My Daddy

Galing kay MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... Higit pa

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my daddy prt33

7.9K 1.5K 242
Galing kay MAYA0247

فشار دستش رو به بند کیفش بیشتر کرد و سعی کرد لحظه ای که میخواد از کنار "اون" رد بشه بهش نگاه نکنه.
دیشب فکر کرده بود؟...آره مثل یه دیوونه کل شب رو بیدار مونده بود و آخرشم مثل یه بچه زده بود زیر گریه...حسی که به "اون" داشت خیلی شدید و پیچیده بود، حداقل تنها چیزی که بهش رسیده بود همین بود.
امروز تمام تایم مدرسه رو کنار بکهیون نشسته بود، حالا که همه چیز بینشون تموم شده بود میخواست احساساتش رو کنترل کنه.
"اون" همش داشت بازیش میداد...از اول با تهدید و اجبار دست کیونگسو رو کشید و وارد این بازی کرد و حالا داشت خودش قوانین رو میچید، یه حسی مثل تو خلاء رها شدن داشت.
الان میخواست با لوهان آزمایشش کنه در حالی که کیونگسو حتی فکر میکنه کای ازش متنفره..یعنی واقعا از نظر خودش احساساتش ثابت شدست که میخواد اون رو امتحان کنه؟
ففط دلش میخواست به پرورشگاه پناه ببره...دیگه حتی وجود بکهیون هم آرومش نمیکرد چون میدونست دوست عزیزش تا چه حد ناراحت و شکست خوردس.
با قدم های بلند از سالن مدرسه خارج شد و وقتی وارد حیاط شد یهو ایست کرد، علاوه بر اون بقیه بچه هایی که داشتن مثل خودش از مدرسه خارج میشدن هم ایستادن...بارون داشت میبارید اونم چه بارونی...انقدر شدید بود که امکان وقوع سیل رو هم بالا میبرد.
صدای غرغر همه بچه ها به جز کیم جونگین بلند شد.
_آیششششش.
با حرص زمزمه کرد و بدون توجه به بارون به سمت خروجی مدرسه دوید...در هر صورت باید میرفت.
شدت بارون طوری بود که همین پاش رو از مدرسه گذاشت بیرون کاملا خیس شده بود و موهاش چسبیده بود پس کلش.
_دوکیونگسو.
با شنیدن اسمش سر جاش متوقف شد و با دیدن کای ، مثل یه عروسک بی جون تو جاش ایستاد و بهش نگاه کرد که چطور زیر اون بارون داشت به سمتش میدوید...چرا داشت بهش نزدیک میشد؟...چرا؟
قلبش با دیوونگی خودش رو به دیواره سینش میکوبوند و همین باعث میشد تو گلوش بغض بدی جا خوش کنه..اگه گریه میکرد زیر بارون کسی میفهمید؟
"میتونی همیشه اینطور به سمتم بیای؟"
وقتی کای رو به روش قرار گرفت اولین چیزی که به محض برخورد نگاهشون بهم اتفاق افتاد همین فکر بود...فکری که کل ذهن کیونگسو رو پر کرد.
_احمقی؟...چرا تو این بارون درمدی بیرون؟
سرش داد زد و باعث شد بغض پسر کوچکتر بیشتر بشه
_خب کجا باید میرفتم...نمیشه تا ابد که تو مدرسه موند.
کای نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو بین ماشین هایی که جلو مدرسه پارک شده بودن چرخوند و با دیدن پدرش که با چتری که رو سرش گرفته بود داشت براش دست تکون میداد لبخند کمرنگی رو لبش نشست.
_بیا بریم.
مچ ظریف دست کیونگسو رو گرفت و پشت سر خودش به سمت ماشین پدرش کشوند.
شدت بارون انقدر زیاد بود که حالا پدرش داخل ماشین نشسته بود و وقتی بهش رسیدن کای سریع در عقب رو باز کرد و کیونگسو رو برخلاف مقاومتش تقریبا داخل ماشین پرت کرد و بعد خودش رفت و جلو نشست.
_گندش بزنن...کلا خیس شدم.
اولین چیزی که داخل ماشین شد به زبون آورد همین بود.
_خسته نباشی‌.
پدرش بعد از سری که با تاسف تکون داد گفت و همین باعث شد کای سریع به سمت پدرش برگرده
_پدر این دوستم کیونگسو و کیونگسو اینم پدرم.
_ببخشید که مزاحم شدم.
پسر ریز جثه زیرلب زمزمه کرد و باعث شد آقای کیم با لبخند از آینه جلو بهش نگاه کنه و جوابش رو بده
_این چه حرفیه عزیزم...باهات خوشبختم.
دی او تنها تونست لبخند خجالت زده ای بزنه که البته اونم با حرف بعدی کای کاملا از بین رفت.
_کیونگسو قرار بیاد خونه تا بهم تو درسا کمک کنه.
_اوه...ممنون کیونگسو شی از اینکه به کای ما کمک میکنی.
دهن دی او که برای مخالفت باز شده بود با شنیدن این حرف آقای کیم بسته شد، دیگه واقعا روش نمیشد که چیزی بگه.
"لعنت بهت کیم جونگین"
کولش رو تو بغلش گرفت و شروع به فحش دادن اون عوضی توی دلش کرد.

