نگاهم کن | Look At ME

Noqreh tarafından

93.5K 21.1K 15.5K

Fiction (فصل اوّل-کامل شده) •Genre: هیجانی/معمایی • رمنس/کمدی • اسمات/درام •Couple: Chanbaek,Kaisoo,Hunhan,Vk... Daha Fazla

✨💫 Author Note 💫✨
✨ Chapter 01 ✨
✨ Chapter 02 ✨
✨ Chapter 03 ✨
✨ Chapter 04 ✨
✨ Chapter 05 ✨
✨ Chapter 06 ✨
✨ Chapter 07 ✨
✨ Chapter 08 ✨
✨ Chapter 09 ✨
✨ Chapter 10 ✨
✨ Chapter 11 ✨
✨ Chapter 12 ✨
✨ Chapter 13 ✨
✨ Chapter 14 ✨
✨ Chapter 15 ✨
✨ Chapter 16 ✨
✨ Chapter 17 ✨
✨ Chapter 18 ✨
✨ Chapter 19 ✨
✨ Chapter 20 ✨
✨ Chapter 21 ✨
✨ Chapter 22 ✨
✨ Chapter 23 ✨
✨ Chapter 24 ✨
✨ Chapter 25 ✨
✨ Chapter 26 ✨
✨ Chapter 27 ✨
✨ Chapter 28 ✨
✨ Chapter 29 ✨
✨ Chapter 31 ✨
✨ Chapter 32 ✨
✨ Chapter 33 ✨
✨ Chapter 34 ✨
✨ Chapter 35-end✨
✨ Season 2 ✨
✨ خائن | ✨
✨ خائن || ✨
✨ خائن ||| ✨
✨ |قاتِلْ| ✨
✨ |وارِثْ| ✨
✨ | عاشِقْ | ✨
✨ سارِقْ |✨
✨ سارِقْ || ✨
✨ سارِقْ ||| ✨
❄️ Chapter 36 - start ❄️
❄️ Chapter 37 ❄️
❄️ Chapter 38 ❄️

✨ Chapter 30 ✨

1.7K 422 409
Noqreh tarafından

ثانیه به ثانیه گذشت
و من هرگز نخواستم
که از تو.. از نبودنِ تو
چیزی را فاش کنم..
سعی کرده‌ام که نگذارم
از پنجره‌ی چشمانم نمایان شوی ..

_؟_



در اتاق باز شد و به شدّت به دیوار برخورد کرد ..

ـ اوه سهون! چه غلطی کردی با همکارای من!!؟ که امروز هیچکدوم جرأت نکردن مستقیم به چشمام نگاه کنن؟!

سهون کتاب قطورِ در دستش رو کنار گذاشت و روی تخت جابجا شد .. با نهایت استفاده از استعداد بازیگریش حالت بی­گناه و متعجّبی به خودش گرفت ..:

+ ببخشید ؟! متوجّه نشدم .. امروز توی شرکتت اتّفاقی افتاده هم­خونه­ی عزیز؟

ابروهای لوهان به هم نزدیک­تر شد .. این حالتشو می­شناخت .. می­دونست کی داره فیلم میاد و کی خود واقعیشه! ناسلامتی برای دوسال استاکرِ این مرتیکه­ی جذّاب و رو اعصاب بوده!
هیچکس .. هیچکس بهتر از لوهان نمی­شناختش.. حتّی خودِ احمقش! :

ـ سهون! واقعاً فکر کردی من گولِ این معصومیّتِ قلّابیتو می­خورم!؟

کیفِ لپ­تاپو از روی شونه به گوشه­ای پرت کرد.. سری از تأسّف تکون ­داد و در حالیکه کتِ چرمِ قهوه­ایشو از تن درمی­آوُرد به سمتِ هال برگشت.. دیگه مخش درست کار نمی­کرد!

نمی­دونست با این پسربچّه­ی سِرتِق چی کار کنه.. بعد از ماجرای تلفنِ چند روز پیش که با استفاده از بدنِ لُختش و ی حمله­ی غافلگیرکننده تونسته بود برای ی مدّت هرچند کوتاه، اوضاع بینشون رو آروم کنه..

