•ᝰPART 17☕️

5.8K 1.1K 300
                                    

دستاش شروع به لرزیدن کردن و به سختی سعی کرد جلوی لرزیدن پلکاش رو بگیره،مرگ‌ ترسناک بود و فراموش شدن ترسناک تر!
- درست مثل مادرت...این پایان مناسبی برای پسری به زیبایی تو نبود بکهیون
لحن دلسوزانه‌ی اوه‌ باعث شد وحشت زده نفسش رو حبس کنه،درست انگار دنیا از حرکت ایستاده بود و حتی ثانیه‌های آخر زندگیش با بیرحمی کند میگذشتن تا خداحافظیش رو سخت تر کنن.
"متاسفم مامان"
با درد چشماش رو بست و خیلی طول نکشید صدای بلند شلیک توی گوشاش زنگ بزنه و با حس خیسی قطراتی که به سرعت روی صورتش به رقص دراومدن بدنش منقبض شد.
گوشاش از صدای شلیک زنگ‌ میزدن و با برداشته شدن اسلحه از روی پیشونیش درحالیکه سرش گیج میرفت چشماش رو باز کرد،جسم پیرمرد روی زمین افتاد و گرمای خونی که روی صورتش بود باعث‌ شد پاهاش قدرتشون رو از دست بدن و درحالیکه بدنش به شدت میلرزید چشمای تارش به سهونی افتاد که کمی عقب تر ایستاده بود،اسلحه آشنای سهون از دستش رها شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد،سهون با نگاه گنگی به چشمای وحشت زده‌ی بکهیون خیره شد و با ناباوری زمزمه کرد:
+ م‌...من...چیکار کردم؟!
وقتی وارد ویلا شد،اسلحه رو روی پیشونی بکهیون دیده و جمله‌ی آخر پدرش رو خوب شنیده بود،نمیدونست چطور اسلحش رو سمت پدرش گرفت و چطور شلیک اون‌ گلوله انقدر آسون بود،فقط میدونست چشمای پدرش برای همیشه بسته شده بودن.
با شنیدن صدای سهون درحالیکه صدای نفس‌های لرزون خودش رو میشنید روی زمین سقوط کرد و همونطور که قطره اشکی روی گونه‌ش لیز میخورد به خون اوه که کف سنگی ویلا رو خیس میکرد خیره شد...تموم شده بود؟
به جسد پدرش و بکهیونی که جلوش روی زمین نشسته بود نگاه میکرد،خونی‌ که اطراف پدرش رو خیس کرده بود و بکهیونی که به وضوح میلرزید و وحشت زده نگاهش میکرد درست مثل‌ یک دژاوو دردناک به نظر میرسید،سرنوشت تکرار شده بود،پدرش درست مثل مادرش غرق خون بود اما اینبار سهون بود که جای پدرش ایستاده بود!
خیلی طول نکشید لبخند عجیبی روی لباش بشینه که به سرعت به قهقهه‌های هیستریک تبدیل شد و سهون درحالیکه به موهاش چنگ میزد روی زانوهاش سقوط کرد.
با صدای خنده‌های سهون و خون اوه که حالا به پاهاش رسیده بود وحشت زده و درحالیکه هنوز سرش گیج میرفت خودش رو روی زمین عقب کشید،خنده‌هاش طولانی نشدن و اینبار لحن بیچاره‌ی سهون بود که سکوت رو میشکست.
+ بکهیون...کشتمش...من...
با شنیدن اسمش به چشمای سهون خیره شد و حاضر بود قسم بخوره نگاه دردمندش دردناک ترین چیزیه که توی تمام زندگیش دیده!
+ کشتم‌...کشتمش...
وونهو وحشت زده کنار سهون ایستاده بود و شوکه به جسد اوه نگاه میکرد.
- قربان...شما...شما چیکار کردین؟!
با لحن شوکه و ترسیده‌ای دستاش رو بین موهاش برده بود و به جسم غرق خون رئیسش نگاه میکرد،همه چیز رو خراب کرده بود و این پایان وحشتناک رو برای سهون و پدرش رقم زده بود.
پشت دستش رو روی لبش کشید تا خون گرمی که حالش رو بهم میزد پاک کنه،بلند شد و به سرعت خودش رو به سهون رسوند،درحالیکه نفس نفس میزد جلوش نشست و با دستاش صورت یخ زده‌ی سهون رو قاب کرد.
- سهون...به من نگاه کن...سهون...
