•ᝰPART 25☕️

4K 877 118
                                    

موسیقی این قسمت:
Isak Danielson_Ending🍃🎶
.....

- چیشد که درد مثل یه زخم همیشگی برام عادی شد؟ مرور خاطراتم بهترین لحظات زندگیم و برگشتن به اون روزا بزرگترین حسرتم شد؟ من نمیخواستم اینطور زندگی کنم پس چرا حالا تنها اینجا ایستادم و کسی نیست تا توی آخرین لحظات منصرفم کنه؟
بدن کوچیکش بخاطر سرما میلرزید و فقط یک تلاش کافی بود تا پایان پارک بکهیون دردناک و توی تنهایی رقم بخوره.
- امیدوار بودم همونطور که میگفتی،هرروز که بزرگتر میشدم برام کمرنگ تر بشی مرد من اما همونطور که روزا میگذشتن توی فکر و قلبم بزرگتر میشدی و کم کم تمام وجودمو گرفتی و پاک کردنت فقط با پایانم ممکنه
پاش رو حرکت داد و چشماش رو بست،نمیخواست آخرین لحظات سقوط و بعد فروپاشیش رو ببینه،دلش میخواست تصاویر پشت پلکاش تصاویری از لحظات خوبشون باشن درست مثل زمانی که گوش‌های ددیش بخاطر خوردن دوکبوکی تند قرمز شده بودن یا زمانی که بخاطر پوشیدن کلاه کریسمسی غر غر میکرد.
لبخندی زد و بدنش رو رها کرد،حدس میزد قطرات اشکش همراه دونه‌های برف روی زمین بشینن و درست قبل از اینکه درد سقوطش رو حس کنه لرزی به بدنش افتاد و از خواب پرید!
تمام بدنش میلرزید،موها و صورتش بخاطر عرق خیس شده بودن و تند و عمیق نفس میکشید،این چه خوابی بود؟
میلش به مرگ و رهایی از این پوچی حقیقت داشت،اینکه همیشه بهش فکر میکرد و جز آخرین نقشه‌هاش بود هم درست بود اما حالا بعد از گذشتن تمام روزهای سختش قرار نبود خودش...یعنی تنها کسی که باهاش موند...خودش رو ترک کنه و تنها بذاره،مهم نبود چه چیزایی پیش میومد،اون آماده بود تا بجنگه حتی اگه الان تمام اعتماد بنفسش رو از دست داده بود مطمئن بود باز هم میتونست مثل قبل سر پا بایسته...نه...مثل قبل نه...بکهیون دیگه هیچوقت نمیخواست مثل بکهیون قبلی باشه...باید برای زندگی جدیدش یک بکهیون جدید میساخت،بکهیونی که به راحتی فرو نمیریخت و آدما نمیتونستن با کلمات،رفتارشون و گاها ترک کردنش همه چیزش رو ازش بگیرن!

"زندگی چیزای زیادی بهت یاد میده،آدمایی که دوستشون داری رو جوری تغییر میده و ازت میگیره که ممکنه تا مدتها شوکه باشی،همه چیزت رو ازت میگیره تا قدرتش رو نشون بده و از اون مهمتر...میخواد بهت بفهمونه تو تنهایی هم قوی و زیبایی...من بکهیونم...زخم‌های روح و تَنَم باعث نمیشن هنوزم یه زیبای قدرتمند نباشم...بعد از هر سقوطی دوباره اوج میگیرم و اینبار فراموش نمیکنم که تکیه کردن و باور به آدما احمقانه ترین کار ممکنه!"

نگاهی به ساعت انداخت و با عجله بلند شد،کتاباش رو جمع کرد و داخل کوله‌ش گذاشت،داشت دیر میکرد و این اصلا به نفعش نبود،استادهای چینی خیلی سخت گیر بنظر میرسیدن!
...
بالاخره بعد از یکساعت از اوتوبوس پیاده و به سرعت وارد دانشگاه شد،پاهاش بخاطر سرپا موندن‌های طولانی درد میکردن و بکهیون با هر قدمی که برمیداشت پلکاش رو بهم میفشرد و عمیق نفس میکشید.
