Her Effect | Complete

By 1DFanFic_iran

28.6K 3.5K 3.8K

جلدِ دوم فن فيك The Styles Effect (Harry Styles AU) [Persian Translation] A... More

مقدمه 0
مقدمه 1
مقدمه 2
مقدمه 3
مقدمه 4
مقدمه 5
مقدمه 6
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Bonus Chapter
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 15
Chapter 16

Chapter 14

343 72 89
By 1DFanFic_iran

"من که میگم کارت اصلا بد نبود" آدم کش خندید و قبل اینکه حوله ی روی شونه ی عضله ایش رو برداره و بذاره روی موهای تقریبا خیسم نگاهی بهم‌کرد

"بیخیال، باید اعتراف کنی که بهتر شدم" خندیدم و مشتی به بازوی لختش که تتو داشت زدم و روی پاهام مثل یه بوکسر حرفه ای میپریدم. آدم کش چشماشو چرخوند و در خونه ی هریه منو باز کرد، ولی در به یه مانعی برخورد کرد و از پشت صدای "آخ" گفتن کسی به گوش رسید

"پرنسس؟" با گیجی پرسیدم، اخم کرد و همراه آدم کش وارد شدم و همون لحظه شیطان عزیزم زود پرید روی پاهاش، سرخ شده بود و دستی به کمرش زد و با حالت عجیبی پشت سرشو خاروند. تعدادی کوپن از روی پاهاش زمین افتاد و من پایینو نگاه کردم و تعداد زیادی کوپن یه قیچی و مجله ای رو دیدم

"داشتی به گفت و گوی ما گوش میکردی؟" آدم کش پرسید و یه ابروشو بالا داد و بعد بستن در به هری نگاه کرد که منم بهش نگاه میکردم

"چی؟ نه...نه من فقط- من دوست دارم اممم، دوست دارم نزدیک درها باشم...آره. دوست دارم، دوست دارم حسشون کنم، و نزدیکشون باشم و نمیدونم با این حرفا قراره به کجا برسم ولی من-"هری شروع کرد به حرف زدن و اذیت شده و ناراحت بنظر میرسید و هی به من و آدم کش نگاه میکرد که باعث شد اخم کنم و بهش نزدیکتر بشم

"هی، از وقتی که با آدم کش رفتم باشگاه مثل دیوونه ها نشستی کوپن بریدی عزیزم. چی شده، چرا اینقدر مضطربی؟"  با نگرانی پرسیدم و دستای گرممو روی صورتش گذاشتم تا ببینمش و اون آب دهنشو قورت داد

"چی؟ مضطرب؟ من- پفففف نه، چرا- چرا باید مضطرب باشم که تو که میدونی من از اون دوست پسرای خونسردم که گیر نمیدن و حسودی نمیکنن چون یادمه دیشب بهم گفتی که این کارا اذیتت میکنن پس من فقط...من فقط استراحت میکردم...میدونی که..." کم کم ازم فاصله گرفت و دستاشو روی سینش گذاشت و خط فک تیزشو لمس میکرد و به من نگاه میکرد که باعث میشد نگاه ها نامطمئنی بین من و آدم کش ردوبدل بشه

"پس هیچی اذیتت نمیکنه؟" به هرحال پرسیدم و سرمو به یه طرف خم کردم و نگاهش کردم

"چی؟البته- البته که نه...ها...چرا- چرا باید این موضوع که دوست دختر عرقی و نفس نفس زنان با آقای 'من دوست ندارم تیشرت بپوشم' برگشته خونه منو اذیت بکنه، من- من اصلا اهمیت نمیدم" شونه هاشو بالا مینداخت و حرف میزد که باعث شد من و آدم کش سرفه ای همراه با خنده بکنیم

"چقدر من خوشحالم، لقب های تازه گیرم اومد" آدم کش خشک گفت و نگاهی بهم کرد

"ما فقط رفتیم باشگاه" هری رو مطمئن کردم و روی نوک انگشتام ایستادم و لبامو غنچه کردم بوسی بهش پیشنهاد کردم هری هم لباشو با ناراحتی آویزون کرده بود و هنوزم اذیت شده بنظر میرسید و به من نگاه نمیکرد. خم شد لبامو بوسید ولی هنوزم نگاهم نمیکرد و مثل بچه ها اخم کرده بود

"ولی ببین روش های جدید کشتی گیری یادگرفتم" با بازیگوشی گفتم و برگشت سمت آدم کش که با تکون دادن شونه هاش داشت خودشو آماده ی مبارزه میکرد‌، لبخندی میزد که چال هاشو به نمایش میذاشت. جلوی هری شیطان شروع به کشتی گرفتن کردیم و بالاخره من زمین زدمش و روش نشستم. دوتامونم نفس نفس میزدیم که سرمو بالا آوردم و به هری شیطان نگاه کردم که دیدم صدای عجیبی از گلوش بیرون اومد و داشت با دستش جلوی داد زدن خودشو میگرفت.