با خوش خیالی فکر کرده بود که سهونِ شونزده ساله سر عقل اومده .. امّا بعد از مکالمه­ای که امروز با یکی از همکاراش داشت، متوجّه شد که آتش­بسِ این چند روز در واقع پوششی بوده برای گندکاری­های آینده­ی آقای زرنگ!

نمی­دونست از چه طریقی ولی سهون تونسته بود تمامِ مشخّصاتِ آدمای اطرافشو بدست بیاره و با تک تکشون دیدار کنه .. اونقدر پُرکاری کرده که فقط در عرض سه روز با بیست نفر ملاقات داشته! و خودشو به عنوانِ دوست پسرِ شیو لوهان معرفی کرده!

درواقع اگه الآن لو با کرختیِ خاصّی روی مبل جلوی تی­وی لَش کرده بود و به انعکاس تصویر وا رفته­ی خودش مات مونده.. علاوه بر اینکه به نوشتن برگه­ی استعفا فکر می­کرد ..
افکارِ درهَمِش گاهی به استعفا از این زندگی هم ی گریزی می­زد! آهی کشید.. سرشو به پشتی مبل تکیّه داد واین بار به ترَک­های ریزِ روی سقف زُل زد..

+ چته؟! پاشو سیبچه دستتو بشور و بیا که.. (به سمت آشپزخونه رفت).. چانیول از ضیافتِ دیشب کلّی غذا برامون آوُرده .. باورِت می­شه نصفِ ی برّه با مخلّفاتش الآن توی طبقه­ی دوّمِ یخچالمونه؟!

ـ بیا بشین اینجا .. ( به میزِ پایه کوتاه و چوبیِ روبروش اشاره کرد) .. باید حرف بزنیم ..

دستش روی دستگیره­ی یخچال خشک شد.. نفس مضطربشو بی­صدا بیرون داد و از گوشه­ی چشم به پسری که هم­چنان به سقف خیره مونده بود، نگاه کرد..
با قدم­های کوتاه و شمرده بهش نزدیک شد و همونجایی که اشاره کرده بود نشست.. " خب .. خب .. اوه سهون .. آخرش گور خودتو با این خر بازیات کندی .. اگه بگه می­خواد بره .. چه گهی می­خوای بخوری نکبت؟! " ..

بدون اینکه متوجّهِ رفتارش باشه، انگشت­هاشو توی هم گره کرد و فشار داد .. پوست لبشو با دندون کند و تیکِ خفیفِ ابروی راستش شروع شد..

ـ نگاهت نمی­کنم .. ولی تمامِ کارهاتو حفظم ..( تَرَکِ سوّم رو هم پیدا کرد و چشم­هاشو بست) .. الآن داری دستاتو به هم فشار میدی.. ابروت هی نبض می­زنه و پوست لبتو می­کنی.. (دستاشو بالا برد و شقیقه­شو ماساژ داد) ..
..اون آخریا وقتی مضطرب می­شدی ی کار دیگه­م می­کردی..
خدایا.. چی بود؟!.. آهان.. ی سنگِ کوچیک پیدا می­کردی و باهاش روی هرچی دم دستت بود شکلای عجیب غریب می­کشیدی.. (پوزخندی زد و بالاخره با سهون چشم تو چشم شد) .. می­بینی؟ خیلی خوب می­شناسمت ..

به اون چشم­های خسته و محزون نگاه کرد.. " اوه سهون .. این بار بدجور گیر افتادی!" می­تونست از نگاهِ اپل­پای بخونه که قرارِ مکالمه­ی ناراحت­کننده­ای داشته باشن .. :

+ گفتم که من راجع به همکارات چیزی نمی­دونم ..

ـ باشه.. اون موضوعو فراموش کن .. می­خوام درباره­ی ی چیز دیگه حرف بزنیم ..