بعد از چند دقیقه‌ی طولانی بالاخره کلاسش رو پیدا کرد و با دیدن دانشجوهایی که هر کدوم مشغول کاری بودن نفس راحتی کشید،خداروشکر میکرد که هنوز استاد نیومده بود!
به آرومی سمت آخرین صندلی قدم برداشت و روش جا گرفت،سرش رو پایین انداخت و سعی کرد خودش رو مشغول کتاب جلوش نشون بده اما حقیقت این بود که از نگاه‌هایی که روش بودن میترسید،از تحقیر توی نگاه دختر صندلی جلویی،از تمسخر نگاه پسری که عینک زده بود و از قضاوت‌هاشون میترسید،نمیتونست ازشون متنفر باشه چون همه‌ی آدما همینطور بودن،بدون هیچ شناختی قضاوتت میکردن و کلماتی که درباره‌ت میگفتن کلمات دلخواه خودشون بود نه واقعیتِ تو!
- هی
وقتی پسر آشنایی کنارش قرار گرفت نگاهش رو بالا آورد و وقتی پسر دستش رو جلو برد و بهش لبخند زد با تعجب بهش خیره شد.
- من جانگجین هستم
پسر به چینی گفت و بکهیون همونطور که به چشماش نگاه میکرد به آرومی دستش رو فشرد.
+ بکهیون
زمزمه کرد و وقتی خواست دستش رو عقب بکشه پسر دستش رو محکمتر فشرد و طرز نگاهش لرزی به بدن بکهیون انداخت.
- کره‌ای هستی درسته؟
قبل از اینکه جواب پسر رو بده دستش رو عقب کشید و لبخندی زد،نمیخواست با پسر مرموز جلوش حرف بیشتری بزنه،معنای جمله‌ش رو فهمیده بود اما نمیخواست جوابش رو بده.
+ متاسفم من هنوز توی چینی خوب نیستم،منظورتو نمیفهمم
به کره‌ای گفت و وقتی نگاه گیج پسر رو دید لبخندی زد و دوباره نگاهش رو به کتابش داد،فعلا حتی از نزدیک شدن به آدما هم میترسید!
...
تغییر رئیس اوه،پسر 19 ساله‌ی جدی و بداخلاقشون انقدر بزرگ بود که همه رو میترسوند،دیگه از لباس‌های اسپرتش خبری نبود و اکثر اوقات همه اون رو با کت و شلوار و اور کت مشکی رنگ میدیدن،نگاه جدیش ترسناک بنظر میرسید و لحن تند و محکمش باعث میشد نفس افراد عمارت حبس بشه،چه چیزی تونسته بود پسری که کوچکترین اهمیتی به مسائل باند رو نمیداد تبدیل به یه رئیس واقعی بکنه؟
روی کاناپه‌ی چرمی مشکی رنگ نشسته بود و سیگار میکشید،نگاهی به آدمای دورش انداخت و پوزخندی زد،هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد بخواد راه پدرش رو ادامه بده،هیچوقت نمیخواست مثل اون تبدیل به یک جنایتکار بشه اما حالا اینجا بود و قلب شکسته رو روح از هم پاشیده‌ش وجدانش رو خاموش کرده بودن و سهون اهمیتی نمیداد اگه آدمی مثل پدرش خطاب بشه...اون میتونست همونقدر ترسناک باشه!
+ برین کنار احمقا
با بلند شدن صدای زنی اخم کرد و وقتی زن جلوش قرار گرفت با تعجب بهش خیره شد.
- اینجا چخبره؟
+ من همون دستیار جدیدتونم قربان!
زن با اعتماد بنفس و لحنی جدی جواب داد و سهون نگاهی به سرتا پاش انداخت،زنی با قدبلند،موهای مشکی‌ای که دم اسبی بسته بودن،شلوار چرم و کاپشن بادی که دور کمرش هم هفت تیر بسته بود زنی بود که متعجبش میکرد،نگاه و چهره‌ی جدیش نشون میداد که اصلا زن آسونی نیست اما سهون چطور باید بهش اعتماد میکرد؟
+ من قبلا مسئول تحویل بارهای خارج از کشور بودم قربان اما الان به سفارش پدرتون اینجام تا همه چیز رو برای رهبریتون آماده کنم
با اتمام جمله‌ی زن پکی به سیگارش زد و همونطور که دودش رو بیرون میداد به چشماش خیره شد،پدرش یک زن رو از قبل برای آموزش و کمک بهش درنظر گرفته بود پس این زن خیلی خاص بود!
