My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my Daddy prt 32

7.6K 1.3K 261
By MAYA0247


گاهی وقتا حس میکنی که کارما داره مثل یه بزرگتر جوری باهات بازی میکنه که اجازه فکر کردن به برنده شدن رو تو ذهنت میندازه...اجازه میده تو ذوق زده بشی که واو من واقعا برنده شدم؟
چانیول دقیقا همین حس رو داشت...تا دو ماه پیش فکر میکرد برنده شده...فکر میکرد زندگیش رو به بهترین شکل ممکن پیش برده ولی حالا...تو اون لحظه که بکهیون تو چشماش زل زده بود و زیرش وول میخورد داشت میفهمید که همش بازی بوده، چرا باید اینهمه قلبش تند تند بزنه؟ به کدوم دلیل کوفتی؟
_چرا هر وقت مست میشی یه گندی میزنی؟
لحنش با لحن سردرگم چند لحظه پیشش کاملا متفاوت بود.
انگار که به خوش اومده باشه از روی بکهیون بلند شد و جوری از اتاق خارج شد که پسر کوچکتر تقریبا خشکش زد.
به دستش که چند دقیقه پیش روی سینه ستبر‌ چانیول بود خیره شد و لحظه بعد همراه با بستن چشماش نفسش رو بیرون داد.

___________________

بازوهای یخ زدش رو بغل کرده بود و چیزای زیادی تو ذهنش در حال غلت خوردن بود.
پاهای کوتاهش رو تو خودش جمع کرد...واقعا چه حسی به کای داشت؟
اون آدم کلی دوست دختر داشت...اون فقط بلد بود قلب کیونگسو رو بشکونه و در آخر هم طلبکار باشه.
پاهاش رو الکی گچ گرفته بود و درست لحظه ای که دی او از احساسات مختلف پر شده بود رهاش کرد.
حالا باید چیکار میکرد؟...حتی تصور کای و لوهان کنار هم باعث میشد اشکش دربیاد...اینا همش بازی بود مگه نه؟
نمیخواست به این موضوع که حالا کل ذهنش حول محور اون پسر شکلاتی میگرده حتی فکر کنه.
_کیونگسو‌ تو اونجا چیکار میکنی؟...بیا داخل زود باش.
با شنیدن صدای یکی از مربی ها سریع از روی نیمکتی که روش کز کرده بود بلند شد و در حالی که به داخل میدوید تقریبا داد زد
_چشم...الان میام ببخشید.
میدونست امشب خواب به چشماش قرار نیست بیاد....باید میفهمید چه حسی داره.

