My Daddy

By MAYA0247

482K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my daddy prt29

6.7K 1.3K 311
By MAYA0247


بکهیون در برابر چشمای چانیول به پسر روبه روش چشمک زد
_تا بعد.
پسر نفسش رو بیرون داد و به سمت چانیول برگشت و بعد از ادای احترام مختصری به اون شیر زخمی سریع از دستشویی خارج شد.
چانیول قصد کشتن اون پسر رو داشت؟..مطمینا همین بود ولی وقتی چشمک بکهیون و حالت خونسردش رو دیده بود چی میتونست بگه؟
کرم از خود درخت بود!
بکهیون در حالی که به سمت روشویی برگشته بود از توی آینه نیم نگاهی به چانیول انداخت...اوه انگار واقعا عصبی بود!
همیشه از اینکه چانیول اینطور روش حساسیت نشون میداد لذت میبرد...هر چند از خودش یه احمق میساخت.

چانیول غرورش رو خورد کرده بود...هر بار با کلمات دلش رو شکونده بود، وقتی که بکهیون با ذوق بهش لبخند میزد چانیول اخماش رو تو هم میکشید و این باور رو به پسر جلوی آینه میداد که لبخند های اون مرد فقط برای دوست دخترشه.
_اون پسر کی بود؟
صدای جدی چانیول باعث شد از افکارش بیرون کشیده بشه.
چرخی به چشماش داد بازم سوالاتی که هیچ ربطی بهش نداشت رو پرسیده بود...واقعا معنی همخونه رو درک نمیکرد؟

دستاش رو شست و تا خشک کردنشون مرد عصبی رو منتظر گذاشت و در آخر جواب داد
_نمیشناختمش!
ابروهای چانیول بالا پرید
_یعنی چی؟
بکهیون با بی خیالی نگاهش رو از خودش گرفت و دستمال کاغذی رو توی سطل زباله انداخت و در برابر نگاه منتظر چانیول مختصر توضیح داد
_یعنی...یهو خواست باهام دوست شه فکر کنم!
خواست از سرویس بهداشتی خارج بشه که بازوش توسط چانیول گرفته شد و اون رو سر جای قبلیش برگردوند
_چرا یه غریبه باید با تو دوست بشه بکهیون؟
_لابد عاشقم شده؟
زدن این حرف در برابر چشمای عصبی چانیول زیادی شجاعت میخواست و بکهیون خب! اهمیت نمیداد
چانیول دستاش رو به کمر زد و پوزخند صدا دارش بلند شد
_همیشه اینهمه راحت راجبش حرف میزنی؟
با چشمایی که توش تمسخر موج میزد پرسید و وقتی بکهیون بهش نزدیک شد سعی کرد عقب نکشه
_میدونی چیه چانیولا؟...اینکه من روی بقیه تاثیر میذارم یه چیزی که با چشمات هم میتونی ببینی!
مرد بزرگتر نگاهش رو از چشمای کشیده روبه روش گرفت و سعی کرد به هر نقطه ای جز صورت بکهیون خیره بشه
_بهش افتخار کن...اینکه یه مرد تو رو بخواد واقعا احمقانس!
با حس انگشت بکهیون روی بازوش ناخواسته نگاهش به سمت پسری که حالا چشماش از شیطنت می‌درخشید کشیده شد
_میتونم حدس بزنم که الان داری جون میدی که منو بکوبونی به دیوار و لبام رو ببوسی!
ابروهای چانیول بالا پرید و لحظه بعد داد عصبیش کل سرویس بهداشتی رو گرفت
_دهنتو ببند!
پسر کوچکتر شونه ای بالا انداخت...انگار که از دیگه به داد زدن های چانیول عادت کرده باشه!
_اگه سری بعد راجب رابطه های من دخالت کنی این فکرم رو عملی میکنم...تو که خوشت نمیاد بهت بگم ددی؟ میاد؟
جوری حرفش رو با سردی تمام زد که استخوان های چانیول به لرز افتادن...این آدم روبه روش واقعا بکهیون بود؟
دستی لایه موهاش کشید و این سری وقتی پسر ریزجثه از کنارش رد شد جلوش رو نگرفت...واقعا باید چیکار میکرد؟...انگار باز به همه چی گند خورده بود

______________

سهون باورش نمیشد که دقیقا داره چه اتفاقی میافته...فقط میتونست آرزو کنه این شب کذایی زودتر تموم بشه.