"اوه ها، واااو. چقدر، چقدر همدیگه رو لمس میکنید و الانم روش نشستی" گفت و لبخندش هی تغییر میکرد که یهو اومد سمتمون و منو از پشت گرفت از روی آدم کش بلند کرد و روی زمین گذاشت

"عشقت خوب بلده چطور یه مردو زمین بزنه" آدم کش خندید و با آرنجش خودشو بالا کشید. سرمو تکون دادم و به شیطان نگاه کردم که دندوناشو محکم روی هم فشار میداد و به زور لبخندی در جواب زد.

"خب مهمش اینکه تو برگشتی" هری از بین دندونای جفت شدش گفت و وقتی آدم کش رفت آشپزخونه آرومتر شد. شیطان دستاشو آورد بالا که باعث شد لبخند بزنم و منم دستامو ببرم بالا و حرکت خودشو کپی کنم. ولی وقتی میخواستم بغلش کنم دستاشو روی شونه هام گذاشت منو برگردوند و سمت راهرو هلم داد

"و شیطان رو صد مرتبه شکر که از حموم آب میاد چون اوووه وضعت خرابه" شنیدم با لحنی که انگار حالش بهم خورده گفت. برگشتم و نگاهش کردم که با دستش بینیشو گرفته بود و پوزخندی به لب داشت، فاصله ی زیادی بینمون ایجاد کرده بود و با انگشت اشارش منو هل میداد که باعث شد بخندم

منو داخل حموم هدایت کرد و مطمئن شد که درو قفل کرده منم مشغول درآوردن لباسام بودم

"خب حالا که برگشتی، یه مغازه شکلات فروشی کوچه بالایی دارن باز میکنن ولی خب فعلا کاراش تموم نشده. امیدوار بودم که بتونیم بریم و کارشونو تماشا کنیم- شنیدم میخوام از اون کرم های پاستیلی بفروشن." خندید و روی کانتر حموم نشست و منم جنگ خونینی رو با سوتینم که باز نمیشد راه انداخته بودم

"عالی بنظر میاد، ولی من-من به سایکو قول دادم که باهاش میرم هندونه بترکونیم.." توضیح دادم و بالاخره موفق شدم سوتینمو دربیارم. هری اخم کرد، سعی میکرد چشماشو روی صورتم نگه داره ولی بالای گوشاش داشتن قرمز میشدن

"اوه. نه این- این جالب بنظر میاد-"

"میدونی که اگه بخوای میتونی بیای. ببین- تقریبا دو هفته از وقتی که تختمون افتاد وسط خونه ی اون مردی که طبقه ی پایینه میگذره و هری های دیگه بهم گفتن که مثل قبل باهم وقت نمیگذرونیم و ما هممون دوستیم. توام باید همراه ما بیای بریم هندونه بترکونیم، خیلی از استرس آدم کم میکنه" با لبخندی روحیه دهنده بهش گفتم و بقیه لباسامو در آوردم و هری با صورتی بی حس نگاهم میکرد

نگاهش رفت سمت مچ پاهام و گلوشو صاف کرد، قبل اینکه نگاهشو برگردونه به صورتم گونه هاش سرخ شدن

"نه، مشکلی نیست. میدونم که این چند هفته خیلی کنار هم بودیم، تو برو...برو و طالبی هاتو بترکون"

"هندونه-"

"اصلا مهم نیست که کدوم میوه ی لعنتیه، تا وقتی که ترکوندن واژن نباشه من مشکلی ندارم" هری با حرص گفت و نگاهشک ازم گرفت و من خندیدم

"میدونم که بو میدم و معذرت میخوام ولی قسم میخورم فردا میتونیم هرکاری که بخوای بکنیم و میریم اون مغازه نیمه تموم رو هم میبینیم" با ملایمت بهش گفتم. حوله ای برداشتم و دور خودم پیچیدمش و صورتمو روی شونش گذاشتم

