My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my daddy prt30

8.1K 1.4K 412
By MAYA0247

کیونگسو دستی بین موهاش کشید و در حالی که نگاهش روی سنگ فرش های پیاده رو بود لباش رو روی هم چسبوند

همه چی تموم شده بود...کای رسما بهش گفته بود بیا بهم بزنیم و فاک!...دی او واقعا احساس میکرد که تو این مدت فقط یه عروسک خیمه شب بازی بوده، حس میکرد مثل یه کاغذ خط خورده مچاله شده...حس میکرد فقط ازش سوءاستفاده شده هر چند خودش میدونست کای حد رابطشون رو مشخص میکنه...همین احساسات تبدیلش کرده بودن به دوکیونگسو؟

یهو سر جاش ایستاد و به آسمون خیره شد...هوا ابری بود و تنها چیزی که الان نیاز داشت یه بارون کوفتی بود که بدبختیش رو یادش بیاره.

مگه همیشه اینو نمیخواست پس چرا ناراحت بود؟...چرا حس میکرد دلش تنگ شده؟...چرا یه درد لعنت شده داشت قفس سینش رو سوراخ میکرد؟

لحظه بعد تنها پسر چشم درشتی که بین بقیه آدما به چشم میخورد با دست هایی که بی حال کنار بدنش افتاده بودن به سمت خونه ای رفت که هیچ تعلقی بهش نداشت.

__________________

موهاش رو به صورت تیکه تیکه روی پیشونیش ریخته بود و چشماش مثل دیروز با خط چشمی که کشیده بود کشنده تر دیده میشد.

هودی سفیدش باعث میشه حتی از چند متر اونطرف تر هم قابل تشخیص باشه و جین مشکی که مدل پاره ای داشت تیپش رو کامل تر میکرد.
شاید بکهیون لباس های ساده ای پوشیده بود ولی قلب کریس به قدری داشت تند تند میزد که خودش برای لحظه ای ترسید.

وقتی بکهیون روبه روش ایستاد لبخند مستطیلی شکلی زد و با چشمای هلالیش بهش خیره شد
_انقدر قدت بلنده که از دور هم تشخیصت دادم.
کریس با خجالت دستی به گردنش کشید...البته که خبر نداشت بکهیون در حال دید زدنشه.

_خب....بریم داخل.
کریس دستش رو با فاصله کمی پشت کمر بکهیون قرار داد و اونو به سمت خونه دوستش راهنمایی کرد.
بکهیون در حالی که داشت همراه کریس از باغ بزرگ خونه عبور میکرد دستاش رو تو جیب هودیش فرو برد و نگاهش رو به اطراف چرخوند
_خونه قشنگیه.
_آ...آره فک کنم!
بکهیون گفت و کریس سریع تایید کرد.

صدای موسیقی به گوششون میرسید و همین نشون میداد واقعا یه پارتیه که فقط به بهونه تولد برگزار شده.
داخل خونه که شدن موج وسیعی از آهنگ تو گوششون زد و باعث شد چشمای بکهیون کمی جمع بشه، پسری با موهای فرفری و قد متوسط به سمتشون اومد

نگاهش بین کریس و بکهیون به نوسان دراومد و یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه نیشش باز شد
_تو باید بکهیون باشی درسته؟
بکهیون سعی کرد لبخند بزنه چون هر چقدر فکر میکرد این اولین باره اون پسر رو میبینه.
پسر به شونه کریس که معلوم بود زبونش بند اومده زد و چشمکی هم چاشنی حرفش کرد
_خوش اومدید...در هر حال لذت ببرید بچه ها!
و بعد با چهره شادی دوباره بین جمعیتی که در حال رقص بودن گم شد، چشمای متعجب بکهیون و کریس به سمت هم چرخید و لحظه بعد هر دو خندیدن...اون آدم واقعا عجیب بود!

_________________________

سهون دست از پا دراز تر داخل خونش شد، موهاش بالا سرش سیخ شده بودن و از بس دویده بود احساس میکرد پاهاش مثل ژله داره میلرزه.
گوشیش رو یک سال هم نمیشد که خریده بود و همین باعث میشد از ته احساس سوختگی کنه.