________________

قبل از اینکه دستش رو تو جیب کاپشنش فرو ببره کوله پشتیش رو روی شونش جابه جا کرد.
_خدا لعنتت کنه اوه سهون...به خاطر تو من بدبخت باید بیام مثل بی خانمانا وسط خیابون وایستم.
انقدر کل شهر رو زیر پاهاش گذاشته بود احساس خستگی میکرد مخصوصا اینکه از قبل کلی هم خسته بود.
باورش نمیشد سهون بهش اجازه نداده بود بره خونه و عوضش بهش گفته بود اینجا منتظرش باشه.
به ساعت نگاهی انداخت و خمیازه خسته ای کشید.
ساعت هشت شب بود و لوهان دقیقا چهارساعت کامل آواره محسوب میشد.
حالش از پدرش بهم میخورد...چطور تونسته بود اینطور لوهان رو یه شبه از گردنش باز کنه‌؟
مگه اون پدر نبود؟
پوزخندی زد...واقعا چرا یه لحظه فکر کرده بود سهون ممکنه زودتر اون مهمونی رو پایان بده و بیاد دنبالش؟
خب هوا سرد بود ولی دلیل نمیشد کسی برای آدمی که پدر و مادر خودش حتی ذره ای دوستش نداشتن دل بسوزونه.
سهون هم مثل بقیه فقط به فکر خودش بود و لوهان اعتراضی نداشت...فقط امشب زیادی حجم خستگیش بالا رفته بود و به هر چیزی داشت فکر میکرد...حتی چیزایی که تو گوشه ترین نقطه ذهنش قرار داده بود.
دلش برای دایش تنگ شده بود ولی اونم حتی زنگی بهش نزده بود...شاید ازش ناراحت بود؟
با پشت دست اشکای جمع شده تو چشمش رو پس زد
"اون آدما ارزش ندارن گریه کنی...فقط کافیه فراموش کنی...فقط کافیه حواست رو پرت کنی لوهان...تو به جز خودت کسی رو نداری"
پیش خودش یادآوری کرد...هر چند میدونست از خیلی وقت پیش از همه چیز لفت داده ولی خب الان نیاز داشت که باز مثل سابق یه آدم شکننده نشه...از لوهانه خیلی وقت پیشش متنفر بود.
_هی پسر جون...از جلوی مغازه من بکش کنار.
با شنیدن صدایی از افکارش بیرون اومد و با دیدن مرد چاق و کوتاهی ابروهاش بالا پرید.
_من تو‌ پیاده رو وایستادم.
_درست جلوی مغازه من ایستادی.
لوهان نیم نگاهی به مغازه مرد انداخت و کنار کشید.
_اینجا خوبه؟
پرسید و وقتی مرد هولش داد چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد
_عقب تر.
مرد همزمان با هول دادن لوهان گفت و وقتی چند بار این کارش رو تکرار کرد تا پسر دبیرستانی رو کاملا از جلوی مغازش کنار بزنه با افتادن لوهان روی زمین پوزخندی زد
_همینجا که هستی خوبه.‌...پدر و مادر اینجور بچه ها دقیقا کدوم گورین؟
تیکه دوم حرفش رو وقتی که داشت به سمت  مغازش میرفت زمزمه کرد و لوهان سعی کرد گریه نکنه...انگار امشب همه چیز دست به دست هم داده بود تا اشکش رو دربیاره.
درست اون لحظه ای که مرد تند تند به سمت عقب هولش میداد انقدر احساس خستگی میکرد که نخواد دعوایی کنه...فقط میخواست زودتر بخوابه.
_هی آقا.
مرد با شنیدن صدایی قبل از اینکه داخل مغازش بشه به سمت منبع صدا برگشت و با دیدن پسر قد بلندی که اخماش تو هم بود پرسید
_بله؟
سهون با جدیت گفت
_سر راهم ایستادید.
_ بله؟
_میخوام داخل مغازه شم.
چشمای مرد فروشنده برق زد اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه یا حرکتی کنه با هولی که سهون بهش داد  چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد
_عقب تر برید.
همزمان با هول دیگه ای که به مرد چاق داد داخل مغازه شد و لحظه ای که مرد با حرص دستای بلند سهون رو پس زد پوزخندی رو لبش نشست.
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی عوضی؟
سهون دست به سینه شد
_شما جلوی راهم رو گرفته بودید...من فقط سعی داشتم داخل  بشم.
و لحظه ای که حرفش رو به پایان رسوند نیم نگاهی به اجناس داخل مغازه انداخت...همه لباساش مربوط به قرن دهم بودن؟
_چیزی که میخوام اینجا نیس.
زیر لب گفت و تا خواست از مغازه خارج بشه آرنجش با حرص توسط مرد فروشنده گرفته شد
_هی...تویه عوضی‌..
حرفش هنوز از دهنش خارج نشده بود که با دیدن نگاه عصبی و ترسناک مرد قدبلندی که تا چند لحظه پیش هولش داده بود درجا سکوت کرد و دست مرد رو رها کرد.
خب فروشنده ها هیچوقت نباید دعوا میکردن چون این وسط ممکن بود به اجناسشونم آسیبی زده بشه و خود سهون از این موضوع بیشتر از بقیه با خبر بود‌.
پوزخندی به چهره قرمز شده مرد زدو با قدم های بلند از مغازه خارج شد و نفسش رو با حرص بیرون داد.
_مردک کونی.
زیر لب زمزمه کرد و به سمت لوهان که حالا از روی زمین بلند شده بود و در حال تکوندن لباس خاکی شدش بود رفت.
_حالت خوبه؟
_آره‌.
لحن سرد لوهان باعث شد بیشتر عصبی شه
_چرا باهاش دعوا نکردی؟...وقتی یکی بهت زور میگه باید جوابش رو بدی.
_من فقط خستم سهون شی...وگرنه اولین نفر دندونای خودتو تو شکمت میریختم.
لوهان با چرخی که به چشماش داد گفت و سهون برای اولین بار سعی کرد که کوتاه بیاد...حداقل الان که چند لحظه پیش دیده بود اون بچه چطور بی دفاع روی زمین افتاده بود دلش نمیومد بیشتر باهاش دعوا کنه.
_بریم.
_باشه.
لوهان با کلمه کوتاهی جوابش رو داد و حتی راجب اینکه چرا دیر کرده حرفی نزد...هر چند تو دلش داشت به خاطر حرکت جنتلمنانه طور سهون با دمش گردو میشکست.
سوار شدن تو ماشین برابر شد با پیچیدن عطر زنونه ای تو مشام پسر مو قرمز.
سهون کمربند ایمنیش رو بست و با اخمایی که هنوز روی پیشونیش خودنمایی میکردن ماشین رو روشن کرد و لحظه بعد لاستیک های ماشین از آسفالت خیابون کنده شدن‌.
لوهان سرش رو روی شیشه ماشین گذاشت  ...براش عجیب بود که سهون بخاری ماشینش رو روشن کرده چون اون یه خسیس به تمام معنا بود...چرا باید به یخ زدگی لوهان توجه نشون میداد؟
چشمای آهویی‌ شکلش کم کم روی هم افتادن و لحظه بعد از خستگی زیاد خوابش برد...بدون اینکه دعوایی راه بندازه‌‌ یا دندونای اوه سهون رو داخل شکمش بریزه.