چیزی نگفت، هنوزم اخم میکرد ولی بازوهاشو دور کمرم حلقه کرد، سرشو روی سرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد

"ببین، بوسه های پروانه ای" گفتم و سرمو بلند کردم و صورتامون یکم از هم فاصله داشتن، بینیمو چین دادم و مقابل پوست گونش پلک میزدم که باعث شد بخنده و با لبخند به من نگاه بکنه

بوسه های پروانه ای همیشه حال هری رو بهتر میکردن

"خیلی خب خیلی خب عصبانی نیستم. قبل اینکه باعث بشم دوباره عرقی بشی برو و دوشتو بگیر" تیکه انداخت، با لحن اغواگرانه ای و با منظور حرف زد که باعث شد چشمام گرد بشن و حولمو محکم بگیرم

"این باعث میشه که نخوام برم حموم، دارم بهت میگم با هورمون های یه فن گرل بازی نکن" هشدار دادم، به آرومی با لبخند عقب رفتم. حولمو گذاشتم کنار و رفتم زیر دوش پرده هارم کشیدم

"نگران نباش پرنسس، ما کلی وقت برای باهم بودن داریم" مطمئنش کردم، صدا بخاطر آب زیاد رسا نبود ولی شنیدم که به آرومی خندید و "آره" ای زمزمه کرد

و شاید بخاطر این بود که نمیدونست از پشت پرده ها آروم نگاهش میکردم، ولی دیدم که لبخند روی صورتش از بین رفت و به آیینه پشت سرش تکیه کرد، هنوز روی کانتر نشسته بود و عکسی از جیبش بیرون آورد. عکسی که توش گونه ی منو میبوسید بود و با ناراحتی بهش نگاه میکرد

"کلی وقت داریم" با اخمی حرفمو زمزمه وار تکرار کرد

••

به هری که کنارم روی تخت نشسته بود و داشت مجله هارو میبرید به سختی خیره شده بودم، ابروهاش بخاطر تمرکز زیادش خمیده بودن و لبای قلبی شکل نرمشو روی هم فشار میداد و من مشغوله جون دادن برای تضادی بودم که عینک فریم مشکیش با هیکل عضلانیش بوجود آورده بود

"تو دادی یه چیزی رو از من قایم میکنی" یهویی گفتم و بوعث شدم بدنش منقبض بشه، نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به خودش زحمت بده نگاهی بهم‌بکنه به کار کردن با قیچیش ادامه داد

"نه چیزی قایم نمیکنم" غرغر کرد و من چشمامو باریک کردم

"فقط بهم بگو"

"چیزی برای گفتن وجود نداره"

"چرت نگو، کل روز داشتی خودتو با کوپن بریدن میکشتی. فکر نکن که نمیدونم-"

"چطور میدونی کل روز چیکار کردم وقتی کل روز رو با بقیه بیرون بودی؟" با لحن تلخی گفت و بالاخره برگشت بهم‌نگاه کرد که چشمای من گرد شدن

"جدی هنوز بخاطر اون موضوع حالت گرفتست؟ بخاطر همین خوب نیستی- خدایا من که بهت گفتم اگه بخوای میتونی باهامون بیای" من سعی کردم دلیل بیارم و اون عینکشو درآورد چشمامو بست و دستی با خستگی روی صورتش کشید

"میدونی چیه لیدی لایزا، تو این لحظه هیچ علاقه ای به حرف زدن و گفت و گو باهاتون ندارم. میخوابم" بهم پرید و لحن نرم پرنسیش منو شگفت زده کرد. کوپن هارو از روی پاهاش برداشت و روی پاتختی گذاشت، چراغ رو خاموش کرد و مارو تتی تاریکی فرو برد. دراز کشید و لحاف رو تا زیر چونش بالا کشید

"خب- تو نمیخوای دربارش حرف بزنی، خوده خودت نمیخوای دربارش حرف بزنی. خودت" سرزنشش کردم. سرمو تکون دادم و برگشت دراز کشیدم، الان هردو بهمدیگه پشت گرده بودیم

از اونجایی که من یه جنده به عنوان کودک درون دارم لحافو کشیدم سمت خودم و پیچیدمش دور خودم. وقتی شنیدم هری غرغر کرد خندیدم و فهمیدم بیشترشو کشیدم سمت خودم

سریعا محکم کشیدش سمت خودش و باعث شد لحاف از روی من پرواز بکنه و بدون هیچی بمونم. سرمو برگردوندم و دیدم با خودش و لحاف ساندویچ محکمی درست کرده

قبل اینکه لحاف رو بگیرم و دوباره بکشم تو تاریکی بهش اخم کردم. وقتی داشتم به سمت خودم میکشیدمش متوجه شدم اونم داره میکشه، دوتامون داشتیم روی تخت لحافو میکشیدیم سمت خودمون که حس کردم هری با لگد از روی تخت پرتم کرد پایین.