_برام دارو گرفتی؟
صدای اون بچه گربه اخمالو باعث شد با حرص به سمتش برگرده.
_خفه شو عوضی!
فقط همین رو گفت و لحظه بعد بدون توجه به چشمای گرد شده لوهان داخل اتاقش شد و خودش رو روی تخت انداخت.

برای چند لحظه به سقف خیره شد، اگه میخواست یه گوشی موبایل جدید بگیره باید از پس اندازش برمیداشت و این اصلا خوب نبود.
نمیدونست به کدامین دلیل تخماتیکی پدر و مادرش اینهمه اقتصادی پرورشش داده بودن که حالا اینهمه عذاب میکشید

دستش رو تو موهاش کرد و بهمشون ریخت...لعنت به این کشور کوفتی!
چرا باید از بین اینهمه کشور میافتاد تو این نقطه و از بین اینهمه آدم گوشی اون رو میزدن؟
"تو از همون اول هم خوش شانس نبودی ولی دلیل نمیشه امیدت رو از دست بدی"
یک عدد اوه سهون کوچولو در حالی که حلقه فرشته طوری دور سرش بود و بال های کوچیکی داشت توی گوش سمت راستش زمزمه کرد و باعث شد سرش رو به نشونه مثبت تکون بده....در هر حال مجبور بود زندگی کنه!
"بمیر بابا چه امیدی؟...همش به خاطر نفرین اون بچه موقرمزه"
یک عدد اوه سهون با شاخ های قرمز و دندون های نیش دار و میله قرمزی که دستش بود و شنل قرمزش زیادی تو چشم اوه سهونه فرشته طور میزد توی گوش سمت چپش زمزمه کرد و باعث شد سهون سرش رو تکون بده...درسته!
لوهان نفرینش کرده بود و خودش باید تقاصش رو پس میداد!
"اما اینکه گوشی تو رو دزدیدن به لوهان ربطی نداره"
فرشته رو شونه سمت راستش زمزمه کرد اما سهون تصمیمش رو گرفته بود پس با یه حرکت فرشته رو از روی شونش شوت کرد و لبخند خبیثی به ابلیس روی شونه چپش زد.
_حالت خوبه؟
با شنیدن صدای لوهان به پسر موقرمز که انگار داره به یه بیمار تیمارستانی نگاه میکنه خیره شد
_تو باید برام موبایل بخری بچه.

_چرا؟
_چون موبایلم رو دزدیدن!
لوهان برای چند ثانیه همونطور که کمرش رو چسبیده بود به مرد روی تخت نگاه کرد و لحظه بعد پای زد زیر خنده.

فقط خدا میدونست که چقدر دلش خنک شده بود...البته حدسش زیاد سخت نبود چون اونطور که خودش رو روی زمین پخش کرده بود و پاهاش رو تو هوا تکون میداد هیچ نشونه ای از ناراحتی توش پیدا نمیشد.

سهون در حالی که دستش رو زیر سرش زده بود به اون بچه پررو نگاه میکرد و از درون خون خونشو میخورد.
_بچه پررو...داری میخندی؟
لوهان دلش رو گرفت و سعی کرد خودش رو کنترل کنه ولی نمیشد و با دیدن قیافه عصبی سهون بیشتر خندش میگرفت...چون لعنتی اینطور که سرخ شده بود و موهاش تو هوا معلق بود زیادی مضحک به نظر میرسید.

_جرات داری به خنده تخمیت ادامه بده تا از زندگی ساقطت کنم بچه.
سهون جوری که امکان داشت هر لحظه تهدیدش رو عملی کنه گفت و حقیقتا لوهان برای لحظه ای ترسید...هنوز برای مردن جوون بود!