- تو هم یکی از معشوقه‌هاش بودی؟
با پوزخند پرسید و لحن محکم زن باعث شد خنده‌ای بکنه.
+ من هنوز باکره‌م!
- خوبه...برای شروع میخوام اسمتو بدونم
+ من سوجینم...33 سالمه و اصلا دوست ندارم آجوما خطاب بشم...اینجام تا در کنار رئیسم امپراطوری اوه رو گسترش بدم!
...
ساعت عدد هفت رو نشون میداد که از اتاق کارش بیرون رفت،مثل هفته‌ی گذشته و برخلاف همیشه نارا دیگه صبح‌ها زودتر از خودش بیدار نمیشد،براش قهوه درست نمیکرد و نمیخواست کراواتش رو ببنده،توی اتاقش میموند و فقط سر میز شام رو به روش مینشست،بهش نگاه نمیکرد و چانیول نمیتونست لبخندش رو ببینه و البته که اهمیتی نداشت،ترجیح میداد تا به دنیا اومدن بچه هرکدوم توی دنیای خودشون باشن و شاید بعد از جداییشون نارا میتونست طعم واقعی یک زندگی مشترک خوب رو بچشه!
نجات خانواده‌ی نارا از آبروریزی،بیرون کشیدن بکهیون از باتلاق تصاحب ددیش و فراموش کردن عشق عجیبی که دنیاش رو عوض کرده بود تنها اهداف ازدواج قراردادیشون بود اما برخلاف انتظارش همه چیز برعکس پیش رفته بود،نارا بی روح تر از همیشه بنظر میرسید،وضعیت بکهیون نامشخص بود و خودش خسته تر از روزهای قبل مجبور بود به زندگی احمقانه‌ی روزمره‌ش ادامه بده،حالش از خودش و سرنوشت مسخره‌ش بهم میخورد،دوست داشت به زمانی برگرده که هیچکدوم از این آدمارو توی زندگیش نداشت،زمانی که نه بکهیونی بود،نه نارایی و نه بچه‌ای...احتمالا تا چهل و پنج سالگی ازدواج نمیکرد و مثل چندتا از همکاراش توی پنجاه سالگی زنش رو طلاق میداد و زندگی کاریش میشد تنها هدفی که دنبالش میکرد!
نفس عمیقی کشید و با شونه‌های آویزون سمت آشپزخونه رفت تا برای خودش قهوه درست کنه،بعد از صرف قهوه سمت اتاقشون رفت،نارا پشت بهش خوابیده بود و حتی از این زوایه هم کاهش وزنش به خوبی مشخص بود،چانیول اصلا آدم خوبی نبود اما نمیتونست پشیمونیش رو نادیده بگیره،کاش زندگی مثل یک فیلم بود،اونوقت انقدر فیلم رو عقب میزد که پرونده‌ی آقای کیم رو قبول نکنه و شاید اونموقع نارا میتونست با ووبین ازدواج کنه،توی مهمونی‌های مهم نارایی که دستش رو دور بازوی همسرش حلقه میکرد،میدید و بهش لبخند میزد.
پوزخندی به افکار احمقانه‌ش زد و بعد از بستن کراواتش کیف،کت و پالتوی مشکی رنگش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
پشت چراغ قرمزی که پنجاه ثانیه بود توقف کرد و یکدفعه فضای ساکت و سرد ماشین باعث شد چشماش رو ببنده و عمیق نفس بکشه.
- عطرت از بین رفته کوچولوی من
چشماش رو باز و به صندلی خالی کنارش نگاه کرد.
- کنارم مینشستی،تند تند حرف میزدی و من محو لحن "ددی" گفتنت میشدم،عطرت توی بینی‌م میپیچید و جای لبات که پشت چراغ قرمز روی گونه‌م بوسه میذاشتن میسوزه
با کلافگی چنگی به موهاش زد و شیشه رو پایین داد،نمیتونست نفس بکشه،انگار که گذشته‌ش داشت فشار دستاش رو دور گردنش هرلحظه بیشتر میکرد!
