Her Effect | Complete

By 1DFanFic_iran

28.6K 3.5K 3.8K

جلدِ دوم فن فيك The Styles Effect (Harry Styles AU) [Persian Translation] A... More

مقدمه 0
مقدمه 1
مقدمه 2
مقدمه 3
مقدمه 4
مقدمه 5
مقدمه 6
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Bonus Chapter
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16

Chapter 12

287 43 130
By 1DFanFic_iran

آخرین چیزی که یادمه این که رو یه تخت کنار هری بودم و فرنک داشت بهمون سرم رو تزریق میکرد،قبل از اینکه هری بخواد انگشت کوچیکشو با مال من قفل کنه دوتا پد گرد روی جای سوزن هایی که تو بدنمون فرو کرده بودن گذاشتن،قبل از اینکه همه چیز سیاه شه.

اون خیلی متفاوت از اولین چیزی بود که وقتی بیدار شدم شنیدم.

"ددی شیطانی رسما برگشته."
همونطور که داشتم ناله میکردم یه صدای آشنا و عمیق و شنیدم که داشت با خوشحالی حضور خودشو اعلام میکرد،با حالت اذیت شدن خودمو توی جام جمع کردم و صورتمو تو هم کشیدم‌،نمیخواستم بیدار شم.

"من بودم یکم صدامو پایین میاوردم رئیس،شما تازه بیدار شدین و لیزا الان تو حالت ضعیفشه."
من یه صدای دیگه از پشت هری شنیدم که ساکتش کرد.

"اوه...که اینطور"
این تنها جوابی بود که هری بهش داد قبل ازینکه بعد از چند لحظه حس کنم یه بالش تو صورتم بخوره.

"هی لیزا...بیدار شو."
اون اصرار کرد و با انگشتش به کمرم میزد همونطور که من سرمو تو بالشی که سمتم پرت میکرد فشار میدادم.

"فقط پنج دقیقه دیگه."
من سریع توی بالش گفتم قبل از اینکه اون بخواد چنگش بزنه و از دستم بگیرتش.

"ما یه هفته ست که بیهوش بودیم عزیزم،فکر کنم دیگه بدون اون 'پنج دقیقه دیگه ها'ت زندگی کنی."
هری با حالت متعجب گفت و باعث شد من سریع چشمامو باز کنم و با یه نگاه احمقانه سر جام بشنیم و بهش خیره بشم.

"امسال عجب سالیه..."
من با گیجی پلک زدم و دستامو از هم باز کردم و به خودم کش دادم و فرنک با نا امیدی صورتشو بین دستاش گرفت.

"اول از همه اون گفت یه هفته،نه چند ماه،دوم اینکه سرم قرار بود شما دوتارو فقط برای چند روز بیهوش کنه،پروسه یکم بیشتر از اون چیزی که ما برنامه ریزی کرده بودیم طول کشید ولی من مطمئنم که کار میکنه،فقط محض رضای خدا تا ۲۴ ساعت هم دیگرو لمس نکنین و بذارین سرم کارشو تا اخر به درستی انجام بده."
فرنک بهمون اطلاع داد همونطور که من و هری سیم هایی که به دستمون وصل بود و باز میکردم.

"اوه آره،چون یه هفته به اندازه کافی طولانی نبود که بخواد کارشو درست انجام بده."
هری شیطانی با یه لبخند مصنوعی به فرنک گفت و من با گیجی ابروهام رو تو هم کشیدم.

"صبر کن،بقیه چی؟حالشون خوبه؟"
من گفتم و به بقیه هری ها اشاره کردم همونطور که فرنک به کلیک بوردش نگاه میکرد.

"آره خوبن،اونا هر روز بهتون سر میزدن و من بهشون گفتم شما دوتا خوب میشین."
فرنک گفت و از بالای کاغذی که تو دستش بود بهم نگاه کرد همونطور که من به پرنس شیطانی خیره شده بودم.

"چرا اونطوری بهم زل زدی؟"
هری گفت و همونطور که خودشو بالا میکشید تا به تختش تکیه بده ابروهاشو بالا داد،من لب پایینمو تو کشیدم و نگاهمو به سمت دیگه گرفتم.

"هیچی."
با صدای آروم گفتم.

فرنک خندید.

"چیه؟چی خنده داره؟"
هری گفت و یه جورایی با پریشونی نگاهشو بین من و فرنک جابجا میکرد.

"این واضح نیست؟اون توعه پرنس رو بیشتر از توعه شیطانی و نفرت انگیزت دوست داره."
فرنک خندید همونطور که من ساکت بودم و هری قبل ازینکه برگرده و به من نگاه کنه فکش افتاد.

