My Daddy

By MAYA0247

492K 85.7K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

My Daddy.prt48

6.8K 1.4K 215
By MAYA0247


شلوار جین تنگش رو تنش کرد و بعد از پوشیدن پیراهن بافت گشاد سفیدش پالتو مشکیش رو از روش پوشید.
نیم پوت مشکیش رو پاش کرد و دفترچه و کارت اعتباریش رو برداشت، نگاهی به خودش جلوی آینه انداختو از اتاقش خارج شد.
_من دارم میریم بیرون.
بعد از تقه ای که به در اتاق چانیول زد گفت و بدون اینکه داخل بشه سمت در خروجی پاتند کرد.
امکان اینکه چانیول بیاد و سوال پیچش کنه زیاد بود و بکهیون میترسید در آخر همه چیز رو لو بده!
اما خب چانیولی که چند دقیقه پیش دستش رو روی چشماش گذاشت و بعد از خمیازه خسته ای که کشید خواست از پشت میز بلند شه با صدای بک چشماش پرید بیرون و کل خستگیش فراموشش شد.
داشت میرفت بیرون؟
جوری از پشت میز به سمت بیرون شیرجه زد که نزدیک بود با مخ پخش زمین بشه.
_کجا داری میری؟
وقتی در اتاقش رو باز کرد سریع پرسید و بکهیونی که داشت کفشش رو از جاکفشی برمیداشت برای چند لحظه چشماشو بست و وقتی به سمت مردبزرگتر برگشت با سردی تمام جواب داد
_دارم با لوهان میرم‌ خرید.
چانیول نگاه متعجبش رو از شلوار تنگ بک و صورت آرایش کردش گرفت و نفسش رو بیرون داد
_بدنت درد نمیکنه؟
_نه خوبم!
نگاهش رو با بی تفاوتی از چهره مضطرب چانیول گرفت و بعد از برداشتن کفشاشو پوشیدنشون از خونه خارج شد.
"فاک فاک فاک چرا مثل ماست اینجا وایستادی و نتونستی حرفی بزنی؟"
با کلافگی دستی بین موهاش کشید و سریع به سمت در خروجی دوید و وقتی بازش کرد بکهیون رو دید که داخل آسانسور شده
_هی بک...صبر کن من میرسونمتون!
با لحنی که سعی میکرد جدی باشه گفت ولی پسر کوچکتر قبل از اینکه درای آسانسور بسته بشه جوابش رو تقریبا تو صورتش کوبوند
_اگه لازم بود بهت میگفتم چانیول شی!
در های آسانسور بسته شدن و بکهیون تا لحظه آخر نگاهش رو از اون دوجفت چشم درشت و براق نگرفت و خب...فقط کافی بود در آسانسور بسته بشه تا سر جاش وا بره و دستشو رو قلبش بذاره
_دیدی چطوری نگرانت شده بود
"خودتو جمع کن بکهیون"
اون نیمه دیگش که زیاد اهل احساسات صورتی و اکلیلی نبود سرش غر زد ولی این دلیل نمیشد که بکهیون نیشش رو جمع کنه و به لبای آویزون شده چانیول فکر نکنه!
از جاش بلند شد و با دستش رو لپاش زد
_باید دووم بیاری بک...تو میتووونی فایتینگ!
جلوی آینه برای خودش فایتینگ نشون داد و وقتی به طبقه مورد نظرش رسید از آسانسور خارج شد بی خبر اینکه چند طبقه بالا تر چانیول بخت برگشته جلودر خشکش زده بود.
"کجا رفت؟...نکنه براش اتفاقی بیافته؟...چرا باهام اینطور رفتار کرد؟...چرا شلوارش اونهمه تنگ بود؟...اصلا لوهان باباش مگه منحرف نیست؟"
همه این افکار توی سرش موج میزدن و نمیتونست کاری کنه.
نفسش رو بیرون داد و وقتی داخل خونه شد به خودش امیدواری داد
_تو نباید محدودش کنی چانیول!
وقتی در و پشت سرش بست به ساعت نگاه کرد و آهی کشید
_بهتره قبل از تاریکی هوا برگرده.
با شونه های خمیده داخل پذیرایی شد و همین که روی کاناپه نشست به خودش غر زد
_از صبح رفتی توی اون اتاق کوفتی داری کار میکنی...لابد ناراحت شده دیگه...خب حق داره...ولی من برنامه داشتم ببرمش بیرون!
لباش آویزون شدن و کنترل رو از روی میز برداشت
_بهتر بود قبلش بهش میگفتی!
آهی کشید و چشماش رو گرد و بدون توجه به برنامه ای که در حال پخش بود به خودش جواب داد
_من فقط میخواستم سوپرایزش کنم.
این خوددرگیری چیزی بود که خودشم میدونست در چه حد احمقانست ولی توی این شرایط واقعا دست خودش نبود!
پاش رو روی پاش انداخت و دست به سینه شد
_منتظرش میمونم!