__________________

لوهان میخواست از خنده بترکه...به سهون که کنارش داشت راه میرفت و کل زمین و زمان رو به فحش میکشید نگاه کرد.
چترش رو جوری تو دستش گرفته بود که انگار تمام وجودش به اون چتر بستگی داره...البته وقتی شدت باد و بارون بیشتر شد چترش رو باد بردو حالا هر دو زیر اون بارون داشتن با بدبختی راه میرفتن تا خودشون رو به ایستگاه اتوبوس برسونن.
خب...لوهان دیگه داشت مرزای عوضی بودن رو جابه جا میکرد...ولی خب نکنه واقعا توقع داشتید اجازه بده سهون تو ماشین گرم و نرمش  لم بده و خیلی شیک برسه خونه و خودش موش آبکشیده تشریف ببره؟
موهای قرمزش پس کلش چسییده بودن کاپشنی که تنش بود از خیسی زیاد برق میزد...سهونم...خب سهون کمی وضعیتش نابود تر بود.
از نوک موهاش آب چکه میکرد و کت و شلوارش رو اگ از تنش خارج میکرد و میچلوندتش یه تشت آب پر میشد.
حتی حس میکرد وقتی داره راه میره تو کفششم آب پر شده و با هر قدم یه شلپ شلپی رو حس میکرد.
_خیلی جذاب شدی سهون شی.
لوهان با خنده و چشمایی که به خاطر برخورد قطرات بارون ریز شده بود گفت و وقتی دید سهون بهش محل نداد اخماش رو تو هم کشید.
_چیه مثلا؟...ماشینت خراب شده به من چه ربطی داره.
_سکوت کن.
_خودت خفه شو.
یهو داد زد و سهون زیر چشمی بهش نگاه کرد‌، در حالی که سعی میکرد از اون بچه عقب نیافته زمزمه کرد
_بچه های امروزی...
هیچ تاکسی کوفتی حاضر نشده بود سوارشون کنه چون محض رضای خدا کی خوشش میاد ماشینش خیس بشه؟
_بیا بدویم.
با صدای لوهان توجهش جلب شد و متعجب نگاهش کرد
_چرا؟...میشه اصلا دوید؟...فقط باد میبرتمون.
_من از یه پیرمرد انتظار دویدن ندارم...تو ایستگاه میبینمت آجوشی.
و لحظه ای که خم شد و بند کتونیش رو محکم کرد چشمکی به معاونش زد و وقتی شروع به دویدن کرد، داد بلند سهون رو شنید
_ای عوضی .
و خب...راجب رابطه موش و گربه اونا خبر داشتید دیگه؟
شاید به خاطر همین حالا هر دو جوری داشتن زیر بارون میدویدن که انگار کل زندگیشون به اینکار بستگی داره...نکنه واقعا توقع داشتید با هم خیلی مسالمت آمیز بدون؟...این بحث که کی زودتر برسه خیلی اهمیت داشت.
مردی که با کت و شلوار خیس و پسر کوچکتری که تو کاپشن بادیش گم شده بود و میدویدن جوری هارمونی باحالی ساخته بودن که هر راننده ای که رد میشد از خنده ریسه میرفت و براشون بوق میزد.