"میدونی چیه سیریش،برو یکم به درد بخور و برام لاته بیار،چطوره که-"

"بهش گوش نکن فرنک،اون فقط داره عوضی بازی درمیاره،ممنون وقتی که بیهوش بودیم مراقبمون بودی."
من حرف هری رو قطع کردم و باعث شدم حالتش کاملا  تغییر کنه و ناراحت بنظر برسه همونطور که به فرنک لبخند میزدم و اونم یه نیشخند برای تشکر بهم زد.

"البته سرورم."
اون گفت و سرشو یکم خم کرد و قبل ازینکه بیرون بره یه لبخند از خودراضی به پرنس زد.

هری و من برگشتیم تا بهم نگاه کنیم،فکش هنوز قفل شده بود و یه نگاه به در و بعد به من کرد.

"اون چی بود-چی؟تو چجوری هستی؟الان تو دیگه با فرنک صمیمی شدی؟"
هری با عصبانیت گفت و خیلی دراماتیک طور خودشو تو تخت فشار داد و به در اشاره کرد،همونطور که من یه چهره بی حالت داشتم.

"نه،من نیدونم اون چرا بهم گفت سرورم-"

"چون من به همه کارمندام گفتم تا اونطوری صدات بزنن چون میخوام باهات مثل یه ملکه رفتار بشه ولی الان از سوالم طفره نرو.تو واقعا منه پرنس رو به من شیطانی ترجیح میدی؟"
اون با حالت بازجویی ازم پرسید و همونطور که ابروهاشو بالا میداد بهم نزدیک تر شد،من یه لبخند موادبانه بهش زدم و خودمو عقب کشیدم.

"نَفَسِت بوی نعنا میده-هاه،مال من نه،خب از وقتی که دیگه اون فن فیکشن و به عنوان هدیه یا اون نفس جادویی که همیشه بوی نعنا میداد رو ندارم میرم برای خودم یه مسواک و خمیر دندون پیدا کنم و بعد میتونیم برگردیم خونه."
من گفتم و با بازیگوگشی به بازوش زدم و بلند شدم و بیرون رفتم.

"ما این بحثو تموم نکردیم،ما قراره دیر یا زود راجب این حرف بزنیم لیدی لیزا،قسم میخورم."
من شنیدم که اون پشت سرم داد زد و باعث شد به خودم لبخند بزنم و توی راهرویی که پر از کارمند بود قدم بزنم همونطور که همشون سرشونو برگردونده بودن تا ببین داستان چیه.

متعجبم ببینم سایکو و آدم کش و ومپایر کل این هفترو چیکار کردن.

•••

"سایکو هری الان چی داره؟"
من و هری شیطانی با فک های افتاده از ومپایر پرسیدیم و اون خندید و همونطور که بانداناشو میبست سرشو تکون داد.

"شما شنیدین چی گفتم اون پسر یه دوست دختر گرفته."
اون با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت و من و پرنس شیطانی با ناباوری بهش خیره شدیم.

"مثل-مثل یه دوست دختر دوست دختر؟"
من با چشمای باز شده از ومپایر پرسیدم و با حالت شوکه شده پلک زدم.

"یا مثل یه دوست دختر دوست دختر؟"
پرنس حرفمو کامل کرد،دستاش دور گردنم رفتن همونطور که تظاهر میکرد داره خفم میکنه و منم بازیشو ادامه دادم،سرمو تکون دادم و چشمامو عقب بردم و زبونمو بیرون آوردم و میلرزدیم،جوری که انگار دارم خفه میشم و بعد جفتمون به ومپایر نگاه کردیم.

"نه اون واقعا راجب این یکی جدیه،از وقتی که دیدش سعی نکرده بکشتش یا کار دیگه ای کنه،درواقع از وقتی این دختر و دیده سعی نکرده هیچکس رو بکشه،این دیوونه کنندست."
ومپایر با یه لبخند گفت وقتی که من و هری شیطانی بهم نگاه میکردیم.

"صبر کن اگه این هایلی نیست...پس کیه؟"

در کناری باز شد و آدمکش اومد داخل و باعث شد هر سه ما بهش خیره شیم و وقتی که اینو دید متوقف شد.

"سلام."
اون سلام داد و سرشو تکون داد همونطور که ومپایر اونو دعوت کرد تا بیاد و وسط هال بهمون ملحق شه.