_________________

سر میز هیچکس حرف نمیزد....چانیول بیشتر با غذاش ور میرفت و بکهیون...بکهیون ترجیح میداد سرش رو بالا نگیره و غذاش رو بخوره.
رزی بیچاره این وسط با تعجب به بازی کردن چانیول با غذاش نگاه میکرد و نمیدونست چه رفتاری باید کنه
_چانیول...غذا رو دوس نداری؟
_نه عزیزم...خیلی خوبه.
با لبخند کوتاهی گفت و نیم‌نگاهی به بکهیون کرد...موهاش لخت روی پیشونیش رو پوشونده بودن.
نگاهش پایین تر اومد و روی انگشتای کشیدش که چاپستیکش رو بینشون داشت ثابت موند.
آستین پیراهن بافتی که تنش بود تا وسط دستش رو پوشونده بود و فاک...دستاش خیلی قشنگ بودن.
"داری به‌کجا نگاه میکنی "
به خودش تشر زد و سریع نگاهش رو دوباره به غذاش داد.
_بکهیون...میتونی چند ساعت منو دوست دخترم رو تنها بذاری؟
یهویی گفت و چشمای هردو فرد پشت میز گرد شد.
چانیول سرش رو بالا گرفت و سعی کرد با اعتماد به نفس حرفش رو بزنه
_میخوام باهاش تنها باشم.
پسر کوچکتر لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد و در آخر لبخند بی تفاوتی رو صورتش نشوند
_چند ساعت؟
مرد بزرگتر دستی که روی پاش بود رو مشت کرد و بدون نگاه کردن به صورت کوچولوی اون بچه خوردنی جواب داد
_حداکثر دو ساعت.
کامل شدن حرفش برابر شد با بلند شدن بکهیون از پشت میز
_مرسی نونا...غذات کلی خوشمزه بود.
نگاه چانیول بالا اومد و روی صورتش نشست..چشماش پر از اشک بود و نوک بینیش سرخ شده بود.
بایدهمینکارو میکرد...باید کاری میکرد که بکهیون ازش زده بشه چون...چون این اشتباه بود.
اون حسی که وجود داشت اصلا درست نبود...اینکه بخوابه و خوابای بی ربط ببینه و قلبش برای آدم اشتباهی به جنب و جوش بیافته اصلا درست نبود....چانیول همه چیزی که میخواست رو داشت...بهترین دوست دختر، بهترین شغل،بهترین خونه...چرا باید تو این اوضاع فکرای مسخره میکرد؟
وقتی بکهیون از آشپزخونه خارج شد آهی کشید و در برابر نگاه متعجب دوست دخترش قلوپی آب خورد...امروز ظهر وقتی از اتاق خارج میشد پیامی رو روی گوشی دوست دخترش دیده بود که نصف دیگه ذهنش رو درگیر کرده بود.
_من دیگه میرم.
با صدای بکهیون به خودش اومد و نگاهش روی شلوار جذب مشکی رنگش با سویشرت مدل گشاد و اورسایز قرمزش ثابت موند.
کلاه هودیش رو روی سرش کشیده بود و کمی لباش برق میزد...آرایش کرده بود؟
سیبک گلوش با بی حواسی جا به جا شد،اگه میتونست دست اون پسرک خیره سر رو میگرفت و میبرد اتاق تا خودش براش لباس انتخاب کنه‌...مطمئنا گشاد ترین شلوار و معمولی ترین پیراهن رو براش بیرون میکشید تا بپوشه.
_زود برگرد.
رزی سریع گفت و بکهیون بعد از سری که تکون داد ،زیر نگاه خیره چانیول از خونه خارج شد.
باورش نمیشد از خونه داشت میرفت بیرون تا اون آدم با دوست دخترش بخوابه....باورش نمیشد چانیول اونو در این حد بچه در نظر گرفته.
کتونی هاش رو پاش کرد...فقط میخواست دور بشه ...میخواست به چیزی فکر نکنه.
ساعت 7 شب بود و تا ساعت 9 میتونست هر کاری انجام بده؟
داخل آسانسور شد و بعد از زدن دکمه پارکینگ با بی جونی که تو تک تک حرکاتش مشخص بود اشکش رو پس زد و چند بار چشماش رو تو کاسه چرخوند تا یه وقت گریه نکنه...از اینکه گریه میکرد متنفر بود.
چرا باید مثل یه احمق...از یه احمق بدتر رفتار میکرد؟