نگاه گنگ‌ سهون روی صورتش نشست و با لحن خسته‌ای گفت:
+ تموم شد...تمومش کردم...پدرمو...کشتم...
بکهیون به سرعت سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و درحالیکه هنوز نفس نفس میزد گفت:
- تو نکشتیش...تو اینکارو نکردی سهون
نگاه سهون دوباره روی جسد پدرش نشست و بکهیون دستای لرزونش رو سمت اسلحه برد،دستای یخ زده‌ش به سختی وزن اسلحه رو تحمل میکردن و بکهیون به سرعت پالتوش رو در آورد،شروع به پاک کردن اسلحه کرد و درحالیکه سعی میکرد اثر انگشتی روی اسلحه نمونه به وونهو خیره شد.
- وونهو پدرتو کشت
نگاه شوکه‌ی وونهو‌ بین بکهیون و سهون چرخید با اینحال سهون هنوز توی سکوت به پدرش نگاه میکرد.
+ چی؟
وونهو با ناباوری زمزمه کرد و بکهیون بی توجه به سهون‌ بلند شد،با پالتوش‌ اسلحه رو سمت وونهو گرفت و گفت:
- با اشتباه و خیانتت رئیستو نابود کردی و حالا اجازه نمیدم سهون بخاطر تو تاوان بده
وونهو وحشت زده به اسلحه خیره شد و بکهیون اینبار نزدیک تر شد.
- میدونم بخاطر سهون اینکارو کردی...باید نجاتش بدی...بارها دیدی که بقیه به جای رئیس اوه مجازات بشن خوب میدونی چیکار کنی
با بی جواب‌ موندنش عصبی ادامه داد:
- لعنت بهت...زود باش
وونهو درمونده به سهون که بنظر میرسید‌ روحی توی بدنش نداره خیره شد و اسلحه رو گرفت،بکهیون دوباره جلوی سهون نشست و درحالیکه دستاش رو دو طرف صورتش میذاشت گفت:
- سهون...منو نگاه کن...سهون‌ باید بهم نگاه کنی
سهون بالاخره‌ با نگاهی خالی به مردمکای لرزون بکهیون خیره شد و بکهیون با جدیتی که به سختی حفظش کرده بود گفت:
- وونهو یه خائن بود که به پدرت شلیک کرد...متوجه شدی؟ به همه همینو‌ میگی
سهون همچنان سکوت کرده بود و بکهیون با التماس ادامه داد:
- سهون...لطفا...باید به خودت بیای
منتظر واکنشی نموند،به سرعت بلند شد و از ویلا بیرون دوئید و با دیدن دو محافظ فریاد زد:
- کمک کنین
دو محافظ شوکه و به سرعت سمتش اومدن و خیلی طول نکشید با ورودشون و دیدن جسد اوه و وونهویی که حالا بالای سرش ایستاده بود به سهون خیره بشن.
بکهیون وحشت زده به سهون که واکنشی نشون نمیداد خیره شد و یکی از محافظ‌ها به سرعت سمت وونهو رفت درحالیکه بازوش رو میگرفت فریاد زد:
+ چه غلطی کردی لعنتی؟
محافظ دوم به بکهیون‌ خیره شد و قبل از اینکه چیزی بگه لحن سرد سهون بینشون پیچید.
- ببرینش
دو محافظ به سهون خیره شدن و سهون اینبار زیر نگاه خیره و مضطرب بکهیون بلند شد.
- ببرینش تا تصمیم‌ بگیرم باهاش چیکار کنم
دو محافظ به سرعت وونهو رو از ویلا خارج کردن و بکهیون شوکه به سهون که به پدرش نزدیک میشد نگاه کرد.
قدمای سنگینش رو سمت پدرش برداشت و با رسیدن به بالای سرش زمزمه کرد:
- همیشه میدونستم اینکه روزی مثل تو بشم سرنوشتمه اما تصور نمیکردم پایان تو و امپراطوری‌ای که به قیمت نابودی من و مامان حفظش میکردی به دست خودم باشه...کی فکرشو میکرد با اسلحه‌ای که خودت بهم دادی کشته بشی؟ اما خوشحال باش...من‌ پسرتم و موفق شدی ازم یه قاتل بسازی‌
نگاهش رو به بکهیون که با نگرانی نگاهش میکرد داد و با لبخند تلخی گفت:
- داستان پدرامون لایق این پایان مضحک نبود بکهیون
...