"حدس بزن چی مرد؟ابیگال دوست دختر سایکو بالاخره اینجاست،اونا توی اشپزخونن و من داشتم به این دوتا میگفتم چی به چیه،تو کجا بودی؟"
ومپایر به آدمکش گفت و بهش نگاه کرد همونطور که اون دستاشو جلوی قفسه سینش قفل میکرد.

"جای خاصی نبودم."
آدمکش کوتاه جواب داد وقتی که ومپایر پوزخند زد و ابروهاشو بالا و پایین تکون میداد و باعث شد سایکو سرجاش جابجا بشه و چشماشو بچرخونه.

"جیی،عاشق اینم که شما بچه ها هر آدم کوفتی ای که میخواین رو خونه من دعوت میکنین وقتی که خودم رفتم."
هری شیطانی با حالت اذیت شده غرغر کرد قبل ازینکه ما صدای خنده اروم سایکو رو از اشپزخونه بشنویم.

"من کاملا میتونم حس لذت و خوشحالی رو از اون اتاق حس کنم."
هری شیطانی همونطور که هممون از تو هال مستقیم به اشپزخونه نگاه میکردیم گفت.

"این چندش آوره."
اون دقیقا وقتی که گفتم
"بیاین بپاییمشون"
گفت‌.

من حرف پرنس رو نادیده گرفتم و سمت آشپزخونه حرکت کردم،بقیه هری ها هم کشت سرم اومدن و ما یکی یکی اروم سرمونو داخل اشپزخونه بردیم.

سایکو هری با ریتم سوت میزد همونطور که خودش و اون دختر داشتن خودشونو با ریتم تکون میدادن و جداگونه برای خودشون مواد غذایی رو اماده میکردن تا اشپزی کنن اما در عین حال یجورایی باهم هماهنگ بودن‌.

اونا باهم حرکت میکردن،بیشتر هم سایکو برای برداشتن وسایلا از روی کانتر شلوغ اینور و اونور میرفت همونطور که اون دختر زیر بازوهاش با یه کاسه که توش مواد اولیه بود حرکت میکرد.

"چاقو."
اون به سادگی گفت و سایکو با جابجا کردن و کنار گذاشتن وسایلا از روی کانتر چاقو رو از جای چاقو ها برداشت و نزدیک یخچال شد.

"برداشتمش."
سایکو گفت و بطری شیر رو از توی یخچال بیرون آورد و با پاهاش درش رو بست،اون دختر یه سری سبزیجات روی تخته ش گذاشت قبل ازینکه سایکو چاقو رو تو هوا بالا بندازه و از کنار اون دختر رد شه و توجهی بهش نکنه.

اون دختر چاقو رو نصفه توی هوا گرفت بدون اینکه بخواد سرشو بالا بیاره،سریع توی دست گرفت و چرخوندش قبل اینکه بخواد پایین بیاردش و سبزیجاتش رو سریع خرد کرد وقتی که سایکو پشتش کار خودشو انجام میداد،یکم شیر توی کاسه ریخت قبل ازینکه به اوت دختر بدتش.

قسم میخورم این بیشتر مثل نگاه کردن به سیرک افتاب بود تا دیدن اینکه دو نفر دارن اشپزی میکنن.

من،هری شیطانی و ومپایر آروم سرجامون جابجا شدیم،اون دختر یه فندک بیرون اورد و با انگشت اشاره اش اون رو میچرخوند قبل ازینکه سایکو بخواد یه بشقاب پر از آلاسکا پخته شده روی کانتر بذاره و باعث بشه اون فندک رو روشن کنه و همونطور که سایکو ظرف گوشت رو ادویه دار کنه اون فندک رو روی دسر بگیره.

اون جلوی افتادن بشقاب روی زمین از روی کانتر رو با دست آزادش گرفت و آروم با فوت کردن شعله فندک رو خاموس کرد قبل ازینکه خودش و سایکو کاراشون رو متوقف کنن،و هم زمان از غذاهاشون بهم دیگه و بعد به بقیه هری ها و من که داشتیم بهشون نگاه میکردیم خیره بشن.

"خب مثل اینکه پرنس و پامپکین تصمیم گرفتن بالاخره پیداشون بشه."

•••

آدمکش،ومپایر،شیطان و من ردیفی کنار هم نشسته بودیم و همونطور که سرجامون تکیه داده بودیم با چشمای ریز شده به دختری که روبرومون پشت میز با یه لبخند موادبانه رو لبش بود خیره شده بودیم،اون صاف ایستاده بود و سایکو همونطور که کنارش بود با یه پوزخند رو لبش سرش رو آروم تکون داد و حال مارو درک کرد.

