روی تخت دونفرهای که عطر چانیول هنوز روش احساس میشد،نشسته بود و بدون اینکه متوجه بشه اشکاش روی گونههای لاغرش سُر میخوردن...حقیقتی که به صورتش کوبیده شده بود سنگین تر از اونی بود که انتظارش رو داشت...نمیدونست چند ساعت گذشته بود اما هنوز هم کلماتی که ووبین به آرومی به زبون آورده بود توی گوشاش تبدیل به فریاد میشدن و روحش رو میخراشیدن.
"پارک بکهیون معشوقهی پدرشه!"
این چند کلمهی ساده باعث شده بودن تماما فرو بریزه و حالا نارا داشت از بین رفتنش رو با تمام سلولهاش احساس میکرد.
چطور انقدر احمق بود که متوجهش نشده بود؟
چرا انقدر ساده از نگاههای تنفر آمیز بکهیون گذشته و اون رو فقط حسادت بچگانه تلقی کرده بود؟
بکهیون پسر واقعی چانیول نبود و نارا باید متوجه میشد که حسادتش به هیچ وجه منطقی نبود!
یعنی تمام زمانایی که با بکهیون از چانیول حرف میزد و ازش راهکار میخواست بکهیون به حماقتش میخندید؟
گریهی بیصداش حالا تبدیل به هق هقی شده بود که هارمونی دردناکی با صدای بارون بوجود آورده بود...قطرات بارون با سرعت به شیشه برخورد میکردن و حالا اشکهای نارا به همون سرعت فرو میریختن.
- خدای من...چ...چطور؟
با به یادآوردن تصویر محوی توی خاطراتش،چندبار مشتش رو روی سینهش کوبید تا بلکه بتونه راحت تر نفس بکشه...تصویر بکهیونی که پیانو میزد،همزمان به چانیول نگاه میکرد و آهنگ عاشقانهی غمانگیزی رو میخوند،جلوی چشماش بود و نارا خودش رو لعنت میکرد...چرا به نگاههاشون توجه نکرده بود؟ نگاههای اون دو،توی اون شبِ نفرت انگیز،دلتنگی و عشق رو فریاد میزدن و نارا انقدری ساده بود که همه چیز رو پای روابط پدر و پسری بذاره و ازش بگذره!
نگاه خیسش روی عکس ازدواجشون که روی میز کنار تخت بود،نشست و نارا جوشیدن خونش رو احساس کرد...چانیول چطور تونسته بود اینکار رو باهاش بکنه؟
نکنه تموم زمانایی که اون رو پس میزد قبلش توی بغل بکهیون بود؟
شاید هم بکهیون بهش اجازه نمیداد لمسش کنه!
احساس میکرد از شدت شوک قلبش درحال ایستادنه...چطور باید با افکاری که هرلحظه بزرگتر میشدن کنار میومد؟
سوالاتی که پررنگ و پررنگ تر میشدن و به یاد آوردن لحظاتی که با بکهیون گذرونده بود چی؟ چطور میتونست ازشون بگذره؟
چنگی به موهاش زد،از روی تخت بلند شد...نمیدونست باید چیکار کنه...باید به چانیول میگفت که همه چیز رو میدونه؟ چانیولی که شاید همین حالا هم توی بغل بکهیون بود!
یا شاید هم باید همه چیز رو به آقای پارک میگفت اما چطور باید اثباتش میکرد؟
اون حتی پدر و مادری نداشت تا باورش کنن...پس باید چیکار میکرد؟
خم شد و عکس دونفرهشون رو برداشت،نگاهی بهش انداخت و با جیغ توی دیوار کوبیدش...از خودش...از چانیول...از بکهیون و از سرنوشت نفرین شدهش متنفر بود...تا کی قرار بود آدما بهش درد بدن و نارا تنهایی تحملشون کنه؟
- لعنت به همتون...از همتون متنفرم
با گریه فریاد کشید و برای چندمین بار توی چند ماه اخیر روی زانوهاش فرو اومد و باز هم خودش کسی بود که خودش رو به آغوش میکشید...توی این سکوتِ ناشی از تنهاییِ همیشگی باز هم صدای هق هقهاش بود که به آرومی توی فضا پخش میشد و این صدا تمام چیزی بود که زندگی مشترکش با چانیول بهش هدیه داده بود!
- من...من حتی ازت نخواستم عاشقم باشی...ح...حتی نمیخواستم دوستم داشته باشی...پس...پس چرا؟ چ...چان...
بین هق هقهاش به سختی نالید و دوباره اشکهاش اجازهی حرف زدن بهش ندادن...نارا هیچوقت نمیخواست یک زندگی عاشقانه با چانیول داشته باشه چون میدونست این اتفاق براشون غیرممکن بود...اون فقط میخواست یک زندگی آروم با هم داشته باشن و کم کم شروع به شناخت همدیگه بکنن اما چانیول همیشه پسش زده بود و حالا اونا اینجا بودن...توی این نقطهی تاریک و درحال سقوط...زندگی مشترک احمقانهشون بیشتر از قبل شکست خورده بود...شکستی که نارا با هر نفسی که میکشید بیشتر از قبل حسش میکرد.
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...