به جلو خم شد و ساعد دستهاشو به زانو تکیه داد.. بالاخره باید همه چیز مشخّص می­شد.. بیش­تر از این نمی­تونست توی برزخ ِ "عشقِ اوّل" دست و پا بزنه ..
از دیدارِ دوباره­ با اوه سهون فقط حدود ده روز گذشته بود و جوری گسلِ زندگیش به لرزه دراومد که نمی­دونست از خودش به کجا پناه ببره!؟ مستقیم بهش زُل زد ..:

ـ من دوسِت دارم اوه سهون ..

چشم­های سهون درشت شد و لب­هاش از هم فاصله گرفت .. انتظار هر جمله­ی پنج کلمه­ای رو داشت جز اینی که شنید! " بگو .. منم ! احمقِ منگل! به جای اینکه انقدر فکر کنی سریع جوابشو بده!! " ..:

+ مـ..منـَ ..

ـ ولی نمی­تونم باهات باشم .. من توی این چند روز خیلی فکر کردم .. بعد از اون شب .. خونه­ی من .. حرفایی که بینِ میشل و تو ردّ و بدل شد .. حدسِ اینکه در گذشته چه اتّفاقی افتاده اصلاً سخت نبود .. ( لب­هاش با لبخند بی­رمقی کش اومد) ..
.. تو منو ول کردی.. و از رفتارهای الآنِت هم مشخّصه، باوجود اینکه دوستم داشتی .. ولم کردی.. اوه سهون ..

دست­هاشو جلوتر برد و دست سهون رو گرفت .. آروم و با صدای عمیقی ادامه داد.. :

ـ می­دونی .. عشقِ تو .. منو پیر کرد .. آسیب­ پذیرم کرد.. با من کاری کرد تا به واقعیّتِ وجودِ خودم خیانت کنم .. دردی که از رفتنت به قلبِ من رخنه کرد .. غربتی که بعد از تو منو توی خودش غرق کرد..

..متأسّفم .. امّا .. هیچکدوم به داشتنِ تو نمی­ارزید .. اگه می­موندی.. ( نفس عمیقی کشید و اون دست­های یخ­زده رو بیشتر فشرد) .. نه .. شاید بهتره بگم .. همون بهتر که رفتی..

..تو پای رفتن داشتی و خب.. نموندی.. پس اگه اون موقع نمی­رفتی.. بالاخره ی روزی می­رسید که ترکم می­کردی.. آره.. اون روز می­رسید ..

با جمله­ی آخر صداش ضعیف­تر شد و به نقطه­ی نامعلومی خیره شد.. نمی­دونست قراره حرف­هاش به اینجا برسه .. درواقع وقتی شروع کرد، مثلِ دفعاتِ قبل می­خواست تهدید کنه..

می‌خواست بگه همین الآن وسایلشو جمع می­کنه و از هرچی به اون و خاطراتش مربوط می­شه به تهِ تهِ دنیا فرار می­کنه.. امّا نفهمید چی شد که حرفش از "دوستت دارم" شروع و به "بالاخره ی روز ترکم می­کردی" ختم شد!

با از بین رفتنِ سرمای کفِ دست­هاش، از فکر بیرون اومد و به پسری که حالا ایستاده بود نگاه کرد..

+ آره .. می­رفتم! من همچین آدمیم! منتظرم تا دوباره بدستت بیارم .. بعدش باز ولت کنم! سادیسم دارم! نه .. در واقع مازوخیسم دارم!

چند قدم به سمتِ وسطِ هال برداشت و کلافه دوباره برگشت .. انگشت اشار­ه­شو به نشونه­ی تهدید بالا آوُرد..:

+ امّا شیو لوهان! اگه فکر کردی با این حرفا من شرمنده می­شم و پامو از زندگیت بیرون می­کشم.. کورخوندی! آره .. بدستت میارم .. ولت می­کنم..

..دوباره بدستت میارم و حدس بزن چی؟ هربار ولت می­کنم! و این چرخه تا روزی که نفس می­کشی ادامه داره! هرکسی بخواد بین ما قرار بگیره بدبختش می­کنم!