به آقای کیم که وسط خونه عزیزش دست به کمر ایستاده بود و داشت به اطرافش نگاه میکرد خیره شد...این مرد چرا اینهمه ترسناک بود؟
حقیقتا داشت مثل پدرایی که دخترشون ترشیده و میخوان با زور بچشون رو بندازن به یه بدبخت از دنیا برگشته ای رفتار میکرد!

با حرص چشماش رو بست...فقط کافی بود پدر و مادرش از این قضیه بویی ببرن که بدبخت بشه...واقعا این مرد آبرو بر بود و اگه سهون تا الان باهاش راه اومده بود فقط به خاطر پدرو مادر و شغل گوهش بود.

با حس نیشگونی که از رون پاش گرفته شد به خودش اومد و تقریبا تو جاش پرید
لوهان چرخی به چشماش داد و با صدایی که مثل زمزمه بود تشر زد
_چرا اینهمه سر هر چیزی ریکشن نشون میدی؟
سهون نیم نگاهی به دوتا بادیگاری که تو چهارچوب در ایستاده بودن انداخت و وقتی از اینکه حواسشون نیست مطمئن شد انگشت اشارش رو به سمت لوهان گرفت
_زودتر به بابات بگو که منو تو هیچ ربط کوفتی بهم نداریم...وگرنه میکشمت!
لوهان واقعا یه لحظه برای سهون احساس نگرانی کرد چرا که مرد بیچاره هر حرفی که به زبون میاورد رگ گردنش بیشتر باد میکرد و ممکن بود هر ثانیه بترکه.
_باشه باشه!
تند تند گفت...خب واقعا دلش نمیخواست باعث سکته جوون به این جذابی بشه!
لبش رو با زبونش تر کرد و رو به پدرش که حالا تازه داشت از اتاق خواب خارج میشد کرد
_آپا...باید بریم خونه....منو سهون هیچ ربطی بهم ن...
_این چیه؟
چشمای لوهان و سهون با دیدن بسته کاندومی که دست آقای کیم بود گرد شد...فاک فاک فاک!
اون کاندوم رو برای چانیول خریده بود...خب باید برای برگشتن رزی به دوستش تبریک میگفت یا نه؟

با دستش زد رو صورتش و لحظه بعد با حرف آقای کیم تقریبا سرخ شد
_کاندوم کیوی؟...بازم میخوای بزنی زیرش؟..همه میدونن که لوهان عاشق کیویه!
پسر موقرمز پقی زد زیر خنده که با دیدن نگاه عصبی پدرش خندش رو خورد
_آپا قضیه رو خیلی جنگی نکردی؟

آقای کیم خنده ترسناکی کرد
_حق با توعه...همه چی خیلی راحت تموم میشه، به پسرا میگم که وسایلت رو بیارن همینجا...از این به بعد پیش دوست پسرت زندگی میکنی!
چشمای هر دو پسر زد بیرون و طبق حدسیات لوهان سهون بعد از پنج ثانیه ترکید
صدای خندش کل خونه رو پر کرد
_شما واقعا دارید شوخی میکنید نه؟
بین خنده هاش پرسید و وقتی نگاه جدی آقای کیم تغییر نکرد کم کم خندش خشک شد