________________

بکهیون احساس خستگی میکرد و چشماش تقریبا داشت دودو میزد.
رمز در رو زد و با شونه های خمیده ای داخل خونه شد.
بعد از عوض کردن کفشاش با سرپایی ها راه اتاقش رو در پیش گرفت.
فکرش درگیر بود و هنوز از دیشب نتونسته بود لحظه ای به اتفاقی که در نبودش تو خونه افتاده بود فکر نکنه.
دستاش رو مشت کرد و مثل بچه های دوساله چشماش رو مالوند و آب بینیش رو بالا کشید.
هر کسی نمیدونست فکر میکرد فقط منتظر بوده تا برسه اتاقش و بزنه زیر گریه...اونطور که با لباس مدرسه و کوله رو دوشش وسط اتاق ایستاده بود زیادی خنده دار بود.
دستش رو از روی چشمش برداشت و کولش رو روی زمین انداخت و بعد از عوض کردن لباساش خمیازه خسته ای کشید...به خودش قول داده بود تغییر کنه و بی خیال باشه ولی...ولی فاک بعد از اون بوسه کوفتی باز داشت پرپر میزد که یه بار دیگه اون لب های مارشمالویی رو مزه کنه.
خودش رو روی تختش انداخت و به سقف بالا سرش خیره شد...چشمای بسته چانیول و اونطور که به باسنش چنگ زد تو ذهنش پررنگ شد و قلبش پیچ شیرینی خورد.
_بکهیون.
با شنیدن صدایی کل اون افکاری که تازه به سمتش هجوم آورده بودن به همون سرعت هم از بین رفتن.
تو جاش نشست و با دیدن رزی سعی کرد صورتش جمع نشه
_سلام رزی شی.
_سلام...اوووم باهات حرف دارم.
بکهیون برای چند لحظه به چهره مضطرب و گرفته دختری که تو چهارچوب در ایستاده بود نگاه گرد و سریع به مبل راحتی اتاقش اشاره کرد
_بیا تو بشین.
_ممنون.
رزی زیر لب تشکر کرد و نیشخند بکهیون رو نادیده گرفت.
_چیزی شده رزی شی؟
_من دارم میرم.
رزی بی مقدمه گفت و چشمای بکهیون گرد شد
_ی...یعنی چی؟
_از آمریکا برام دعوتنامه فرستادن من قبول کردم...امشب قراره برم چون دیگه درست نیست پیش چانیول باشم...ما بهم زدیم .
_هه.
رزی متعجب به پوزخند بکهیون نگاه کرد
_چیزی شده؟
_بهم زدید؟...چرا داری چرت میگی؟..تو داری ترکش میکنی...اون چانیولی که من میشناستم میتونه الکی بهت لبخند بزنه و بگه میتونی بری ولی...ولی خودتم میدونی تا چه حد عاشقته...جلوی من اشکالی نداره ولی جلوی بقیه نگو ما بهم زدیم بگو من چانیول رو ترک کردم...بگو به خاطر پیشرفت خودم مردی که با دیدن خنده هام یه دور جون میداد و زنده میشد رو رد کردم رفت پی کارش.
چشمای رزی گرد شد، هدفش از حرف زدن با بکهیون یه چیز دیگه بود ولی حالا...
بکهیون با حرص داشت نفس نفس میزد و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا نزنه زیر گریه‌...دلش برای چانیول میسوخت.
_فکر کردی برای منم آسونه؟...منم دوستش دارم ولی...
_ولی اول خودتو دوست داری.
بکهیون با دادی که زد حرف دختر توی اتاقش رو کامل کرد...کاملا حق با بکهیون بود رزی خودش رو بیشتر دوست داشت.
وقتی دوست دختر چانیول از جاش بلند شد بکهیون سرش رو برگردوند تا حتی یک لحظه هم با اون آدم چشم تو چشم نشه.
به اندازه کافی خسته بود و حالا این دختر گند زده بود به همه چی.
خودش،خودش رو درک نمیکرد باید الان خوشحال میشد ولی چرا...چرا حس میکرد گریه داره‌؟

