Her Effect | Complete

By 1DFanFic_iran

28.6K 3.5K 3.8K

جلدِ دوم فن فيك The Styles Effect (Harry Styles AU) [Persian Translation] A... More

مقدمه 0
مقدمه 1
مقدمه 2
مقدمه 3
مقدمه 4
مقدمه 5
مقدمه 6
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Bonus Chapter
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16

Chapter 11

345 47 33
By 1DFanFic_iran

ساعت رو روی مچ دست هری قرار دادم و مطمئن شدم که ضربان قلب ناگهانی رو کنترل میکنه.
بعد یه جفت دستکش برای هردومون از کیف بزرگم بیرون آوردم.

" با این روش میتونیم بدون تماس پوست، دستای همو بگیریم، منظورم اینه که من واقعاً نمیدونم چی باعث ضربان قلب ما میشه اما این میتونه شروع خوبی باشه هوم؟"
عصبی پرسیدم ، متوجه شدم وقتی هری منو تماشا میکنه قاطی می کنم و حالا اون نگاهش کاملا روی منه که دارم ساعت رو به دستای بزرگش وصل میکنم.

"آه و اینکه"
در حالی که انگشتم رو بالا نگه‌داشته بودم , مکث کردم و اسپری صورتی رنگو از کیفم درآوردم و بعد توضیح دادم
"من میدونم که هیچکدوممون آسم نداریم، این برای جلوگیری از احتمال بروز هرنوع مشکل تنفسیه"

قبل از اینکه اسپری رو بندازم توی کیف ، توی هوا تکونش دادم و بعد یه شیشه ی نازک رو بیرون آوردم که باعث گشاد شدن چشمای هری شد و با گیجی به صورتم نگاه کرد .

"میدونم این میتونه یه سلاح باشه ولی لباتو بده جلو"
با استرس بهش دستور دادم و باعث شدم با تردید بهم نگاه بکنه. وقتی لباشو جلو داد شیشه رو چسبوندم به لباش و خم شدم و از روی شیشه لبامو موازی لباش قرار دادم.

در حالی که شیشه رو با یه لبخند پر از هیجان پایین میاوردم ، اشاره کردم
" این طوری نگاه کن که انگار داریم همدیگرو رو میبوسیم"

من تمام این احتیاط هارو برای این قرارمون انجام دادم ، به هیچ وجه نمیخوام چیزی قرارمون رو خراب کنه.

هری دستشو بلند کرد و با اون پوزخند مغرورانه ای که همیشه قبل از اذیت کردن من میزنه گفت
" سوال"

با لبخند بدجنسی به شوخی گفت
"داریم میریم سرقرار یا برنامه ریزی کردی بریم کوه نوردی؟"

هری با وجود نگرانی دائمی من، آزمایش کردن سرم روی خودش رو متوقف نکرده و یکی از عوارض فعلی سرم روی اون اینه که باعث میشه دوباره مثل پرنس قدیمی حرف بزنه و رفتار کنه.

منظور من اینه که اون هنوز هم هری شیطان منه ، اما بیشتر ... شما میتونید شاهزاده خانم صداش کنید.

من قول دادم که اونو خیلی اذیت نکنم البته بیشتر بخاطر این که اون گفت اگه بیشتر ادامه بدم منو از پنجره پرت میکنه پایین.

همه چیز خوب پیش میرفت ، من هیلی و سایکو رو به یه قرار توی یه کافه به همراه ومپایر و قرارش و کلاریس و آدمکش، فرستادم.

البته ممکن من به دروغ به هیلی گفته باشم سایکو هری صدمه دیده و به همین دلیل احتمالاً هیلی الان اونجاست

و البته میخواستم برم و سه شیپ مورد علاقمو تعقیب کنم ولی هری من رو به خونه کشوند تا به دیگران چیزی به اسم "حریم خصوصی" بدم.

منظورم اینه وقتی بحث شیپای منه این کلمه حتی وجود نداره.

من باید همه چیزرو بدونم

من کاپیتانم

شما توی اون تختخواب سکس میکنین؟

من زیر اون تختخوابم تا سرمو بیارم بیرون و بهتون یادآوری کنم که از کاندوم استفاده کنین.

شیپ کردن مردم حس خوبی داره

"پس برناممون اینه؟"
هری پرسید و با تکون دادن بلیط های بسکتبال که ازش خواسته بودم بخره منو از فکرام بیرون آورد

"بله و من فکر کردم خوبه اگه یه بازی رو با هم تماشا کنیم ، اصلاً لمس کردن یا تماس فیزیکی وجود نداره و ما چنان توی بازیگیر غرق میشیم که دیگه نگران چیزای دیگه نیستیم."
من توضیح دادم ، هر دو ساعتمون رو بررسی کردم که می تونه ضربان ناگهانی قلب رو کنترل کنه ، بعد کیفم رو گشتم و دوربین پولارویدی که هری خون آشام به من قرض داده بود رو پیدا کردم.