با کونم روی زمین افتادم و چشمام گرد شدن، وقتی شنیدم هری خندید و بعد تظاهر کرد که داره خروپف میکنه دهنم باز موند

سرمو تکون دادم، خنده ی شیطانی کردم و آستینامو دادم بالا. پریدم روی تخت و بهش حمله کردم

دوتامونم داد زدیم و از اون طرف تخت روی زمین افتادیم. هری فحش میداد که من سریع پریدم روی دوتا پاهام

"بهم‌بگو" دستور دادم و یقشو گرفتم و اونم با عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میداد. دوتامونم با اخم به طرف مقابل خیره شده بودیم که من تصمیم گرفتم دستشو بگیرم و روی زمین ثابت نگهش دارم. وقتی دستشو گرفتم با حس کردن یه چیز نرم دور انگشتش خشک شدم و به پایین نگاه کردم، چشمامو باریکتر کردم تا دقیق ببینم چیه

"وقتی داشتم کوپن میبریدم با قیچی خودمو اشتباهی زخمی کردم" با لحن کشنده ای گفت و به من که دستشو گرفته بودم نگاه میکرد، دستمو روی چسب زخمش میکشیدم که اونم دستشو گذاشت روی کمرم و منو بیشتر به خودش فشار داد

به زخمش نگاه کردم و یه این فکر میکردم وقتی بدنای شیطانیه ما اینقدر قوی ترن چطور میتونه خودشو اینجوری زخمی کنه

"صد در صد یه چیزی هست که به من نمیگی" به آرومی گفتم که باعث شد هری اخم بکنه و منو از روی رونش به زمین متنقل بکنه. بلند شد و رفت چراغارو روشن کرد و بعدش خم شد چیزی از زیر تخت بیرون کشید

"معذرت میخوام" گفت و جعبه ی صورتیه ویکتوریا سیکرت رو بهم داد و چشمای من گرد شدن

"امروز وقتی که بیرون بودی خریدمش. من فقط...فقط حسودی میکردم و معذرت میخوام. همچنین میخواستم لباس زیر بیشتری برات بخرم چون لباس زیر های قبلیتو خودم پاره کردم- ولی خیلی عجیب بود. هیچ ایده ای نداشتم که دارم چیکار میکنم و تنها پسری بودم که اونجا بود" هری با استرس خندید و مضطربانه دستی به پشت گردنش کشید. با قیافه ی ترسیده ای به منی که داشتم توی جعبه رو بررسی میکردم نگاه میکرد

"از لباس زیر های مدل مامانبزرگی خوشم میاد" خندیدم و بعد از دیدن لباس زید ها با صدایی که پر از روراستی و خوشحالی بود گفتم. وقتی هری با آسودگی لبخندی زد خندیدم و خم شدم و بوسیدمش که باعث شد با رضایت اهی بکشه، حس کرد دستشو روی گونم گذاشت و منو روبه روی صورتش نگه داشت

"من واقعا متاسفم" گفت و پیشونیشو به پیشونیه من تکیه کرد و به من نگاه نمیکرد

"من فقط- من میدونم که یه عوضیم و میدونم تو از شخصیت پرنسیم خوشت میومد. و اینکه دقیقا شبیه بقیه هری ها هستم هم کمکی به وضعیت نمیکنه. میدونی هیچ چیز خاصی ندارم، منم مثل بقیه اونا یه شخصیت داستانی هستم که یکی بوجود اورده. هممون شبیه همیم، از نظر بدنیم کپی همیم، اسممون یکیه، لهحه ی بریتیشیمونم یکیه. من فقط-" خیلی مضطرب به نظر میومد که باعث شد لبخندم از روی صورتم حذف بشه و خودمو روی رونش بیشتر بالا بکشم. دستامو پشت سرش گذاشتم و اجازه دادم سرش روی شونم قرار بگیره و محکم بغلش کردم