/_______________________

سهون کتش رو از تنش درآورد و داخل اتاقش شد...لوهان با همون لباسا روی تخت خوابیده بود و فاک...نکنه فکر کرده بود اینجا خونه خودشه؟
_هی بچه خودتو جمع کن برو روی کاناپه عزیزم پخش شو...خودم به اندازه کافی خستم.
لوهان یهو تو جاش نشست و با پوکریت تمام به اون دراز احمق که فقط قد کشیده بود و عقلش از یه سنی به بعد رشد نکرده بود خیره شد.
_من چهارساعته تمام تو خیابونا در حال پرسه زدن بودم.
_کسی مجبورت نکرده بود که با من زندگی کنی...حالا پاشو.
لوهان پوفی کشید و کاپشنش رو از تنش درآورد
_باید هر چه زودتر یه دوست پسر پولدار پیدا کنم.
با نق نق گفت و باعث شد نیش سهون باز شه
_زودتر اینکارو کن خدایی...منم راحت میشم.
_یه ذره به اون چانیول میرفتی خوب میشد.
_چانیول؟...منظورت چیه؟
سهون که حرف لوهان رو توی هوا شکار کرده بود باعث شد پسر کوچکتر کمی تو جاش تکون بخوره و در آخر از جاش بلند شه
_اینم تختت...اصلا من امشب میرم بیرون میخوابم.
و لحظه بعد برای فرار از گندی که زده بود سریع زد به چاک.
از ساختمون خارج شد و مشتش رو تو موهاش فرو کرد و به نمایه خونه ای که ازش خارج شده بود خیره شد...چه گندی زده بود؟
یعنی کم مونده بود تا سهون بفهمه چانیول بکهیون رو بوسیده چون...خب لوهان دهنش باز میشد دیگه باز میشد.
همونطور که گفتن رابطه عاشقانه‌کای و دی او دست خودش نبود...ممکن بود چانیول رو هم لو بده.
_لوهان؟
با شنیدن صدایی سرش به سمت صدا چرخید و با دیدن پسری که سویشرت قرمزی به تن داشت چشماش گرد شد
_هی پسر تو اینجا چیکار میکنی؟
_خودت چی؟
بکهیون همزمان با بالا کشیدن آب بینیش گفت و لحظه بعد لوهان فهمید چیزی این وسط درست نیست..‌نیم نگاهی به خونه اون معاون عوضی انداخت و سریع گفت
_هیچی اومده بودم کمی بگردم...تو چی باز با چانیول دعوات شده زدی بیرون؟
_نه خیر اینسری خودش منو پرت کرد بیرون.
بکهیون با بغض گفت و همون لحظه داد لوهان کل کوچه رو گرفت و باعث شد کسایی که از کنارش رد میشدن چپ چپ نگاهش کنن
_اون عوضی...من براش دارم.