"کامان ، قرار اوله ، ما باید عکس بگیریم و نگهش داریم."
با هیجان گفتم و بعد بطور بچه گانه ای به هری که نشسته بود نزدیک شدم و اون خندید. وقتی بهم نزدیک شد دوربینو بالا اوردم

"لبخند."
من با صدای 'بگو پنیر' گفتم و هری سرش رو چرخوند و گونمو بوسید.

البته خیلی سریع بود و من بدلیل فلش دوربین و حس لبای هری روی پوستم شوکه شدم ولی سریعا بدلیل فعال شدن ساعتامون از هم فاصله گرفتیم که باعث شد دوربین از دستم بیافته. نفس های لرزونی کشیدیم و به هم خیره شدیم.

"من من معذرت میخوام، من نباید اون کارو، منظورم اینه نباید بهت صدمه بزنم"
هری با استرس گفت و دستشو آورد سمتم که باعث شد خودمو به عقب فشار بدم، سعی میکردم نفسامو منظم کنم و قلبمو که مثل قلب هری تند میزد آروم کنم. هری وقتی درد روی صورتمو که مثل صورت خودش بود دید دستشو عقب کشید.

"نه نه ، خوبه. عذرخواهی نکن- من ازش لذت بردم."
حرفهامو به زور زدم

نزدیک بودن به هری باعث میشه تمام دردارو تحمل کنم

"من میدونم. من نباید این کار رو میکردم ، متاسفم بانوی من."
اون به سرعت عذرخواهی کرد، سرخ شد و پشت گردنش رو به سختی مالید در حالی که از کنار مبل منو دید میزد.

"نگران نباش ، هی نگاه کن"
میخواستم موضوع رو تغییر بدم، بوق ساعتامون شروع به کند شدن کرده بودن، دوربین رو از روی زمین برداشتم و عکس رو ازش بیرون کشیدم.

"اولین تصویر ما با هم ..."
من با خوشحالی گفتم و عکس پولاروید رو به هری نشان دادم. اون هنوز سعی داشت فاصله ی بینمون رو رعایت بکنه. وقتی عکسو دیدم شوخ طبعیم از بین رفت و خشک شدم.

این همون عکس بود

تصویر من در حال لبخند زدن به دوربین ، تصویر هری که گونه من رو می بوسید ، البته عکس زشت الویس پریسلی هم پشتمون روی دیوار خونه ی هری بود.

من و هری با سردگمی بهم نگاه کردیم و من پشت عکسو چرخوندم تا نوشته 'و من همه ی این کارارو دوباره انجام میدم' رو پشتش ببینم ولی چیزی روش نبود.

"اما من فکر میکردم اون عکس ما از گذشتست. من اون رو توی داستان بهت نشون دادم ، بعد از اینکه باهم عشق بازی کردیم و هیچ وقت نمیدونستم که چرا اون رو داشتم."
هری با گیجی گفت. عکسو دوباره چرخوندم به صورتامون‌نگاه کردم و به فکر فرو رفتم

"پس تصویرگذشته ما نبوده ... بلکه از آینده بوده؟"
من قبل از اینکه هردو دوباره به اون نگاه کنیم ، سؤال کردم و نگاهم به هری قفل شد.

و هرچه بیشتر به عکسی که میخندیدم و هری گونمو میبوسید نگاه میکردم حس بد بیشتری پیدا میکردم. انگار اتفاق خیلی بدی در راه بود

••

"انجام بده."
لبخند زدم، بازوی هری رو در حالی که تو صندلی فرو رفته بود و خیره نگام میکرد فشار دادم

"لیدی لیزا خواهش میکنم منو مجبور نکنید-"

"انجام بده"
من تکرار کردم ، به اهستگی دوباره بازوشو فشار دادم و اون با شکست آه کشید، آروم مثل گل رزی که داره از بوتش جوونه میزنه از روی صندلی بلند شد و به سمت یکی از دست فروشای هات داگ که داد میزدن
"هات داگ، هات داگ، بدویین بیاین هات داگتونو بگیرین"
رفت.

"آقا مایلم دوتا از بهترین سگای داغتون رو بخرم"
هری به فروشنده گفت و پولش رو به اون داد، فروشنده با تعجب سرشو بالا گرفت و به همراه چند نفر دیگه به هری که عجیب غریب حرف میزد نگاه کرد. من هم از روی صندلی مشغول دید زدنش بودم و جلوی خودمو گرفته بودم تا نزنم زیرخنده.