____________________________

بدون توجه به لوهانی که انگار کشتیاش غرق شده بودن با چشمایی که برق میزد داخل فروشگاه لوازم جنسی شد و لوهان بدبخت تر از هر لحظه پشت سرش کشیده شد.
اینجا معروف ترین فروشگاه لوازم جنسی بود و هر کدوم از وسیله ها به حدی گرون بودن که یه نوجوون عادی حتی به ذهنش نمیرسید این اطراف پرسه بزنه چه برسه مثل بکهیون بین وسایلا چرخ بخوره و سعی کنه بهترین وسیله رو انتخاب کنه!
_بک تا تو انتخاب میکنی من برم‌‌‌....
_لوهان تو توی اینجور چیزا بیشتر تجربه داری...کمکم کن دیگه!
با چشمای مظلوم شده ای به دوستش نگاه کرد و همین کافی بود تا لوهان گوشیش رو به جیب پشتی شلوارش برگردونه و موافقت کنه
_اوکی!
بکهیون با ذوق توی جاش پرید و بوسه محکمی روی لپ دوستش گذاشت
_عاخشتم بوخودا!
لوهان نوک بینیش رو با انگشتاش گرفت و تکون داد
_شیرین زبونی نکن بچه...بیا بگو ببینم با چیا میخوای ددیتو سوپرایز کنی!
و خب...قابل ذکره که بگم برق چشم هردو پسر توانایی روشن نگه داشتن کل شهر رو داشت!

________________________________

_مشکلت چیه؟
کای سرش داد کشید و کیونگسو نفسش رو با ضرب بیرون داد
_من مشکلی ندارم فقط نمیخوام باهات بیام بیرون و حالا برو بیرون میخوام بخوابم!
متقابلا سر کای داد زد و پسرتیره تر سرجاش تکون ریزی خورد...کیونگسویی که صبح به اینجا آورده بود با این پسری که الان نفسای عصبی میکشید  اصلا قابل مقایسه نبود!
_کیونگسو...تو خودت گفتی دوست داری با هم بریم کافه و...
_آره من گفتم کای و الان اعتراف میکنم که خیلی احمق بودم...برو پیش همون دختره اصلا برای چی اومدی؟
روی تختش دراز کشید و خودشو زیر پتوش قایم کرد....امروز با کای قرار داشتن ولی شغل کوفتی دوست پسرش گند زده بود به همه برنامه هاشون و جالا با چند ساعت تاخیر اومده بود که چی بگه؟
کیونگسو برای خودش ارزش قائل بود و الان انقدر احساس دم دست بودن و بی ارزشی بهش غلبه کرده بود که هر لحظه امکان داشت از جاش بلند بشه و مثل دفعه پیش کای رو از پنجره به بیرون پرت کنه.
_‌کیونگسو...میدونم دیر کردم ولی اون کارمه!...منو جنی فقط دوستیم و اونطور نیست که من اونو به تو ترجیح داده باشم!
_آره کارتو ترجیح دادی!
کیونگسو از زیرپتو خفه جوابشو داد و وقتی کای از پشت بغلش کرد تکون محکمی تو جاش خورد.
_ولم کن.
دستای کای دور کمرش حلقه شدن و همین باعث شد آهی از نهادش بلند بشه، تکون ریزی خورد...میدونست زورش نمیرسه از تخت پرتش کنه پایین پس فقط دستاشو از رو کمرش پس زد و خودشو بیشتر به دیواری که به تختش چسبیده بود فرو برد..