_من با پسر شما هیچ جهنمی زندگی نمیکنم!
آقای کیم دست به سینه شد و سهون تونست سایه اون دوتا بادیگارد رو روی خودش حس کنه
_واقعا فکر کردی اجازه میدم از پسرم سوءاستفاده کنی؟...یا با هم مثل دو تا کاپل زندگی میکنید یا میرم ازت به جرم تجاوز شکایت میکنم، از مدرسه اخراجت میکنن و توی هیچ جای دنیا هم بهت....
حرفش تموم نشده بود که با دیدن چشمای براق سهون ابروهاش بالا پرید اون مرد واقعا داشت گریه میکرد؟

_با یکی از پسرا برو و وسایلت رو جمع کن و بیار خونه دوست پسرت!
رو به لوهان گفت و توجهی به سهون که حالا پخش زمین شده بود نکرد...بالاخره داشت پسرش رو بیخ ریش یکی میبست...مطمینا اگه اینجا کسی نبود آقای کیم از خوشحالی میپرید هوا و رقص باسن میکرد/:

____________________

رزی به رفتار های عجیب چانیول و بکهیون دیگه عادت کرده بود....سر میز فقط کافی بود بکهیون اشتباها غذاش روی میز بیافته تا لیست سرکوفت های چانیول شروع بشه.

بکهیون حاضر بود قسم بخوره تا حالا تو زندگیش اینهمه یه نفر روش تمرکز نداشته که حتی به چپ نگاه کردنشم پاچه بگیره!
به پیشنهاد رزی چون فردا روز تعطیل بود اومده بودن دریا...خانوم دوست داشت طلوع آفتاب رو ببینه!

و خب بکهیون واقعا ذوق زده بود...تا حالا دریا نرفته بود و الان واقعا نمیتونست برق چشماش رو مهار کنه، رزی در بعضی مواقع کار آمد میشد!

_رسیدیم.
با حرف چانیول به خودش اومد و سریع از ماشین پیدا شد...حس فرو رفتن پاش داخل شن های ساحل باعث شد سریع کفشاش رو دربیاره و پاچه شلوارش رو بالا بزنه!
کتش رو از تنش خارج کرد و پیراهن سبکی که از زیر پوشیده بود توسط بادی که وزیده شد تکون خورد
به سرپایینی که به دریا ختم میشد خیره شد و لحظه بعد چانیول که در حال خارج کردن زیرانداز از صندوق عقب ماشینش بود با شنیدن صدای داد ذوق زده ای نگاهش به سمت صدا کشیده شد و با دیدن بکهیون که با ذوق سرپایینی رو پایین رفت و به سمت دریا دوید خندش گرفت
_اون واقعا بامزس.
زیر لب گفت و در حالی که نگاهش هنوز روی پسری که حالا داشت با جزر و مد آب بازی میکرد بود زیر اندازه رو انداخت.
بکهیون با عقب رفتن آب دریا به سمتش میدوید و وقتی که آب به سمت بالا میومد سریع عقب میکشید...فعلا نمیخواست خیس بشه!
کلی ذوق زده بود و حتی اهمیتی به اینکه چقدر ممکن کاراش احمقانه باشه نمیداد.

رزی شاخه ای از موهاش که توسط باد به بازی گرفته شده بود رو پشت گوشش فرستاد و سعی کرد وقتی نگاه خیره چانیول رو دنبال کرد به بکهیون رسید...چانیول نیشش باز بود و رزی حاضر بود قسم بخوره حتی وقتی که از آمریکا برگشته بود چانیول اینطور لبخند نزده بود.
کفشاش رو از پاش درآورد و وقتی سردی ماسه ها رو حس کرد لبش رو به دندون گرفت

_بریم کمی لب دریا قدم بزنیم چانیولا.

وقتی بازوی دوست پسرش رو چسبید گفت و باعث شد نگاه چانیول از بکهیون گرفته بشه و به دوست دخترش منتقل بشه
_بریم!
با لبخند گفت و سرپایینی رو با دوست دخترش پایین رفت...برخلاف بکهیون ندویدن و حتی اونطور ذوق نداشتن!
_هوا خیلی خوبه!
رزی وقتی که داشت کنار چانیول قدم میزد گفت و چانیول سری تکون داد
_آره..بهتر از این نمیشه!
و باز نگاه زیر زیرکیش به سمت بکهیون که حالا تا مچ پاش تو آب بود کشیده شد...اینکه اینطور میخندید باعث میشد قلبش آروم بگیره.