/______________

رزی به مردی که موهاش کمی شلخته روی صورتش ریخته بود و پیراهنش کمی توی تنش نامرتب به نظر میرسید نگاهی کرد...این آدم هیچ شباهتی به رییس پارکی که دوست پسرش به حساب میومد نداشت، چی چانیول رو اینهمه بهم ریخته بود؟
_تو قراره کجا بری؟
چانیول یهو پرسید و نگاه بی حواس رزی روش نشست
_ی...یعنی چی؟
مرد پشت میز نگاه خسته ای به دختر کنارش انداخت
_منو چی فرض کردی‌؟...اول و آخر قرار بود بفهمم.
رزی لبش رو به دندون گرفت
_یکی از مشهورترین مدلای کره ای که کلا تو آمریکاس منو به شرکت مدلینگش معرفی کرده و اکنا هم برام دعوتنامه فرستادن.
_اوه..تو قبول کردی؟
چانیول با لحن آرومی پرسید و وقتی رزی سری به نشونه مثبت تکون دادی آهی کشید.
_اما اگه بری همه چیز بینمون تموم میشه.
_معذرت میخوام چانیول...من خیلی بهش فکر کردم و این فرصت دقیقا چیزیه که تو زندگی‌من امکان تکرار نداره.
چانیول سری به نشونه مثبت تکون داد و از جاش بلند شد
_حق با توئه...قابل درکه.
و بعد شروع به جمع کردن میز کرد و بعد از گذاشتن تمام ظرف ها داخل ظرفشویی به سمت دوست دخترش برگشت
_غذا خوب شده بود...ممنون.
رزی شاخه ای از موهاش رو پشت گوشش فرستاد و کنار چانیول که حالا در حال کف زدم ظرف ها بود قرار گرفت و بعد از بستن پیشبند و پوشیدن دستکش شروع به آب کشیدن ظرف ها کرد....اگه قرار بود همه چیز بینشون تموم شه دوست داشت این چند روز آخر از وجود دوست پسرش لذت ببره.
اختلاف قدی و هیکلی که داشتن جوری بود که از رزی یه دختر جذاب و از چانیول یه رئیس فوق هات میساخت.
شستن ظرف ها توی سکوت کامل به پایان رسید و درست لحظه‌ ای که چانیول میخواست از آشپزخونه خارج بشه بازوش توسط دوست دخترش گرفته شد.
نگاهش رو از روی دستای دور بازوش به صورت دوست دخترش منتقل کرد...خب هر مرد و زنی اون نگاه رو میتونستن درک کنن...اون حس نیاز یا هر کوفت دیگه ای که بود باعث شد بعد از چند دقیقه دوست دخترش رو روی تخت بکوبونه و خودش روش خیمه بزنه.
انگار خودش هم به این نیاز داشت ..به اینکه به خودش اثبات کنه گی نشده یا هر کوفت دیگه ای.
لباش رو با حرص روی لبای دوست دخترش کوبوند...همه چیز خیلی تند داشت پیش میرفت و وقتی پیراهنش رو از تنش در آورد و گوشه ای انداخت گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد.
لعنتی زیر لب فرستاد و سرش به سمت صدای گوشیش کشیده شد و همین خواست بلند شه دست کشیده رزی روی بازوش قرار گرفت و با چشمایی که خمار تر به نظر میرسید گفت
_ولش کن.
چانیول نیم نگاهی به در اتاق انداخت و یهو از تخت بیرون پرید
_نه...ممکن بکهیون باشه.
با قدم های بلند از اتاق خارج شد.
رزی با حرص رو تخت نشست و دستی لایه موهای بلندش کشید...اون پسربچه واقعا داشت همه چیز رو به گند میکشید حتی وقتی هم نبود سایش توی خونه احساس میشد.
مردی که حالا با بالا تنه برهنه داخل آشپزخونه شده بود به گوشی موبایلش‌ که روی کانتر بود چنگ زد و با دیدن شماره ناشناسی که روی اسکرین گوشیش خاموش روشن میشد ابروهاش بالا پرید و جواب داد
_بله؟
_تو پارک چانیولی؟
صدای پسرونه ای تو گوشش پیچید
_بله بفرمایید...شما؟
_من دوست پسر بکهیونم...فهمیدی؟...امشب میخوام باهاش بخوابم اما اون به خاطر تو قبول نمیکنه...میخوام کاری کنم برای داشتن دیکم التماس کنه...اون یه بیبی هورنیه و فقط کافیه لباش رو ببوسی تا به شدت تحریک بشی.....از این به بعد بهت اخطار میدم اگه دیدی اون پاپی کوچولو داره لنگ میزنه یا چیزی بدون من بدن پرنیازش رو تصاحب کردم و با قدرت توش کوبیدم...فهمیدی؟
چشمای چانیول از شنیدن اونهمه حرفای کثیف و عجیب گرد شد و وقتی تماس قطع شد چند تا پلک گیج زد، آب دهنش رو با ترس قورت داد و زمزمه کرد.
_بکهیون کجاست.