ـ آخرش که چی؟ (بلند شد و روبروی سهون ایستاد) ..با این کارات به چی می­خوای برسی..؟ بذار ی چیزی رو برات روشن کنم .. من هیچوقت مالِ تو نمی­شم .. چون بهت اعتماد ندارم .. دوستت دارم ولی .. من آدمی مثلِ تورو نمی­خوام!

گوشه­ی لبش بالا رفت .. " آدمی مثلِ تورو نمی­خواد اوه سهون .. ولی جلوت لُخت می­شه؟! " ..:

+ تاحالا به جز اون هرزه با چند نفر خوابیدی..؟

ـ چی؟! بابا تو دیوانه­ای اوه سهون!(ابروهای لوهان بالا پرید و از سؤالی که شنیده بود، با ناباوری سر تکون داد و از کنار سهون گذشت).. به کُل رَد دادی!

+ تا حالا اونجوری که جلوی من لخت شدی، جلوی چند تا مردِ دیگه لُخت شدی..؟

دوباره سؤالشو با آرامش خاصی تکرار کرد و پشت سرِ لوهان واردِ اتاق شد..

ـ گم شو بیرون سهون! (به سمتِ کیفش رفت و لپ­تاپو بیرون آوُرد) ..دیگه یک کلمه هم نمی­خوام ازت بشنوم! برای امروز حرفایی که باید می­شنیدی رو بهت گفتم.. دیگه حرفی نمونده!

لپ­تاپ رو ازش گرفت و روی تخت پرت کرد .. با ضربه­ی نه چندان ملایمی به عقب هُلش داد و روی مبلِ گوشه­ی اتاق نشوند .. خیلی خونسرد جوری که انگار یکی از آدابِ روزانه­شون رو به جا میارن، زانوهاشو دو طرفِ پاهای پسرِ ریزنقش گذاشت و روش نشست ..:

+ جوابِ منو بده شیو لوهان .. (چونشو گرفت و به سمتِ بالا کشید) .. تا حالا اون نمایش اغواگرانه رو برای چند نفر اجرا کردی؟! چند تا مردِ دیگه­رو اونجوری می­خواستی لال کنی و به زانو دربیاری؟

ـ مـ..مَن .. مخصوصاً اون کارو نکردم .. ( از فشار روی استخونِ چونه­ش و کشیده شدنِ گردنش ناله­ای کرد).. ولم کن سهون! داره دردم میاد لعنتی!

+ باشه .. حالا به فرض که مخصوصاً اون کارو نکردی..! ولی جوابت کامل نبود اپل پای! عدد بگو تا بذارم بری..

ـ فاک یو! هیچکس ! برای هیچکس اونجوری لخت نشدم تاحالا!

+ باورت می­کنم .. می­دونی چرا؟

چونه­شو رها کرد و روی صورتش خم شد ..:

+ چون اگه باورت نکنم.. واقعاً تبدیل می­شم به ی دوست پسرِ روانی و حسود که به خاطرِ گذشته­ی معشوقه­ش می­خواد هیولای درونشو آزاد کنه! ولی من ی همچین آدمی نیستم.. یعنی تا الآن نبودم ...

..پس منو تبدیل به ی همچین آدمِ آشغالی نکن لوهان! .. مثلِ بچّه­ی آدم به هر دومون فرصت بده .. تا خلأِ سال­ها دوری رو پُر کنیم.. فرصت بده تا این بار عمیق­تر به هم اعتماد کنیم.. تو ..( گونه­ی پنبه­ایشو نوازش کرد) ..

..تو .. ریشه­ی منی.. بغض و حسرتِ جوونیِ منی.. متأسّفم امّا .. به هیچ وجه حقّ انتخاب نداری .. من اون حاکمِ خودخواهم.. که برای بدست آوُردنِ کشوری.. حاضره نابودش کنه.. و دوباره یک ویرانه رو از نو بسازه !
پس.. اگه می‌خوای کمتر ببازی.. کمتر منو از خودت بِرون ..