خیلی وقت بود که این چهره بکهیون رو ندیده بود...همش بلد بود ناراحتش کنه!

-____________________

سهون دست به سینه به لوهان که همراه چمدوناش وسط خونه ایستاده بود نگاه کرد...خب قابل گفتن نبود که نیم ساعت اول رو تلاش کرده بود که اون روباه مکار رو از خونش پرت کنه بیرون ولی خب نتونسته بود!

لوهان تهدیدش کرده بود که اگه پاش رو از خونه بذاره بیرون به پدرش زنگ میزنه و باز هم قابل گفتن نبود که سهون با این حرف خودش رو جمع و جور کرده بود و الان به معامله روی آورده بود!

_منظورت از معامله چی بود؟
از لوهان پرسید و پسر موقرمز برای ثانیه ای دست از جویدن آدامس داخل دهنش برداشت
_خب ببین سهونا...ما میتونیم از این وضعیت گوه فرصت بسازیم.

_حرفت رو تف کن بیرون.
_خب...کرایه خونت رو نصف نصف میدیم، من تو خرجی خونه کمک میکنم یعنی هر خرجی که هست هر کس دونگ خودش رو میذاره...مثل دوتا همخونه!
لوهان با بی خیالی توضیح داد و آخر حرفش خمیازه بلند بالایی کشید و خب...این زیاد بدک نبود!
سهون سری تکون داد
_میتونی چمدونت رو بذاری زیر تخت...بالشت و پتوی اضافه نداریم ولی کاناپه خیلی خوبی دارم...اونجا بهت اجازه میدم بخوابی فقط حواست باشه خرابش نکنی.

لوهان با خستگی به سهون نگاه کرد و سری تکون داد
_باشه...یه روز درمیون ازش استفاده میکنیم...الان من خیلی خستم پس تخت برای منه و کاناپه خیلی خوبت تو رو صدا میزنه.

سهون با حرص نگاهش کرد و تا خواست داد بزنه با دیدن چهره مظلوم لوهان و صدای بق کردش خفه شد
_خب میشه حداقل تا وقتی که پتو و بالشت بگیرم کنار هم بخوابیم...من گوشه ترین نقطش میخوابم و مثل یه آدم نامرئی رفتار میکنم....هوووووم؟
اون بچه واقعا کیوت بود و باز سهون حس کرد دنیا اطراف لوهان صورتی شده و یه حلقه فرشته طور دور سرش داره...شاید باید کمی با شرایط منطبق میشد؟

___________________-

چانیول نگاهش رو از رزی که روی زیر اندازه خوابیده بود گرفت و به بکهیون که کنارش نشسته بود داد
_مثلا میخواست طلوع آفتاب رو ببینه...خوابش برد!
با تکخندی که زد گفت و باعث شد بکهیون نیم نگاهی به رزی بندازه و باز با دریا روبه روش خیره بشه
_تو هم بخواب چانیول شی...من بیدارم!

چانیول آهی کشید و مثل بکهیون به دریا مواج خیره شد
_کتت رو بپوش...پوستت دون دون شده!
بکهیون بازوهاش رو بغل کرد و سرش رو روی زانوش گذاشت
_مهم نیست...این هوا رو دوست دارم!
متوجه آهی که مرد بزرگتر کشید شد...حرفی برای گفتن نداشت و ترجیح میداد سکوت کنه!

