- به خودت بیا چانیول
اگه میخواست با خودش صادق باشه این اولین باری بود که صدای فریاد پدرش رو میشنید،پدرش همیشه مرد آرومی بود که جو متشنج محیط رو درست میکرد اما حالا لحن عصبی،نگاه خشمگین و حضورش اینجا باعث تعجبش شده بودن.
- بکهیون فقط شونزده سالش بود که به ما معرفیش کردی،قبول اینکه بدون مشورت با ما یه بچه رو به سرپرستی گرفتی اصلا راحت نبود چانیول اما ما برای احترام به تصمیمت و اینکه بکهیون پسر فوقالعادهای بود اونو توی خانوادهمون پذیرفتیم...میفهمی چانیول؟ اون فقط شونزده سالش بود و من نمیخوام به اینکه چه کارایی باهاش کردی فکر کنم!
پدرش نفس عمیقی کشید و بنظر میرسید داره سعی میکنه به خودش تسلط پیدا کنه.
- فکر میکنی برام راحت بود؟ اینکه بدونم پسرم با یه پسر بچه رابطه داره اصلا چیزی نبود که حتی بتونم تصورش کنم چانیول اما وقتی چیزی فراتر از هوس رو توی چشمات دیدم سعی کردم باهاش کنار بیام...من این راز رو پیش خودم نگه داشتم!
+ پدر...
- چانیول...بکهیون رفته و خوشحالم که اینکار رو کرد و خودشو نجات داد...به خودت بیا...تو چانیولی نیستی که من میشناختم...ناامیدمون نکن...تو الان یه خانواده داری پس سعی کن فقط مرد اون خانواده باشی
لحن پدرش مثل همیشه آروم شده بود و نگاهش نشون میداد همین الان هم ازش ناامیده!
نمیدونست باید چیکار کنه تا بتونه پسرش رو نجات بده،نگاه خالی و چهرهی بی حالتش نشون میدادن اهمیتی به حرفاش نمیده و همین هم ناامیدش کرده بود،واقعا راهی برای برگردوندنِ چانیولِ قبل از بکهیون نبود؟
- رفتم خونهت تا باهات دربارهی مسائل شرکت حرف بزنم اما دیدم نیستی و نارا تنهاست،اون بارداره چانیول و مدت زیادی از مرخص شدنش نمیگذره...میدونم دوستش نداری و اهمیتی برات نداره اما اون الان بچهی تورو بارداره بهتره که بیشتر بهش اهمیت بدی
مقابل حرفای پدرش کلمهای به ذهنش نمیرسید،پدرش همه چیز رو میدونست و بعید نبود اگه دربارهی پیدا نکردن بکهیون دروغ گفته باشه!
- از ادارهی پلیس بهم زنگ زدن که مزاحم یه پسر جوون شدی چانیول...تو یه مرد بالغی،به زندگی برگرد و باور کن تا همین حالا هم زیادی درکت کردم،سه هفته بهت فرصت میدم،نارارو پیش خودمون نگه میدارم و بعدش توقع دارم پارک چانیول قبل رو ببینم...همونقدر محکم و ستودنی...وکیل پارکی که زندگیش توی یه خونهی خالی با خاطراتش خلاصه نمیشد!
لحن متاسف و نگاه ترحم آمیز پدرش آخرین چیزی بود که میخواست ببینه و همین هم باعث آویزون شدن شونههاش شد،مثل بچههایی شده بود که توسط پدرشون تنبیه میشدن و این اصلا حس خوبی نداشت و اینکه نمیتونست حرفای پدرش رو بپذیره حالش رو بدتر میکرد.
"عشق چیز عجیبیه...میتونه توی یک لحظه به وجودت شلیک بشه یا کم کم تموم وجودتو سمی کنه...سم کشندهای که هرلحظه بیشتر بهش نیاز پیدا میکنی همون عشقیه که انکارش میکردی...من به سمی که وجودمو گرفته معتاد شدم،عطشم به این سم لعنتی بی نهایته و برای حس کردنش همه چیزمو میدم...متاسفم پدر...من میتونم وانمود کنم همه چیز برام تموم شده اما این سم قراره به آرومی منو بکشه."
...
نگاه حیرت آمیزش روی شکم خونی پسر و دستاش در گردش بود،کاری رو که کرده بود درک نمیکرد،به همین راحتی فقط برای دفاع از خودش یک نفر رو اینطور زخمی کرده بود؟
اگه جانگجین میمرد باید چیکار میکرد؟
با دستای خونیش به موهاش چنگ زد و طولی نکشید تا با ترس عقب بکشه.