_______________________

کیونگسو با حالت معذبی تو جایی که ایستاده بود جمع شد و یه بار دیگه به انعکاس تصویر خودش روی آینه روبه روش خیره شد.
یه پیراهن صورتی کمرنگ که تو تنش زار میزد با یه شلوار راحتی تنش بود و حوله سفیدی که کای به همراه لباس ها بهش داده بود هنوز رو سرش بود.
_مامی اون اومده درسای این یه هفته رو بهم یاد بده.
صدای کای رو میشنید که خارج از اتاق داشت با خانوم ری جین حرف میزد و همین استرسش رو بیشتر میکرد.
نگاهش رو توی اتاق کای به چرخش انداخت...یه تخت کینگ سایز توسی سفید وسط اتاقش بود و کاغذ دیواری های خاکستری اتاقش رو تاریک نشون میداد.
که البته با پنجره سراسری که یکی از دیوار های اتاقش رو اشغال کرده بود این تاریکی جبران میشد.
پرده های حریر توسی کنار زده شده بودن و کیونگسو میتونست بیرون رو ببینه...آسمون هم توسی به نظر میرسید.
چشماش رو روی میز مطالعه کای ثابت موند...اون آدم اصلا بلد بود از اون میز استفاده کنه؟
لباش رو روی هم فشرد...اتاق کای اندازه اتاقی که تو پرورشگاه داشتن میشد یا بزرگتر بود؟
به تلوزیونی که روی دیوار نصب شده بود و درست روبه روی تخت بود نگاهی انداخت و کم کم نگاهش رو روی کل اتاق چرخوند.
چرا قبلا به این اتاق دقت نکرده بود؟...البته قبلا جوری استرس داشت که حتی نفهمیده بود چطور لباساش رو تنش کرده بود و حالا داشت حس میکرد دوست پسر خفنی رو از دست داده.
کمی گردنش رو بالا کشید، حقیقتا میز خاطره ای که کنار تخت کای بود پر از آلبوم هایی بود که کیونگسو داشت جون میداد تا از جاش بلند نشه و اونا رو نگاه نکنه.
_داری چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای کای سرش جوری به سمت صدا برگشت که گردنش صدا داد...چطور متوجه باز شدن در اتاق نشده بود؟
_ها؟...هیچی.
توی اون پیراهن صورتی پوستش روشن تر به نظر میرسید و چتری های خیس موهاش از زیر حوله ای که روی سرش افتاده بود مشخص بود...چشماش جوری که داشت به کای نگاه میکرد سایزش درشت تر شده بود و پسر تیره تر یهو حس کرد پر از دلتنگی شده...از صبح  کیونگسو بهش نزدیک نشده بود هر چند اون بچه نمیدونست چطور وجودش کنارش میتونه معجزه کنه.
_بارون قطع شده.
وقتی دستاش رو تو جیب شلوار راحتیش فرو کرد گفت و نگاه کیونگسو رو سمت آسمون کشوند.
_اوه...آره فقط میخواست ما رو خیس کنه.
وقتی نزدیکی کای رو به خودش حس کرد نگاهش رو از پنجره گرفت و تنها بالا گرفتن سرش باعث شد نگاهشون تو هم گره بخوره.
کیونگسو حس میکرد دلش تنگ شده...اینکه کای اینطور نگاهش میکرد فقط پسر کوچکتر رو عذاب میداد و البته که کیونگسو جلوی اون آدم گردنش از مو نازک تر بود.
_خب...از چه درسی شروع کنیم؟
وقتی ارتباط چشمیشون رو قطع کرد سریع پرسید و صدای نیشخند کای رو شنید
_چرا امروز سر جات ننشستی؟
سوالش بی ربط بود و باعث هنگ کردن کیونگسو شد
_ها‌؟
_چرا کنار بکهیون نشستی؟
پسرکوچکتر کمی تو خودش جمع شد
_فقط...فقط ما بهم زدیم...فکر کردم خوشحال میشی که کنار لوهان‌..
_تو خیلی غلط میکنی که الکی بره خودت فکر میکنی
داد یهویی که سرش زد باعث شد تقریبا تو جاش بپره و با ترس بهش نگاه کنه
_بابات الان...
_شلوارتو دربیار.
_ها‌؟
رنگش به وضوح پرید
_باید تنبیه شی.
پسر کوچکتر با ترس به در اتاق کای نگاه کرد، واقعا چرا یه لحظه فکر کرد کای قراره باهاش درس بخونه؟
_بابات بیاد چی؟
_گفتم شلوارتو دربیار...هر ثانیه که تعلل کنی تنبیهت بیشتر میشه.