"نه، نه اینجور نیست. شاید همتون از روی یه مرد ساخته شده باشین ولی شخصیت هاتون خیلی متفاوتن. تو خاصی" بهش گفتم و پشتشو نوازش کردم. صورتشو گرفتم و بالا اوردم تا بتونم به چشماش نگاه بکنم

"تو هری عه منی،ورژن پرنس،شیطانی،کیتی-مهم نیست،من فقط و فقط عاشق توعم،من این حس رو نسبت به هیچ هری دیگه یا هیچ کس دیگه ندارم برای همون اهمیت داره وقتی که ما اینطوری ایم."من همونطور که انگشتامونو توهم قفل میکردیم قسم خوردم،لبام روی مال اون سر خورد و اون بهم با عشق و تحسین نگاه میکرد،انگار باور نمیکرد من کنارش بودم.

"من خیلی عاشقتم لیدی لایزا."اون با نفس گفت،و اون آخرین حرفی بود که از دهنش خارج شد قبل اینکه لبای گرمشُ رو مال من بذاره،دستاش پایین تر از بلوزیم روی روی رون هام بود همونطور که من چشمامو بستم و دستمو داخل موهاش بردم،موهای نرم و فِرِش رو بین انگشتام پیچیدم و باعث شدم رو لبام ناله کنه.

اون داشت کنترل رو تو دستش میگرفت و منو روی زمین پایین میاورد بدون اینکه بخواد بوسه مون رو قطع کنه،لبامون فقط وقتی که میخواست لباسامون رو در بیاره از هم جدا شدن قبل ازینکه بخواد دوباره پایین بیاد و بوسه های خیس با دهن باز روی گردنم تا قفسه سینم بذاره.

و بعد من پاهامو دور پهلوش قفل کردم و میدونستم که دارمش.

من خودمونو چرخوندم و من روش بودم و سرجاش نگهش داشتم،جفتمون نفس هامون سنگین شده بودن همونطور که با حالت سورپرایز شده پلک میزد و من بهش خیره شده بودم.

"ها!توکه فکر نکردی میتونی با سکس حواسمو پرت کنی،کردی؟منظورم اینکه این خوبه ولی من میدونم یه چیزی اشتباهه هری،حسش میکنم.تو چیکار کردی."من گفتم وصدامو محکم نگه داشتم با دست دیگم پهلوش رو روی زمین نگه داشتم.و شگفت زده شده بودم که چطور من ازش خیلی قوی تر بودم و با دست آزادم چونش رو نگه داشته بودم همونطور که اون دندوناشو از روی ناراحتی روی هم کشید.

"لایزا تو میدونی من هرکاری میکنم که با تو باشم.هیچ دلیلی برای عصبانیت یا متوقف کردن چیزی که انجام شده نداری-"اون گفت،قفسه سینش بالا و پایین میرفت قبل ازینکه شوک تمام بدنمو فرا بگیره وقتی فهمیدم سیاهی چشماش کم کم داره از بین میره،رنگ سبز روشنش برمیگشت به حالت پرنس بودنش.

وقتی که آدم بود.

"چیکار کردی؟"من دوباره پرسیدم،و بعد حسش کردم،وقتی داشتم پهلوش رو نگه میداشتم ضربان قلبش رو حس کردم،ضربانی که نباید اونجا میبود.

اون قبلش داشت میزد و فقط الان داشتم درد کم و احساسات رو توی حالت های صورتش میدیدم همونطور که به صورتش خیره شده بودم.

هنوز ولی یجورایی نمیتونستم حسش کنم.

من نمیتونستم هیچ حس یا دردی رو توی قلب و قفسه سینم حس کنم،درست برعکس اون.

"چیکار کردی؟"من با عصبانیت تکرار کردم،عصبی شده بودم که هری چقدر میتونه لجباز باشه همونطور که اون بهم نگاه میکرد.

"کاری که باید برای بودن با تو انجام میدادم.متاسفم."اون آروم گفت قبل ازینکه از بین دستام بیرون بیاد.خودشو عقب کشید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت،حس عصبانیتم کمتر شد همونطور که ذهنم خالی شد.

"متاسفم."اون همونطور که پلکام سنگین شدن حس کردم بدنم سست شد،روی قفسه سینش افتاد و من رو نگه داشت قبل ازینکه بیهوش بشم آروم تکرار میکردم "تو چیکار کردی؟" سعی میکردم بهش چنگ بزنم و بگیرمش همونطور که منو نگه داشته بود.

