Driver

Por loulouTomlinson91

18K 4.8K 5.6K

#larry💚💙 #ziam💛❤ ❌COMPLET❌ ژانر :اجتماعی خونه ی من تو خیابون پنجم ویلسونه , همون خونه خرابه هایی که به سخت... Mais

🚦1🚦
🚦2🚦
🚦3🚦
🚦4🚦
🚦5🚦
🚦6🚦
🚦7🚦
🚦8🚦
🚦9🚦
🚦10🚦
🚦11🚦
🚦12🚦
🚦13🚦
🚦14🚦
🚦16🚦
🚦17🚦
🚦18🚦
🚦19🚦
🚦20🚦
🚦21🚦
🚦22🚦
🚦END🚦

🚦15🚦

691 195 223
Por loulouTomlinson91


از پله ها بالا رفت و با ترس از اینکه نمیدونست با چی رو به رو میشه مدام پشت سر خودشو نگاه میکرد
خودشو به دیوار چسبونده بود و هر جایی که احتمال داشت یکی یه هو سمتش بیاد و میپایید

وقتی بعد اونهمه تیر اندازی بلاخره خبری از شلیک نبود , راحت تر میتونست جلو بره

اما شنیدن صدای تیراندازی دوباره روی پله نشست و دستاشو رو سرش گذاشت ... فقط دو تیر و دیگه صدایی نیومد

بعد چند لحظه از جاش بلند شد , اسلحه اشو سفت گرفت و دستاشو بالا اورد , آب دهنشو قورت داد و اخرین پله رو بالا رفت و خواست سمت سالن بچرخه که با دیدن افراد مسلحی که چند دقیقه ی پیش همراهشون به این خونه اومده بود , احساس امنیت کرد

همه اسلحه هاشونو پایین اورده بودن و دور چیزی یا کسی حلقه زده بهش نگاه میکردن

لویی جلو تر رفت که یکی از اون افراد سمتش چرخید
لویی دستاشو بالا برد

:من خودی ام , خودی ام

سمتش اومد و اسلحه رو از لویی گرفت که صدای بلندی دستور داد همه ساختمونو تخلیه کنن

لویی کنار ایستاد و به رفتن اون افراد نگاه کرد , مثل کسی که به سرش ضربه زده باشن و اونو تو برهوت ترین بیابون دنیا رها کرده باشن ... بدون هیچ ایده ای

وقتی اخرین نفر اون سالن و ترک کرد لویی سرشو چرخوند و به وسط سالن خیره شد
جایی که یه مرد کت شلواری یقه ی یه مرد دیگه رو گرفته بود , با دست های خونیش..... روش خیمه زده بود و موهای بلندش که هنوز بخاطر روغنی بودنشون لخت و تار به تار اویزون شده بودن مشتشو برای ضربه ی بعدی بالا اورده بود


:من و بخاطر بسپار , منو بیاد بیار ... وقتی تو جهنم بازم میام سراغت و تیکه تیکه ات میکنم آشغال

مشت آخر ! ضربه ای که مرد و پخش زمین کرد و دیگری رو بلند کرد

:من ...هری استایلزم , پدری که مزاحمای پسراشو به ناظم مدرسه حواله نمیده ... میکشه , میفهمی? ... می.کشه

یه قدم عقب رفت و دستشو زیر دماغش کشید و اسلحه اشو دراورد و رو به روی صورت اون مرد تقریبا بیهوش گرفت

:نهههه

هری که انگار از خواب بیدار شده باشه با شنیدن صدای لویی چند بار پلک زد و سرشو سمت لویی چرخوند

بهش خیره شد و بعد چند لحظه نگاهی به اون مرد کرد

لویی سمتش اومد , دروغ بود اگه میگفت نمیترسه ...اما نمیخواست هری کسی و بکشه , اونم بخاطر یه کاغذ !

:هی ...به من نگاه کن


اروم اروم سمتش رفت و نگاهش بین اسلحه ی دست هری و صورتش در رفت و آمد بود

:اچ ... هی

هری به لویی نگاه کرد که رو به روش ایستاده بود
دستشو کنار صورت هری گذاشت و دست دیگه اشو روی اسلحه فشار داد و پایین اوردش

به چشم های هری نگاه کرد , انگشتشو رو گونه اش کشید

:اون ...فقط یه کاغذ لعنتی بود هری ...لطفا , تو آدمی نیستی که بخاطر هیچی کسی رو بکشی , تو کار درستو انجام میدی , بیا بریم خونه , لطفا... یکم فکر کن باشه , تو نمیخوای بریم خونه ? پیش پسرات ها ? ... پیش سب ... باشه ? بعدش عام میرین ماشین سواری هر کاری که دلت بخواد بکنی ...نمیدونم , ولی یه کارایی هست مگه نه?

هری چونه ی لویی رو گرفت و انگشتشو روی لب های لویی کشید

:اگه بخوام یه کاری بکنم الان... تو همین لحظه , میخوام که ببوسمت اما ...