"آقا لطفا اون سگای داغو بیارید اینجا!"
وقتی متوجه شدم افراد بیشتری دور هری جمع میشن و اون قرمزتر میشه داد زدم.

هری بهم نگاه کرد و باعث شد منم بهش یه لبخند دلگرم کننده بزنم

فروشنده با گیجی هات داگ هارو داد و با تردید به هری که پولو سمتش گرفته بود نگاه میکرد.

"آه عالیه من خیلی گرسنمه"
یه صدای دیگه اینو گفت و هات داگ رو از دست هری قاپید و باعث شد منو و هری باهم سرمونو برگردونیم تا صاحب صدا رو ببینیم. هری ومپایر که صندلی کناری رو اشغال کرده بود ومشغول باز کردن فویل آلمینیومی هات داگ بود متوجه نگاه‌های متعجب ما شد و ایستاد.

" اوه، بچه ها اشتباه منه...شما هم یکم میخوایین؟"
خیلی عادی عینکشو درآورد و با هات داگ تو دستش بهمون اشاره کرد

"اینجا چیکار میکنی."
من و هری همزمان گفتیم و بهش نگاه کردیم

"تو حتی غذای انسانارو نمیخوری."
من اضافه کردم و همون لحظه ومپایر گاز بزرگی به هات داگ زد.

"من میخوام یه پسر واقعی باشم - فقط بذارید با آرامش این غذای حال به هم زنه انسانارو بخورم."
ومپایر با دهن پر گفت قبل از اینکه ضربه ای توی کمرم احساس کنم.

"هی ، چی رو از دست دادیم؟"
سایکو هری درحالی که کنارم مینشست پرسید. یه بسته پاپ کورن روی پاهاش بود و پاهاشو گذاشت رو پشتیه صندلی فرد جلویی و باعث شد اون مرد با اخم بهمون نگاه بکنه

"هی من اینجاما پاتو بردار مر..."
مرد با عصبانیت سر سایکو هری فریاد زد و قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سایکو هری یدونه پاپکورن توی دهن مرد پرت کرد که پرید تو گلوش و مرد درحالی که نمیتونست نفس بکشه گلوشو گرفت و سرخ شه. سایکو انگشت اشاره ی بلندشو روی لبای مرد و گذاشت و گفت

"شیششش ، دارم بازی رو میبینم"
مرد به گلوش چنگ زد و بعد چند ثانیه هوشیاریوشو از دست داد

وقتی تیم برنده توپ دیگه اب رو وارد دروازه کرد، مردم با خوشحالی میپریدن و جیغ میزدن و کسی متوجه نبود.

"شما بچه ها اینجا چی کار میکنین؟ چه اتفاقی برای قرار شما افتاد؟"
درحالی که نگاهم بین سایکو و ومپایر میچرخید و اونا کاملا گیج بازی بودن پرسیدم.

"اون دختری که برام سر قرار فرستادی ، از من پرسید که من توی آفتاب برق میزنم یا نه"
ومپایر گفت بعد انگشت سسی شده ش رو لیس زد.

"خب منظورم اینه_"
اون ادامه داد

"ماهمون موقعش هم بیرون کافه نشسته بودیم و توی نور بودیم!"
اون گفت و بعد چرخید سمت من و من سرمو آروم آروم تکون دادم و فهمیدم چرا اونجارو ترک کرده.

رومو سمت سایکو کردم و درحالی که داشت یدونه پاپکورن رو هوا مینداخت تا بخوره پرسیدم
"در مورد تو و هیلی چی؟"

"من بیشتر مشغول چک کردن دخترای دیگه بودم."
اون جوری گفت که انگار مهم نیست و باعث شد من چشمامو باریک کنم و سرمو تکون بدم.

"پس فقط آدمکش هنوز سر قرارشه نه؟"
قبل اینکه صدای آشنایی رو بشنوم پرسیدم

"نه من اینجام"
آدمکش گفت ، برگشتم به عقب و دیدم نشسته پشت سرمون. به آرومی دستشو بالا اورد و تکون داد

"چی؟ چی؟ کلاریس چی؟"
با شوک پرسیدم دیدم تمام شیپ های مورد علاقم چجوری دونه دونه غرق میشدن

"لیزا آموره"
آدمکش گفت و بعد سمت من خم شد و انگشت اشارش رو روی لبام گذاشت تا ساکت شم و بهم نزدیک تر شد که باعث چشم غره پرنس هری شد و سریع منو کشید سمت خودش و آدمکش پوزخند زد.

"به من بگو بلا ، چی باعث شد فکر کنی که من حسی به کلاریس داشتم؟"
آدمکش پرسید و پرنس هری چشمای خودشو باریکتر کرد.