_آسمون امشب خیلی ستاره داره!
چانیول بعد از چند دقیقه باز سعی کرد بحثی رو باز کنه و انگار هم موفق بود چون بکهیون به آسمون نگاه کرد و با دیدن ستاره ها تو جاش دراز کشید تا آسمون رو راحت تر ببینه

موهاش روی پیشونیش پخش شده بودن و چشماش هنوز برق میزد
_دلم میخواد تک تک این ستاره ها رو بخورم!
مرد بزرگتر خندید و به پسری که دراز کشیده بود نگاه کرد
_عجب بچه شکمویی!
_شکمو نیستم فقط...فقط خیلی ازشون بدم میاد!
_چرا؟
چانیول همزمان با اینکه تو جاش دراز کشید گفت و باعث شد بکهیون کمی برای چیدن کلمات کنار هم فکر کنه...چطوریا بود که حتی وقتی چانیول کنارش دراز میکشید هم قلبش میترکید؟

_همیشه دورن...غیر قابل دسترسن ولی همه دوسشون دارن!
لحنش پر از غم بود و همین باعث میشد چانیول کمی برای پیدا کردن حرف فکر کنه...چی باید میگفت که جو بینشون رو خراب نمیکرد؟
_خب...من ترجیح میدم ماه رو بخورم!
بکهیون با این حرف چانیول ابروهاش بالا پرید
_چرا؟
چانیول نگاهش رو به بکهیون داد و برای چند ثانیه به چشمای سوالی پسر کنارش خیره شد
_برای اینکه بزرگتره...راحت سیر میشم!
تیکه دوم حرفش رو وقتی زد که نگاهش رو دوباره به آسمون داده بود
_پس خوش به حال ماه!
بکهیون با شیطنت گفت و چانیول سعی کرد خودش رو بزنه به نشنیدن!

_جدی بیا از این به بعد مثل یه همخونه باشیم چانیول شی...اینطوری وقتی که بخوام برم نه دلگیری از هم داریم نه ناراحتی...تو از بودن با دوست دخترت لذت ببر و منم کارای خودم رو میکنم.
بکهیون بعد از خمیازه ای که کشید گفت و چانیول برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد.
_چرا؟
چانیول پرسید و بکهیون کمی تو خودش جمع شد
_فقط میخوام بهم وقت بدی که با احساساتم کنار بیام...میخوام بهشون پایان بدم!
مرد بزرگتر آهی کشید و سعی کرد چیزی نگه...شاید واقعا این دوری برای هردوشون بهتر بود.
انقدر با افکارش درگیر بود که وقتی به خودش اومد، بکهیون رو غرق در خواب دید!
از جاش بلند شد و پالتوش رو از توی ماشین برداشت...واقعا نامردی بود که رزی اونطور خودش رو بین ملافه پیچونده بود و بکهیون مثل یه پاپی کوچولو تو خودش جمع شده بود.

پالتوش رو روی بکهیون کشید و برای چند ثانیه به چهرش خیره شد...بکهیون خودش یه تیکه ای از ماه بود!

چند بار دستش رو جلو صورت اون بچه تکون داد تا از خوابش مطمئن بشه وقتی پلک های بکهیون تکون نخورد لبخند کوتاهی زد.

دستش رو روی موهای لخت بکهیون کشید و کم کم با سر انگشتاش ابروهای کم پشتش رو لمس کرد...بینی پفکیش و گونه های برآمدش...وقتی چشمش به لب های نیم بازش افتاد دستش رو سریع عقب کشید و ناخواسته یاد حرف چند ساعت پیش بکهیون افتاد

"میتونم حدس بزنم که الان داری جون میدی که منو بکوبونی به دیوار و لبام رو ببوسی"
در حالی که هنوز به لب های بکهیون خیره مونده بود دستی بین موهاش کشید...واقعا میتونست چنین کاری با یه پسر کنه؟

این یه دیوونگی بود...چانیول فقط باید طبق استاندارد های جامعه پیش میرفت مهم نبود بکهیون چقدر میتونست گولش بزنه...واقعا مهم نبود!

"تو چرا داری بهش فکر میکنی چانیول؟"
از خودش پرسید و سریع نگاهش رو از پسر کوچکتر گرفت...دستی به گردنش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد، کمی گرم شده بود!