نفس عمیقی کشید و لویی رو هل داد عقب و به همون سرعت یه گلوله تو سر اون مرد خالی کرد


: ... تو راست میگی , من کار درستو انجام میدم

لویی که با شنیدن صدای شلیک چشماشو بسته بود , اونهارو باز کرد و به هری که یه جنازه ی دیگه به اونجا اضافه کرده بود نگاه کرد

:میبینی ? ... این منم , همینقدر تاریک ... منو دوست نداشته باش


اسلحه اشو پشت کمرش برد و سمت راهپله ها از کنار لویی رد شد و اونجا رو ترک کرد

لویی روی تخت نشست , نمیدونست چرا فکر میکرد اگه دوش بگیره افکارش نظم میگیرن , یا شاید از بین میرن اما ... اون فقط با افکار بیشتری روی اون تخت به سقف خیره شده بود

تو بدبختی وقتی پول نداری , وقتی دنبال پولی بدبختی های زیادی رو به جون میخری , و وقتی پول و بدست میاری باید با بدبختی نگهش داری یا خرج بدبختیات کنی ... پول رابطه ی مستقیمی با درد داره , شاید فقط در یک صورته که میشه از پول لذت برد ...اونم اینه که از وقتی متولد میشی پولدار باشی !

اما درد لویی پول نبود , درد لویی حسی بود که مثل ماری دور گلوش پیچ میخورد و برای هضم شدن فشار میاورد

از جاش بلند شد و سمت کمد رفت , چمدونشو برداشت و روی زمین کوبید و شروع کرد به پرت کردن لباس هاش روی چمدون .

اما همینکه در چمدون و باز کرد تنها چیزی که تونست داخلش بذاره نیم تنه ی خودش بود در حالیکه سرشو روی ساعدش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن

مسیر ها , راه ها حتما به جایی ختم میشن , حتما به مقصدی میرسن ... اینکه مقصد ما بهشت باشه یا جهنم بسته به مسیریه که انتخاب کردیم

مسیری که لویی انتخاب کرد شاید بهشت و نشون میداد اما ... همیشه راه ها با پیچ و خم هایی همراه هستن ... کسی به ما نمیگه ممکنه شخصی رو ملاقات کنیم ...ممکنه عاشقش بشیم , ممکنه بفهیم ادم بدیه و غیر ممکنه ازش دل بکنیم !

پس فقط اشک میریزیم , وقتی بلاخره میفهمیم چقدر تو بدبختیهامون گیر کردیم
این فقط علاقه نبود که لویی رو عذاب میداد , اون نمیدونست حتی اگه بره ... در امانه یا نه

ادمها مثل حشرات تو تاریکی به نور جذب میشن , ریسک ترک یه جای امن و اشنا شاید به معنای از دست دادن همه چیزه

با شنیدن صدای در سریع بلند شد و دستاشو رو صورتش کشید

:بیا تو

تنها چیزی بود که تونست بگه قبل اینکه سمت روشویی بدوه و صورتشو بشوره ... شاید حداقل کار برای مقدمه چینی یه دروغ!

صدای در اتاق و شنید که باز و بسته شد , شیر اب و بست و آستین حوله ی حمومشو روی صورتش کشید
سعی کرد حوله رو بهتر دور خودش بپیچه و کمربندشو بهتر ببنده و از روشویی بیرون اومد

:لویی

وقتی سرشو بالا گرفت و هری رو دید جا خورد , نه از ترس ... اون فقط انتظارشو نداشت , با دقت به هری نگاه کرد
چطور ممکن بود اون مرد خونسرد قاتلی که چند ساعت پیش دیده بود
الان با یه چهره ی مظلوم رو به روش بایسته و هر کسی با دیدنش قسم بخوره اون بلد نیست یه سیب و با چاقو پوست بگیره

:چی شده ?

هری سمت لویی رفت و بازوهاشو گرفت


:اون من بودم ... این زندگی منه , نمیخواستم منو تو اون حالت ببینی اما ... من نمیتونم ازش فرار کنم , این منم امروز فردا ... بلاخره من و در حالیکه دارم جون یکی رو میگیرم میدیدی


:تو ...

:میدونم , وحشتناکه اما ... متاسفم , نمیخواستم وارد این ماجرا بشی اما حالا که اونا مارکت کردن نمیتونی بری

نگاهی به لباس ها و چمدون وسط اتاق کرد

:اما میتونم بفرستمت یه کشور دیگه جایی که بتونی با پسرت ...

:تو بخاطر ما این کارو کردی , تو خودتو تو خطر انداختی تا کسی به من و پسرم نزدیک نشه ...مگه نه? تو گفتی بخاطر پسرات این کارو کردی تو توی صورتش داد زدی و اینو گفتی

لباس هری رو گرفت و اونو تکون داد

:تو ...

و تمام کلمات بعدیش فقط حبش شدن یه نفس بود که بازدم شد و لویی رو سمت لب های هری کشوند



هاییییییی
هلو گایز
احوالتون چیطوره ?🙄

شما با این هری که هر دقیقه یه حاله میمونین ?

لاو یو گایز 🍺

Continuar a ler

Também vai Gostar

16.2K 3.2K 24
"برگرد در من كسی بهانه‌ات را می‌گيرد.."
125K 20.6K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
35K 3.4K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
178 65 11
_ازدواج معمولا پایان قصه ها نیست؟ +چرا.. شاید ولی این قرار نیست یه قصه عاشقانه باشه حتی فکرشم نکن که من یه روز قلبم براش بتپه این فقط اجباره _واقعا...