"هروقت کسی نزدیک کلاریس میشد تو بدنتو منقبض میکردی و عصبی میشدی این یعنی حسودی"
گفتم و بعد به آدمکش اشاره کردم که پرنس هری منو عقب کشید.

"من با اون معامله کرده بودم. مجبور بودم که محافظ اون باشم و مطمئن باشم که هیچ کس بیش از حد اون رو لمس نمیکنه تا در عوض اونم راز من رو مخفی نگه داره."
اون گفت بعد به صندلیش تکیه داد.

من ساکت موندم تا اینکه یهو به سمتش خم شدم.

"تو یه ... راز داری ..."
با لحن خبیثی گفتم و بعد با لبخند دوستانه ای که انگار میگفت 'به منم بگو' بهش نگاه کردم

آدمکش دوتا انگشت خودشو مثل زیپ روی لبش کشید و باعث شد لبخند من بیفته.

"دوباره میپرسم، چرا شما اینجا سه ​​تا اینجایین؟"
پرنس هری پرسید و بالاخره باهم روی صندلیا نشستیم

"ما شنیدیم که شما دوتا میرین سرقرار"
ومپایر با لبای کج شده گفت، هنوز هم داشت هات داگ میخورد.

"خودشم بدون ما."
سایکو اضافه کرد و بقیه با موافقت سر تکون دادن.

"آره چون قرار یعنی همین"
پرنس هری از لای دندوناش گفت و به سایکو خیره شد.

"آروم باش سفید برفی ، مامی ومپایر سگ داغ پرنسسو بده تا بتونه خفه شه." سایکو گفت و ومپایر بدون اینکه نگاهش رو از بازی بگیره ،هات داگ نصفشو به پرنس هری عصبی تعارف کرد.

"مشکلی نیست."
من جوری به پرنس هری گفتم که فقط اون بشنوه وبا شونم، شونشو کمی لمس کردم ، اون نگاهی به من کرد و بعد دیدن لبخندم آروم شد. هردو برگشتیم تا توجهمونو به بازی بدیم.

حس کردم هری خیلی اروم دستشو بهم نزدیکم میکنه ولی فقط در حدی که انگشت کوچیکش به انگشتم بخوره که باعث شد هردومون لبخند بزنیم و تظاهز کنیم که بازی رو میبینیم.

میتونستم صدای بوق ضعیف ساعت هارو بشنوم ولی سعی کردم بهش اهمیت ندم.

درد قابل تحمل بود من از لمس ضعیف انگشتامون راضی بودم.

چند ثانیه گذشت و من سنگینی دستی رو حس کردم، سایکو بود که خم شده بود دستشو بذاره روی دستامون و با اونیکی دستش پاپکورن میخورد

دست دیگه ای هم اضافه شد که باعث شد برگردیم و به هری ومپایر که مثلا داشت بازی رو تماشا میکرد ولی دستش روی دستای ما بود نگاه کنیم

سرم با فشار قرار گرفتن آرنجی روش به پایین خم شد و باعث شد پرنس و من به هم‌نگاه و کنیم و سرمون بالا بیاریم و آدمکش رو ببینیم. از پشت خم شده بود روی ما و آرنجاشو گذاشته بود روی سرامون

حداقل بخاطر این باند من مجبور نیستم خیلی راجب لمس کردن پرنس هری فکر کنم و-

آهنگ 'kiss me' شروع به پخش شد ،همون آهنگ که وقتی اسکرین بزرگ استادیوم روی زوج ها میوفته و دورشون یه قلب گندست تا همدیگه رو ببوسن پخش میشه

"خب، چقدر جالب"
سایکو هری خندید و باعث شد متوجه همه مردمی که مشتاقانه به ما خیره شدن بشم و سرمو بالا بیارم و به صفحه ی برزگ استادیوم نگاه کنم. وقتی به صفحه نگاه کردم وحشت زده فهمیدم عکس من و پرنس هری روی اون در حال پخشه.

من و پرنس هری توی صندلیامون یخ زدیم چون کل ورزشگاه داشتن مارو تشویق میکردن تا همدیگه رو ببوسیم البته به اضافه ی سایکو که با بدجنسی میخندید و پاپ کورن رو سمت ما پرت میکرد و داد میزد
"عشقتونو به ما نشون بدین"
ومپایر به پرنس هری چسبیده بود تا تو صفحه مشخص بشه و داد میزد
"های مام"
و دست تکون میداد. آدمکش هم بیشتر و بیشتر تو صندلیش فرو میرفت

یکی از جمعیت داد زد
"یالا ببوسش"
و خب جمعیت از فریادش با هیجان بیشتر داشتن مارو تشویق میکردن و من و پرنس هری سرمونو تند تند تکون میدادیم.