بلند شد .. در برابرِ نگاهِ مبهوتِ لوهان، از چارچوب گذشت و درو پشت سرش بست.. کلیدی توی قفل چرخید.. پیشونیشو به در تکیّه داد و پلک­هاش روی هم قرار گرفت ..:

+ برای کم کردنِ اضطرابم ..شکلک نمی­کشیدم ..اسمِ تورو می­نوشتم!

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

» می­شه برای ی لحظه بشینی ؟! سرم گیج رفت! دیشب که مجبورم کردی روی این میز و صندلیا بخوابم ! الآنم که از وقتی پاشدی داری رژه میری جئون!

کوک کلافه دستی بین موهاش کشید و چند بار نفسِ عمیق کشید ..:

« باید تمرکز کنم .. داریم از دست می­ریم .. نمی­دونم چه گهی باید بخورم! انگار از هر طرف داره تا تَه بهم فرو میره! هنوز دو روز نگذشته از برنامه­مون! اینجوری به فاک رفتیم! لعنتی!

همونجور که کنارِ میزِ کنفرانس دورِ خودش می­چرخید، داد و هوار می­کرد.. تهیونگ با نگاهِ متعجّب از جملاتِ متفاوتی که ستوان بانی اَدا می­کرد، برای پرت کردنِ حواس خودش، سرِ خودکاری به سمتِ کلّه­ی زردِ هکرِ بی­اعصاب پرت کرد..

بک با برخورد چیزی به سرش بدون اینکه برگرده، بلند داد زد .. :

ـ چیه؟! چته؟ بابا بذارید ی دقیقه آرامش داشته باشم و ببینم چه غلطی می­تونم بکنم با این فیلما!

« موردِ مشکوکی پیدا نکردی؟.. ( بالای سرش ایستاد و مشغول جویدنِ ناخنش شد) .. به نظرت چرا رئیس گونگ تماس نمی­گیره؟! .. گفت نیم ساعت بگذره زنگ می­زنه .. ولی خبری نشد..

ـ چه می­دونم! ( از توی شیشه­ی کتابخونه­­ی روبروش به انعکاس تصویر تهیونگ نیم نگاهی انداخت) .. حتماً اونم فهمیده که شرایط برای ی مکالمه­ی امن مهیّا نیست!

تهیونگ بی­خیال از تیکّه­ای که شنید، نوشیدنیِ بی­مزه­شو سرکشید و با دستی که لیوانو بالا گرفته بود، انگشت­های دورِ میدل فینگرشو برای بکهیون خم کرد! ..:

» فعلاً اونی که ریده شمایید هانی! حالا برای من ادای آدمای حرفه­ای رو در میاره .. نصفه!

ـ اُه .. ببخشید آقای رئیسِ باندِ فرشتگان! (سرشو از داخلِ لپ­تاپ بیرون کشید و صندلی رو به سمت تهیونگ چرخوند) .. معلوم نیست کدوم یکی از اعضای روان­پریشِ خاندانتون دیشب مارو موردِ عنایت قرار داده!

..حالا لنگشو برای من دراز کرده و انگشت فاک نشونم میده! من که می­دونم اگه اون برای ما فحشه برای تو ابزارِ کارته ! بیبی بوی!

» چه زری زدی!؟ (با یک قدم به بکهیون رسید و یقه­شو چسبید) .. مثل اینکه زیادی بهت رو دادم مُردنی! بگو گه خوردم تا نزدم همین وسط دو تا دنده­تو بشکونم!

جئون با ناباوری به صحنه­ی درگیری روبروش مات نگاه می­کرد و به شانسِ تخمیِ خودش لعنتی ­فرستاد .. به سمتِ یکی از صندلی­های پشتِ میز قدم برداشت و نشست..

..خیلی خونسرد شاهدِ درگیریِ اون دو تا احمق شد.. تقریباً هم زور بودن .. گاهی بک یقه می­گرفت .. گاهی اون یکی.. بد و بیراهشون به همدیگه هم ثانیه به ثانیه آبدارتر و کش­دارتر می­شد! ..