_باشه...ولی خدایی چرا من باید برات گوشی بخرم سهونی؟
در حالی که هنوز از خنده نفس نفس میزد و رو زمین ولو شده بود از سهون پرسید
_من به اینکه بفهمم چه دارویی برای اون بی صاحابت بگیرم زنگ زدم به چانیول.
_اولا اسم اون بی صاحاب کمره و دوما کی باعث شد که من کمرم خشک بشه؟
_تو اول منو هول دادی!
_من بچه ام.
_به همین دلیل هم از خونم پرتت نکردم بیرون بچه!
سهون از لای دندونای چسبیده بهم غرید و لوهان چشماش رو ریز کرد...واقعا حق با اون دراز لعنتی بود انگار.

_برات گوشی میخرم ولی باید یه روز درمیون از تخت استفاده کنیم.
با ابروهای بالا رفته و لحنی که پرروئی ازش میچکید گفت و سهون که در اون لحظه گوشی از دست رفتش براش تو اولویت بود چاره ای جز موافقت نداشت

____________________

رزی به چانیول که داشت دور پذیرایی میچرخید نگاه کرد و قلوپی از آبمیوش رو نوشید
_چانیولا...آسمون که به زمین نیومده...خودش برامون یادداشت گذاشته که رفته تولد دوستش!
چانیول سر جاش ایستاد و برای بار هزارم تو اون لحظه دستش رو بین موهاش فرو برد
_تولد دوسته دوستش رفته!
_خب چه فرقی داره؟
_فرقش اینه که اون دوست، کریسه!
رزی شونه ای بالا انداخت و آبمیوش رو روی میز گذاشت
_من که درکت نمیکنم!
چانیول خودش رو روی کاناپه انداخت و سرش رو چسبید...اگه اتفاقی براش میافتاد چی؟...بکهیون ریزجثه و کوچولو بود!

اگه کریس گوشه ای خفتش میکرد چی؟...اگه احساساتش رو به بکهیون اعتراف میکرد چه اتفاقی میافتاد؟...اگه بکهیون تصمیم میگرفت که قبولش کنه باید چه غلطی میکرد؟

هزار تا اگه تو ذهنش میچرخید و هر لحظه آشفته تر از قبل میشد...با زور غرور خودش رو حفظ کرده بود که به بکهیون زنگ نزنه!

لبش رو گزید و سرش رو بین دستاش گرفت...فقط باید منتظر میشد که بکهیون به خونه برمیگشت؟
_چانیول من باید برم...مامان الان پیامک زده که برم پیشش!
رزی در حالی که هنوز لباس هایی که از خرید برگشته بودن رو توی تن داشت گفت و حتی تصمیم نگرفت لباس هاش رو عوض کنه چون کمی عجله توی کاراش دیده میشد

_میخوای برسونمت؟
چانیول در حالی که به حرکات سریع دوست دخترش نگاه میکرد پرسید و رزی بعد از برداشتن کیفش جواب داد
_نه خودم با ماشین میرم!

و بعد از بوسیدن گونه چانیول لحظه بعد مرد روی کاناپه تنها توی خونه رها شده بود....امروز به اصرار رزی به خرید رفته بودن و کارشون تا وقتی که هوا تاریک بشه طول کشیده بود و حالا...وقتی به خونه برگشته بود یه یادداشت روی در یخچال دیده بود
"من با کریس دوستم دارم میرم تولد دوستش.. انگار میترسید تنهایی بره، پس لطفا نگرانم نشید^^)

_بکهیون!
وقتی چشماش رو بست اسم اون بچه رو زیر لب زمزمه کرد...واقعا چه گناهی کرده بود که پدر و مادرش این بلا رو سرش آوار کرده بودن؟

________________________

لوهان با خنده به سهون که از چهرش اکلیل تراوش میکررد نگاهی انداخت
_حواست به رانندگیت باشه جناب اوه.
سهون با ذوق و چشمهایی که برق میزد گوشی جدیدش رو که همون مدل گوشی قبلیش بود تو دستش تکون داد

_گوشی خودمه.
لوهان خندید و سری به نشونه تاسف برای آدمی که فقط قد علم کرده بود تکون داد
_اگه تصادف کنیم من دیگه نمیتونم برات ماشین بخرم سهون شی.
نگاه سهون سریع به جاده روبه روش دوخته شد...لوهان اونهمه هم تو مخ و بی ادب نبود...حداقل اندکی مردونگی داشت و گوشی عزیزش رو بهش برگردونده بود
"اگه من بودم اینکارو میکردم؟"
از خودش پرسید و یه "نه" بزرگ توی ذهنش شکل گرفت

_شام بریم بیرون؟
بدون اینکه نگاهش رو از جاده روبه روش بگیره از لوهان پرسید و باعث شده پسر کوچکتر بخنده
_به حساب تو.؟
_اینسری میتونم به عنوان دونگ سونگ مهمونت کنم ولی از این به بعد چنین خبرایی نیست.