_قبول دارم کارم اشتباه بود بیبی ولی‌خودتم میدونی که تا چه حد....
_میدونم سرت شلوغه!
کیونگسو حرفشو تکمیل کرد و کای لباشو به داخل دهنش فرو برد، حقیقتا میخواست بگه "میدونی که تا چه حد دوست دارم " ولی خب انگار هنوز وقت اعتراف کردنش نبود.
_خوابم میاد...میشه بری؟..بچه ها رو از اتاق انداختی بیرون ممکنه برن به خانوم ری بگن!
با صدای خفه ای گفت و کای آهی کشید...بوسه ای رو پشت گردن دوست پسرکوچولوش زد و وقتی از جاش بلند شد نگاه ناراحتی به کیونگسو انداخت...چرا همش داشت گند میزد؟

___________________________

داخل خونه شد و با خستگی نفسش رو بیرون داد...خرید رفتن با بکهیون همیشه براش خوشایند بود ولی الان که ذهنش اینطور درگیر بود بیشتر براش عذاب آور بود!
روی کاناپه دراز کشید و کمی کمرش رو بالا گفت و بعد از درآوردن گوشیش از جیب‌عقب شلوارش، دوباره سر جاش دراز کشید و مشغول چک کردن موبایلش شد.
جنی جواب پیامشو داده بود ولی سهون هنوز سینم نزده بود، گوشیش رو روی میز انداخت و چشماش رو بست
_انگار‌گند زدم!
با شنیدن صدای رمز در خونه، سریع توجاش نشست و با چشمای مشتاقی به راهرویی که به پذیرایی ختم میشد نگاه کرد.
سهون نیم نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و یه راست به سمت اتاق رفت، خب لوهان واقعا انتظار این برخورد رو...داشت!
_اوپا!
چشمای لوهان با دیدن دختری که تونیک قرمز جذب و کوتاهی پوشیده بود و پشت سر سهون داخل خونه شد گرد شدن، دهنش چند بار باز و بسته شد...این دیگه چه کوفتی بود؟
با اخمایی که بدجور توی هم رفته بودن سرتا پای دخترو از زیر نظر گذروند...اینو از کجا آورده بود؟
بهش‌ میخورد از این دخترای بی سر و پا و وان نایتی باشه!
سهون به سمت دختر برگشت و با لحن سردی جوابشو داد
_چیه؟
و همین لحن کافی بود لوهان بفهمه سهون اون دخترو آورده تا به فاکش بده و تمام!
انگار‌ که تماشاکننده یه درامای تخمی تخیلی باشه تو جاش نشسته بود و به اون دوتا عوضی نگاه میکرد.
_دستشویی کجاست؟
دختر‌ با خجالت پرسید و سهون با پوزخندی که زد دستشویی رو بهش نشون داد، فقط کافی بود دختر بره تا لوهان مثل توپ از جاش بپره
_این کیه؟
دستاشو به کمر زد و حق به جانب به سهون نگاه کرد.
_دوست دخترم.
_چرت نگو...آدم خسیسی مثل تو هیچوقت دوست دختر نمیگیره تا یه وقت از صفر حساب بانکیش کم نشه...حالا بگو این کیه؟
سهون برای چند لحظه تحت تاثیر این حد از شناخت  لوهان قرار‌ گرفت و درآخر با نیشخندی که زد نگاهشو از پسر کوچکتر گرفت و دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد
_درست حدس زدی...یه نفره که پول گرفته تا امشب هر چیزی که بهش میگمو برآورده کنه...حالا فهمیدی؟
تیکه آخر حرفش رو با نیشخندی که زد و نگاه بی تقاوتی که به پسرریزجثه انداخت گفت، لوهان چند تا پلک گیج زد و به خودش اشاره کرد
_به نظرت اینکارا در حضور یه بچه بدآموزی نداره؟
_این بچه خودش انتخاب کرده که اینجا باشه...باید بهت بگم که من همه تعطیلاتمو اینطور میگذرونمو اگه این مدت اینطور نبودم به خاطر همین بچه بود ولی حالا فهمیدم اون بچه لیاقتشو نداره!
وقتی دختر از دستشویی خارج شد و با لبخند به سمتش اومد و دستش رو روی سینه تختش کشید نیم نگاهی به لوهان انداخت
_میتونی امشبو بری خونه دوستت!
_نه...بهتره تریسامش کنیم!