"متاسفم."

••

من تو تخت هری بیدار شدم،مثل همیشه.از بین ملافه ها با چشمای خسته و گیج بلند شدم همونطور که به پنجره که نور افتاب از بین پرده ها بیرون میزد نگاه میکردم.

"من عجیب ترین رویامو داشتم."من گفتم و چشمامو گرفتم قبل ازینکه برگردم و به هری نگاه کنم که کنارم دراز کشیده بود،بیدار شد و بالا تنش رو از روی تخت بلند کرد،من چشمام روی تتو های بدنش که تا گردنش بودن دوختم وقتی اون دستاشو بین موهاش که بهم ریخته بودن برد و انگشتشو بینشون کشید.

"آره،راجب چی بود؟"اون پرسید،سمتم چرخید و یه لبخند چال دار تنبل بهم زد،صداش از همیشه هاسکی تر بود وقتی که من داشتم آنالیزش میکردم،چشمای قهوه ای من چشمای مشکی اون رو ملاقت کرد.

"نمیدونم-فقط یادمه که تو یه کار عجیب و انجام دادی و دوباره انسان شده بودی یعنی منظورم اینکه من مشکلی نداشتم من هنوز یه شیطان بودم ولی تو انسان شده بودی و داشتی آسیب میدیدی بخاطر ضربان قلبت."من ارون توضیح دادم و پیشونیمو گرفتم و چشمامو فشار دادم بخاطر دردی که تو سرم بود.

اون جلو اومد،شونه ام رو بوسید و با نوک موهای کوتاهم بازی کرد.

"اون فقط یه خواب بود."اون آرومم کرد.اخمم عمیق تر شد وقتی لباش رو حس کردم،برگشتم و بهش نگاه کردم تا واقعا به چشماش عمیقا نگاه کنم،اون نگاه خیره ام رو حس کرد و با یه صورت بی حالت بهم نگاه کرد.

من دستمو برای گرفتن دستش که بینمون بود بلند کردم،دیدم که شونه هاش سفت شدن وقتی که انگشتامونو توهم قفل کردم اما نگاهش رو ثابت رو صورتم نگه داشت‌.

و من بهش پلک زدم وقتی فهمیدمش.

من سریع دستمو عقب کشیدم و گوشش رو گرفتم.

هری آدمکش یه سری چیزا به ایتالیایی گفت و خودشو عقب میکشید همونطور که من بهش خیره شده بودم و گوشش رو گرفته بودم.

"به چه دلیل فاکی ای داری تظاهر میکنی که هری شیطانی منی؟"من با عصبانیت گفتم و میدونستم که این اون نبود وقتی دستامون همدیگرو لمس کردن و من به حلقه لبی که نداشت و تتو های فیک و ارتباط چشمی سیاهمون فکر کردم.

"من متاسفم،قسم خوردم که نگم."اون بهم گفت،قفسه سینه سفتش بالا و پایین میرفت و من بهش با سوءظن چش غره رفتم.

"همینه،بیا اینجا."من مثل یه مادر عصبی گوشش رو پیچوندم و همونطور که گرفته بودمش از اتاق بیرون بردمش،و باعث شدم پشت هم تکرار کنه "اوه،اوه،اوه" قبل ازینکه من به آشپزخونه پیش ومپایر و سایکو که پشت میز نشسته بودن برم و باعث بشم سرشون رو سمتم برگردونن.

"بهت گفتم که من باید رول اون پرنس ژیگول پیگول رو جای اون آدم کش سوسیس ای ایتالیایی مو قهوه ای بازی کنم،به هر حال تو پنج تا باک بهم بدکاری،اون قبل از ۵ دقیقه فهمید که تو کی هستی."سایکو خندید و به ومپایر که سرش رو با یه پوزخند تکون میداد نگاه کرد،آدمکش که کنارم وایستاده بود دستش رو توی جیبش برد و چندتا برگ دلار مچاله شده بیرون اورد و کف دست سایکو گذاشت قبل ازینکه به ایتالیایی یه چیزایی زیر لبش بگه.

"بشین،من جوابام رو میخوام و شماها قراره بهم بدینشون."من گفتم و میدونستم که فهمیدن منظورم چیه وقتی که آدمکش رو اوردم و ملحق کردمش به جمع قبل ازینکه به جلو خم بشم،نگاه خیره ام رو بهشون دوختم و اونا سعی میکردن از زیر نگاهم در برن‌.