- چرا پاک نمیشن؟
با کلافگی مشتاش رو روی فرمون کوبید و فریاد زد:
- چرا نمیتونم فراموشت کنم؟ تو کی هستی که حتی وقتی نیستی هم رهام نمیکنی؟ خواهش میکنم بکهیون...بذار زندگی کنم
با سبز شدن چراغ فرمون رو چرخوند و بی توجه به دو ماشینی که نزدیک بود بهش برخورد کنن سرعتش رو زیاد کرد،قرار نبود به دادگاه،به موکل‌هاش و به تماس‌های منشیش اهمیتی بده،خسته و کلافه شده بود،دلش نمیخواست هیچکسی رو ببینه...هیچکس!
...
بعد از مدتی طولانی رانندگی بالاخره به مکان مورد نظرش رسید،از ماشین پیاده شد و به سرعت باد سرد شروع به پایین آوردن دمای بدنش کرد،آفتابی که از پشت ابرها سعی در تابش داشت برف‌های اطراف رو وادار به آب شدن میکرد و ساحلی که تا به حال با بکهیون نرفته بود مجبورش میکرد جلو بره.
سکوت ساحل خالی رو فقط صدای امواج میشکست و چانیول راضی از آرامش اطرافش لبخند کمرنگی زد،سیگاری روشن کرد و نگاهش رو به امواج داد.
- من آدمی نبودم که به احساسات اهمیت بدم،حتی احساسات خودم رو هم نادیده میگرفتم،وقتی دستاشو گرفت و سوگند خوردم توی هر غم و سختی کنارش باشم با خودم میگفتم کوچولوم ازم ناامید میشه و خودم هم زمان زیادی لازم ندارم تا به زندگی عادیم برگردم ولی نمیدونستم از زمانی که جلوی زندان دستتو لمس کردم مسیر زندگیم برای همیشه عوض شده بود
پوزخندی زد و اجازه داد تک تک لحظات روز اولی که بکهیون رو دیده بود از جلوی چشماش رد بشن،الان حتی زیر آفتاب منتظر بکهیون موندن هم دردناک بنظر میرسید!
خوب بیاد داشت که میخواست بخاطر معطل شدنش،پسر موکل فوت شده‌ش رو سرزنش کنه اما تا پسر از در زندان خارج شد کلمات رو گم کرده بود!
- کاش انقدر زیبا و خواستنی نبودی بیون بکهیون...انقدری که نتونم میل به تصاحبت رو نادیده بگیرم و بخوام به جای یتیم خونه آغوشم رو بهت بدم
سیگارش رو روی زمین انداخت و زیر پاش لهش کرد.
- من عاشقتم...قسم میخورم تا حالا تجربه‌ش نکرده بودم...من فقط نمیدونستم برای محافظت از عشقم باید چیکار کنم...مثل یه بچه درمونده شده بودم و حالا از خودم متنفرم...عقل و منطقم با اومدن عشقت توی وجودم خاموش شدن و تصمیمات احمقانه‌م پایانی نداشتن
بغضش رو فرو برد و نفس عمیقی کشید،خستگی،کلافگی و غم شونه‌هاش رو آویزون کرده بودن و چانیول شکننده تر از هر زمانی بنظر میرسید.
- از دروغ گفتن به خودم خسته شدم...حالا قبول دارم که اشتباه کردم و رها کردنت حماقت محض بود اما خواهش میکنم منو ببخش
صداش رو بالا برد و سعی کرد تمام کلماتش رو بالا بیاره.
- بذار زندگی کنم...من نمیخوام اینطور ادامه بدم...این حق من و تاوانیه که باید بدم ولی شاید اگه منو ببخشی درد قلبم تموم شه
داشت چیکار میکرد؟ با کی حرف میزد؟ این خودش بود؟ پارک چانیول هیچوقت انقدر درمونده و رقت انگیز نبود!
دستاش رو روی صورتش گذاشت و درنهایت زانوهاش خم شدن و روی شن‌ها فرود اومد.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now