حرفشو با نیشخند ترسناکی که رو لبش نشسته بود به زبون آورد و همین حرف باعث شد دختر بخنده و سهون با ابروهای بالارفته نگاهش کنه.
_تو که بچه بودی!
_من بلدم در لحظه بزرگ شم!
شونه ای بالا انداخت و سهون برای چندلحظه به سرتا پای لوهان نگاه کرد
_برو اتاق.
به دختر دستور داد و تمام سلولای بدن لوهان جیغ کشیدن"خیلی ددیه"...خب با اینکه به اون دختر گفته بود ولی دلیل نمیشد لوهان غش و ضعف نکنه!
بدون اینکه دستشو از جیب شلوارش خارج کنه سمت پسری که هنوز دستاش به کمرش بود حرکت کرد و وقتی روبه روش ایستاد با چشم به عضوش اشاره کرد
_میخوای بگی میتونی؟
_البته که میتونم...چیه میترسی؟
تیکه آخر حرفشو با بالا دادن ابروهاش و دست به سینه شدنش گفت و سهون برای چند لحظه به چهره پر اعتماد به نفس پسر روبه روش نگاه کرد
_از چی میترسم؟
_چه میدونم!...مثلا اینکه با بدن من بیشتر از بدن اون دختر تحریک بشی؟
خنده سهون به هوا شلیک شد و لحظه بعد هردو پسر با چشمایی که انگار داشتن همو به چالش میکشیدن بهم خیره شده بودن!
سهون از دیشب تا الان کلی با خودش فکر کرده بود که چطور انتقامشو از لوهان بگیره و حالا با اینکه میدونست اون بچس ولی تحقیر کردن عضو کوچیکش زیاد جالب به نظر میرسید.
_باشه...پس بهتره عجله کنی!
سهون با نیشخندی که زد گفت و وقتی به سمت اتاق راه افتاد لوهان با چشمای ترسناکی نگاهش کرد.
_خودت خواستی عوضی!
زیرلب زمزمه کرد و به جعبه ای که با بکهیون گرفته بودن نگاه کرد...خب اینو فقط برای اینکه شاااید یه روزی با سهون به نتیجه عاشقانه رسیدن و خواست مثله بکهیون ددیشو سوپرایز کنه گرفته بود ولی فکرشم نمیکرد اینهمه زود به کارش اومده بودن!
جعبش رو تو بغلش گرفت و به سمت اتاق رفت و وقتی درش رو باز کرد با دیدن سهونی که مشغول بوسیدن دختر و لمس هیکل سکسیش بود ابروهاش بالا پرید و اگه قرار بود روراست باشه ته دلش یه چیزی به درد اومد و خب...دندوناش برای پاره کردن رگ اون دختر و خوردن خونش به خارش افتاد.
پس خون آشام بودن همچین حسی داشت!
_من اول میرم حموم!
با اینکه واقعا شک داشت سهون صداشو شنیده باشه گفت و  وقتی داخل حموم شد جعبشو توی اتاقک کوچیکی که برای تعویض لباس بود گذاشت.
بعد از درآوردن لباساش و آویزون کردنش روی چوب لباسی که روی دیوار نصب بود به سمت دوش آب رفت.
آب رو روی ولرم تنظیم کرد و وقتی زیر دوش قرار گرفت چشماش رو بست...قلبش با هیجان توی سینش به تپش افتاده بود و پر از حس انتقام بود‌!
لوهان اون آیرین کوفتی رو کنار سهون میدید رنگ عوض میکرد حالا...حالا اون مردک روی تختی که لوهان همیشه روش میخوابید داشت با یه لاشی عشق بازی میکرد؟
نفسش رو با حرص بیرون داد و به شامپوش چنگ زد و بعد از شستن موهاش، بدنش رو با شامپو بدن خوش بوش تمیز شست.
لوهان کلا از مفهومی به اسم پشم متنفر بود به خاطر همین بدنش همیشه تمیز از هر گونه موی زائدی بود.
با حوله کوچیکی که داخل اتاقک بود بدنش رو خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت.
لوسیون بدن رو برداشت و بعد از براق کردن کل بدنش، موهاش رو با همون حوله ای که روی بدنش کشیده بود خشک کرد‌‌‌‌...کمبود امکانات بود ولی میتونست یه کاریش کنه!
موهای نم دارش رو به صورت شلخته روی چشماش ریخت، بالم لبش رو روی لبش کشید و با کرمی که به صورتش زد پوستش رو نرم کرد.