ومپایر لباش رو داخل کشید و داخل صندلیش فرو رفت و با عینک افتابیش توی دستش بازی کرد همونطور که سایکو به همه جای اتاق جز من نگاه میکرد،تظاهر میکرد که با یه چیزی روی سقف سرگرم شده همونطور که داشت سوت میزد،به پشت صندلیش تکیه داده بود و با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود وقتی که آدمکش دستاش رو تو قفسه سینش جمع کرده بود و به سطل آشغال روبروش زل زده بود.

من سمت یکی از کشو های توی اشپزخونه رفتم و یه قیچی برداشتم و وسط میز به حالت تحدید کوبیدمش.

هر سه تاشون بهم خیره شدن و حتی تکون هم نخوردن و باعث شدن من آروم اخم کنم،قبل ازینکه به آدمکش نگاه کنم که یه تک خنده کرد و به قیچی روی میز خیره شده بود قبل ازینکه نگاهش رو با یه پوزخند سمت من برگردونه.

"من آموزش دیدم تا بدترین نوع شکنجه هارو تحمل کنم، از کنده شدن ناخنام و دندونام بوسیله انبردست تا سوخته شدن توسط آب جوش" با حالتی از خود راضی اطلاع داد، قبل اینکه خم بشه سمتم و به اخمم با اخم خودش جواب بده لبخندش از صورتش حذف شد

"تو به خیلی بیشتر از یه قیچی اشپزخونه نیاز داری تا منو به حرف بیاری بامبینا."اون گفت،صداش آروم و مصمم بود همونطور که من بخاطر حرفش ابروهامو بالا دادم.

"درست میگی،شما دوتا ضعیف ترین پس."من گفتم و آخرین نگاهم رو به ادمکش انداختم قبل ازینکه سمت ومپایر و سایکو برگردم و قیچی رو سمتشون بگیرم.

"اوه خدا لایزا لطفا،لطفا اون تیغ تیز رو روی پست من نکش وقتی داری با اون صدای سکسی ای که داری منو میترسونی وقتی عصبی ای،اون کارت باعث میشه تا من همیشه بخوام اشتباه کنم."سایکو گفت و تظاهر کرد که داره با ترس بهم نگاه میکنه هرچند اون نمیتونست چشمای سبزش که گرد شده بودن رو پنهان کنه همونطور که با لذت به قیچی تو دستم نگاه میکرد،و در واقع داشت سر جاش بالا و پایین میپرید بخاطر هیجان زده شدنش.

سایکو دستش رو به پیشونیش زد و سرش رو پایین اورد و سرش رو با حالت اذیت شدن تکون داد.

"خب،من میدونستم که تو اخرین نفری هستی که نخود تو دهنت خیس میخوره(راز نمیتونی نگه داری)."من گفتم و به ومپایر هری که با ابروهای بالا رفته و یه لبخند کوچیک بهم نگاه میکرد خیره شدم.

"ببخش بچه،لبای من مهر و موم شدن."اون با یه لحن مطمعن گفت و سرجاش به صندلیش تکیه داد و دستش رو پشت سرش گذاشت و با یه لبخند چالش برانگیز بهم نگاه کرد.

"خب پس"من گفتم و سرمو با یه حالت عادی کج کردم و قیچی رو روی میز گذاشتم،از کنار اون سه تا عقب کشیدم قبل ازینکه سمت یکی از کشو ها که هری سکه ها و کپن هاشو توش نگه میداشت برم،لبخند زدم وقتی کتاب رو پیدا کردم و درش اوردم و بازش کردم.

لبخند ومپایر سریع از بین رفت و با چشمای باز شده که ترس توش معلوم بود به کتاب تو دستم نگاه کرد و تقریبا تو صندلیش افتاد وقتی که من انگشتام رو بین برگه ها حرکت میدادم تا ورق بزنم.

"حدس میزنم اهمیتی نداشته باشه که بخوام یکم بخونم نه؟"من با یه لحن معصومانه پرسیدم و دیدم که ومپایر استرس داره،سرش رو تکون داد قبل ازینکه من به کتاب نگاه کنم و با صدای بلند شروع به خوندن کنم.

" تو نمیتونی اینجا جدی باشی،این چیزیه که اذیتت میکنه؟"سایکو کلافه نفسش رو بیرون داد و برگشت یه نگاه به ومپایر کرد.

