terrorist | Z.M - RPF

By Marry____

13.6K 2.5K 2.4K

' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه‌ شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید... More

- ۰ : پیشوند
- ۱ : دوستانه
- ۲ : تاثیر
- ۳ : دلواپس
- ۴ : همراهی
- ۵ : شایعات
- ۶ : توطئه
- ۷ : هواداری
- ۸ : حقیقت
- ۹ : جریانات
- ۱۰ : شروع
- ۱۱ : روابط
- ۱۲ : اجبار
- ۱۳ : تهدید
- ۱۴ : فرشته
- ۱۵ : احساسات
- ۱۶ : جی جی
- ۱۷ : آتش
- ۱۸ : آسیب
- ۱۹ : حضور
- ۲۱ : نگاه
- ۲۲ : مواجه
- ۲۳ : رفیق
- ۲۴ : علاقه
- ۲۵ : لنگر
- ۲۶ : سود
- ۲۷ : حمایت
- ۲۸ : پرواز
- ۲۹ : پارتنر

- ۲۰ : امنیت

234 51 11
By Marry____


زین نمیتونست بیشتر از چیزی که بود، گیج و حیرت زده باشه.

صبح دیروز، بعد از رفتن لیام، زمان با رفتن زین به باشگاه سپری شد. و بعدظهر با بردن پاپی به پیاده روی، تمرین نفس گیری و گوش دادن به موسیقی گذشت. روز یکنواختی بود اما زین بابتش متاسف نبود.

برای ناهار به چند گاز از باقی مونده ی پیتزای مهمونی شب قبل بسنده کرد و ازونجایی که به شام میلی نداشت، با یه بسته چیپس و لپ تاپ برای دیدن فیلم به تخت برگشت درحالیکه پاپی یه طرفش جا خوش کرده بود و سرشو روی سینه‌ش گذاشته بود و با هربار نوازش دست زین، خر خر خوشایندی از عمق گلوش خارج میشد.

بعد از اینکه لیام رفت، زیاد طول نکشید تا اون حس اضطراب و دلشوره ای که از شب گذشته داشت دوباره برگرده و آزارش بده. اما حضور پاپی همه چیزو ملایم تر میکرد.
اون میتونست اضطراب زین رو بو بکشه و ترسش رو بشنوه. پس با چرخیدن مداوم دور زین و پرت کردن حواسش، بهش کمک میکرد.

زین تمام روز سعی کرد اون حس بد رو پس بزنه اما وقتی نمایی از لئوناردو دیکاپریو در فیلم جزیره ی شاتر روی صفحه ی لپ تاپ نقش بسته بود و پاپی آروم کنارش روی تخت خوابیده بود، صدای زنگ تلفن همراهش هردوشون رو از جا پروند.

ناگهان یه حس نامربوط از عمق معده‌ش حس کرد که به جوش و خروش افتاده بود. وقتی کمی روی میز خم شد تا تلفنش رو برداره پاپی به نشانه اعتراض که تکیه‌گاهش خراب شده بود خر خر کرد.

وقتی زین اسم مامان رو روی صفحه ی گوشی دید آه کشید. انگار که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود. لبخند زد و دستشو تندتند روی سر پاپی تکون داد و موهاش رو بهم ریخت. پاپی مثل تمام وقتایی که زین اینکارو میکرد دستاشو گاز گرفت اما طوری نبود که صدمه زننده باشه. بیشتر شبیه بازی کردن بود.

زین تماس رو پاسخ داد 《سلام مامان!》

《سلام پسرم. حالت چطوره؟》

《مثل همیشه خوبم. شماها چطورین؟ همه چی رو براهه؟》

《 اینجا هم همه چی مثل همیشه‌ست. دخترا مدرسه و دانشگاه میرن و پدرتم سرکاره. دلمون برات یک ذره شده》

《منم دلتنگتونم.
خودت چی مامان؟ نشستی تو خونه و هی دلواپس این بچه و اون بچه ای؟!》 زین نخودی خندید و میتونست از پشت گوشی ببینه که مامانش چشم غره میزنه.