« کی گفته حتماً از داخلِ عمارته؟!

با شنیدنِ زمزمه­ی نامفهومِ جونگ کوک، دستشون شُل شد و به سمتی که نشسته بود نگاه کردن ..

ـ چی؟! منظورت چیه کوکو؟

« می­گم .. احتمالش هست که .. یکی از آدمای بیرون باشه ..
مثلاً .. یکی از ما ..

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂



تقّه­ی آرومی به در زد.. وقتی جوابی نگرفت این بار کمی محکم­تر کوبید، ولی باز هم صدایی نشنید..دستگیره رو آروم چرخوند و سرشو داخل برد..

اتاق نسبتاً تاریک بود .. نیم­تنه­شو جلوتر کشید تا ردّ باریک نورِ روی پارکِت رو دنبال کنه ..
همونجور که انتظار داشت به قامتِ کشیده­ی جونگین رسید که به دیوار تکیّه داده بود و از لای پرده دزدکی رفت و آمدهای داخل باغ رو چک می­کرد!

ـ هنوز توی ویلای جنگلیه ..

+ اومدی .. نفهمیدم ..

پرده رو مرتّب کرد و کلیدِ آباژورِ کریستالی روی میز رو زد..

ـ حالش خوبه هیونگ .. فقط .. می­دونی که دیشب.. پیش تائو مونده ..

چانیول معذّب جمله­شو تموم کرد و درو بست .. می­خواست جلو بره .. امّا می­دونست هیونگش دوست نداره به جز دی.او کسی از نزدیک حال آشفته­شو ببینه .. پس همونجا ایستاد و به در تکیّه داد ..

+ می­دونم .. بهم پیغام داد .. می­دونم ..

انگار که هر کلمه­ش از تهِ چاه به گوشِ چان می­رسید.. می­تونست اضطراب و ناامیدی رو از تک به تکِ کلماتی که شنید حس کنه .. مطمئن بود که جونگین از دیشب پلک روی هم نذاشته ..

اوضاع بدجور پیچیده شده بود و تازه خودش هم اومده بود تا با ی خبرِ دیگه هیونگشو واردِ موجِ جدیدی از اتّفاقات ناخوشآیند کنه!.. نمی­دونست چطور سرِ بحثو باز کنه ..

از کنار میز گذشت و روی مبل دو نفره نشست.. درواقع پهن شد! .. نمی­دونست چند ساعت گذشته که مثلِ مترسک اونجا ایستاده بود و نگهبانی می­داد.. شاید از زمانِ گرگ و میش شدنِ هوا..

" زی تائو! " .. ساعت­ها بود که این اسم در ذهنش اکو می­شد.. اون مارِ خوش خط و خال.. با نگاه­های دیشبش، کای رو به یک دوئل ِ تن به تن دعوت کرده بود.. و حالا به لطفِ اون زنیکه­ی تیمارستانی.. یک­ ـ هیچ ازش عقب افتاده .. "الآن دارن با هم چی کار می­کنن؟" ..

- کیا هیونگ؟!

+ چی؟! (با فکر به اینکه اون جمله­ی بچّگانه­رو زمزمه کرده، معذّب پلک زد) .. هان؟! هیچی .. یعنی هیچکی..

- دوسِت داره .. تمامِ این کارارو داره به خاطرِ این می­کنه .. که .. بالاخره ی روز بتونید بدونِ ترس از اینکه اتّفاقی براتون بیوفته کنار هم زندگی کنید.. بهش اعتماد کن..
..کیم کای.. دستشو محکم بچسب و هر روز از اینکه ی نفرو داری که هم دوستش داری .. ( نگاهشو دزدید) .. هم دوسِت داره .. خدارو شکر کن..