باید چیکار میکرد؟
از کی کمک میخواست؟
نه...نمیتونست به همین راحتی اجازهی نابود شدن همه چیز رو بده،نمیتونست توی کشوری که نمیشناخت تبدیل به یه قاتل بشه،سرنوشت نمیتونست انقدر بیرحم باشه!
نفس حبس شدهش رو بیرون داد و برای چند لحظه به پسر که حالا روی زمین افتاده بود،به سوپ ریخته شدهی روی زمین و به چاقوی خونی نگاهی انداخت...از این پایان متنفر بود!
چشماش رو بست و فقط چند لحظه کافی بود تا به پاهاش حرکت بده و شروع به دوئیدن بکنه.
از مرگ جانگجین میترسید اما نمیتونست اجازه بده به همین راحتی گیر بیوفته!
امروز برخلاف روزای قبل بارون شدیدی باریده بود و حالا بکهیون با هر قدمی که برمیداشت آب جمع شدهی داخل چالهی های آسفالت قدیمی پایین شهر رو بهم میزد،زندگیش انقدر ترسناک شده بود که ذره ذره از بین رفتنش رو با تمام وجود حس میکرد،ترس و اضطراب تمام دهنش رو تلخ کرده بودن و اشکاش خون روی گونههاش رو کنار میزدن و جاری میشدن.
"این سرنوشت نفرینم کرده...هیچ پایانی برای دردام وجود نداره،قوی موندن هرلحظه سخت تر میشه...میشه فقط منتظر پایانم بمونم؟ پس چرا این میل به ادامه خاموش نمیشه؟"
پاهاش درد گرفته بود و بکهیون حالا حتی نمیدونست کجاست،هیچوقت همچین جایی نیومده بود و همین هم باعث وحشتش میشد،پارک خالی باعث گریهش میشد،چرا هیچکسی نبود تا کمکش کنه؟
چرا چانیول نبود تا بغلش کنه و بگه نگران نباش؟
چرا سهون نبود تا اوضاع رو براش درست کنه؟
چرا لوهان نبود تا بهش لبخند بزنه و کاری کنه تا همه چیز رو فراموش کنه؟
چرا هیچکس نبود؟
- خدای من...حتی یک نفرم نیست...من باید چیکار کنم؟
قطرات بارون شروع به خیس کردن لبلس و موهاش کردن و بکهیون اینبار چشماش رو بست و روی زمین زانو زد.
- چرا تموم نمیشه؟ فقط میخواستم زندگی کنم اما حالا گیر افتادم
فریاد زد و اجازه داد قطرات بارون خون روی دستاش رو بشورن،بارون شدید اواسط زمستون عجیب بنظر میرسید اما انگار نوعی دلسوزی بنظر میرسید!
...
کنار پدرش توی ماشین نشسته بود و با وجود هوای سرد شیشه رو پایین داده بود تا بتونه نفس بکشه،با وجود از بین رفتن اثرات الکل هنوز سنگینی سرش باعث گیجیش شده بود،حجم افکارش هرلحظه بیشتر میشدن و چانیول وقتی به خونهش رسیدن بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و اهمیتی به نگاه ترحم انگیز پدرش نداد.
بدون نگاه کردن به خونهشون رمز رو زد و وارد خونهی بکهیون شد و به سرعت عطری که زیر بینیش پیچید باعث شد با لبخند چشماش رو ببنده،عجیب بود که آرامش اینطور به سرعت وارد وجودش شده بود!
چشماش رو باز کرد و تصویری که جلوی چشماش قرار گرفت باعث تعجبش شد،این تصویر زیادی آشنا بود ولی چرا نمیتونست به یادش بیاره؟
...
فلش بک
رمز رو زد و وارد خونه شد،قبل از اینکه کفشاش رو دربیاره کفشای قرمز رنگی توجهش رو جلب کردن و طولی نکشید تا بکهیون همراه جون سومی رو به روش قرار بگیرن و بهش سلام کنن.
- سلام ددی
بکهیون با لبخند گفت و سومی به سرعت زیرلب زمزمه کرد:
+ خوشحالم میبینمتون آقای پارک
_ منم همینطور!
به سردی جوابش رو داد و وقتی بکهیون دستش رو پشت کمر سومی گذاشت ناخوداگاه دندوناش رو روی هم فشرد،به چه جراتی داشت لمسش میکرد؟
+ من دیگه باید برم...متاسفم اگه باعث مزاحمت شدم
سومی همونطور که با حالت معذبی لبخند میزد توضیح داد و بکهیون اینبار دست سومی رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد.