《 بایدم نگران شماها بود. تا وقتی خودتون بچه نداشته باشین نمیتونین درک کنین. بخصوص تو زین... این همه دوری خیلی منو دلتنگ میکنه. دوست دارم ببینمت.》

《نگران من نباش مامان من که دیگه بچه نیستم! من خوبم خیالت راحت باشه. متاسفانه فعلا بخاطر مسائل مربوط به آلبوم ممنوعه که سفر کنم وگرنه منم دوست دارم ببینمتون》

《درک میکنم پسرم... خوشحالی تو خوشحالی منه. هرجا هستی مراقب خودت باش...عکسای جدیدی ازت دیدم خیلی لاغر شدی، خوب غذا میخوری؟ به خودت میرسی؟》

《مامان لازم نیست اخبار منو از آپدیت صفحات زرد دنبال کنی!هروقت میخوای منو ببینی فقط باهام تماس تصویری بگیر خب؟ من خوب غذا میخورم. خیلی به ندرت سیگار میکشم و معتاد چیزی هم نیستم خیالت راحت باشه!》

《من پیجای آپدیت رو دنبال نمیکنم! چیکار کنم که فن هات عکساتو توی توییتر و ایسنتاگرام برام میفرستن؟》

زین خندید. بنظرش اینکار فنا بامزه بود. البته اگه زین واقعا بیشتر از الان رو فرم بود و واقعا وزن کم نکرده بود بهتر بود.

《متاسفم که زندگی شمارو هم عجیب غریب کردم》زین آه کشید.

تریشا ادامه داد《ما موفقیت و خوشحالی تورو میخوایم. هیچکدوم از اینا آزاردهنده نیست تا وقتی که... راجع به جی جی حدید...》

《اون خوبه. راحت باهم کنار میایم. دختر خوبیه》

《تاجایی که یادمه پری هم دختر خوبی بود...》

زین برای چند ثانیه سکوت کرد. بعد آه کشید و بیشتر توی تخت فرو رفت. 《اونو فراموش کن مامان...بخاطر آرامش خودت میگم. ولی شاید بعدا بتونی جی جی رو ببینی. اونوقت خیالت جمع میشه》

《هیچوقت خیالم بابت شما بچه ها جمع نمیشه! راستی...آخ یچیزی میخواستم بهت بگم اما همین الان از ذهنم پاک شد!》

《آخ نه مامان اینکارو بامن نکن! حالا تا چند روز همش باید فکر کنم چی میخواستی بگی یادت رفت》

تریشا درجواب خندید《چیز خیلی مهمی نبود. خیلی خب یادم اومد بهت زنگ میزنم. دیگه برو استراحت کن. مراقب خود باش عزیزکم》

《توهم مراقب خودت باش مامان ممنون که زنگ زدی》

《دوستت دارم.خدانگهدارت》

《خداحافظ》 وقتی زین تلفن رو قطع کرد مطمئن بود که خودشم مامانشو دوست دارم اما نمیدونست چرا به زبون آوردن علاقه‌ش نسبت به خانواده‌ش اینقدر سخت بود.
درعوض زین سعی میکرد با ساپورت مالی خواهراش و توجه کردن به خانواده‌ش علاقه‌ش رو بهشون نشون بده.

پاپی که از قطع شدن تماس راضی بنظر میومد سرشو به زین مالید. زین خم شد تا موبایلش رو روی میز عسلی کنار تختش برگردونه اما هنوز روی میز قرارش نداده بود که دوباره صدای زنگش بلند شد.
زین موبایل رو توسط شونه و گوشش نگهداشت و درحالیکه که به تماس پاسخ میداد فیلم رو دوباره پخش کرد.

《چه خوب شد یادت اومد وگرنه امشب خوابم نمیبرد!》

《ولی من خیلی وقتِ دارم بهت فکر میکنم...》

زین جا خورد چون این صدای مامانش نبود. وقتی اخم پررنگی باعث شده بود پیشنونیش چین بیفته، موبایلش رو پایین آورد و به صفحه‌ش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.