"نه ما نمی تونیم... نمیتونم چون-"
من با لکنت گفتم و صورتم سرخ شد و دیدم هری هم همین کارارو میکنه و داریم به هم اشاره میکنیم و استرس گرفتیم

"بعدش اون...اون نمیتونه-من نمیتونم قلبش..."
ما سعی میکردیم توضیح بدیم. جمیعت بی تاب شده بود و حتی بازیکنا هم داشتن با تعجب نگامون میکردن.

" ببوس! ببوس!" کل استادیوم شروع به شعار دادن کردن. پرنس هری سرشو به سمت من کج کرد. دستاش محکم مشت شده بودن و به من نگاه میکرد. یه جورایی داشت با نگاهش ازم اجازه میگرفت. من لبخند زدم و هردومون به آرومی به جلو خم شدیم و من چشمامو بستم.

بدون شک قراره بدجوری درد بکنه ولی خدایا من کاملا آماده ی اون بوسه بودم.

صدای بوق ساعتهامون توی هیجان جمعیت غرق شده بود و صورت هری هر لحظه به من نزدیک تر میشد ولی یهو ایستاد نفساش به لبام میخورد و باعث شد چشمامو باز کنم و ببینم به ساعتی که ریتم قلب بی قرارمو نشون میداد با عصبانیت خیره شده و یهو رفت عقب

"نه من اونو نمی‌بوسم"
یهو بلند شد و داد زد و به همه اونایی که شعار میدادن نگاه کرد که با شنیدن صداش ساکت شده بودن. منم شوکه سرجام نشسته بودم.

"الان نه."
پرنس گفت ، قفسه سینه ش بالا و پایین میشد و چشماش توی چشمای من قفل بود. احساس سرخوردگی و سقوط توی نگاهش کاملا مشخص بود

"اوه بو!"
سایکو گفت و بعد یه مشت از پاپکرن رو به سمت ما پرت کرد. خب این تازه شروعش بود. بقیه جمعیت هم غذاها و نوشیدنیاشونو سمت ما پرتاپ میکردن و کل ورزشگاه غرق توی یه شورش شده بود.

"اونا دارن به ما سگای داغ و کورن پاپ پرت میکنن"
پرنس هری فریاد زد و ژاکتشو درآورد تا باهاش از من محافظت بکنه و منم بلند شدم تا از اونجا فرار کنیم.

"ببین عزیزم ، من تو رو دوست دارم و همه چیز... "
من مکث کردم، به پرنس که ژاکتشو به عنوان محافظ بالا گرفته بود نگاه کردم.

"ولی برای صدمین بار میگم، بهش میگن پاپ کورن"

***

همونطور که همه اخرین خداحافظیشونو میکردن من ناتالی رو محکم بغل کردم.

"باید بدونین که وقتی این پرتال برای داستانشون باز میشه اخرین باریه که این اتفاق میوفته،رفت و امد به داستانای مختلف خیلی ضعیف عمل میکنه پس این فقط یبار کار میکنه و هیچ راهی برگشتی نیست."پرنس شیطانی به کلاریس گفت و من نگاهمو سمتش بردم.

"کارلوس بهم گفت که نات یه برادر بزرگتر هات و جذاب داره، پس من دووم میارم."کلاریس با یه چهره جدی گفت و باعث شد کارلوس پوزخند بزنه و همونطور ک سرشو به نشونه تایید تکون میداد با کلاریس مشتاشونو بهم زدن.

"برای همه چیز ممنونم"من با صداقت بهش گفتم و سمتش رفتم تا محکم بغلش کنم و اون هم متقابلا لبخند زد و دستاشو دور بدنم حلقه کرد.

"با اون سه نفر موفق باشی"کلاریس همونطور ک با انگشتش به سایکو و آدمکش و پرنس اشاره میکرد گفت و دستاشو با مال کارلوس قفل کرد.

"تو مطمعنی که گرنت سینگله؟"کلاریس همونطور ک نگاهشو سمت کارلوس برده بود و کنار هم سمت چاله سیاه حرکت میکردن گفت و باعث شد کارلوس بهش نگاه کنه.

"لطفاا، من مطمعنم که اون سینگله و همچنین اگر برنامه ها همونطور ک برنامه ریزی کرده بودم پیش نرفت یه پلن بی دارم مامی،اونموقع تو میتونی تاد رو داشته باشی."
کارلوس قبل از اینکه تو سیاه چاله محو شن توضیح داد

"ممنونم،میدونی... برای اینکه اجازه دادین یه مدت اینجا بمونیم."نات همونطور ک به بقیه هری ها نگاه میکرد بهمون گفت،قبل ازینکه شوهرش توجهمو سمت خودش ببره.