لوهان با شیطنت تو جاش وول خورد
_پس باید گرون ترین غذا رو سفارش بدم.؟
و لحظه بعد با دیدن رنگ پریده سهون پقی زد زیر خنده

_______________________

مطمینا همه چی یه رویا بود، وقتی که بکهیون دستش رو گرفت و به وسط پیست رقص کشوندتش کمی توی خواب بودن تمام اتفاقات شک داشت ولی حالا که اون مارشمارلو کوچولو داشت تو بغلش بدنش رو تکون میداد یقین پیدا کرده بود که همش رویاعه..یه رویای شیرین.

بکهیون خودش میدونست نباید اون حجم از مشروب رو سر میکشید ولی حالا که اتفاق افتاده بود سعی داشت ازش لذت ببره.

وقتی توی بغل کریس میرقصید احساس خوبی بهش دست میداد، اونطور که پسر قدبلند بهش نگاه میکند حس غرورش رو دوچندان میکرد

حالا که داشت دقت میکرد کریس قیافه جذابی داشت و هیکلش زیادی برازنده بود...درست مثل چانیول؟

با یادآوری چانیول یهو تو جاش ایستاد...حتما داشت از نبود بکهیون نهایت استفاده رو میکرد و با دوست دخترش لذت میبرد....

چشماش پر از اشک شد و لحظه بعد دست کریس رو که روی کمرش بود رو پس زد و با قدم های نامیزونی به سمت گوشه سالن رفت.

چشم های کریس با نگرانی به سمت بکهیون کشیده شده و با قدم های بلندی به سمتش حرکت کرد
_حالت خوبه بکهیون؟
رو به پسر کوچکتر که حالا داشت گوشیش رو چک میکرد پرسید...هیچ ایده ای نداشت که بکهیون دقیقا تو موبایلش چه چیزی رو دید که چهرش اونطور ناامید شد.

شانس آورده بود که بکهیون زیادی مشروب نخورده بود وگرنه الان چطور باید جمعش میکرد؟...درصد الکلی که توی نوشیدنیشون بود انقدر کم بود که بکهیون با وجود حجم وسیعی که خورده بود فقط کمی گرمش شده بود و انگار که توی وجودش انرژی تزریق کرده باشن فقط دلش میخواست خودش رو تکون بده.

موبایلش رو قبل از فرو بردن به جیب پشتی شلوارش خاموش کرد...هر چند چانیول زنگ نزده بود ولی اینطور حس میکرد خودش هم نسبت به این موضوع بی خیاله!..خیلی عجیب نبود که میخواست حتی از نظر خودش مغرور باشه؟

_بریم برقصیم.
با لحن شادی که هیچ اثری از ناامیدی چند لحظه پیش توش نبود گفت و باعث شد کریس هم لبخند بزنه.
هرچند پسر بزرگتر خبر نداشت بکهیون استاد تظاهر کردنه.
___________________

کای با حرص گوشیش رو گوشه ای انداخت و به در اتاقش خیره شد...کیونگسو چند دقیقه پیش از این در خارج شده بود؟...نه تقریبا قبل از اینکه کای بتونه اشکاش رو ببینه به بیرون دویده بود و فاک به پای شکستش که اجازه اینکه دنبال اون بچه جغد تو مخی بره رو بهش نداده بود.

انگار که با کسی حرف بزنه غرولند کرد
_من فقط یه حرف ساده بهش زدم...اون باید مثل بقیه سرم داد میزد و بهم میگفت که حق ندارم که باهاش کات کنم...چرا مثل دختر بچه ها رفتار کرد؟...آیششششش لعنت بهت بچه.

