My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my Daddy prt~12

6.8K 1.1K 195
By MAYA0247

_من بهت نمیگم هیونگ چون تو هیچ شباهتی بهشون نداری...من

فقط میخوام بهت بگم ددی!

ماشین تو سکوتی یهویی فرو رفت و ابروهای چانیول بالا پرید و

لحظه بعد بکهیون محکم جلو دهنش رو گرفت و با چشمای گرد

شده به چشمای متعجب چانیول زل زد

"فکر کنم گند زدی"

وقتی اخمای چانیول باز به هم کشیده شدن آخرین چیزی بود که

بکهیون با خودش فکر کرد!

سکوت تا زمان برخورد چیز محکمی به شیشه جلو ماشین پابرجا بود و

لحظه بعد نگاه هر دو مرد به سمت جلو کشیده شد و  بکهیون به محض

دیدن چیزی که به شیشه ماشین چسبیده بود جیغ وحشتناک و نه چندان

مردونه ای کشید و با چشمای گرد شده و دهن نیم باز به جلو خیره شده

بود چانیول...خب چانیول قفل کرده بود!

برای لحظه ای واقعا نمیدونست باید چیکار کنه و فقط فرمون رو چرخوند

و لحظه بعد  ماشین با صدای ترسناکی تو بیابونی که کنار جاده بود متوقف

شد!

نفس هر دو مرد حاضر در ماشین قطع شده بود و تنها صدای کولر ماشین

چانیول به گوش میرسید!

بکهیونم حتی دیگه جیغ نمیزد و هر دو با چشمای گرد شده و در عین حال

متعجب به پرنده ای که به شیشه ماشین چسبیده بود و با چشمای آبی

کمرنگش داشت باهاشون بای بای میکرد زل زده بودن!

بکهیون آب دهنش رو صدا دار قورت داد و با لحن لرزونی، جوری که انگار

هر لحظه ممکن بود اون پرنده رو با صداش بلند کنه زمزمه کرد

_مرده؟

چانیول چند تا پلک زد و به همون آرومی جوابش رو داد

_فکر کنم!

بکهیون که هنوز آثار ترس تو چهرش قابل مشاهده بود کمی به سمت جلو

خم شد و به آسمون نگاهی انداخت

_از آسمون افتاد؟!

و بعد نگاهش رو از آسمون به سمت چانیول کشوند و برای شنیدن جواب

چانیول به لبای ماشمارلوییش زل زد اما...اما چانیول ترسیده بود؟!...چرا که

چند بار دهنش رو بی هدف باز و بسته کرد و لحظه بعد انگار که داره با

خودش حرف میزنه با لحن قاطعی گفت

_باید دفنش کنیم!

و بعد بدون توجه به بکهیون از ماشین پیاده شد و حالا این دهن بکهیون

بود که چند بار بی هدف باز و بسته شد و در آخر داد زد

_وات د فاااااک؟...دفنش کنه؟...اون پرنده بره خودمه!

سریع از ماشین پیاده شد و رو به چانیول که دست به کمر زده بود و داشت

به اینکه"چطور پرنده ای رو که با شیشه یکی شده رو استخراج کنه" فکر

میکرد گفت

_این بره منه...نمیخواد دفنش کنی!

با همین دو کلمه باعث شد ابروهای چانیول بچسبه پس کلش و به پرنده

اشاره کنه

_تو با این بدبخت چیکار داری؟

پسر ریز جثه نیشخند ترسناکی زد و به کاپوت ماشین تکیه داد

_تو نمیخوای دلیل مرگش رو بفهمی؟...من میبرمش خونه و چند تا عمل

قلب باز روش انجام میدم...دلیلش رو فهمیدم بهت زنگ میزنم!

و در آخر چشمکی هم چاشنی حرفش کرد و منتظر به چانیول زل زد

هر چند که لباس خواب چهارخونه ای گشادش هیچ تطابقی با حالت

سکسیش نداشت ولی خب بکهیون اصلا اهمیتی نمیداد و فقط میخواست

تنها چیزی که تو ذهنش رژه میرفت و عملی کنه

"کالبد شکافی اون پرنده فاکی و درآوردن دل و جیگرش"

چانیول با اخمی که کرد به همه افکارش خط بطلان کشید

_معلوم هست چی میگی بکهیون؟...ما این پرنده رو دفن میکنیم...میدونی

حیوان آزاری چه گناه بزرگیه؟!

بکهیون ابروهاش رو بالا داد و تکیش رو از کاپوت ماشین برداشت و در

حالی که به سمت چانیول قدم برمیداشت دستاش رو هم تو هوا تکون

میداد

_چه اشکالی داره؟...این پرنده الان از من و تو راضی تره که دلیل مرگش رو

پیدا کنیم!...ها؟

خب بکهیون خودشم میدونست داره چرت میگه ولی این چیزی بود که

میخواست و ظاهرا چانیول اصلا اصلا اهمیتی نمیداد چون چشم غره

ترسناکی بهش رفت

_بس کن بکهیون...اینجا اتاق عمل نیست و تو هم جراح نیستی!...فقط

محض رضای خدا بیا این پرنده رو دفن کنیم و گورمون رو گم کنیم بریم

خونه!