______________

لوهان تماس رو قطع کرد و در برابر چشمای گرد شده بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت
_چیه؟
_این چه حرفایی بود که زدی؟...بدبخت میشم که اگه گیرم بیاره.
بکهیون بعد از چند بار باز و بسته کردن دهنش تقریبا داد زد و باعث شد لوهان کمی چشماش رو جمع کنه و در آخر از روی نیمکت پارک بلند شه و دستاش رو باز کنه
_به اطرافمون نگاه کن بک...تو این سرما سگم بزنی از خونش در نمیاد بیرون بعد اون آقا تو رو انداخته بیرون تا اون یه تیکه گوشتشو توی دوست دخترش کنه؟...باید کاری میکردم که اونم این سرمای استخون سوز رو حس کنه.
بکهیون بیشتر روی نیمکتی که نشسته بود جمع شد و با چشمای ناراحتی زمزمه کرد
_راست میگی...حق با توئه.
پسرک موقرمز با دیدن حالت گرفته دوستش به سمتش رفت و کنار نشست
_حالا لازم نیست بق کنی...حالشو گرفتم دیدی؟...الان تا چند شب خواب دیک میبینه.
و لحظه بعد پقی زد زیر خنده چون تصور اون آدم وقتی از خواب میپره و یه دیک بزرگ جلو چشماش داره نقش میبنده خیلی فاکی بود.
با بلند شدن صدای زنگ موبایل بکهیون صدای خندش قطع شد.
_اوه چانیوله.
بکهیون سریع اسکرین گوشیش رو به لوهان نشون داد و پسرک موقرمز پوزخندی زد
_اگه ازت آدرس خواست تا بیاد دنبالت آدرس اینجا رو بهش بگو.
_ب..باشه.
بکهیون بعد از فرو بردن آب دهنش تماس رو وصل کرد
_بله چانیول شی؟
_کجایی؟
_م...من تو پارکم...برای چی؟
_آدرسش رو برام بفرس.
و لحظه بعد تماس قطع شد و بکهیون گوشیش رو با بی جونی تمام از جلوی گوشش برداشت...چانیول بهش اهمیت میداد؟
به چشمای لوهان نگاه کرد و یهو بغض کرد
_من دلم گریه میخواد.
لوهان همزمان با خمیازه ای که کشید سری به نشونه تاسف تکون داد و گوشی رو از بین دستای یخ زده دوستش بیرون کشید، بعد از ارسال آدرس برای چانیول، به سمت بکهیون برگشت
_بهش محل نده...سرد رفتار کن و با گوشیت ور برو فهمیدی؟
پسر کوچکتر سری تکون داد و لحظه بعد دوست منحرفش همونطور که دور میشد براش دست تکون داد.
"لوهان واقعا یه فرشتس"
با خودش فکر کرد و چشماش رو برای دوست قشنگش هلالی کرد.