خب اون چهره جدی کای باعث شد سریع شلوار راحتی رو از پاش دربیاره .
با خجالت لبه پیراهنش رو پایین تر کشید و کمی تو خودش جمع شد.
نزدیکی کای بهش باعث شد نفسش بگیره و درست لحظه ای که کمرش توسط اون دستای بزرگ چنگ زده شد حوله روی سرش زمین افتاد.
چند ثانیه بهم خیره شدن که در آخر کای سرش رو جلو آورد و وقتی که سرش رو مماس با لب های درشت پنگوئن تو بغلش قرار داد، زمزمه کرد
_چطوریاس که پاهات از پاهای یه دختر سکسی تره؟
پیچش شیرینی رو تو قلبش حس کرد...اینکه از نظر کای از اون دخترا سر تر بود حس خوبی بهش میداد شاید برای همین با خجالت سرش رو  پایین انداخت و لب پایینش رو گزید.
با حس انگشتای کای رو چونش سرش بالا گرفته شد و وقتی لبای پسر بزرگتر رو لباش کوبیده شد چند تا پلک گیج زد.
اینا مگه باهم کات نکرده بودن؟...پس این چی بود؟
دستای کای از روی کمرش سر خوردن و روی باسن برجستش نشستن و همزمان کیونگسو با مظلومیت تو چنگالای آدمی که معلوم نبود دقیقا چه ربطی بهش داره لرزید.
وقتی زبون کای روی لباش کشیده شد دهنش رو باز کرد و اجازه داد زبون پسر بزرگتر داخل دهنش بشه، کای تعجب میکرد که چطور کیونگسو میتونه اینطور به راحتی تحریکش کنه.
حس میکرد با همون بوسه هم هات شده.
حین بوسیدن جوجه تو بغلش اون رو به سمت تختش هول داد و لحظه ای که کمر کیونگسو روی تخت افتاد کای روش خیمه زد و با وصل کردن دوباره لباشون اجازه تحلیل شرایط رو به پسر زیرش نداد.
دستای سفید کیونگسو دو طرف گردن برنزش قرار گرفت و با حرکتی که به لباش داد اون رو همراهی کرد.
دستای کای به هر نقطه ای از بدنش سرکشی میکردن و درست لحظه ای که یکی از لپای باسن دی او رو تو مشتش گرفت پسر کوچکتر بین بوسشون ناله کوتاهی کرد و همین برای دیوونه کردنش کافی بود.
بوسشون رو قطع کرد و بدون لحظه ای درنگ لباش رو به گردن کیونگسو وصل کرد و پوست لطیف گردنش رو گزید.
چون میدونست اولین باریه که کیونگسو این حس ها رو تجربه میکنه واقعا قابل درک بود که اینطور ناله کنه ولی...
دستش رو روی لبای برجسته پسر کوچکتر گذاشت و همزمان با کشوندن لباش روی گوش دی او زمزمه کرد
_میدونی میتونم برای شنیدن ناله هات تنبیهت کنم؟...ولی مطمئنا که پدرم هیچ علاقه ای به شنیدنشون نداره.
متوجه شد که لباش رو به دندون گزید و سرش رو به معنای مثبت تکون داد...پس دی او هم اندازه خودش تحریک شده بود؟
وقتی پیراهن پسر کوچکتر رو از تنش درآورد برای چند لحظه با دیدن پوست سفیدش سوپرایز شد...کیونگسو دقیقا یه هلو خوش رنگ بود که داشت میپرید تو گلوی کای و چی از این بهتر.
این قرار بود فقط یه تنبیه ساده باشه دیگه؟.
پوزخند کوتاهی زد و دوباره روی پسری که کاملا برهنه زیرش بود خیمه زد و اینبار زبونش رو دور نیپلش کشید و گاز کوچیکی بهش زد، تا جایی که مطمئن بشه بعدا رد کبودی روش خواهد موند اینکارش رو ادامه داد و لباش بوسه کوچیکی بین سینه کیونگسو گذاشت و درست لحظه ای که اونیکی نیپل سینه پنگوئن کوچولوش رو تو دهن کشید پسر زیرش با لذت قوسی به کمرش داد و دستش رو بین موهای کای فرو کرد.
اینکه داشت اینهمه حسای مختلفی از کای میگرفت باعث میشد دلش بخواد گریه کنه...قلبش از هر لحظه ای تند تر میتپید و جای اینکه درد داشته باشه کاملا تو لذت فرو رفته بود‌.
شاید چون اون آدم کای بود یا هر چی...ولی اینکه اینطور بی دفاع زیر کای گیر افتاده بود و خودش رو رها کرده بود بهش حس خوبی میداد البته که کنترل ناله هاش زیادی سخت بود.