"اون خیلی...نرماله."
هری شیطانی چیزی که تو فکر هممون بود رو گفت و من نگاهمو به موهای فر بلوند و قشنگش گرفتم،یه هدبند سفید و یه تیشرت صورتی سالمونی با یه دامن مشکلی پوشیده بود.

"مثل یه دختر مرتب تو کلیسا،کاملا بی گناه البته بهت بر نخوره ۶ه."
ومپایر اضافه کرد،باعث شد لبخند ابیگال رویلباش کمرنگ شه و بعد همونطور که سایکو سرشو تکون میداد و زیر لبش یه "میدونم" میگفت سریع درستش کنه،سایکو یه صلیب روی سینش کشید و سرشو رو با یه لبخند چال دار روی صورتش رو به آسمون برد.

یه صدای دینگ توی اشپزخونه اومد و باعث شد تا اون دختر سریع سرجاش وایسته و دامنشو صاف کنه.

"اوه،اونا باید کاپ کیک ها باشن من میرم و چک میکنم که آماده ان یا نه."
اون عصبی خندید و همونطور که همه ما سعی میکردیم باهاش بخندیم لبخندش مضطرب بود.

"آره تو،تو این کارو بکن."
ومپایر گفت و بزور خندید همونطور که من به طرز افتضاحی گفتم "اوه آره آره-من عاشق،من عاشق کاپ کیک عم."و همونطور که شیطان اضافه کرد "باشه از وقتت استفاده کن."هر سه ما همزمان خیلی با ادبانه حرف میزدیم و با استرس سرجامون تکون میخوردیم. جو اتاق خیلی سنگین بود. ابیگیل از در بیرون رفت

"خب نظرتون چیه، هاته نه؟"
سایکو با هیجان لبخند زد. ما هممون به هم نگاه کردیم

"اوه آره اون واقعا-واقعا خوشگله فقط...اون زیاد...مثل کسی که تو بهش علاقه مند میشی"
اعتراف کردم و رفته رفته صدام کمتر میشد. وقتی سایکو بهم خیره شد صورتمو جمع کردم

آهی کشید و وقتی دست بزرگشو روی پام حس کردم بدنمو منقبض کردم

"اوه پامکین، نیازی نیست حسودی کنی عزیزم. اگه یه وقت دلت تری سام بخواد کافیه-"
سایکو حرفشو قطع کرد و با درد فحش داد، به پایین میز نگاه کردم و دیدم بازوش بین انگشتای هری شیطان داره خورد میشه

"دستتو همین الان از روی پاش بردار"

سایکو خندید و سریع دستشو برداشت. دستشو مالید و ناله کرد و چشمکی به من زد

"اون فقط...دیوونه نیست"
ومپایر شونه هاشو تکون داد

"نفرت انگیز هم نیست"
شیطان اصافه کرد، نگاه ترسناکی به سایکو کرد و باعث شد سرشو تکون بده و تسلیم بشه

"پر سر صدام نیست"
خیلی عادی اضافه کردم

"همچنین احمق هم نیست"
آدم کش آخرین بخشو اضافه کرد و همونطور که به صندلیش تکیه میداد سایکو بهش نگاه کرد

"ببخشیدا، ولی تو چرا هنوز کشته نشدی؟"
سایکو سرشو کمی کج کرد و بهش لبخند زد و باعث شد آدم کش دستاشو مشت بکنه و به آرومب از روی صندلی بلند بشه، هردو روی پاهاشون ایستادن و من و شیطان سریع مداخله کردیم و "هی هی هی" گویان بینشون قرار گرفتیم. در همین حین ومپایر دستاشو پشت سرش گذاشته بود و تماشا میکرد

"این چیه همم؟"
سایکو با تمسخر خندید و یه چیزی از جیب آدم کش بیرون کشید. چشمای آدم کش سریع گرد شدن و با عصبانیت به سمت سایکو حمله کرد و باعث شد من داد بزنم و از شونه هاش بگیرم تا جلوشو بگیرم، شیطان هم سایکورو چند قدمی به عقب هل داد

هممون برگشتیم و به گردنبند رنگی رنگی که از ماکارونی درست شده بود و دست سایکو بود نگاه کردیم. با تعجب به گردنبند بچگانه و آدم کش نگاه میکردم و اون دندوناشو روی هم فشار میداد، نفساش تندتر شده بودن و قسم به زندگیم- شاید چون بهش نزدیک بودم ولی میتونم قسم بخورم یکمیم سرخ شد

"کیوت، کدوم مهدکودک باهاش آشنا شدی؟ بعدا باهم میرین کارتون ببینین؟"
سایکو نیشخند زد و گردنبندو تکون داد که باعث شد آدم کش با سرعت نور قبل اینکه بتونم جلوشو بگیرم بره جلو و به گلوی مشت بزنه