"هی لیزا، درسته؟."وانیلا هری با یه لحن مضطرب گفت همونطور ک نات با بقیه خداحافظی میکرد منو نزدیک خودش کشید و باعث شد پرنس هری نگاهش رو ثابت روی من نگه داره و دستاشو پشت بدنش توهم قفل کنه.

"آره،آره اون منم."سرمو کوتاه تکون دادم و همونطور ک این پا اون پا میشدم با گیجی بهش نگاه کردم.

"من شنیدم این تو بودی که پیشنهاد دادی تا نات اینجا پیش تو و بقیه بمونه."وانیالا گفت و همونطور ک من داشتم بهش گوش میدادم به بقیه هری ها اشاره کرد.

"اوه اره، خب اون به یه جا برای موندن نیاز داشت و این اینطوری نبود که بخوام اجازه بدم اون اینجا تو اداره بمونه-"

من وقتی که شوهر نات دستای بزرگشو روی شونم گذاشت ساکت شدم و با شوک پشت هم پلک میزدم همونطور ک اون داشت با مهربونی برای تشکر بهم لبخند میزد.

"ممنونم ک از زنم مراقب کردی."وانیلا شروع کرد و با یه لبخند و لحن گرم بهم گفت.

"من میدونم اون بعضی وقتا شیطون و دیوونه و یکم خودجوش و خیلی پرسر و صدا میشه."اون یه نفس عمیق کشید و به حرفاش ادامه داد و من با صبر بهش گوش میدادم.

"خیلی خب،خیلی پر سر و صدا و اعصاب خرد کن. شایدم یکم احمق- منظورم اینکه اون خیلی باهوشه ولی بعضی وقتا فراموشکار و بی توجه میشه و این خیلی رو مخه.واقعا ازادهندس. مثل یه پشه یا حشره ای که همش دور و بر غذات پرواز میکنه."وانیلا با کلافگی گفت و من به اطراف نگاه میکردم تا بقیه هری هارو ببینم و دیدم که نات بهش خیره شده بود.

"اون داره راجبم چرت و پرت میگه، مگه نه؟"ناتالی اروم به ومپایر زمزمه کرد.

"و بعد اون مثل یه پاپی لعنتی مشکل درست میکنه و همه جارو بهم میریزه،تو دائم باید حواست بهش باشه و مراقبش باشی حتی اگه تو اونی باشی که تمام کارای سخت خونه رو انجام میده-"

"هی یه لحظه صبر کن،من لباسارو میشورم و خشک میکنم"نات حرف شوهرشو قطع کرد و باعث شد وانیلا بهش خیره بشه.

"دراز کشیدن روی یه تپه از لباسای من درست وسط راهرو اونم وقتی که تازه از ماشین درومدن، لباس خشک کردن محسوب نمیشه."وانیلا با حرص بهش گفت و انگشت اشارشو سمت نات گرفت.

"اوه... خب تو مچمو گرفتی."

"متاسفم من فراموش کردم قرار بود با این حرفا به کجا برسم."وانیلا هری گفت و همونطور که لباشو رو هم فشار میداد بهم با گیجی نگاه کرد.

"تو داشتی ازم بخاطر اینکه مراقب زنت بودم تشکر میکردی."من بهش یاد آوری کردم.

"آه درسته،خب با وجود همه این رفتارهای فوق العاده وحشتناک."اون با تاکید روی کلماتش حرف زد و همونطور که نات زیر لبش یه "دیکمو بخور" زمزمه میکرد نگاهش سمتش بود و پوزخند زد.

"من عاشقشم و ازت بخاطر اینکه وقتی گم شده بودم مراقبش بودی ممنونم."وانیلا گفت و همونطور ک من لبامو گاز میگرفتم نگاهشو سمتم برگردوند.

"اون...اون حالش خوبه؟"وانیلا با یه لحن نامطمئن پرسید همونطور که دستشو سمت من گرفت و ازم دور میشد و من داشتم روی پاهام اینطرف و اونطورف میپریدم و دستامو جلوی دهنم مشت کرده بودم تا جیغای وحشتناک نزنم.

"بانوی من حالش خوبه...اون فقط-چی بهش میگفت؟ فن گرلی...فقط مستقیم توی چشماش نگاه نکن چون اون اینو به عنوان یه حمله درنظر میگیره."پرنس هری بهش هشدار داد و همونطور که با احتیاط پهلوی منو گرفت و منو سمت خودش میکشید سریع سمتش بگرشتم و صورتمو توی سینش مخفی کردم،همونطور که تیشرتش رو تو دستم مشت کرده بودم لبخند زدم و دیوانه وار جیغ میزدم اروم خندید و دستشو بین موهام کشید.