بوسه های خیس کای تا زیر شکمش ادامه داشتن تا وقتی که اعتراض کیونگسو رو که به صورت زمزمه بود رو شنید
_منم دلم میخواد لمست کنم.
لحن خمارش دقیقا بلایی سر قلب بی قرار پسر تیره تر آورد که خود کای متوجه نشد چطور پیراهنش رو از تنش درآورد، دوباره روی پسر کوچکتر خم شد و لباش روی لبای نیمه باز کیونگسو کوبوند.
همزمان با بوسیدنش دستش رو پایین برد و انگشتش رو روی ورودی کیونگسو کشید و باعث لرزش بدن پسر کوچکتر شد.
با حس انگشتای سردی قلبش هوری ریخت.
اول سعی کرد به حس ترسش اهمیت نده ولی لحظه بعد بدون اینکه خودش رو خودش کنترل داشته باشه پسر تیره تر رو با تمام زورش پس زد و لحظه ای که کای ازش جدا شد با بغض بهش نگاه کرد.
_من میترسم.
_ها؟
_من میترسم...نمیخوام دیگه ادامه بدم.
این جمله کافی بود که کای قفل کنه، اخماش رو تو هم کشید
_یعنی چی که نمیخوای؟...ما تا اینجاش هم...
_میترسم چیکار کنم خب؟
لحن مظلوم دی او باعث شد قلبش بلرزه، با اینکه در حد مرگ تحریک شده بودن ولی باز داشت گند زده میشد به همه چی.
_من الان سفت شدم.
کای بعد از نفس عمیقی که کشید با حرص گفت و کیونگسو فقط تونست چند تا پلک مظلوم بزنه و در آخر با خجالت زمزمه کرد
_فکر..کنم ب..بتونم بهت لذت بدم.
کای متعجب ابروهاش رو بالا داد و پسر کوچکتر که تو دلش داشت قند آب میکرد لبش رو زبون زد...خب اینهمه کای اذیتش کرده بود باید یه ریختی جبران میشد یا نه؟
دستش رو پشت گردن کای گذاشت و وقتی سر پسری که روش خیمه زده بود رو نزدیک خودش کشوند زمزمه کرد
_اگه خوب منو ببوسی...میتونم نترسم؟
بعد با چشمای شفافش به چشمای مشکی جونگین خیره شد و لحظه بعد لباش با شدت بین لبای کای قرار گرفت...میدونست این حماقته، میدونست داره گند میزنه ولی....ولی اون کیونگسویی بود که کای رو میدید حرف یادش میرفت و خب...صد سال سیاه هم نمیتونست دوست پسر به این جذابی پیدا کنه پس اشکالی نداشت که اولین بارش رو به پسر تیره تر ببازه؟
با حس انگشتی که واردش شد ناله کوتاهی کرد و دستاش رو روی شونه های برهنه کای کشوند و لحظه بعد دستش رو توی موهای پشت گردنش فرو کرد و وقتی پسر بزرگتر انگشت دومش رو هم اضافه کرد دستاش توی موهای کای چنگ شدن.
چشماش رو بسته بود و مظلومانه خودش رو به جونگین سپرده بود...خیلی بی دفاع و خیلی عاشق؟
وقتی از هم جدا شدن کای از جاش بلند شد و از کشوی پا تختیش لوب رو بیرون کشید.
خندش گرفته بود...کیونگسو جوری با خجالت تو خودش جمع شده بود و صورتش رو پوشونده بود که دلش میخواست به سمتش بره و ببلعدش...اون یه جوجه پنگوئن خوردنی بود.
شلوار راحتیش رو همراه لباس  زیرش از تنش خارج شد و وقتی روی تخت برگشت با دستاش دستای کیونگسو رو از روی صورتش کنار زد ولی همچنان چشمای اون بچه بسته بود.
نیشخند دیوثانه ای زد و پایین پاهای کیونگسو قرار گرفت.
تو یه حرکت پاهای خوش تراشش رو به سمت خودش کشید و اونا رو باز کرد و جوری که ورودی صورتی پنگوئنش جلو دیدش باشه پاهای کوتاه کیونگسو رو روی شونه های برازندش گذاشت.
میتونست لپای سرخ شده دی او رو ببینه...لبخند کجش همچنان رو لبش خودنمایی میکرد و وقتی انگشتش رو به لوب آغشته کرد و ورودی دوست پسرش رو چرب کرد این لبخند پررنگ تر هم شد.
دوباره روش خیمه زد و قبل از اینکه لباش رو به دهن بکشه زمزمه کرد
_میتونی جلوی من یه هرزه کوچولو باشی بیبی...لازم به خجالت نیس.