_____________

سهون برای بار هزارم تمام مرکول های تشکیل دهنده خودش رو به فحش کشید چون محض رضای فاک!
چرا قبول کرده بود که لوهان کنارش بخوابه....مثل یه احمق فکر کرده بود که اون بچه مثل یه نامرئی رفتار میکنه؟...مطمینا همه فرشته ها خودشون رو میکشتن وقتی میفهمیدن برای یک لحظه لوهان از نظرش فرشته اومد!

با موهایی که مثل لونه پرنده بالا سرش تو هوا بودن تو جاش نشست...چرا که لوهان شوتش کرده بود از تخت بیرون و از برخورد و یکی شدن تمام جوارحش با زمین از خواب پرید!

با حرص چشماش رو بست و از جاش بلند شد
_بچه پررو!
وقتی چهره غرق در خواب پسر موقرمز رو دید غرولند کرد و لحظه بعد از پاهای پسرک گرفت و از تخت پرتش کرد پایین...البته حواسش بود که باعث مرگش نشه/:

لوهان انگار که اصلا اهمیت نده روی زمین هم خواب خواب بود و این باعث شد سهون بیشتر از قبل عصبی بشه و قبل از رفتن به تختش ضربه محکمی به باسن اون بچه بزنه
_عوضی!
زیرلب گفت و وقتی دید لوهان فقط کمی تو جاش تکون خورد و باسنش رو خاروند ابروهاش بالا پرید...این دیگه نوبر بود!
"بهتره به تختت برگردی قبل از اینکه سکته کنی"
با خودش فکر کرد...سهون عمرا اهمیت نمیداد که فردا ممکن لوهان با بدن خشک شده از خواب بیدار بشه چرا که اون بچه رسما گند زده بود به خوشحالی آخر هفته و اون نیمچه استراحتی که میتونست بکنه

____________________

کیونگسو آب دهنش رو قورت داد و با توقف آسانسور پشت سر خانم ری جین ازش خارج شد.
واقعا خوشحال بود که خانوم ری نگرانی کیونگسو رو به عنوان یک دوست درک کرده بود و بهش اجازه دیدن پسرش رو داده بود.

خانوم ری جین در خونش رو با کلید باز کرد و با لبخند مهربونی کنار کشید تا کیونگسو اول داخل بشه
پسرک بیچاره حاضر بود قسم بخوره وقتی پاش رو داخل خونش گذاشت دیگه حتی تپش های قلبش رو هم احساس نمیکرد

خانوم ری در حالی که داشت به سمت آشپزخونه حرکت میکرد تا برای پذیرایی از مهمونش خوراکی حاضر کنه رو به کیونگسو گفت
_ته راهرو اتاق چپی اتاقه جونگینه عزیزم!

انقدر دلواپسی و دلتنگی بهش فشار آورده بود که وقتی پشت در اتاق جونگین قرار گرفت اشک تو چشماش حلقه زد...خودشم نمیدونست دقیقا با خودش چند چنده.

موهاش رو با دستش مرتب کرد و بعد از تقه ای که به در زد داخل شد
_اوما من چیزی نمیخورم میشه راحتم....
حرفش تموم نشده بود که با دیدن کیونگسو تو چهارچوب در ابروهاش بالا پرید
_تو اینجا چیکار میکنی؟
کیونگسو لبش رو زبون زد و داخل اتاق شد و درو پشت سرش بست، قبل از اینکه به سمت پسر تیره تر برگرده چشماش رو روی هم فشرد...باید چیکار میکرد؟
_تا ابد قرار اونجا بمونی؟

کای با کلافگی پرسید و لحظه بعد قبل از اینکه بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده اون پنگوئن کوچولو رو تخت پرید و کای رو محکم بغل کرد جوری که حتی نفس کشیدن رو داشت برای پسر شکلاتی سخت تر میکرد

_متأسفم کای...واقعا ببخشید من..من نمیخواستم اینطور بشه!
سرش رو تو گردن کای قایم کرد و لحظه بعد پسر بزرگتر از شنیدن صدای گریه کیونگسو واقعا سوپرایز شد و قلبش پیچش شیرینی رو احساس کرد، البته که سعی کرد به روی خودش نیاره.