برای غمِ توی صدای دونسنگش یک لحظه دلش لرزید.. کاش می­تونست به رابطه­شون کمکی بکنه .. امّا .. متأسّفانه می­دونست از پسِ اون وروجکِ بدقِلِق هیچکس برنمیاد! ..:

+ منو بی­خیال.. شما چطوره اوضاعتون ..؟ بکهیون .. به این صحنه­ها عادت نداره.. حتماً بهش سخت گذشته .. اون عادت داره فقط از پشت سیستمش توی عملیّات­ها شرکت کنه .. طفلی.. به عنوانِ اوّلین تجربه تو چه دیوونه خونه­ای هم وارد شده!

هر دو لبخندِ بی­رقمی روی صورتشون نشست..

+ می­گم .. از اون سگ توله خبری داری؟

چانیول که کاملاً می­دونست منظورش کیه.. سری تکون داد .. :

ـ آره .. ته ری همش بالا سرشه .. چند شب پیش از جه­ جونگ شنیدم که .. ته ری حامله­ست ..

+ خدای من .. همینو کم داشتیم این وسط!

داخل مبل بیشتر فرو رفت و با دست­ صورتشو پوشوند.. دیشب از حالتِ حرکتِ خنجر روی گردنِ جه جونگ مطمئن بود بریدگی عمیق نیست .. امّا نمی­تونست نفرتِ نگاهِ کیونگ رو انکار کنه .. نمی­تونست از پیامدِ شروع این جنگِ روانی نترسه..

ـ هیونگ .. حواست به منه ..؟ ( دستی تکون داد تا نگاهِ جونگین رو به خودش جلب کنه) .. برای ی موضوعِ دیگه اومدم پیشت .. طرفِ بک اینا.. اوضاع پیچ خورده ..

+ غیر از این بود تعجّب می­کردم.. ( نفسشو بیرون داد و دوباره صاف نشست) .. بگو چانی .. می­شنوم ..

ـ خب .. ( چند قدم جلو رفت تا بتونه آروم­تر صحبت کنه) .. دیشب .. تا ی جاهایی خوب پیش رفتن .. ولی..

+ برای کسی اتّفاقی افتاده ؟! .. (اخمِ ریزی کرد) .. نه .. اگه اینجوری بود که من می­فهمیدم .. درست بگو چی شده بچّه!

ـ توی یکی از اتاق­های طبقه­ی دوّم .. ی یادداشت پیدا کردن..

+ خب ؟ دست خط بوده؟ نامه بوده؟! برای کی؟

ـ هیچی.. انگار .. برای .. (نفس عمیقی کشید) .. ما بوده ..

+ ما؟! (ابروهای جونگین از تعجّب بالا رفت).. ما کیه؟! من و تو؟!

ـ نه ..

ریز خندید.. ولی وقتی دوباره یاد حسّاسیّتِ ماجرا افتاد لبش جمع شد.. :

- نه .. برای تیم ..

جلوتر رفت و روی عسلیِ کنار جونگین نشست و ادامه داد ..:

- هیونگ .. اوضاع خیلی داغونه ..

.. مثل اینکه .. ی جاسوس بینشون هست..


..................................................................................................................................................................................................................................................................


سلام سلام 🤗
خوب و سلامتید پاستیلام ؟ ❤️

چقدر خوبه که زود زود میام پیشتون .. نه؟ 😁😍

چطور بود این قسمت؟ 😇

تائوسو دارن چی کار می‌کنن بلا گرفته هاااا؟! 🥰🤦🏻‍♀️😚😚

نکنه گرگمون واقعاً بی‌دندون بوده و خبر نداشتیم؟! 🤔🤭

کی این وسط داره دردسر درست می‌کنه برای پسرای من؟! 😑😵

چندتا پاستیل جدید به جمعمون اضافه شدن که کامنت گذار و ووت دهنده هستن حسابی این شیطونای بلااااا ❣️ ممنونم ازتون 😚🤗

کامنت قلب قلبی💓 و از اون ستاره 🌟 قشنگای نارنجی بهم بدید تا برم غش کنم یکم 😇😆 مرسی و بوس 🙈

دوستتون دارم 💓
نویسنده‌ی محبوب دلها 😎

نُقره 💫

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

53.4K 8.9K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
170K 21.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
27.9K 7.1K 45
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
57.1K 7.5K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...