دستی بین موهاش کشید...توی قلبش احساس سنگینی چیزی رو میگرد که مطمینا باعث و بانیش کیونگسویی بود که ترکش کرده بود.

سرش رو توی بالشتش کوبوند...کمی به سقف اتاقش خیره شد و لحظه بعد با لامپی که بالا سرش روشن شد نیشخند ترسناکی زد
_کاری میکنم که خودت بیای بغلم کوچولو!
زیرلب با لحن خبیثی زمزمه کرد کو به دوستش پیام داد
"شماره لوهان رو داری؟"

____________________________

داخل رستوران مجللی که با فرد موردنظرش قرار گذاشته بود شد، پاهای صاف و کشیدش اولین چیزی بود که به چشم بقیه میومد و موهای روشنش با لباس تیرش تضاد جالبی رو تشکیل داده بود.

گردوندن چشمش برای پیدا کردن فرد موردنظرش کافی بود، لبخند کوتاهی زد و به سمت پسری که براش دست تکون میداد حرکت کرد.

وقتی به پسر رسید کیفش رو روی میز گذاشت و به طور مختصر توضیح داد
_متأسفم...ترافیک سنگینی بود!
و بعد پشت میز نشست...واقعا شانس بهش رو کرده بود که چوی هانگیول یکی از مدلینگ هایی که کل سال تو آمریکاست به شام دعوتش کرده بود.

خودش هم دلیل خاصی بر اینکه چرا به چانیول چیزی در این باره نگفته بود نداشت و خب...رزی از این پنهان کاریا در طی رابطشون کم نکرده بود!

_ممنون که دعوتم رو پذیرفتی.
هانگیول با لبخند جذابی که باعث غش کردن هر دختری میشد گفت و رزی هم متقابلا لبخند زد
_حدس زدم که دلیل خاصی برای این دیدار داشته باشید...به خاطر همین وسوسه شدم.

مرد پشت میز سری تکون داد و قبل از اینکه گارسون به سمتشون بیاد گفت
_درست حدس زدید..من براتون یه پیشنهاد دارم که....
حرف هانگیول با دیدن مردی که داشت همونطور به سمت شیشه رستوران حرکت میکرد نصفه موند...چون گوشه ترین نقطه رستوران نشسته بودن درست به منظره بیرون دید داشتن و حالا.....وقتی اون مرد با شیشه یکی شد صدای ترسناکی ایجاد کرد که توجه همه جلب شد.

رزی سریع به سمت شیشه برگشت و با دیدن مردی که با شیشه یکی شده بود چشماش گرد شد و زیر لب زمزمه کرد
_سهون شی!
اما خب سهون بیچاره انقدر شوک عظیمی بهش وارد شده بود که رزی رو ندید و چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد.

پسرک موقرمز که تا قبل از اون داشت تو دلش آرزو میکرد سهون فقط برای یه ثانیه چشماش رو از موبایلش جدا کنه با دیدن مرد بزرگتر که با شیشه یکی شده بود پقی زد زیر خنده...هر چند میدونست توی اون شرایط نباید بخنده ولی خب، واقعا نمیشد.

جای نوک بینی سهون روی شیشه مونده بود و همین باعث میشد خنده هاش حتی به گوش آدمای داخل رستوران هم برسه....همخونه بیچارش بدجور سرخ شده بود و لحظه بعد بدون اینکه سرش رو بالا بیاره به سمت ماشین حرکت کرد

_بهتره قبل از اینکه همینجا ولت کنم داخل ماشین بشی.
وقتی از کنار لوهان رد شد هشدار داد و باعث شد چشمای پسر موقرمز گرد بشه
_پس غذامون چی میشه؟

_تو این شهر کوفتی هزارتا رستوران کوفتی تر دیگه وجود داره...سوار شو!
سهون قبل از اینکه سوار ماشین به تقریبا داد زد و لحظه بعد لوهان با خنده هایی که حالا نخودی تر بود به سمت ماشین مردی که چند لحظه پیش مثل توف به شیشه چسبیده بود دوید.
__________________

چانیول دستش رو روی چشمش گذاشت و با حرص فشرد...قابل گفتن نبود که تو این چند ساعت نقشه قتل بکهیون رو به چند روش کشیده بود.