کیونگسو رو از خودش جدا کرد و به چهره از اشک سرخ شدش زل زد
_تو واقعا بچه ای...یه بچه دماغو!
همزمان با این حرفش کیونگسو دماغش رو بالا کشید و اشکش رو با لبه آستینش پاک کرد...واقعا دیدن کسی با پایی که تو گچ گرفته شده بود خیلی براش درد آور بود!

_چرا خوشحالی؟...خوشت میاد منو اینطور نگران کنی؟
کیونگسو وقتی نیش باز کای رو دید غر غر کرد و کای باید بهش یادآوری میکرد که کیونگسو حق هیچ اعتراضی رو نداره؟

"آره خوشحالم که اومدی اینجا"
حقیقتا دلش میخواست اینو فریاد بزنه ولی خب! فقط اخماش رو تو هم کشید
_هی دو کیونگسو شجاع شدی!
در کمال تعجب پسر روبه روش براش پشت چشمی نازک کرد
_شجاع بودم!
کای پقی زد زیر خنده و ابروهاش رو بالا داد
_بیبی کوچولو...یه هفته من رو ندیدی تمام تنبیه هات رو فراموش کردی؟
_بس کن!
کیونگسو سریع دستش رو به نشون سکوت جلو دهنش گرفت...طبیعی بود میترسید خانوم ری جین چیزی از حرفاشون رو بشنوه و بدبخت بشه

_______________________

با صدای زنگ خوردن گوشیش غلتی تو جاش زد و در حالی که بین ملحفش تبدیل به ساندویچ شده بود دستش رو از زیر پتوش خارج کرد و وقتی گوشیش رو پیدا کرد بهش چنگ زد و بدون نگاه کردن مخاطبش جواب داد
_بله؟
_الو...بکهیون خوابی؟
با شنیدن صدای کریس چشماش کمی باز شدن
_اوه...آره...دیشب تا دیروقت بیرون بودم و صبح زودم بیدارم کردن!
_اخی...بکهیون!
کریس با دلسوزی گفت و بعد از چند لحظه که حس کرد پسر پشت خط خوابش برده صداش زد والبته که درست حدس زده بود چرا که بکهیون سریع چشماش باز شد
_بله بله.
_شب پارتی تولد دوستمه...باهام میای؟
بکهیون خمیازه ای کشید
_آره حتما...آدرس و زمانش رو برام بفرست!
و لحظه بعد بدون اینکه منتظر جوابی از کریس بمونه تماسش رو قطع کرد

هر چند کریس همین الانشم از ذوق زیاد سکته رو زده بود...واقعا موفق شده بود با بکهیون بره پارتی؟
_این یه فرصت طلاییه...نباید از دستش بدم!
زیر لب با خودش زمزمه کرد و توپ بسکتبال تو دستش رو با ذوق بیشتری داخل حلقه انداخت.

___________________________

_خدا لعنتت کنه اوه سهون!
در حالی که کمرش رو چسبیده بود گفت و باعث شد نگاه سهون که داشت با موبایلش کار میکرد بالا بیاد و رو پسر موقرمز بنشینه
_از صبح هزار بار اینو گفتی...یه چیز جدید تر بگو بیب!

_چیز جدید تر؟...امیدوارم موبایل تو دستت به هزار قطاع مساوی تقسیم بشه...میدونم الان بیشتر از همه چی اون گوشی کصخلت رو دوست داری!
و بعد خودش رو روی کاناپه انداخت و همزمان با این کارش نیشخند روی لب سهون محو شد

_آروم تر روی کاناپم بنشین...خرابش کردی!
لوهان چرخی به چشماش داد
_واقعا پدرم چه فکری کرده؟...بدبخت آدمی که دوست پسری مثل تو داشته باشه!
_قبلا که براش جون میدادی!