همیشه براش سوال بود که سهون چرا اینهمه وسایل اینجا چیده ولی حالا بابت همشون بسیار ممنون بود...چون خودشم مجبور بود وسایلش رو اینجا بذاره و حالا داشت ازشون بهره میبرد.
چشماشو با سایه تیره ای که زد مثل یه آهوی مظلوم درشت کرد و با رژگونه کمی گونه هاشو رنگ دار کرد....حس میکرد اگه کمی دیگه به خودش نگاه کنه میپره و لبای خودشو از جا میکنه!
در جعبه رو باز کرد و از توش تلی که دوتا گوش روباه مانند سفید با رگه های توسی داشت رو بیرون کشید و بعد از گذاشتنش روی سرش نگاهی تو آینه به خودش انداخت.
_عالیه!
با کراهت به بات پلاگی که با تلش ست بود خیره شد و با شنیدن صدای ناله اون دختر اخماش تو هم رفت و تمام تردیدش رو کنار گذاشت.
بات پلاگی که دم پشمی سفید با رگه های توسی داشت رو برداشت و به کرم مرطوب کننده چنگ زد...حالا که هیچ روان کننده کوفتی وجود نداشت باید از این استفاده میکرد!
ورودیشو چرب کرد و سر فلزی بات پلاگو به آرومی داخل خودش فرو برد و نفسش برای چند حظه برید.
_لعنت!
به خاطر سرمای فلزش از سرما لرزی کرد و با کمک گرفتن از دیوار سرجاش صاف ایستاد، به خاطر وجود اون چیز عجیب داخلش کمی وول خورد.
دم سفید نرمی که رگه های توسی بینش داشت دو تو دستش گرفت و به خودش نگاه کرد.
_فقط به خاطر غرورت!
به پنتی توری سفید رنگی که داخل جعبه داشت بهش چشمک میزد نگاه کرد و نیشخندی روی لبش نشست.
پنتی رو برداشت و با احتیاط تنش کرد و دمش رو از بین بندای پنتی رد کرد و به بیرون انداخت.
چوکر پاپیونی مشکی رنگی که وسطش زنگوله آویزون داشت رو از جعبه بیرون کشید و دور گردنش بست.
_واو!
خودش از دیدن خودش سوپرایز شد...واقعا واو!
ادکلن رو برداشت و رو کل بدن برهنش اسپری کرد و حالا مونده بود آخرین تیکه از پازلش!
نایلونی که داخل جعبه بود رو برداشت و پیراهن حریر نازک سفید رنگی که به اصرار بکهیون خریده بود رو برداشت  و بدونه اینکه دکمه هاش رو ببینده تنش کرد.
لبش رو زبون زد و بعد از نگاه آخری که به خودش کرد در حموم رو باز کرد و ازش خارج شد.
لباس دختر کناری افتاده بود و سهون روش خیمه زده بود و سینه تو پر و سفید دخترو تو چنگ داشت...وات د فاک؟
لوهان خوب بلد بود چطور رفتار کنه...با قدمای شمرده و آروم سمت تخت رفت....سهون انقدر مشغول بود که متوجهش نشد یا شاید خودشو زد به نفهمی!
دختر با حس بوی ادکلن خنکی چشماش رو باز کرد و با دیدن پسری که چهارزانو روی تخت نشسته بود و دم پشمیش رو کنارش درست مثل یه روباه فرینده تکون میداد با ترس تکونی خورد
_این دیگه چیه؟
سهون میدونست منظور اون دختر لوهانه.‌‌‌..نکنه با دیدن عضو نیم سانتیش ترسیده؟
سرش رو از بین سینه های دختر بیرون کشید و فقط کافی بود سرش رو برگردونه تا با دیدن بدن سفید، چشمای مشکی و گوش و دم پشمی پسر روبه روش دهنش باز بمونه!
لوهان دقیقا مثل شخصیت های انیمه ای شده بود و کل بدن سفیدش جوری برق میزد که انگار عروسکی چیزیه؟
پسر ریزجثه که از ریکشن سهون راضی به نظر میرسید شونه هاش رو جمع کرد و بدون توجه به سر خوردن یقه پیراهن حریرش روی سر شونه لختش سرش رو کج کرد و زبونش رو روی لبای نرمش کشید
_لوهانی نگاتون میکنه...ددی کارتو بکن.
چند تا پلک کیوت زد و سهون...سهون حس میکرد یه چی این وسط درست نیست چون دیکش که تا اونموقع حتی ذره ای تکون نخورده بود با دیدن بدن و لحن لوهان داشت سفت میشد...وات د فا‌ک؟!!

