای چند لحظه رویه پسر کوچکتر که با حرص لباشو میجوید و به آشپزخونه خیره شده بود کشیده شد و ناخواسته جواب داد.
_عاشقش شدم!
فقط کافی بود حرفش تکمیل بشه تا چشماش گرد بشه، وات د فاک؟...این چه حرفی بود که زد؟
توی سرش دنبال اینکه چطور گندش رو لاپوشونی کنه میگشت که با خنده ذوق زده خانوم پارک متعجب به مادرش نگاه کرد.
_وای خوشحال تر از این نمیشم...همش نگران این بودم که بهش سخت بگیری.
_کی برمیگردیم خونه؟
چانیول که دهنش رو برای زدن حرفی باز کرده بود با این سوال بک که مخاطبش آقای پارک بود لباش روی هم چفت شدن و در لحظه نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
_خانوم بکهیونیمون میخواد برگردیم خونه.
_برمیگردیم...ناهار چی میخورید؟
مادرش با دستی که به چونش زد از بک و شوهرش پرسید که صدای رزی از آشپزخونه بلند شد.
_مادر جان شما خسته سفر هستید... من ناهار رو درست میکنم و می‌بریم خونه شما.
و بعد لبخند فرشته گونه ای زد که چانیول پوف کلافه ای کشید و ناخودآگاه با نگرانی به بکهیونی که از چهرش چیزی قابل خوندن نبود خیره شد.
_آه رزی نمیخوام اینطور زحمت بکشی...داری شرمندم می‌کنی.
صدای خانوم پارک باعث شد هر دو پسر توی خونه با نگرانی چشماشون رو ببندن...همه چیز داشت سخت میشد.

______________________________________

_داری چیکار میکنی؟
چانیول وقتی تونست پدر و مادرش رو بپیچونه همین که پاش رو داخل اتاق بکهیون گذاشت با اخمای تو هم پرسید.
_چه عجب...جرات کردی بیای این طرف!
بک با نیشخندی که زد لباسش رو داخل چمدونش انداخت و نتونست گرد شدن چشمای مرد بزرگتر رو ببینه.
_منظورت چیه؟
درست روبه روی بک قرار گرفت و خیره به چهره رنگ پریدش با بدبختی پرسید اما خب پسر روبه روش انگار قصد جواب دادن نداشت چون فقط داشت لباساش رو با حرص داخل چمدونش پرت میکرد.
_ با تو ام.
وقتی بالاخره صبرش تموم شد همزمان با گرفتن لباس از توی دستای بک با حرص پرسید.
_بده من!
انگشتای ظریف بکهیون اونطرف پیراهن رو چسبید و غرولند کرد، به دنبال حرفش لباس رو به سمت خودش کشید و البته که زور چانیول بیشتر بود و بک با دو قدم تقریبا تو بغلش پرت شد و با همون سرعتم ازش فاصله گرفت.
_برای چی داری لباساتو جمع میکنی؟
_چون دارم میرم.
_لازم نیست...مامان بابا بازم ممکنه برگردن آمریکا.
نگاه متعجب بک با شک روش نشست.
_برای چی؟
_چون...چون یه سری کارای ارث و میراث مونده!
_هر چی...اگه برگشتن منم میام...دو دست لباس میذارم بمونه.
لباس دیگه ای از توی کمدش برداشت و بدون توجه به نگاه خیره چانیول داخل‌ چمدونش انداخت.
_امیدوارم تنهایی با دوست دخترت خوش بگذرونی!
حرفی که زد تقریبا از بین لباش فرار کرد و باعث شد آهی بکشه...چشمای چانیول با تعجب گرد شد.
_دوست دختر چه کوفتیه؟
_نمیخوام راجبش حرفی بزنم چانیول.
خم شد و بعد از بستن چمدونش تو جاش صاف شد و از دسته فلزیش گرفت.
و خب! چانیول بخت برگشته هاج و واج مونده بود...نمیدونست باید چه رفتاری نشون بده...آدم روبه روش هر کسی بود جز بکهیونی که می‌شناخت.
_منو چی فرض کردی بک؟...یه منحرفه عوضی؟
همین حرف کافی بود تا بک دسته چمدونش رو رها کنه و به سمتش برگرده...مطمئنا اگه این حرفا رو نمیزد لال میشد.
_نه چانیول...من تو رو آدمی فرض کردم که منو‌ دوست داشت، آدمی که به خاطر من از همه خط قرمزای زندگیش عبور کرد، آدمی که میتونم بهش تکیه بدم اما الان یه چیز دیگه دارم میبینم...تو حتی به پدر و مادرت نگفتی که با رزی رابطه ای نداری...دیشب این دخترو آوردی توی خونمون و الان لباسای تو توی تنشه و جوری رفتار می‌کنه انگار دیشب باهات سکس داشته!...شاید اون آدم برای تو بهتر باشه....آه فاک!
با حس خیس شدن گونش با حرص فحش داد و اشکاش رو پاک کرد...شاید احمقانه بود ولی فقط منتظر یه حرف دل گرم کننده یا حرکت از جانب چانیول بود اما طبق معمول وقتی چیزی جز سکوت نشنید انگار که مهر تاییدی به همه افکارش خورده باشه نیشخندی زد و همراه با چمدونش از اتاق خارج شد بی توجه به فردی که توی اون اتاق با کلی افکار پژمرده موند...فاک چرا حس میکرد زبونش گرفته؟