"ن-نه این اذیتم نمیکنه،ا-این فقط-"

"چرا داری اونطوری بهم نگاه میکنی؟"آگستس لبخند نصفه ای زد "چون تو زیبایی،من از نگاه کردن به آدمای زیبا لذت میبرم،و چند لحظه قبل من تصمیم گرفتم که خودمو نادیده نگیرم،اینکه وجود دارم."من به خوندن ادامه دادم و یه لبخند به کتابی ک دستم بود زدم.

" لا لا لا لا لا لا،من گوش نمیدم،من گوش نمیدم."ومپایر هری تکرار کرد،چشماش رو روهم فشار داده بود و دستای بزرگش رو کنار گوشش گرفته بود همونطور که بلند شد و خواست ازونجا فرار کنه،نگاهمو از روی کتاب برداشتم و دستمو بالا اوردم،دیدم که بدنش سمت صندلیش پرواز کرد و صندلیش روی زمین افتاد قبل ازینکه به خودش بیاد به دیوار چسبید بخاطر کنترل دستای من وقتی که اون سه نفر با شوک بهم خیره شده بودن.

"هولی شت اون خیلی ددیه و اون حتی یه پسر هم نیست."سایکو با هیجان گفت قبل ازینکه من حواسم رو به داستان جمع کنم.

"اونا تورو نمیکشن تا وقتی که روشنشون نکنی،" اون گفت همونطور که مامان رسید" و من هیچوقت یدونه هم روشن نکردم،این یه تشبیهه."

"اوه خدای من تمومش کن،تمومش کن بچه،یکم رحم داشته باش،رحم داشته باش."ومپایر هری عصبی شده بود و تو صندلیش تکون میخورد و سعی میکرد از زیر کنترل من خارج بشه و ازونجا بره.

"تو اون شیء کشنده رو درست بین دندونات نگه میداری،ولی بهش این قدرت رو نمیدی که بخواد بکشتت."

"یا مسیح،خیلی خب!پرنسس شیطانی تو رفته دفتر و داره میمیره خب!داره میمیره لایزا."ومپایر هری داد زد و باعث شد چیزی که میخوندم هیچوقت ادامش از لبام خارج نشه،دستام که کنترل ومپایر هری رو گرفته بود و به صندلیش چسبونده بود شل شدن و باعث شدم ومپایر روی زمین بیوفته و هیچ چیز دیگه ای نشنیدم و اتاق انگار کاملا ساکت بود.

سینه ام بالا و پایین میرفتن همونطور ک به دو نفر دیگه نگاه کردم که داشتن تاییدش میکردن،سایکو و ادمکش قیافشون جدی بود و ومپایر شوک شده بود وقتی فهمید چی بهم گفته.

"شت،بچه من نمیخواستم-"اون شروع کرد،یه نگاع پر از پشیمونی،گناه و ترحم روی صورتش شکل گفت وقتی من حس میکردم دیوار ها دارن بهم نزدیک میشن،نگاهم سمت زمین رفت و حس کردم دستام دارن میلرزن.

"لایزا تو باید بهمون گوش بدی،اون نمیخواست که تو بفهمی-"

من هیچوقت اجازه ندادم که حرف آدمکش تموم بشه چون یه دود سیاه دور بدنم شکل گرفت و من مستقیم به دفتر کار هری رفتم.

°°°°°°°°°°°°°
خب بابت این تاخیر متاسفیم ولی واقعا وقتی میبینیم سین ها و ووت ها هیچ ربطی به هم ندارن انگیزه ای برای ترجمه کردن نداریم
شرط رای :)
هروقت ووت های این چپتر به ۱۰۰تا رسید چپتر بعدی آپ میشه...

Continue Reading

You'll Also Like

30.4K 4.1K 20
gay love,Romance,Horror شما هم فکر میکنین توی شهر کوچیکتون،هیچ اتفاقی نمیوفته؟فکر میکنین همرو میشناسین و روز ها همونجوری که فکر میکنین شب میشه؟ فقط ی...
102K 9.9K 41
[ C O M P L E T E D ] " تو قلب من رو اسير كردى ، ولى حتى خودت هم نميدونى " (Harry Styles AU) [Persian Translation] © All Rights Reserve...
42.3K 6.7K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
4.3K 523 4
"از اینجا که نگاه می‌کنی،همه چیز آروم و زیبا کنار هم قرار گرفته،از این بالا همه چی سر جاشه،ولی از نزدیک،هیچی سر جاش نیست؛از دور همه چی عالی به نظر می...