زین دوباره موبایل رو کنار گوشش قرارداد 《فکر میکنم اشتباه گرفتین》

اون صدا چندثانیه مکث کرد اما بالاخره جواب داد《 من که اینطور فکر نمیکنم. مگه تو همون دورگه ی تروریست نیستی؟》

زین میخواست تلفن رو قطع کنه اما این یه حس ناشناخته بود که وارادش میکرد گوش بده. یچیزی در درونش به این باور رسیده بود که لایق این آزار و اذیت هاست. فقط میخواست بشنوه اونا چه فکری راجبش میکنن.

《ما قبلا هم باهم صحبت کردیم...منو یادت نمیاد؟ چه حافظه ی بدی داری...
حتی اونباری که با اون دختره حدید قرار گذاشتی هم یادت نمیاد؟ من دقیقا پشت سرت بودم...چطور منو ندیدی؟》

زین متوجه نشده بود چطور رگ های گردن و دست هاش برامده شدن تا وقتی که درد و گرمای زیادی رو توی عضلات منقبض شده‌ش حس کرد 《 برو به درک عوضی! من بابت مزاحمتات ازت شکایت میکنم》

《 اوع اوع اوع. زیاد تند نرو. اگه تونستی حتما اینکارو بکن. اما قبلش مطمئن شو خانوادت جای امنی بوده باشن》

《خفه شو》 زین جوری فریاد زد که صداش برای خودش هم ناآشنا بود. پاپی با ترس از تخت پایین پرید و زین که نفس نفس میزد درحالیکه روی تخت نیم خیز شده بود، دست هاشو به نشونه ی تهدید بلند کرد 《فقط جرعت کن و یکبار دیگه خانواده ی منو تهدید کن تا بلایی به سرت بیارم که آرزوی مرگ بکنی》

صدای پشت خط بلند بلند خندید. چنان آزادانه و بی پروا بود که ذهن هر شنونده ای رو به بازی میگرفت.

《 من خانوادتو تهدید نکردم مالیک...》 اون صدا برای ثانیه ی قطع شد قبل ازینکه با لحن تاریکی زمزمه کنه《خودتو تهدید کردم》

قبل ازینکه زین معنی اون جمله رو درک کنه، تلفن بوق آزاد خورد. زین درحالکیه از شدت حرص میلرزید به شماره ای که از بادجه تلفن عمومی تماس گرفته شده بود نگاه کرد و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه موبایلش رو به طرف دیوارِ رو به روش پرت کرد.
صدای برخوردش دیوارِ کنار پنجره، باعث شد پاپی که زیر تخت نشسته بود بیشتر توی خودش جمع بشه و با زوزی آرومی به علامت فرورفتگی که روی دیوار به وجود اومده بود نگاه کنه.

《 اون...اون لعنتی چطور جرعت میکنه؟》 زین بدون اینکه بدونه. هنوز داد میزد و صورتش رو به کبودی میرفت.
اگه روزی زین مجبور باشه همه چیز رو رها کنه و فقط یک چیز رو برای باقی عمرش نگهداره، اون خانوادشه. و اون مزاحمِ تهدیدگر دست روی نقطه ی ضعف زین گذاشته بود.

زین بلند شد و تلوتلوخوران به طرف دیوار رفت و روی زمین زانو زد. صفحه ی موبایلش ترک خورده بود و درحال حاضر قابل استفاده نبود. موبایل رو همونجا رها کرد و از اتاق خارج شد و خودشو به میز تلفن رسوند و وقتی گوشی رو برداشت برای چندثانیه گیج بود چون نمیتونست شماره تماس رو به یاد بیاره. با عصبانیت گوشی رو روی تلفن کوبید و کشوی میز رو باز کرد و دفترچه تلفن رو بیرون کشید اما شماره ای که دنبالش بود توی دفترتلفن ثبت نشده نبود.

الان فقط یه راه داشت اونم اینکه شماره رو از یکی از پسرا بگیره. اما عصبانیت اجازه نمیداد تمرکز کنه. اعداد رقص کنان توی سرش درحال پرواز بودن.
وقتی توجه ی زین به پاپی که دنبالش اومده بود و با فاصله ازش روی زمین نشسته بود جلب شد، با عذاب وجدان آه کشید و جفت دست هاش رو روی صورتش کشید و موهاشو بالا فرستاد. دست هاشو باز کرد و چندبار به آرومی روی رانش ضربه زد.