خنده ی سایکو سریعا به سرفه تبدیل شد و گردنبند از دستش دقیقا تو دست آدم کش افتاد

"هیچکسی غیر از من نمیتونه مسخرش بکنه"
آدم کش با صدای کلفتش تهدید کرد و گرنبندو به جیبش برگردوند و نشست. به سایکو که به میز تکیه داده بود و سرفه کنان سعی میکرد نفس بکشه و گلوی کبود شدشو میمالید با نیشخند نگاه کرد

"اوووه آدم کش دوست دختر داره آدم کس دوست دختر-"
ومپایر که با خوشحالی و صدای بچگانه میخوند با دیدن نگاه آدم کش سریع ساکت شد

"لطفا بهم صدمه نزن"
ومپایر گفت و سریع با دستاش گلوشو پوشوند و به آدم کش که به آرومی به صندلی تکیه میداد نگاه کرد. شیطان و من سرجامون نشستیم

"چی- پس امروز فقط- روز کشتن سایکوعه؟"
سرفه کرد و با صدای خشدار گفت. "ووه" آرومی گفت و سعی کرد با بستن چشماش اشکاشو پس بزنه و روی صندلیش نشست

"نه من هرروز میخوام بکشمت"
آدم کش بدون نگاه کردن بهش زمزمه کنان گفت و دست به سینه به بیرون از پنجره خیره شد

وقتی دستمو گذاشتم روی بازوش بدنش منقبض شد ولی وقتی برگشت و دید منم آروم شد. لبخندی بهش زدم

"خوشحالم که یکیو پیدا کردی"
به سمتش خم شدم. با صداقت به ارومی زمزمه کردم تا فقط اون بشنوه. با لبخندی که چالشو مشخص میکرد (😍) بهم نگاه کرد

"تو همیشه آموره من میمونی"
به ارومی گفت و دستشو پشت سرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد و با لطافت پیشونیمو بوسید. عقب رفت و گردنبندو از جیبش درآورد و هردو بهش نگاه کردیم

"ولی اون"
لبخند از ته دلی زد و بهش خیره شد و انگشتشو روش کشید

"اون amante منه"
گفت و من به آرومی سرمو تکون دادم. شیطان وقتی گیج شدنمو دید به ارومی گفت "لاور" و من با فهمیدن معنیش سرمو تکون دادم

"عالیه، برای اولین قرارتون به چاکی چیز یا یه پارک محلی بردیش؟"
سایکو با پوزخند گفت و باعث شد هممون با سختگی بهش خیره بشیم

"هی، خوشحالم توام یکیو پیدا کردی"
گفتم و دستمو روی دست سایکو هم گذاشتم وقتی لبخند زد برش داشتم

"نمیدونم مرد، انتظار داشتم دختری که پیدا میکنی مثل چی دیوونه باشه. منظور ضربه زدن با چاقو و این چیزا"
ومپایر گفت و تظاهر کرد چاقو دستشه و به هوا ضربه میزد. سایکو خندید و با صندلیش تکیه داد

"اگه میخوایین دیوونگیشو ببینین کافیه بپرسین"
خندید و ارنجاشو روی میز گذاشت. ابیگیل وارد شد و دستش یه بشقاب پر از کاپ کیک بود

"کاپ کیکا حاضرن، گذاشته بودمشون یخچال. امیدوارم خوشتون بیاد"
للخند زد و باعث شد به یاد اون همسایه دوست داشتنی که همیشه هواتو داره بیافتم. به هرکدوممون یه کاپ کیک داد

"از آشنایی باهاتون خیلی خوشحالم، واقعا مضطرب بودم"
شروع کرد به حرف زدن و همین حین سایکو آروم بهمون گفت "تماشا کنین" به صندلیش تکیه داد و به ارومی یکی از چنگال هارو کج کرد و باعث شد از نظم خاصی که داشتن بیرون بیان

"و من خیلی-"
وقتی چنگال رو حرفشو قطع کرد و سریع خم شد درستش کرد

"و من خیلی خوشحالم که شماها اجازه دادین بیام اینجا و باهاتون آشنا بشم-"

سایکو دوباره جای چنگالو عوض کرد و باعث شد لبخند ابیگیل از بین بره و دوباره درستش بکنه

"لطفا این کارو نکن"
خیلی اروم بهش تذکر داد ولی یه چیز عجیبی تو صداش بود. دستاشو توی هم قفل کرد تا جلوی لرزیدنشونو بگیره و سایکو شونه هاشو بالا انداخت