کارد میزدی خونش درنمیومد و کارما هم تقریبا به حال بکهیون بدبخت که قرار بود با این آدم روبه رو بشه دلسوزی میکرد.

از جاش بلند شد و دور تا دور خونه رو دور زد تا شاید کمی بتونه از استرسش رو کم کنه...کدوم تولدی تا الان طول میکشید؟
واقعا شانس آورده بود که رزی رفته بود خونه مادرش وگرنه الان با دیدن این ورژن هیولا طورش باهاش کات میکرد...حداقل از جانب دوست دخترش شانس آورده بود.

با بلند شدن صدای زنگ خونش سرش جوری بالا گرفته شد که چند تا از مهره های گردنش صدا دادن...به سمت در خونش پا تند کرد و لحظه بعد با باز کردن در خونش چشماش به گرد ترین حد ممکن رسید.

(فلش بک)

بکهیون دستش رو تو جیب هودیش فرو برد و به کریس که کنارش راه میومد نگاه کرد
_شب فوق العاده ای بود مرسی!
کریس لبخند عمیقی به پسر کنار دستش زد و در حالی که سعی داشت ضربان قلبش روی نحوه بیان کلماتش تاثیر نذاره سریع گفت
_مرسی از تو که همراه من اومدی...برای منم با وجود تو فوق العاده بود.
تیکه دوم حرفش رو با خجالت بیان کرد و متوجه ابروهای بالا رفته بکهیون و نیشخند نه چندان جالبش نشد.

تو اون موقع از شب آدمای زیادی توی خیابون نبودن و برای بکهیون واقعا عجیب بود که کریس برای رسوندنش داوطلب شده بود...هر چند پسر کوچکتر نمیدونست که کریس چقدر مشتاقه تا بفهمه پاپی کوچولوش دقیقا کجا زندگی میکنه.

_اوه رسیدیم.
بکهیون با ذوق گفت و به آپارتمان بلندی که حتی از دور هم قابل دیدن بود اشاره کرد.
کریس در حالی که سعی داشت اون مکان رو تو حافظش بسپاره دستپاچه گفت
_پس اونجا زندگی میکنی.

بکهیون سری تکون داد و لحظه بعد با فکری که به ذهنش رسید نیشخند خبیثی زد
_کریس شی...من با هیونگم دعوام شده و حالا میخوام ازش انتقام بگیرم.
با حرف یهویی که زد توجه پسر قد بلند جلب شد
_برای چی؟
_اون بهم جلوی دوست دخترش بی احترامی کرد و قلبم رو شکوند.

بکهیون در حالی که سعی میکرد از تک تک کلماتش مظلومیت و بدبختی بچکه گفت و وقتی اخمای تو هم کریس رو دید تیر خلاص رو زد
_میشه منو تا جلوی در خونه ببری و بگی که مست کرده بودم؟...اگه اینکارو کنی دیگه باهام بدرفتاری نمیکنه.
و البته که کریس انقدر دلش برای اون پاپی ضعف میرفت که حتی برای آرامشش هم که شده بخواد بمیره.

(پایان فلش بک)

چانیول با دیدن بکهیون که یکی از دستاش رو دور شونه کریس حلقه کرده و کل وزنش رو روی اون پسره بیچاره انداخته بود شوکه چند تا پلک زد
_ببخشید آقای پارک...توی مهمونی مشروب خوردن آزاد بود و من یک لحظه ازش غافل شدم.
کریس با لحنی که سعی میکرد متاسف باشه گفت و باعث شد چانیول نفسش رو با حرص بیرون بده.

_قابل درکه...ممنون از اینکه تا اینجا آوردینش.
بکهیون با چشمای خمار شده ای به چانیول نگاه کرد...حس میکرد توی همین مدت کم هم دلتنگش شده و البته که خودش حالش از این احساسات بی سر و ته بهم میخورد .