《 بیا اینجا پسر خوب...زود باش》

پاپی که بنظر منتظر یه اشاره بود. بی تردید به طرف زین دوید و به یه جهش روی پاهاش پرید‌.

《من ترسوندمت؟ متاسفم باشه؟ خیلی متاسفم》 زین توی گوشش گفت و چندبار سرشو بوسید.
بدن پاپی گرم بود و با وجود اینکه خودش گرما و عطش زیادی رو از درونش حس میکرد اما براش آرامش بخش بود.

《حالا بیا یکم تمرکز کنیم》زین گفت و برای بار دوم گوشی رو برداشت 《 فکر کنم شماره ی لیام رو یادم میاد》 انگشت هاش به آرومی، درحالکیه هنوز کمی از آثار لرزش چند دقیقه پیشش هویدا بود، روی دکمه های تلفن لغزیدن.

زین چند ثانیه صبر کرد اما کسی پاسخگو نبود. وقتی دیگه از جواب دادن تلفن ناامید شده بود صدای خواب آلودی به گوش رسید. برای یک لحظه زین فراموش کرد چرا عصبانیه یا چه اتفاقی افتاده. بخاطر اون صدا و اون غرغر ریزی که توی لحنش پیدا بود لبخند زد.

《زین؟ خودتی؟》

《هی لیام... آره منم.》

《چرا از خونه زنگ زدی؟ تقریبا یادم رفت بود شمارتو دارم》

《گوشیم مشکل پیدا کرده...باید امشب با منیجر تماس میگرفتم اما نمیتونم موبایلمو روشن کنم پس الان به شماره‌ش دسترسی ندارم》

《اوکی الان برات میخونمش یکم صبرکن》

زین از توی کشو یه خودکار برداشت و روی دستش امتحان کرد. بعد از چندبار خط کشیدن جوهرش به کار اومد.

《حالا چرا قرار بوده باهاش تماس بگیری؟》

《مربوط به کار و این چیزاست..》

《زین؟ همه چی روبراهه؟》

《آره. همه چیز روبراهه》 زین بااطمینان گفت اما میدونست که داره دروغ میگه. اما نمیتونه پسرارو بیشتر از این قاطی چیزای مزخرفی که احاطه‌ش کردن کنه. تا قبل از این اونا هر روز بخاطر چیزایی که پشت سر میذاشت، درگیر شده بودن اما دیگه براشون کافی بود.

《خیلی خب باشه. یادداشت کن》

وقتی زین تلفن رو قطع کرد بلافاصله با تلفن شخصی منیجر تماس گرفت و ماجرا رو تعریف کرد.
اونا از قبل توسط زین در جریان یه سری از تهدید ها قرار گرفته بودن اما این یکی خیلی جدی بود. حتی فکر اینکه دست چندتا عوضی به خواهراش بخوره، خون رو توی رگ هاش منجمد میکرد.
از طرف دیگه اون از جی جی حرف زده بود. اگه حرف های اون مرد فقط تهدید های توخالی نبوده باشن، حالا دیگه امنیت جی جی هم درخطر بود.
زین نمیتونست جلوی فکرشو بگیره تا به بدترین چیزا فکر نکنه. شاید لازم نبود اینقدر اون تهدید تلفنی رو جدی بگیره اما خودش میخواست اینکارو بکنه. چون به هیچ وجه حاضر نبود ببینه درآینده اتفاق بدی رخ میده و بعد از یه مدت بابت سخت گیری هایی که نکرده و حرف هایی که جدی نگرفته تاوان پس میده.
چون برای زین، همه یک پله بالاتر از خودش اهمیت داشتن.


پایان قسمت بیستم

Continue Reading

You'll Also Like

208K 14.9K 34
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
7.5K 752 6
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
76K 28.1K 25
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
85.3K 10.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...