"مجبورم کن"
سایکو با صدای ارومی گفت دوباره چنگالو کج کرد. ابیگیل بهش چپ چپ نگاه کرد. یک در میان خم میشدن و جای چنگالو عوض میکردن. من و هری ها بهشون خیره شده بودیم و جوری سرمونو بین اون دوتا تکون میدادیم که انگار بازی پینک پونک تماشا میکنیم

"قاتل کوچولو داره عصبانی میشه-"
سایکو با پوزخند داشت حرف میزد که ابیگیل خم شد چینگالو برداشت بعدش موهای سایکورو گرفت و سرشو به میز فشار داد و چنگالو کوبید به یقه ی لباسش و به میز میخکوبش کرد و باعث شد هممون با تعجب بپریم

"گفتم لطفا چنگال لعنتی رو تکون نده!"
با صدایی شیطانی که هیچکدومم نفهمیدیم چطور تونست از خودش خارج بکنه گفت و باعث شد با شوک بهش نگاه بکنیم. با چشمای گرد ترسناک عقب رفت و همونطور که سینش به سرعت بالا و پایین میرفت و لبخندش تغییر میکرد دسته ی چنگالو ول کرد، ولی چون خیلی محکم فشارش داده بود سرجاش موند

سایکو ناله ی ارومی کرد

ابیگیل بهش اهمیتی نداد و توجهشو به ما داد. صاف ایستاد و همون لبخند خوشحال رو به صورتش برگردوند، موهاش منظم کرد و چروک های روی لباسشو صاف کرد

"خب کاپ کیک ها چطورن؟"
با صدای شیرینش پرسید و دستاشو که ناخناشون تمیز مانیکور شده بودن تو هم قفل کرد. با انتظار بهمون خیره شد و باعث شد هممون- حتی سایکو- سریع کاپ کیکامونو برداریم و بخوریم تا از خشمش در امان بمونیم

"وای خدا عالیه"
با ترس و دهن پر از کاپ کیک ازش تعریف کردم و گاز های بزرگی به کاپ کیک میزدم و دستامو با حالت "عالی" تکون میداد. آدم کش هی "مممم" میگفت و لباشو لیس میزد و سرشو با موفقیت تکون میداد

"خیلی خوشمزه شدن"
شیطان با استرس لبخند زد. هممون ازش تعریف میکردیم

ومپایر رسما همه ی کاپ کیک هارو هل میداد تو گلوش و با ترس به ابیگیل نگاه میکرد و داد میزد

"عاووو خوشحالم که اینارو میشنوم، برم نوشیدنی بیارم براتون"
با گرمی بهمون گفت و برگشت سمت سایکو که بهش نیشخند میزد، صورتش هنوزم به میز چسبیده بود

"اوه خدا...این کارو من کردم، درسته. ببخشید"
سریع معذرت خواهی کرد و چنگال رو از میز و یقه ی سایکو بیرون کشید و رفت

بعدش سکوت بوجود اومد. هممون غیر از سایکو با کاپ کیک های نصفه تو دستمون به دری که ازش بیرون رفت خیره شدیم و سعی کردیم بفهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاد

"هرکی موافقه قبل اینکه با نوشیدنی برگرده فرار کنیم بگه 'من' "
ومپایر بعد اینکه کاپ کیکو قورت داد گفت. هیچکدوم چشم از در برنمیداشتیم

"من"
من گفتم

"من"
شیطان سریع گفت و دستشو بالا برد

"من"
آدم کش هم اضافه کرد. همه باهم سریع بلند شدیم و درحالی که سایکو بلند میخندید به سرعت از اتاق خارج شدیم

•••

هنوزم ۲۱ ساعت من و هری نباید به هم دست میزدیم تا سرم کارشو بکنه

پس روی تختش با فاصله ی مناسبی نشسته بودیم و همونطور که به دیوار خالی روبه رومون خیره شده بودیم سیرییل میخوردیم
(سیرییل یا همون cereal مخلوطی از انواع حبوباته که با شیر و اینا معمولا برای صبحانه میخورنش)

"میتونیم مونوپلی بازی کنیم"
هری شونه هاشو بالا انداخت و پیشنهاد داد. صدای برخورد قاشقامون به بشقاب شنیده میشد و همچنان به دیوار خیره شده بودیم

"خوبه، فکر میکنی سایکو هم دوست داره بازی کنه؟"
پرسیدم و صدای برخورد تخت به دیوار اتاق بقلی بلندتر شد، همراه نفس نفس زدن ها و ناله های مردانه و ناله های زنانه که داد میزد "ادامه بده...آهه   ادامه بدههه"

"ابی عزیزم رسیدگی کن، مثل یه دختر خوب به دیکم رسیدگی کن"
صدای سایکو رو از پشت دیوار شنیدیم و با خستگی پلک زدیم

"فکر کنم سرش شلوغه"
هری گفت و  من سرمو تکون دادم

"محکم تر هری! آههه..."