شاید خجالت آور بود ولی کیونگسو دوست داشت...دوست داشت هرزه کای باشه...این یعنی رابطشون درست میشد؟
وقتی عضو کای یه ضرب واردش شد نفسش بند اومد و تا وقتی که انگشتاش بی حس بشن به ملحفه زیرش چنگ زد.
لبای کای از رو لباش جدا شد و روی گوشاش کشیده شد و همزمان با کشوندن زبونش روی گوش های شیرینش زمزمه کرد
_اهه..دوست دارم.
"دوست دارم" "دوست دارم" "دوست دارم" همین حرف تو گوشاش اکو پیدا کرد و باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمای شفاف و نینه بازش سرازیر بشه.
_منم.
کای یه لحظه حس کرد اشتباه شنیده ولی اون واقعی بود...خیلی واقعی.
انگار که اون حرف بهش انرژی داده باشه کم کم شروع به حرکت کرد و با هر ضربه کیونگسو کمی به سمت جلو میپرید و خب...فاک!
اون بچه زیادی لوس بود...همین که کای دست از بوسیدنش برمیداشت میزد زیر گریه و وقتی لبای کای روی تک تک اعضای صورتش میشست و زمزمه های عاشقانه میکرد ساکت میشد و ناله های کوتاهی میکرد.
این واقعا عجیب بود و باعث میشد قلب کای بیشتر عاشق بشه...بیشتر بخواد و بیشتر وابسته شه.
دستش رو دور عضو کیونگسو حلقه کرد و تا وقتی که هر دو به اوج برسن حرکت دستش رو متوقف نکرد.
پسر زیرش کم کم میتونست حس کنه دردش داره به لذت تبدیل میشه و از یه جایی به بعد از لذت گریه میکرد.
اینهمه حسای مختلف برای قلب کوچیکش زیادی بود و خوشحال بود که داره با کای اینکارو انجام میده.
با حس مایع داغی که درونش رو پر کرد چشماش  بسته شد و ناله کوتاهی کرد...میتونست سنگینی نگاه کای رو روی خودش حس کنه پس با بی حالی مژه هاش رو از هم فاصله داد و وقتی بهش نگاه کرد کای روش خم شد و موهای چسبیده رو پیشونیش رو کنار زد و بوسه کوتاهی رو پیشونیش کاشت، هدف بعدی لباش چشمای پاک و معصوم دوست پسرش بود و وقتی نوک بینیش رو بوسید متوجه خنده نخودی کیونگسو شد...اون بچه قلقلکش اومده بود؟
لحظه ای که به لباش بوسه نرمی زد زمزمه کرد
_دوست پسرم میشی کیونگسو ؟...اینبار مثل یه زوج واقعی بیا قرار بذاریم و تا آخرش با هم باشیم.
تو صداش صداقت موج میزد و کیونگسو حاضر بود قسم بخوره تا حالا آدم روبه روش رو اینهمه جدی ندیده...اشکالی داشت پروانه های تو شکمش آزاد بشن؟
_اوهوم...میخوام باهات قرار بذارم و اینطور کنارت باشم.
صداش به خاطر بغضی که یهو بهش دست داد لرزید ...نمیدونست با اینهمه ضعفی که داره باید چیکار کنه.
کای به طور کامل ازش خارج شد و لحظه بعد پسر کوچکتر رو بین بازوهاش گرفت و ملحفه رو روی دوتاشون کشوند
چند دقیقه سکوت برقرار بود که در آخر بعد از خنده کوتاهی که کرد فکرش رو به زبون آورد
_وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی.
این حرفش باعث شد پسر تو بغلش تکون ریزی بخوره
_تو باعث میشی که من خجالت زده شم.
_چون میدونم تا چه حد خوردنی میشی اینکارو ادامه میدم.
لحن دیوثانه کای باعث شد اخماش رو تو هم بکشه و سعی کنه از بین اون بازو ها خارج شه
_ولم کن لباسام رو باید بپوشم.‌‌..بابات الان ممکن بیاد تو اتاق.
_نمیاد.
تو جاش متوقف شد و کمی سرش رو به سمت دوست پسرش کج کرد
_چرا؟
_چون از اولم تو خونه نبود...ماموریت داشت اومد چمدونش رو برداشت و رفت.
وقتی پسر کوچکتر به سمتش برگشت لبخندی رو لبش نشوند...میدونست کیونگسو سعی داره صداقت رو از تو نگاهش بخونه و لحظه بعد داد اون بچه بلند شد
_خودت رو مرده فرض کن کیم جونگین.
البته که از درد نمیتونست تکون بخوره و لعنت....