وقتی که از پرنسم جدا شدم اما هنوز توی بغلش بودم،به وانیلا نگاه کردم،هری و نت کنار هم بودن و به هم دیگه لبخند میزدن.

"کی میدونه؟شاید ما دوباره همدیگرو دیدیم،درست نمیگم؟" نات با ابروهای بالا رفته گفت و همونطور که من لبخند میزدم و سرم رو تکون میدادم از روی شونه ش به من نگاه کرد،و من داشتم به نات و شوهرش که داشتن سمت چاله سیاه میرفتن تا ناپدید بشن نگاه کردم

"یه بچه." پرنس هری یدفعه گفت،و باعث شد نگاهم سمتش برگرده،همونطور که نگاه خیره ش سمت شکم نات رفت باعث شد وانیلا و نات وایستان و برگردن.

"اوه .... چی؟" وانیلا چشماش گرد شد و نگاهش رو بین پرنس هری و نات چرخوند، ناتالی با شوک و چشمای گرد شده سرشو تکون داد.

"ناتالی،اون بچه تو رو داره."پرنس هری توضیح داد و به شکم ناتالی اشاره کرد همونطور که ناتالی کف دستاشو به دو طرف صورتش کوبید.

"چی-وقتی.اما وقتی-من بودم-این...
وقتی ما زیر دوش انجامش دادیم،هولی شت ما یه بچه داریم؟من قراره پدر شم؟من قراره پدر شم!" وانیلا شروع کرد. همونطور که صورتش قرمز شده بود و قفسه سینش بخاطر نفس های سریعش بالا و پایین میرفت شونه نات رو محکم گرفت و نات همونطور ک به شوهرش نگاه میکرد پوزخند زد.

"ببینم اتاق-اتاق داره میچرخه یا-"وانیلا آب دهنشو قورت داد،و به اطراف نگاه کرد و انگشت لرزونش و بالا اورد قبل ازینکه چشمام به عقب سرش برگردن و بدن بیهوش و از حال رفتش روی بدن کوچیک نات بیوفته. دستای نات سریع دور بدنش رفتن و به سختی تلاش میکرد تا نگهش داره.

"میدونی من حدس میزدم که اون اینطوری غش کنه،برای همین من قرار بود خبر شوکه کننده بچه دار شدنمون رو وقتی برگشتیم خونه بهش بدم ولی اینطوری-حداقل الان میدونه." اون شونه هاشو بالا انداخت و همونطور ک بازوی وانیلا رو روی شونه هاش مینداخت و اجازه میداد که بدنش بهش تکیه بده لبخند زد.

"تو میدونستی؟" من با حالت سورپرایز شده ازش پرسیدم.

"آره من چند هفته پیش تست حاملگی دادم و منتظر یه زمان درست بودم تا بهش بگم،من حتی چندتا اسم بچه هم انتخاب کردم.مثلا اگر پسر باشه اسمشو کریس،جیک،هز.."صداش با یه لبخند روی صورتش آرومتر شد و همونطور که شوهر بیهوشش رو روی زمین میذاشت دیگه چیزی نگفت و قوزک پاهاش رو گرفت.

" و اگه دختر بود؟"من ازش همونطور که بدن شوهرش و به چاله نزدیک تر میکرد پرسیدم و باعث شدم با یه چهره سورپرایز شده بهم نگاه کنه.

"راستش من واقعا مطمعن نیستم... "اون همونطور ک بهم نگاه میکرد پشت سر هم پلک میزد، قبل ازینکه نگاه متفکرش رو سمت شوهرش برگردونه و همون لحظه بود که یه آهنگ به ذهنم رسید.

"شاید... شاید اولیویا؟"من پیشنهاد دادم همونطور ک نگاهش خقره اش سمت بالا اومد و روی من موند.

"آره... اولیویا...ازش خوشم میاد."اون سرش رو با موافقت تکون داد و همونطور ک بهم نگاه میکرد یه لبخند کوچیک روی صورتش شکل گرفت.

"اگر دختر باشه اسمش و اولیویا میذارم." نات با یه لحن خالص و صادقانه بهم گفت، همونطور ک اون دستشو به نشونه خداحافظی تکون میداد بهم دیگه لبخند میزدیم قبل ازینکه برگرده و سمت چاله حرکت کنه و شوهرش رو از قوزک پا پشت سرش بکشه،وقتی داخل چاله شدن دریچه چاله کاملا بسته شد.

هری ومپایر شروع به گریه کرد.

"چرا داری گریه میکنی؟" آدمکش همونطور ک دستشو روی قفسه سینش میذاشت پرسید و یه نگاه به ومپایر کرد.