"واقعا از این سیرییل خوشم میاد، اسمش چیه؟"
گفتم و به بشقابم خیره شدم قبل اینکه یه قاشق بذارم دهنم

"آره بیبی، برای من بیا. آره همینطور- فاک تو خیلی خوبی. وقتی خفت میکنم خوشت میاد؟ دوست داری دستام دور گردنت حلقه شن ای دختره ی کثیف-"

"نمیدونم اسمش یادم رفت ولی چون کوپن داشتم بهم تخفیف دادن"
هری جواب داد. اخم کرد و به قاشق پر خودش خیره شد و بعدش با لبخندی که چالشو مشخص میکرد با افتخار به من نگاه کرد

"از جو هاش خوشم میاد"

"بیا جوهای منو بردار عزیزم"
گفت و جوهاشو از بشقابش به بشقاب من منتقل کرد، به آرومی ازش تشکر کردم

"هی! ومپایر بازی هارو دوست داره شاید بخواد باهامون بازی کنه"
گفتم و با قاشقم که شیطان اشاره کردم و اون سرشو تکون داد

از اتاق خارج شدیم و بشقاب های خالی مون رو کنار تخت گذاشتیم و به سمت هال رفتیم. میخواستیم از ومپایر بخواییم باهامون بازی کنیم ولی دیدیم روی مبل خوابیده و بدن ظریف هیلی هم روش قرار گرفته و آب دهنش روی هری میریزه

"عاوووو"
لبخند زدم و دستمو روی قلبم که ضربانی نداشت گذاشتم
هری هم کنارم "اووووق" گفت و باهم بهشون نگاه کردیم

"هی، بیا ببینیم آدم کش کجاست"
هری و گفت و به سقف خونه اشاره کرد. هری معمولا این ساعت روز پشت بوم مینشست

سرمو تکون دادم و باهم از پله ها بالا رفتیم تا آدم کش رو ببینیم

"هولی ش- صبر کن"
وقتی رسیدیم به پشت بوم و دیدم آدم کش لبه نشسته و کنارش یه دختر هست و همونطور که باد موهاشونو تکون میده به آسمون خیره شدن و حرکتی نمیکنن سریع گفتم و شیطان رو کشیدم عقب

"اون کیه؟"
هری پرسید و دوتامونم پشت دیوار زانو زدیم. به آدم کش که گردنبند دستش بود و دستش بین بدناشون بود نگاه کرد. به آرومی دستشو حرکت داد و به سمت اون دختر برد و همونطور که چشم از آسمون برنمیداشتن دستاس همدیگه رو گفتن و حالا گردنبند بین دستای هردوشون بود

لبخند زدم و شیطان رو به سمت پله ها هدایت کردم تا حریم شخصیشونو رعایت کنیم، ولی سریع برگشتم و کمی دیگه بهشون نگاه کردم و "عاوو" آرومی گفتم و این بار واقعا تنهاشون گذاشتم

اون amante آدم کش بود

•••

"Go fish"

"هری، ما مونوپلی بازی میکنیم"

"Checkmate"

ساعت هاست داریم اتاق هری مونوپلی بازی میکنیم تا حواسمون پرت بشه ولی دیگه واقعا خسته شدیم. هری با بی توجهی پول های مونوپلی رو روی صفحه ی بازی انداخت و با غرغر روی تختش دراز کشید

"همه دارن عشق و حال میکنن و همدیگه رو لمس میکنن جز ما"
با ناراحتی گفت و دستاشو گذاشت روی چشماشو اخم کرد. کارتامو روی زمین گذاشتم و بهش نگاه کردم

"الان برمیگردم"
گفتم و به سمت کمدش که اون طرف اتاق بود رفتم‌. عطرشو که همیشه استفاده میکنه برداشتم و به خودم زدم.