درحالیکه لیوان ویسکیش رو تکون میداد به پدرش که پشت میزش نشسته بود خیره شد.
- میخوام سهامم توی شرکتو به بکهیون منتقل کنم
آقای پارک عینکش رو درآورد و لبخند زد.
+ پس بازم شام‌ امشبو مدیون بکهیونیم
چانیول لبخند تلخی به لحن پدرش زد و آقای پارک ادامه داد:
+ این عالیه که بکهیونو توی شرکت کنارم داشته باشم
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با زنگ خوردن تلفنش متعجب تماس رو وصل کرد.
- کریس؟
+ چانیول...فکر میکنم‌ بکهیون توی خطره
چانیول به سرعت لیوانش رو روی میز گذاشت و با نگرانی پرسید:
- منظورت چیه؟ بکهیون با دوستاشه و قراره امشب بیاد عمارت تا باهم شام بخوریم
+ چانیول بکهیون قرار نیست امشب بیاد اونجا...این فقط یه نقشه‌ی لعنتی بود که تا امشب دنبالش نگردی
- کریس..‌.درست توضیح بده
با لحن تحلیل رفته‌ای درحالیکه ضربان قلبش رو توی گلوش احساس میکرد گفت و لحن نگران کریس درحالیکه کلمات وحشتناکی رو کنار هم میچید باعث شد گوشی توی دستش شروع به لرزیدن کنه.
+ وقت توضیح نداریم چان...بکهیون قرار بود امشب به اولسان بیاد ‌تا از توقیف محموله‌ی اوه مطمئن بشه...لعنت به من...بکهیون نیومده و از اوه هم خبری نیست...باید هرچه سریعتر پیداش کنی چانیول‌
درحالیکه وحشت زده بلند میشد فریاد زد:
- لعنت بهت کریس...اگه اتفاقی براش بیوفته همتونو نابود میکنم
آقای پارک با نگرانی به چانیول که فریاد میزد و دستاش که به وضوح میلرزیدن نگاه میکرد و چانیول درحالیکه بی توجه به حضور پدرش تلفنش رو پرت میکرد به موهاش چنگ زد.
- چیکار کنم...باید چیکار کنم؟
+ چانیول؟
با صدای پدرش درمونده بهش خیره شد و آقای پارک با دیدن مردمکای لرزون پسرش متعجب پرسید:
+ چی شده؟
- بکهیون...بکهیون تو خطره...باید بدونم الان اوه کجاست
با لحن لرزون چانیول سوال دیگه‌ای نپرسید و به سرعت تلفنش رو از روی میزش برداشت،توی تمام زندگیش پسرش رو اینطور نگران و وحشت زده ندیده بود و این یعنی وقتی برای تلف کردن نداشتن.
با وصل شدن تماس به سرعت پرسید:
+ اوه الان کجاست؟
چانیول با شنیدن جمله‌ی پدرش متعجب بهش خیره شد و خیلی طول نکشید آقای پارک تماسش رو قطع کنه و درحالیکه از پشت میزش خارج میشد بگه:
+ چند ساعت پیش رفته ویلای خارج از شهرش...عجله کن چانیول
به‌سرعت پشت پدرش دوئید و آقای پارک درحالیکه پالتوش میپوشید به محافظ جلوی در دستور داد:
+ با چند نفر همراهمون بیاین
...
کنار سهون ایستاده بود و به شعله‌هایی که هر لحظه بیشتر میشدن نگاه میکرد،ویلای زیبا و رزهای سفید حیاطش میسوختن و انعکاس شعله‌های آتیش صورتش رو روشن‌ میکردن،با درد به شونه‌های افتاده‌ی سهون که کمی جلوتر ازش ایستاده بود خیره شد،به سوختن گذشته و روحش خیره شده بود و با بیرحمی خودش رو از گریه کردن محروم میکرد،انگار اوه سهون درست مثل بیون بکهیون به دنیا اومده بود تا فقط درد بکشه!
به شعله‌ها خیره شده بود و‌ از دردی که توی قلبش حس میکرد متنفر بود،پدرش هرگز آغوشش رو برای سهون باز نکرده بود و حتی مادرش رو ازش گرفته بود،پس چرا قلبش درد میکرد؟
بارها به کشتنش فکر کرده بود پس چرا حالا جرات نگاه کردن به دستاش رو نداشت؟
دستایی که به زندگی‌ پدرش خاتمه داده بودن تا آخر عمرش سرد باقی میموندن؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now