__________________

"امروز هوا بارونیه ببر خونت و بعد تو یه فرصت مناسب بکنش و قال قضیه رو بکن"
وقتی از پشت پنجره اتاق به آسمونی که دیگه بارونی نبود خیره شد نقشه ای که برای کای کشیده بود رو تو ذهنش مرور کرد...حالا که داشت به فسفرای مغزش فشار وارد میکرد میفهمید که عجب گندی زده.
کیونگسو خیلی پاک و معصوم بود...
"نکنه کای واقعا به فاکش بده؟"
با خودش فکر کرد و پوست انگشتنش رو با دندون کند.
فقط کافی بود که اونا با هم سکس کنن تا بکهیون لوهان رو از زندگی ساقط کنه.
خودش داشت میرفت توی هیجده سال ولی...فاک تا حالا درست درمون با کسی نخوابیده بود.
همش در حد نوک زدن.
_کت و شلوار عزیزم ببخشید که حواسم به آب وهوا نبود.
با شنیدن صدای سهون چشماش رو بست و به سمتش برگشت.
از وقتی که اومده بودن چسبیده بود به کت و شلوارش و بعد از اینکه یه دور شسته بودتشون انداخته بود تا خشک بشن ولی بازم هر دو قدمی که راه میرفت انگار اون کت و شلوار جلو چشمش باشن هی  عذرخواهی میکرد..یه نفر تا چه حد میتونست...گاد.
_سهون.
با صدای لوهان سرش رو بالا گرفت و به پسر کوچکتر نگاه کرد
_ها چیه؟
_کت و شلوارت کجان؟
_ها؟
_به مسیح قسم اگه یه بار دیگه اسم اون کت و شلوار بابابزرگیت رو بیاری میرم با قیچی تیکه تیکش میکنم فهمیدی؟
ابروهای مردی که رو تخت دراز کشیده بود بالا پرید
_چته؟
_اون یه دست لباسه...اول و آخر قرار بعد یه مدت نپوشیش حالا چه فرقی داره اون لباس رو بندازی بیرون یا به خاطر اینکه برات کوچیک شده دیگه نپوشیش؟...ها؟
سهون کمی فکر کرد...حق با لوهان بود ولی متاسفانه این رفتارش دست خودش نبود.
برای چند لحظه به چهره عصبی همخونه کوچکش نگاه کرد و در آخر چشماش رو باز و بسته کرد
_باشه بابا دیگه نمیگم...برو دو تا قهوه داغ درست کن بخوریم...هنوز سرما از جونم درنرفته.
_واقعا میخوای از قهوت به من بدی؟
لوهان با ابروهای بالا پریده پرسید
_دور برت نداره...تو درست میکنی پس مستحق خوردن یه فنجون هستی...میتونی به عنوان دستمزد قهوه درست کردنت در نظرش بگیری.
تیکه آخر حرفش رو وز وز کرد و همین باعث شد پسری که موهاش هنوز نم داشت پقی بزنه زیر خنده و حین خارج شدن از اتاق داد بزنه
_حس میکنم داری عاشقم میشی سهون شی.
و متوجه نشد که مرد روی تخت حتی با شنیدن این کلمه عق نیمه جونی زد...واقعا تصورشم حس حالت تهوع رو تجدید میکرد

__________________

بکهیون تو پذیرایی نشسته بود و ذهنش جاهای دیگه ای چرخ میخورد.
ساعت یازده شب بود و انگار چانیول قصد اومدن نداشت ...رزی هم وسایلش رو جمع کرده بود و با همون چمدون بدون اینکه ازش خداحافظی کنه رفته بود، شاید به خاطر اینکه میدونست بکهیون حاضر نیست حتی یک لحظه هم تحملش کنه ترجیح داده بود بدون کوچکترین سر و صدایی بره.
با  صدای زده شدن رمز در سریع از جاش بلند شد و آب دهنش رو غیر ارادی فرو برد.
در باز شد...صدای عوض کردن کفشای چانیول با سرپاییش رو میشنید و همین باعث میشد گره دستاش رو محکم تر کنه.
_بکهیوون.
با شنیدن صداش توسط چانیول سریع به سمت مرد بزرگتر قدم برداشت  و لحظه ای که چانیول از راهرو خارج شد نفسش گرفت و چشماش در لحظه پر از اشک شد...چانیول مست کرده بود؟

_____________________

های عنجلام^-^
ببخشید که دیر شد):
پارت بعد شرطیه و سو سکسی**
این پارت چانبکش کم بود ولی پارت بعد بیشتره^^
خب پارت بعد اگ ووت ها به 480 تا برسه آپ میشه(غرغر نکنید و برسونید دیگه)
مواظب خودتون باشید لاوا**
راسی راسی مرسی از فالو و ووت و نظرا و ریدینگ لیستاتون کلی برام ارزش داره😭(مایا هق هق خود را در بالشت خفه میکند)
شما واقعا فرشته ای چیزی هستید؟❤

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

32.8K 4.2K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
643 195 5
"واقعیت تنها نوعی توهم است،توهمی بسیار یک دنده" ▪︎ژانر: روانشناسی/برشی از زندگی/انگست ▪︎▪︎شخصیت‌ها: پارک چانیول/بیون بکهیون ▪︎▪︎▪︎نویسنده: Jaya ▪︎▪︎▪...
335K 52.6K 126
🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدر...
198K 24.4K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...