________________________________________

نفسش رو یه ضرب بیرون داد و برای آخرین بار به چهره سهون که توی خواب مظلوم تر دیده میشد نگاه کرد.
کلاه بافت قرمزش رو روی سرش جا به جا کرد و لبخند کمرنگی زد...واقعا از سهون بابت این مدت متشکر بود.
همیشه یه دیوار نامرئی از تنهایی دور خودش داشت...شاید اون دیوار بیشتر برای اینکه بخواد بقیه رو از خودش دور کنه برای این بود که بفهمه چه کسی سعی می‌کنه اون رو بشکونه و بهش نزدیکتر بشه.
سهون کار خاصی نکرده بود ولی تهش ناخودآگاه از اون دیوار عبور کرد و البته که خودشم از همون اول متوجه بود نسبت به این آدم گارد پایینی داره!
نگاهش رو ازش گرفت، دستش رو تو جیب کاپشنش فرو برد و وقتی از خونه خارج شد انگار که آخرین بارش باشه این اطراف رو میبینه به نمای بیرونی ساختمون نقلی سهون خیره شد.
نمیدونست واقعا چرا به طرز عجیبی آسمون اینطور ابری و دلگیر شده بود...اهمیتم نمیداد.
امروز روزی بود که میتونست به شجاعانه ترین روز زندگیش تبدیل بشه.
تا خونشون تاکسی گرفت و بدون اینکه بخواد به چیزی فکر کنه نگاهش رو به بیرون و آسمون توسی شده داد.
بکهیون رو دوست داشت...اون بهترین و کوچولوترین و‌ مهربون ترین بست فرندی بود که میتونست داشته باشه و اجازه نمی‌داد هیچوقت خطری تهدیدش کنه.
حالا که زندگی خودش هیچ نقطه روشنی نداشت میتونست مانع این بشه که روشنایی زندگی دوستاش مثله خودش تاریک بشه.
از روی شیشه دستش رو روی قطره های پراکنده آب که پنجره ماشین رو پوشونده بود کشید... بارون گرفته بود...بارون...بارون...دایه می‌گفت روزی که مادرش ترکشون کرد هم بارون شدیدی می‌بارید.
لبخند تلخی روی لبش نشست...از بارون متنفر بود.