_____________

سهون پوفی کشید و تو جاش غلت زد...برای اولین بار داشت عذاب وجدان رو احساس میکرد...حتی وقتی با یه گربه تصادف کرده بود و همونطور رهاش کرده بود اینطور عذاب وجدان یقش رو نچسبیده بود.
با صدای رمز در و باز شدنش سریع از جاش بلند شد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه حالت بی تفاوتی به خودش گرفت.
_اوه...برگشتی؟
پسر موقرمز کاپشنش رو گوشه ای انداخت و نیم نگاهی به اون صاحب خونه عوضیش انداخت...چانیول و سهون دوست بودن وهردوشون گند دماغ تشریف داشتن.
پسر بزرگتر وقتی جوابی نگرفت لباش رو بهم چسبوند
_اوووم...آبمیوه میخوری برات بیارم؟
_نه مرسی.
ابروهای سهون بالا پرید
_تو الان از من ناراحتی؟
_برو تا نزدمت...عصاب ندارم.
لوهان با بی حوصلگی گفت و سهون تکخنده ای کرد
_تو زورت میرسه اصلا منو بزنی؟
_سری پیش که رسید.
_دیگه بهت محبت نمیکنم...حیف من.
سهون با اخم گفت و لوهان دستاش رو به کمرش زد
_این محبته؟...محبت یعنی اینکه یه نفرو به خاطر چرخ زدن با یه هرزه چهارساعت تو خیابون بکاری؟
_ها؟...من با کسی چرخ نزدم.
_حرف نزن سهون...کل ماشینت بوی عطر زنونه میداد.
_من خانوم بائه رو تا خونش رسوندم.
ابروهای لوهان بالا پرید و چشماش زد بیرون...از همون اولم حدس زده بود بین این دوتا چیزیه.
_میدونی چیه؟...من اصلا اهمیت نمیدم.
_اهمیت نده...فکر کردی من به اینکه اهمیت نمیدی اهمیت میدم؟
سهون با حرص گفت و با قدمای بلند به سمت کاناپه خونش رفت و روش دراز کشید...لوهان برای چند دقیقه به چشمای بسته معاون جذابش خیره شد...این یعنی سهون تخت عزیزش رو به لوهان داده بود؟

____________

توی سکوت داخل ماشین نشسته بودن...اینکه رزی هم همراه چانیول اومده بود کمی روی مخش بود ولی ترجیح میداد اهمیت نده.
به اندازه کافی امروز تحت فشار قرار گرفته بود و واقعا فقط دلش اتاق گرم و نرمش رو میخواست.
با یاد آوری حرفایی که لوهان به چانیول زده بود نیشش باز شد و سری به نشونه تاسف برای دوست خل و چلش تکون داد.
"کمی شیطنت بدک نیست"
با خودش فکر کرد و لحظه بعد بسته آدامسی که لوهان بهش داده بود رو از توی جیبش بیرون کشید و یکی داخل دهنش انداخت و برای چند لحظه از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد تا بفهمه باید چیکار کنه و لحظه بعد با لامپی که بالا سرش روشن شد ذوق کودکانه ای کرد.
کمی تو جاش جابه جا شد و خودش رو روی صندلی لش کرد و وقتی  نگاه هاتی به چانیول که از تو آینه جلو ماشین با اخم بهش زل زده بود انداخت تازه فهمید چقدر یهو دلش برای اون آدم تنگ شده.
چشمای درشتش از خشم میلرزید و بکهیون خیلی خودخواهانه خوشحال بود که دلیل اون خشم خودشه‌.
میدونست باید چیکار کنه تا توجه چانیول رو جلب کنه در هر حال یه عمر الکی پورنای مختلف ندیده بود.
آدامسی که بین لباش داشت و با زبونش داد بیرون و بعد باد کردش اون رو داخل دهنش کشید و  باعث شد نگاهه مرد پشت فرمون به سمته لباش کشیده شه!
لبای براق و سرخش انگار داشتن چانیول رو به سمت خودشون دعوت میکردن و چیزی توی وجودش داد میزد
"ای کاش میتونستم ببوسمش"
با دستی که رو دستش قرار گرفت به خودش اومد و به رزی که کنارش نشسته بود با بی حواسی تمام نگاه کرد.
دوست دختر عزیزش حالا کنارش بود و اگه موجودی به اسم بکهیون وجود نداشت چانیول الان داشت از حضور دوست دخترش لذت میبرد نه از نگاهای هوس انگیز اون
پسربچه!
آهی کشید و در برابر نگاه مهربون رزی لبخند کوتاهی زد و دوباره به جاده خیره شد...اینبار با خودش لج کرد و اجازه نداد چشماش لحظه ای به سمت پسری که عقب نشسته بود کشیده بشه.