سهون با بی شرفی تمام گفت و باعث شد دهن لوهان چند بار باز و بسته شه
_من برای تو جون بدم؟...تو خواب لابد.
لوهان با حرص گفت و وقتی سهون از جاش بلند شد پرسید
_کجا داری میری؟
سهون پوفی کرد
_برم یه پمادی چیزی بگیرم بزنیم به اون بی صاحابت تا بهتر بشه!
_اون بی صاحاب اسمش کمره!
سهون شونه ای بالا انداخت
_حالا هر چی.

و لحظه بعد صدای بسته شدن در تو گوش های لوهان پیچید.
سهون همزمان وقتی از آپارتمانش خارج شد نیشش هم باز شد و با خنده گوشیش رو از جیبش بیرون کشید...واقعا به یکی از آرزوهاش رسیده بود و حس میکرد توی دلش کولر گازی روشن کردن

_به چانیول زنگ بزنم...اون میدونه چه پمادی برای کمر بهتره!
در حالی که داشت بین مخاطبیش چانیول رو پیدا میکرد گفت و همزمان به سمت داروخانه هم حرکت میکرد
گوشیش رو دم گوشش گذاشت و منتظر شد دوستش جواب بده...اما هنوز دوتا بوق بیشتر نخورده بود که حس کرد گوشیش با شدت از بین دست هاش کشیده شد و لحظه بعد با دیدن دزدی که سوار بر موتور داشت ازش دور میشد چشماش گرد شد

به دست خالیش که چند دقیقه پیش موبایلش رو بینش داشت خیره شد و چند تا پلک گیج زد و لحظه بعد با تمام قوا داشت دنبال موتور میدوید
همش تقصیر لوهان بود...اون بچه عوضی گوشیش رو نفرین کرده بود!
_میکشمتتتتت!
در حالی که موهاش تو هوا بود و چیزی جز موتوری رو نمیدی داد زد

__________________--

اگه از کیونگسو میپرسیدن بهترین روز زندگیت چه روزیه امروز رو انتخاب میکرد.
کای باهاش مهربون بود و خانوم ری جین هم کلی ازش پذیرایی کرده بود.

دستش رو پشت گردنش کشید و به کای که داشت با گوشیش کار میکرد نگاه کرد
_من دیگه باید برم.
سرش رو انداخت پایین و منتظر حرفی از جانب کای شد اما جواب پسر بزرگتر اصلا طبق پیش بینیش نبود
_دوست دخترم ازم میخواد که باهات کات کنم!
با لحن بی خیالی گفت و باعث شد چشمای دی او گرد بشه
سرش رو بالا گرفت و به چهره بهت زده پسر چشم درشت خیره شد...انگار یخ زده بود.
_نظرت چیه کات کنیم؟
کیونگسو به راحتی صدای شکستن چیزی رو درست وسط سینش شنید...لبش رو به دندون گرفت
از همون اولش هم باید نگران میشد که همه چی خیلی خوب پیش رفته...

______________

سلام عنجلام*~*
ببخشید بابت اینکه دیر آپ شد...الان ساعت دو و نیم شبه و مطمینا اکثرتون لالا کردید🙀💫
ولی خب فیلترشکن لجبازم انگار که فقط باهام لج افتاده بود چون تا الان داشتم یه فیلتر شکن خوب پیدا میکردم😭😭
ببخشید):
اما خب عوضش وقتی چشماتون رو باز کنید میتونید بخونیدش مگه نه؟😻🙈
کلی مراقب خودتون باشید^^
وت و نظر هم فراموش نشههههه🙏💓

Continue Reading

You'll Also Like

4.9K 1.4K 4
multi_shot چند_شاتی Dreamy_Kidnapper 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️moonland ♾♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾ ♾♾♾ ♾♾ ♾ 📌➿ couple: chanbaek 📌➿ Genre:romance,fluf,smut 📌➿ Episode:...
173K 46.3K 87
خرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش اد...
65.4K 7.5K 88
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
120K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...