____________________________

نایلون خریدش رو تو بغلش گرفت و وقتی پشت در قرار گرفت رمز درخونه رو زد و داخل شد.
نفسش رو با ضرب بیرون داد و بعد از عوض کردن کفشاش با سرپایی هاش یه راست به سمت اتاقش رفت...وسایلش رو سریع داخل کمدش قایم کرد چون همونطور که تصورش رو میکرد در اتاقش باز شد، چانیول لبخند احمقانه ای بهش زد
_برگشتی؟
_اوهوم!
بکهیون همزمان با عوض کردن لباساش با بی تفاوتی جواب داد و وقتی خواست شلوارش رو دربیاره به طرف چانیول برگشت.
_میشه بری بیرون؟...لباسامو عوض کردم میام.
چانیول پوکر تر از این نمیشد چون لعنت بهش....تمام بدن بکهیون رو شب قبل دیده بود.
پوفی کشید و سری تکون داد
_اوکی!
از اتاق خارج شد و درو بست.‌‌..این رفتار یعنی چی؟
ناخواسته دردی رو توی قلبش حس میکرد...شاید خیلی لوس شده بود ولی دوست نداشت بکهیون اینطور رفتار کنه در هر حال عادت داشت که همیشه از بکهیون انرژی و گرما دریافت کنه!
به گوشیش که روی کانتر بود چنگ زد و صداش رو بالا برد
_بک...شام خوردی؟
_آره!
چشماش گرد شدن و با تعجب چند تا پلک زد.. انگشتش که برای پیدا کردن شماره پیتزایی روی صفحه گوشیش کشیده میشد متوقف شد و در آخر گوشیش رو باز روی کانتر تقریبا شوت کرد.
_تو خوردی چانیول شی؟
بکهیون با تیشرت گشاد قرمز و شلوار گشاد مشکیش از اتاقش خارج شد
_نه...یعنی آره...یه چیز خوردم!
با بدبختی گفت و بکهیون توی دلش قربون صدقش رفت"کیوت" حتی بلد نبود دروغ بگه!
_چی کارم داشتی؟
وقتی روبه روی چانیول قرار گرفت پرسید و مرد بزرگتر نفسش رو سنگین بیرون داد
_راجب یه چیز میخواستم باهات حرف بزنم بک!
_چی؟
زبونش رو با لبش تر کرد و با یادآوری اون موضوع اخمی کرد
_اگه نمیخوای بگی برم!
وقتی مکث چانیول طولانی شد پسرکوچکتر غرغر کرد و با حلقه شدن بی هوای دستای بزرگ چانیول دور کمرش هین ترسیده ای کشید.
چانیول بکهیون رو روی کانتر گذاشت و خودشم بین پاش قرار گرفت..دستش رو دو طرف بدن پسر ریزجثه که با چشمای گرد شده ای نگاهش میکرد گذاشت
_ازت میخوام دیگه شلوار تنگ نپوشی!
چشمای بکهیون گرد شد
_ها؟..ی..یعنی چی؟
_این مسئله از اولم تو مخم بود ولی چون میدونستم بهت بگم قراره بگی بهم ربطی نداره چیزی نگفتم...اما الان که با هم رابطه داریم ازت  میخوام شلوار تنگ نپوشی!
ابروهای بکهیون بالا پرید و در حالی که توی دلش برای این حد از سوییتی چانیول غش و ضعف میکرد جواب داد
_بازم بهت ربطی نداره...لباس پوشیدن یه چیز شخصیه!
اخمای چانیول تو هم رفت ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه...دلش نمیخواست سر بکهیون داد بزنه
_چطور توی خونه برای من شلوار گشاد میپوشی...بیرون رفتنی شلوارت انقدر تنگه که میتونم ببینم بعضی از مردا چطور به پاهات نگاه میکنن!
"حسوووودیش شدههههه..کیووووت...غیرتییییی" بکهیون توی دلش با ذوق جیغ کشید ولی برخلاف چیزی که درونش بود مردبزرگترو به عقب هل داد و از کانتر پایین پرید
_من برای این بحثا خستم....شب بخیر!
قبل از اینکه به چانیول اجازه حرکتی بده داخل اتاقش شد.
چانیول با حرص دستی به موهاش کشید و چشماش رو ریز کرد
_الان بهم بی توجهی کرد؟
با شوک از خودش پرسید و کم کم یه چیزایی جلو چشمش به رژه دراومدن...قبلا توی یکی از ویدیو هایی که راجب ددی و بیبی دیده بود یه متنی شبیه "تنبیه بیبی بوی سرکشم، به نفعش بود به حرف ددیش گوش میکرد" به چشمش خورده بود.
کینک بکهیون ددی و بیبی بود نه؟...شاید لازم بود کمی براش ددی بازی درمیاورد!
نیشخندی روی لبش نشست و لحظه بعد خودشم داخل اتاقش شد و بکهیونی که منتظر بود چانیول هر لحظه سراغش بیاد با صدای در اتاق ددیش چشماش گرد شد...نکنه بهش برخورده بود؟
واقعا اینکه تمام رشته هایی که پنبه کرده بود یه شبه به فاک بره نامردی بود...دلش میخواست از اتاق بپره بیرون و جیغ بزنه "من شوخی کردم ددی دیگه شلوار چیه...از این به بعد برات دامن میپوشم" ولی خب با زور جلوی خودشو گرفت و سعی کرد به فردا فکر کنه!