- من بیشتر از شکلاتا از کلوچهها خوشم اومد پس بیشتر روشون کنار کن
لحن خوشحال و نگاه شیفتهی بکهیون باعث میشد حس کنه خونش درحال جوشیدنه،این حس لعنتیای بود که اینطور کلافه و عصبیش کرده بود؟ اونهم فقط بخاطر یک مکالمهی ساده؟
چند دقیقه بعد از رفتن سومی کیف و کتش رو روی کاناپه گذاشت و همونطور که بکهیون رو که به سرعت داخل اتاقش رفته بود صدا میزد،دکمههای سر آستینش رو باز کرد و آستیناش رو بالا زد.
با قرار گرفتن بکهیون جلوش،نگاهی به چشماش که حالا برق چند دقیقهی قبل رو نداشتن،انداخت و پوزخندی زد.
دستش رو جلو برد و گردن بکهیون رو گرفت،فقط دو قدم کافی بود تا بکهیون رو به دیوار بچسبونه و فشار دستش روی گردنش رو بیشتر کنه.
- تو مال کی هستی بکهیون؟
همونطور که عمیق نفس میکشید از بین دندونای چفت شدهش کنار گوش بکهیون زمزمه کرد و فشار بدنش رو روی بدن بکهیون بیشتر کرد.
+ من...من...
- چرا تردید میکنی کوچولوی لعنتی؟ چرا فقط نمیگی متعلق به منی؟
با خشم غرید و صورتش رو فاصله داد،به چشمای بکهیون خیره شد و ادامه داد:
- نگاهت،دستات،لمسات و همه چیزت مال منه بکهیون...تو مال منی...مال ددیت!
انگشت شصتش رو روی لب پایین بکهیون کشید و با لحن آرومتری گفت:
- جرات نکن کسی رو لمس کنی،خوب میدونی ددی بعدش قراره تنبیهت کنه مگه نه؟
بکهیون با ترس نگاهش رو به چشمای خشمگین و قرمزش داد و فقط سرش رو به معنای تائید بالا و پایین برد.
- اولین درسی که ددی بهت یاد داد استفاده از کلمات بود بکهیون!
+ خوب میدونم بعدش تنبیه میشم ددی و جرات نمیکنم کسی رو لمس کنم چون من مال توئم
- کوچولوی باهوش من
چانیول همونطور که به لبای بکهیون نگاه میکرد با لذت زمزمه کرد و طولی نکشید تا لبای بکهیون رو به دهن بکشه،یک نفر چقدر میتونست شیرین باشه؟
پایان فلش بک
...
"من مال توئم" هیچوقت نمیتونست این سه کلمه رو فراموش کنه!
کوچولوش از اول هم بیرحم بود وگرنه وقتی بهش گفته بود "من مال توئم" باز هم به رابطهش با سومی ادامه نمیداد.
- کوچولوی لعنتی من باعث شد احساساتم رو بشناسم...باعث شد بفهمم منم میتونم طعم عشق رو بچشم،خنده داره اما حتی حسودی رو هم بهم نشون داد و من مثل بچهها کلافه میشدم...یعنی زندگی همه با چیزی به اسم عشق انقدر تغییر میکنه؟
روی کاناپه نشست و لپتاپش رو باز کرد تا دوباره خودش رو با عکسایی که بکهیون از هر چیزی که دوست داشت،گرفته بود،سرگرم کنه.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که به عکسای پاریس رسید،پنجرهای که برج ایفل رو نشون میداد،دیواری که "دوست دارم"هایی که شاید حتی به زبون آورده نشده بودن روش نوشته شده بود،ایفل و مردم مختلف زیر بارون و درنهایت عکس دونفرهشون...قول داده بود بکهیون رو دوباره به پاریس میبره،نه؟
با فکری که به ذهنش رسید لبخندی زد و به سرعت سایت پروازهای پاریس رو چک و چند جای خالی برای پرواز فردا ده صبح پیدا کرد،این یه خوش شانسی بود!
دو جای خالی رزرو کرد و نفس راحتی کشید،کوچولوش نبود اما چانیول به قولش عمل میکرد!
...
با صدای برخورد چیزی به کنار گوشش چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت و طولی نکشید تا به سرعت همه چیز یادش بیاد و با وجود درد شدید بدنش بلند بشه و روی نیمکت سرد و خیس پارک بشینه،اول نگاهی به اطراف و بعد نگاهی به لباسهاش انداخت،قطرات خون روی لباسش کمرنگ و پراکنده شده بودن اما بکهیون نمیتونست محو شدنشون رو حس کنه!