هری تنها کسی که ناراضیه نیست و این تنها راهیه که میتونم خودمو نزدیک بهش حس کنم

بعد از اینکه چندبار دیگه فشارش دادم به اتاق برگشتم و دیدم هری روی تختش بین تعداد زیادی از سوتین های من نشسته و همونطور که اونارو به صورتش نزدیک میکنه لبخند میزنه

"چرا بوی منو میدی؟"
سریع پرسید و سرشو بالا آورد به من نگاه کرد

"چرا سرتو کردی بین سوتین های من؟"
منم با لحن شکاک خودش پرسیدم و به هم دیگه نگاه کردیم

"دلیلی نداره"
خیلی عادی جواب داد و چشمامو برام ریز کرد و پشتشو به من برگردوند. سعی کرد جلوی دیدمو بگیره و یکی دیگه از سوتین هامو به صورتش نزدیک کرد

"بوی تورو میدن"
به آرومی اضافه کرد و نگاهشو ازم دزدید

"اونارو شستم"

"اوه...منم میگفتم چرا شدیدا بوی صابون میدی"
هری‌گفت، پلک زد و یکی از سوتین هارو روی بالشش گذاشت. از پشت گیرشو زد و جوری بود که انگار بالش سینه داره. بعدم بغلش کرد

"چیکار میکنی..."

"کوچیک و نرمه. دقیقا مثل تو"
با لذت زمزمه کرد. چشماشو با خوشحالی بست و محکمتر فشارش داد. بعد از مدتی روی بالش دراز کشید و شروع کرد به بوسیدنش

"لطفا تمومش کن..."

"ششش"
گفت و انگشت اشارشو بالا اورد و به بوسیدن بالش ادامه داد

"اجازه بده بیشتر لایزای بالش رو ببوسم"
گفت و به بوسیدن و ناله کردن ادامه داد. همونطور که من میخندیدم دستشو روش میکشید و نوازشش میکرد

درواقع فکر بدی نبود...

رفتم سمت کمد لباساش و یکی از تیشرت هاشو برداشتم. به یکی از بالش ها پوشوندمش و همونطور که هری نگاهم میکرد بغلش کردم و لبخند زدم

به همدیگه نگاه میکردیم و لبخند زنان بالش هارو بغل میکردیم، میدونستیم که این بغل کردنا برای همدیگست و نه فرد دیگه ای

وقتی صدای ساعت هری رو شنیدم سرمو بلند کردم. چشمای هردومون گرد شون و به ساعت نگاه کردیم

"بیست و چهار ساعت"
هری خیلی اروم گفت، با ناباوری به ساعت نگاه میکرد و منم به ارومی بلند شدم

"صبر کن...منظورت اینکه.."

"بیست و چهار ساعت شد"
هری تایید کرد، سرشو بالا اورد و با هیجان و ترس بهم خیره شدیم

"پس یعنی میتونیم-"

"باید اروم پیش بریم"
اخطار داد و سرفه ای کرد، الانشم سرخ شده. دست بزرگشو بالا اورد و کفش به سمت من بود. نفس عمیقی کشیدم و خودمو روبه روش روی تخت قرار دادم

دستمو به ارومی بالا اوردم تا روی دستش قرار بدم ولی اخرین لحظه شک کردم، نگاهی بهش کردم

"حاضری؟"
پرسیدم و به سختی نفس میکشیدم، هری اب دهنشو قورت داد و سرشو تند تند تکون داد و به من نگاه کرد

لبمو بخاطر تمرکزم گاز گرفتم، چشمامونو بستیم و همونطور که دستمو به دستش نزدیک میکردم آماده بودیم که درد تو سینه هامونو حس کنیم

و بعد من حسش کردم

°°°°°°°°°°°°
این چپتر زیادی طولانی بود😓 ووت و کامنت یادتون نره که یکم خستگیمونو کمتر بکنه
عکس ابیگیل بالا هست👆🏻
راستی هری مورد علاقه ی شما کدومه؟
بگین، خیلی میخوام بدونم...
خودم که نمیتونم انتخاب کنم ولی شاید آدم کش...🤔😍

Continue Reading

You'll Also Like

30.4K 4.1K 20
gay love,Romance,Horror شما هم فکر میکنین توی شهر کوچیکتون،هیچ اتفاقی نمیوفته؟فکر میکنین همرو میشناسین و روز ها همونجوری که فکر میکنین شب میشه؟ فقط ی...
17.5K 2.3K 14
[COMPLETED] کی به پا احتیاج داره؟؟ (فن فیک های ناتوانی ؛ جلد سوم) [Persian Translation] (Zayn Malik AU) Translated By : @Weird_lili
3.8K 637 9
لیام:ازت متنفرم فاکینگ مالیک زین:ازت متنفرم فاکینگ پین،ولی منتظر باش ببین کی برندس عشق ممکن هست به تنفر و تنفر به عشق تبدیل بشه،هیچکس نمیدونه که قرا...
76.4K 9.5K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...