______________________

کیونگسو با چشم های پف کرده و کوله ای که نامرتب تو بغلش گرفته بود داخل کلاس شد...شانس آورده بود که استادشون هنوز نیومده بود.
برخلاف همیشه بدون توجه به نگاه بقیه به سمت لوهان رفت.
_میشه امروز پیش کای بشینی؟...من میخوام با بکهیون باشم.
اخلاقش جوری سگی به نظر میرسید که لوهان حرفی برای زدن پیدا نکرد و فقط از جاش بلند شد و بعد از برداشتن کیفش به سمت میز آخر حرکت کرد.
بکهیون با تعجب به بوتی عزیزش که کنارش نشست و سرش رو روی میز گذاشت خیره شد.
_کیونگسو...حالت خوبه؟
_دیشب نخوابیدم...کمی سردرد دارم.
صدای عصبانی و خشدارش باعث شد بکهیون ترجیح بده چیزی نپرسه....براش عجیب بود که دوستش اینطور شلخته و نامرتب به نظر برسه اما‌چی‌میتونست بگه‌؟
دستش رو روی کمر ظریف کیونگسو کشوند و به سمت لوهان که داشت با اخم با کای حرف میزد برگشت...حس میکرد از موضوعی بی خبر مونده.
میتونست از حالتای کای بفهمه که داره کلافه میشه.
فقط باید همه چیز رو به لوهان که الان چرخی به چشماش داده بود میسپرد.
_ببین برای من ادا در نیار....با بچه چیکار کردی که اینهمه شلخته و بهم ریختس.
لوهان همزمان با تکیه ای که به صندلیش زد پرسید و کای آهی کشید
_من کاری نکردم....فقط بهش گفتم که کمک کنه منو تو با هم باشیم شاید به همین خاطر تو رو انداخته کنار من بشینی...احمق!
لوهان پوفی کشید....چرا یه مشت خرفت دورش رو گرفته بودن؟
دستاش رو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت
_ببین بهت چی میگم مستر کای.
نگاه پسر شکلاتی روش نشست و لوهان با چشمایی که برق عجیبی میزد پوزخندی رو لبش نشوند
_یه نقشه جذاب برات دارم....امروز هوا بارونیه؟

_______________________

های عنجلکا^^
ووت و نظر فراموش نشه**
بوس هوایی رو گونتون😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

26.4K 5.7K 28
¬‌ قرارداد _ کامل شده ¬‌کاپل: هونهان •¬‌ژانر: درام | انگست | زندگی روزمره •¬‌خلاصه لوهان : اون بی نقصه ... یه شاهزاده کامل ... کسی که می تونه با یه...
5.5K 1.4K 13
↴ేخلاصه ولی تو داری مستقیم به سمت جلو میری داری دور میشی..... با اینکه فقط ۲۰ سانت بین مون فاصله ست.... ولی تو، خیلی از من دوری..... ~(پارت ها کوتاه...
335K 52.6K 126
🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدر...
94K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...