______________________________________

_ عزیزم لباسات رو بپوش‌..مامان و بابا عجله دارن.
رزی وقتی داخل اتاق شد روبه چانیول که در حال پوشیدن کت بلندش بود گفت و نگاه مردبزرگتر روش نشست.
_رزی میشه صحبت کنیم؟
دختر ریز اندام انگار که منتظر همین حرف باشه در اتاق رو پشت سرش بست، واقعا امیدوار بود که چانیول بخواد باهاش راجب اینکه میخواد رابطشون رو برگردونه صحبت کنه اما خب هیچ چیز اونطور که ما توی برناممون داریم پیش نمیره..اینو وقتی لبای قلوه ای چان از هم فاصله گرفتن فهمید.
_رزی من نمیفهمم ...هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟
_چیکار میکنم؟
با لبخند عمیقی که هنوز روی لباش بود پرسید، متوجه کلافگی مرد روبه روش میشد و همین گیج ترش میکرد.
_من...من یادم رفت به خانوادم بگم که ما کات کردیم...از طرفی یهو این شرایط پیش اومد و صبح چشممو باز کردم جلو در خونه بودن، توقع داشتم تو بهشون بگی نه که اینطور...
_تو هنوز دوستم داری یول.
رزی بین حرفش پرید و با قدمی که بهش نزدیک تر شد گره کرواتش رو مرتب کرد.
سرش رو بالا گرفت و تو چشمای درشت و مشکی چانیول خیره شد.
_قلبت تند تند میزنه؟
_نه.
چان با صداقت جواب داد و متوجه گرد ناامیدی که صورت دختر روبه روش رو گرفت شد.
_حالا چی؟
همزمان با حس دست رزی روی قلبش و شنیدن صداش لبای سرخش رو روی لباش حس کرد و همین کافی بود تا چشماش گرد بشه.
رزی چرا سعی داشت اینکارا رو بکنه...درک نمی‌کرد که وقتی با هم بودن ازش دوری میکرد و حالا افتاده بود دنبالش...البته که آدما وقتی چیزای خوب زندگیشون رو از دست میدن تازه نبودش رو حس میکنن.
مثل رزی که فهمید بعد از کات چانیول می‌تونه از نظر همه خوشگل و دوست داشتنی نباشه، هیچ کسی هم پیدا نمیشه که قبل از خواب بهش با صداقت ابراز علاقه کنه یا جوری با عشق بهش خیره بشه تا حس کنه منحصر به فرد ترین آدم روی کره زمینه!
با خاطراتی که توی سرش پیچ خورد حرکتی به لبش داد ولی قلب چانیول هنوز ضربان معمولی داشت...حتی کمی هم هیجان زده نشده بود؟
_چانیول؟
با پیچیدن این صدا تو گوششون و به دنبالش باز شدن‌ بی هوا در اتاق رزی سریع خودشو عقب کشید و با خجالت روش رو برگردوند.
_اوه مادر جان داشتیم میومدیم!
خانوم پارک نگاهش رو با شرمگینی از دختر گرفت و قبل از اینکه دوباره در و ببنده سریع گفت.
_به ادامه کارتون بپردازید...یعنی راحت باشید عجله ای نیست.
و لحظه بعد در برابر نگاه متعجب بکهیون خودشو تقریبا تو بغل آقای پارک پرت کرد و با خجالت نالید.
_داشتن همدیگه رو میبوسیدن یهو پریدم داخل.
آقای پارک تکخنده ای کرد و چند ضربه آروم روی کمر همسرش زد .
_اشکالی نداره عزیزم....به روشون نیار.
دهن خانوم پارک برای جواب دادن باز شده بود که با شنیدن صدای افتادن چیزی بسته شد و نگاهشون سمت صدا کشیده شد, با دیدن بکهیونی که روی زمین نشسته بود چشماشون گرد شد.
_اوه بک...عزیزم خوبی؟
خانوم پارک با عجله از جاش بلند شد و با قدمای بلند خودش رو به پسر کوچکترش رسوند.
«داشتن همدیگه رو میبوسیدن یهو پریدم داخل.»
این صدا توی گوشش میپیچید و هر ثانیه ذهنش یه سناریو جلوی چشماش به رقص درمی‌آورد.
حس خیانت...یه همچین چیزی بود؟

________________________________

های عنجلام^^
ووت و نظر یادتون نره😍⁦❤️⁩⁦❤️⁩
راستی بیبیا مای ددی توی تلگرام در چنل @erimastimbre آپ میشه...اگه کسی توی تل سراغش رو گرفت بهش بگید((((:
بوس رو لپتون مهریونامممم😭❤️
مواظب خودتون باشیدددد•~•

Continue Reading

You'll Also Like

49.9K 6.4K 53
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
6.2K 1.3K 105
"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و...
413K 47.4K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
93.9K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...