با وحشت دستاش رو روی سوییشرتش گذاشت،بلند شد و قدمای سریعش رو سمت خونهش برداشت.
با رسیدن به کوچهش با ترس نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کوچهی ساکت همیشگی جرات پیدا کرد سمت خونهش قدم برداره.
جلوی در خونهش اثری از خون نبود،بنظر میرسید بارون خون جانگجین رو پاک کرده بود اما چه چیزی قرار بود خونش رو از وجود بکهیون پاک کنه؟
درست مثل اولین باری که سعی در پاک کردن مارکهای چانیول داشت...درست مثل پاک کردن اون مرد از قلب و روحش،پاک کردن این خون هم غیرممکن بنظر میرسید!
وارد خونه شد و به سرعت لباسهاش رو درآورد و سمت حموم رفت،آب گرم رو باز کرد و اجازه داد قطرات گرم آب آرامش رو به تنِ سردش برگردونن و اهمیتی نداشت اگه باز هم اشکاش جاری میشدن.
کاش چاقو رو به شکم جانگین نمیزد،شاید اگه خودش چاقو میخورد به نفعش میشد...اونوقت برای همیشه از این زندگی و داستانهای تلخش راحت میشد و شاید میتونست کنار مادرش به آرامش برسه!
"مامان...مگه تو دوستم نداشتی؟ مگه برام دعا نمیکردی؟ پس چرا حالا من اینجام؟ مامان من میترسم...از تصویر اون پسر میترسم...از اینکه کشته باشمش وحشت دارم...من از این دنیای بیرحم میترسم مامان...هیچکس نیست تا دستامو بگیره و از این افتضاحی که وجودمو گرفته منو بیرون بکشه و خودم هم برای اینکار زیادی خسته شدم...میشه فقط چشمامو ببندم و وقتی بیدار میشم روی پاهات باشم؟ خستهم مامان...خیلی..."
...
از حموم دراومد و به سرعت لباسهاش رو پوشید،ساکش رو برداشت و چندتا لباس داخل گذاشت،یک دفترچه و یک خودکار و درنهایت سوییشرت مشکی رنگش رو داخل ساک گذاشت و زیپش رو بست،باید برای چند روز از خونهش دور میشد چون ممکن بود جانگجین باز هم به سراغش بیاد!
گوشیش رو برداشت و بعد از نگاه کوتاهی به خونهش سمت در قدم برداشت و طولی نکشید تا با باز کردنش سه مردی رو که لباس پلیس به تن داشتن جلوش ببینه!
+ پارک بکهیون تو باید با ما بیای!
مردی که قدبلندتر بود به سردی گفت و حکمی که توی دستش بود رو نشونش داد.
+ به جرم تهدید و استفاده از صلاح سرد بازداشتی!
با اشارهی مرد سربازهای کنارش جلو اومدن و فقط چند ثانیه کافی بود تا دستبند سرد دور دستاش بسته بشه،نمیخواست گریه کنه ولی واقعا چیکار میتونست بکنه؟ زندگیش درحال نابودی بود!
...
ساعت عدد هشت رو نشون میداد که رمز رو زد و وارد خونه شد،سمت اتاقشون رو رفت و نارارو دید که به تاج تخت تکیه داده و چشمای قرمزش نشون میدادن زمان زیادی رو گریه کرده!
هردو برای چند لحظه به هم خیره شدن و بعد چانیول بود که ارتباط چشمیشون رو قطع کرد و سمت کمد لباسهاش رفت،چمدونش رو بیرون کشید و لباسهای گرمش رو داخلش گذاشت،لپتاپش رو از روی میز کنار تخت برداشت و داخل چمدونش گذاشت و بدون اینکه به نارا نگاهی بکنه همونطور که از اتاق خارج میشد گفت:
- برای چند هفته کره نیستم
گفت و فقط چند لحظه طول کشید تا نارا صدای بسته شدن در خونه رو بشنوه و بغضش دوباره شکسته بشه،این تنهایی و غم برای بچهی توی شکمش اصلا خوب نبود!
"فرار فایدهای نداره نارا کیم...گاهی نمیشه از سرنوشتی که برات مقرر شده فرار کنی...مهم نیست چقدر تلاش کنی چون درآخر مجبور میشی زانو بزنی و برگهی شکستت رو امضا کنی...برگهای که داخلش با شهادتهای دروغ آدمای اطرافت پر شده،اونا وانمود میکنن تو مقصری و داری تاوانت رو پس میدی اما واقعا حقیقت چیه؟ تو یه بی گناهی که توسط آدمای جنایتکار احاطه شدی...این یه فیلم نیست اما آدما همینقدر وحشتناکن!"