تیکه دوم حرفش رو با کلافگی زد و بعد نگاهش رو شری که نسیبش شده

بود ثابت موند!

بکهیون از فرصت استفاده کرد. و سریع به سمت ماشین جست و دره

صندلی  عقب رو باز کرد و به سمت وسایلایی که چانیول با خودش آورده

بود خم شد و از بینش یه کارد میوه خوری بیرون کشید!

برای ثانیه ای با پوزخندی کاملا پشم ریزان به برق چاقو تو دستاش زل

زد...باید چانیول رو با حقایق بدن پرنده ها آشنا میکرد!

سر این موضوع هزاران هزار بار خانوم ری تنبیهش کرده بود و کیونگسو

هم باهاش قهر کرده بود اما خب به اینکار علاقه داشت"جر دادن سینه

پرنده ها"

سریع از ماشین پرید بیرون و چاقو رو تو دستش تکون داد

_فقط یه ضربه چانیول شی...بعد دفنش کنیم...ها؟

چشمای درشت چانیول با دیدن کارد تو دستای پسر ریز جثه تقریبا زد

بیرون و به تته پته افتاد

_د..داری چیکار میکنی بکهیون!

پوزخند رو لب های بکهیون پررنگ شد و چشمکی به چهره بهت زده چانیول زد

_بشین و تماشا کن'

فاک!...چانیول تمام حرفش...تمام فکرش راجب کیوت بودن این هیولا رو با

تمام وجود پس میگرفت!

تو یه حرکت سریع جلو بکهیون قرار گرفت و دستاش رو برای دفاع از اون

پرنده بیچاره دو طرف بدنش باز کرد

_فکرشم از سرت بیرون کن...ممکنه اصلا مریضی داشته باشه و تو دست من

امانتی...اگه یه مریضی بگیری چی؟..مادرم به هزار قطاع تقسیمم میکنه!

نگاه پوکر بکهیون روش نشست و با یادآوری اینکه چانیول ممکن تمام این

موجی بازیاش رو به خانم پارک بگه لباش آویزون شد و لحظه بعد مثل یه

پاپی کوچولو به موس موس افتاد

_فقط یه ضربه...ها؟

چانیول اخمی کرد و سری به نشونه تاسف براش تکون داد!

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بدون توجه به نگاه پاپی طور بکهیون

گفت

_بذار از سهون بپرسم باید چیکار کنیم...اون تو اینجور چیزا خیلی مخه...و

مطمینا میدونه دست زدن به این چه مریضیایی به دنبال داره!

شماره سهون رو گرفت و بکهیونم به چانیول کمی نزدیک تر شد و زمزمه

کرد

_بزن رو بلند گو!

چانیول سری تکون داد و لحظه بعد صدای خوابالود سهون تو گوش

هردوشون پیچید

_بله؟

_هی سهون آخر هفتس و تو گرفتی خوابیدی؟

چانیول با تعجب پرسید و سهون پوکر با اعصابی تخمی شده جوابش رو داد

_چیه...فکر کردی یه سینه اناری تو یه دستمه یه سینه دیگه تو دهنم و

عضومم داره یه جاهایی جلو عقب میشه فاکیول؟!...زنگ زدی که اینو

بپرسی؟

با داد بلندی که سهون کشید هر دو از ترس تو جاشون پریدن و بکهیون

نگاه متعجبش رو به چانیول که تا بنا گوش سرخ شده بود داد

چرا چانیول انقدر خنگ بود؟...باید همون اول که به سهون زنگ زده بود و

صدای خوابالودش رو شنیده بود سریع قطع میکرد...این چیز عجیبی

نبود...هر کس سهون رو از خواب بیدار میکرد باید مورد عنایت فحشای

جنسیش قرار میگرفت!

چانیول اهم اوهومی کرد و نیم نگاهی به بکهیون ک شوکه داشت پلک میزد

انداخت

_سهون گوشیم رو بلندگو و بکهیونم داره حرفات رو میشنوه!

_اوه!

یه همچین صدایی از بین لب های سهون بیرون اومد و بعد از چند لحظه

که سکوت سنگینی حاکم بود با بد خلقی تهدید کرد

_امیدوارم دلیل خوبی برای زنگ زدن داشته باشی!

چانیول انگار که یهو یادش افتاده باشه اصلا بره چی زنگ زده تند تند

جوری که انگار با یه آدم واقعی تصادف کرده با استرس گفت

_ببین سهون...منو بکهیون داشتیم از کوه برمیگشتیم یهو نمیدونم از کجا

یه پرنده افتاد رو شیشه جلو ماشینم و الان با شیشه یکی شده...چجوری

جداش کنم...اصلا بهش دست بزنم؟

و بعد دو تا مرد کلا گوش شدن تا ببینن سهون چی میگه!