________________________________

سلوووووم*-*
اینم پارت جبرانی که قولشو داده بودم^^
مرسی از نظرای قشنگتون عنجلام میدونید خیلی دوستون دارم دیگ؟😭😭😭
مایا کلی کلی عاشقتووونه^-^
خیلی خوشحال میشم که اگه مای ددی رو دوس دارید توی ریدینگ لیستاتون ادش کنید😭❤..بچم گناه داره بوخودا😭😭
پارت بعد جمعه=600ووت❤
زود زود ووت بدید منم زود زود براتون آپ میکنم^-^
مواظب خودتون باشیدددد*-*

_________________________________

Continue Reading

You'll Also Like

75.6K 15.7K 75
🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کش...
5.9K 857 67
رمان استاد تعالیم شیطانی(اصلی) . Mo dao zu shi . . عاشقی که 13 سال تموم هر لحظه باور داشت که معشوقه‌ش یروزی برمیگرده... معشوقه ای که با آشوبی که بین...
125K 15K 61
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
147K 27.7K 57
꒱࿐♡ ˚.*ೃ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ✫ ˚♡ ⋆。 ❀ ┊ ☪︎⋆ ⊹ ┊ . ˚ ✧ ╭══• ೋ•✧๑♡๑✧•ೋ •══╮ ✎ 𝘍𝘪𝘤 : 𝘖𝘯𝘭𝘺_𝘔𝘪𝘯𝘦 ✎ 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦𝘴 : 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘉𝘢𝘦𝘬 ✎ 𝘎𝘦𝘯𝘳...