چانیول بکهیون رو تقریبا از بغل کریس خارج کرد و در حالی که دستش رو دور کمر ظریف اون بچه مثلا مست حلقه کرده بود زیر لب دوباره تشکر کرد گ.

بکهیون با حالت شل و وارفته ای بوسه ای تو هوا برای کریس فرستاد و قبل از اینکه چانیول اون پسر کوچولو رو داخل خونه بکشونه و درو ببنده داد زد
_سارانگهههه کریس شی.

بک رو محکم به دیواره راهرو کوبوند و باعث جمع شدن دردناک صورتش شد!
_چرا اینکارو با من میکنی بکهیون؟
قبل از اینکه پسر کوچکتر دهنش رو باز کنه تنها صدای نفس های عصبی چانیول به گوش میرسید...البته که تو این زمان بکهیون داشت دنبال بهترین کلمات میگشت.

_ددی چی شده؟...من اشتباهی کردم؟
بک با لحنه مرموزی گفت،حالا که تا اینجا اومده بودن کمی شیطنت که اشکالی نداشت؟...خودش به چانیول اخطار داده بود که اگه به هر دلیلی نزدیکش بشه چه برداشتی ممکن بکنه نه؟

البته که چان خودش دیده بود که بک داشت توسطه اون پسر زیر زیرکی دستمالی میشد و مطمئن بود که اون بچه قصد عصبانی کردنش رو داشته!

انگار که کنترلی روی رفتارش نداشته باشه چونه بک رو بین انگشتاش گرفت و با صدایی که از شدت عصبانیت خشدار شده بود هشدار داد
_منو اینطور صدا نکن!

بک زبونش رو رویه لبش کشید و با لحن تحریک کننده ای زمزمه کرد
_فقط کافیه دکمه آف مغزتو بزنی ددی!...من اون دیکِ لعنتیت رو درون خودم میخوام!
و لحظه بعد بود که انگشتای کشیدش خصوصی ترین نقطه بدن چان رو لمس کرد!
بکهیون همه خط قرمز ها رو توی اون تایم شکسته بود؟...حداقل چشمای مرد بزرگتر که داشت دودو میزد این رو میگفت.

______________________

سلووووم عنجلام*~*
وای اتفاقی که برای سهون بیچاره افتاد(خوردنش به شیشه) حقیقتا برای خودم افتاده بود البته من فقط نظاره گر بودم و درست دیدم که اون آدم چقدر خجالت زده شد🙀💥
خدا به هیچکدومتون نشون نده🙈💫
بیبی هام حقیقتا استادای ما شروع به برگزاری کلاس های مجازی کردن و من تایم خیلی کمی رو میتونم به فیک هام اختصاص بدم بناااابر این پارت بعد شرطیه🙊💢
اگه تعداد وت های پارت بعد به 450 تا برسه من از همه چیم هم که شده میزنم تا فیک رو به دستتون برسونم و باید بگم که همه چیز داره هیجانی میشه هاااا😻💫(در غیر این صورت صبر میکنیم تا 450تا بشه😭)

خیلی ممنون میشم که مثل همیشه عشقتون رو به مای ددی و نویسندش نشون بدید چون من از همتون بیشتر علاقه مند ادامه پیدا کردنشم عنجلام...این دوران نیز بگذرد و من براتون جبران میکنم😭😇

وت و نظر فراموش نشه...مرسی از اینکه توجه میکنید🙏💕

Continue Reading

You'll Also Like

3.4K 1K 9
Couple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگ...
5.5K 1.4K 13
↴ేخلاصه ولی تو داری مستقیم به سمت جلو میری داری دور میشی..... با اینکه فقط ۲۰ سانت بین مون فاصله ست.... ولی تو، خیلی از من دوری..... ~(پارت ها کوتاه...
646 195 5
"واقعیت تنها نوعی توهم است،توهمی بسیار یک دنده" ▪︎ژانر: روانشناسی/برشی از زندگی/انگست ▪︎▪︎شخصیت‌ها: پارک چانیول/بیون بکهیون ▪︎▪︎▪︎نویسنده: Jaya ▪︎▪︎▪...
200K 24.5K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...