"من همین الان فهمیدم که کلاریس اخرین بسته وید ام رو با خودش برده،خدا لعنتش کنه."اون با ناله گفت و رفت همونطور که سایکو داشت بهش میخندید.

"من دیگه رد دادم"(بهتاش طور)
ادمکش گفت و همونطور که پیش خودش با کلافگی غر میزد از اتاق بیرون رفت.

"من نمیفهمم، اگه تو میتونی یه زندگی دیگه تو بدن یه نفرو بفهمی چجوری منو مجبور کردی تست حاملگی بدم؟"من همونطور ک توجهمو سمت پرنس شیطانی برمیگردوندم پرسیدم و دیدم که بدنش زیر نگاه خیره ام سفت شد.

"من... آه من امیدوار بودم تو حواست به این نباشه."اون نفس کلافشو بیرون داد.همونطور که لاله گوشاش به یه صورتی کمرنگ تبدیل شدن و سعی میکرد از نگاه خیره ام فرار کنه پشت گردنشو بین دستاش گرفت.

من چشمامو براش باریک کردم و سریع روبروش قرار گرفتم تا منو ببینه و بیشتر از خجالت قرمز بشه.

"باشه...خب شاید من میدونستم که تو حامله نیستی ولی دلیل اینکه برات کلی تست حاملگی گرفتم این نبود که امیدوار باشم ما بچه ای نداریم،بلکه برای این بود که من واقعا یه بچه از تو میخواستم."اون توضیح داد و همزمان سیب گلوش سمت بالا و پایین تکون میخورد.

"تو از من یه بچه میخواستی؟"من لبخند زدم و همونطور ک دستمو روی قفسه سینم جایی که قلبم بود قرار میدادم با ناباوری ازش پرسیدم.

"آره، من همون موقع که تو رو توی قلعه ام دیدم میخواستم-"

"خب،برو تو نوبت کله کیری" یه نفر داد زد و مارو از لحظه ای که داشتیم بیرون کشید، ما به اطراف نگاه کردیم و چشممون به سایکو افتاد.

"میشه من یه دقیقه با زنم داشته باشم؟"پرنس هری با لحن موادب اما هنوز عصبانیش به سایکو گفت.

"نه، من میخوام به این قطار متلاشی شده نگاه کنم."سایکو گفت، همونطور که دستاشو جلوی سینش روی هم گذاشت و به دیوار تکیه داد و باعث شد پرنس قبل ازینکه بخواد از روی کلافگی آه بکشه بهش با عصبانیت نگاه کنه.

پرنس نگاهشو سمت من برگردوند قبل ازینکه بخواد جلوم روی زانو هاش بشینه جوری که انگار میخواد ازم خاستگاری کنه.

"بانو لایزا،من هیچ چیزی بجز بیشترین و بالاترین سطح احترام برای شما ندارم و مایلم که بهتون یه سکس وانیلا بعد ازینکه به طور رسمی ازدواج کردیم بدم-"

"من میرم"سایکو گفت قبل ازینکه بخواد با نا امیدی از اتاق بیرون بره.

"یکی اینجا خیلی بدجنس شده..." من پرنس هری شیطانی رو اذیت کردم، همونطور که اون روی پاهاش وایمیستاد با لبخندی که چال گونه هاشو معلوم میکرد شونه هاشو بالا انداخت.

"تنها راهی بود که میتونستم باهات تنها باشم."اون قبول کرد، لبشو گاز گرفت و به پایین بهم نگاه کرد قبل ازینکه کسی بخواد در بزنه.

"سرم برای جفتتون امادست." فرنک از پشت در بهمون گفت قبل ازینکه نگاهامون بخواد تغییر کنه و من یه نفس عمیق بکشم.

امروز قرار بود من و پرنس سرم رو تست کنیم.

سعی کردم حواسمو پرت کنم،هری انگشت کوچیکشو با مال من قفل کرد و بهم لبخند اطمینان بخش میزد و من سعی میکردم با نگاه اروم و لطیفش نفس هامو اروم کنم.

امیدوارم اتفاق بدی نیافته...

°°°°°°°°
ممنون از @sepi1919 و @NaanaD عزیز بابت ترجمه♥️♥️
منتظر کامنت و ووت هاتون هستیم که برای ترجمه ی چپتر بعدی انرژی بگیریم...

Continue Reading

You'll Also Like

34.4K 5.1K 26
ه...هری ...تو مطمئنی ؟_ _اره توماس ...مطمئن باش خونه لویی قراره برامون بهترین جای دنیا باشه ... _ ولی ...صلا می دونه که داریم میریم اونجا ؟ هری ن...
225K 32.2K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
37.9K 6.2K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
75.6K 9.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...