چند لحظه باز سکوت حاکم شد و لحظه بعد لحن جدی سهون به گوششون رسید

_اصلا بهش دست نزنید!

چانیول با نگاهی که یه (حق با من بود)خاصی توش موج میزد به بکهیون

زل زد و سریع گفت

_پس چیکار کنیم!

سهون بعد از چند لحظه اهم اوهوم تقریبا داد زد

_اصلا بهش دست نزن...زنگ بزن آمبولانس تا بیاد و اون پرنده مادر به خطا

رو ببره و بعد اون آمبولانس رو بکن تو کونت فاکیول...منو از خواب بیدار

کردی که نحوه استخراج اون پرنده کوفتی رو ازم بپرسی؟...اصلا کینگ

سایزت رو بکن توش ممکنه زنده بشه....فاک یو دیک فیس...

چانیول با رنگ پریده سریع گوشی رو از حالت بلند گو خارج کرد و بدون

توجه به بکهیونی که از خنده فرش زمین شده بود سریع جواب سهون رو داد

_هی پسر...ببخشید خب!...واقعا برام مهم...

_به محض دیدنت میزنم تخمات بچسبه به هم کونی...پاره ای چانیول

پاااااره!

فلکه فحش های سهون باز شده بود و چانیول میتونست آب دهن هایی که

موقع فحش دادن از دهن سهون میپاشه بیرون رو، روی صورتش حس کنه!

سریع گوشی رو قطع کرد و پوفی کرد...واقعا با کدوم عقلی به این بشر زنگ

زده بود؟

بکهیون رو زمین دراز کشیده بود و در حالی که قهقه میزد پاهاش رو هم تو

هوا تکون میداد...قیافه چانیول وقتی سهون گفت"زنگ بزن آمبولانس تا بیاد و اون پرنده مادر به خطا رو ببره بیمارستان و بعد اون آمبولانس رو بکن تو کونت" خیلی خنده دار شده بود..اول کاملا جدی بود و سعی داشت

به حرفای سهون دقت کنه...بعد کم کم قرمز شد و لحظه بعد هول شده

سعی داشت بپره وسط حرف سهون و آخرم گوشی رو از روی بلندگو خارج

کرده بود...فاک!...میتونست با یادآوری این موضوع سالها بخنده و روحش شاد بشه!          

از جاش بلند شد و شروع کرد جلو چشمای متعجب چانیول رقص سنتی رفتن!

صداش رو مثل آدمای زمان چوسان کلفت کرد و با حرکات ریتیمگ بدنش آهنگ کاملا خودساخته ای   رو خوند

_باید چیکار کنیـــــم؟..زنگ بزنیـــــم...اونم به کــــی؟..دوست چانیـــولی سهـــــونی!..انقد کمک کرد بهمون دلم میخواااااد گریه کنممممم!

چانیول که تو تمام مدت با پوکریت تمام به مسخره بازی های بکهیون زل زده بود با حالت آخر چهره بکهیون و مدل تکون دادن بدنش تو اون لباس خواب چهارخانه خندش گرفت و با دستش صورت خستش رو پوشوند و خندید!
وقتی تو ماشین بود از اینکه قرار بره خونه و یک دل سیر بخوابه تو یک جایی از بدنش عروسی بود اما حالا چی؟...هوا داشت تاریک میشد و تو یه بیابون با یه پرنده چسبیده به ماشینش و یه پسری که حالا انگار یه تختش
کم بود گیر افتاده بود!

وقتی که دست بکهیون رو شونش قرار گرفت و انگشتای کشیدش کمی تو پوستش فرو رفتن دستش رو از صورتش برداشت و به بکهیون که حالا با چشمایی هلالی شکل و لبخند قشنگی بهش زل زده بود خیره شد!

_نگران نباش چانیول شی...دوتایی حلش میکنیم!

انگشت اشارش رو زد گوشه لبش و کمی ادای فکر کردن درآورد و در حالی که سعی میکرد نسبت به عضله های زیر دستش بی توجه باشه ابروهاش رو بالا انداخت

_اوه...بیا نه حرف من باشه نه حرف تو!...این پرنده رو همینجا بندازیم و بریم...آخه چطور میخوایم دفنش کنیم؟..نگاه کن!هوا هم داره تاریک میشه...این پرنده غایتش اینه که اینطور بمیره(سرش رو کمی کج کرد و با

چشمهایی پاپی طورانه به مرد روبه روش زل زد)..هوم؟

چانیول سری تکون داد و در حالی که داشت ابروهاش رو بالا میداد با لحن خسته ای گفت

_از اونجا هم میریم کارواش..ماشینم خیلی کثیف شده...زنگ میزنم به مامان میگم امشب میای پیش خودم...خیلی خستم خونه مامانم دوره...فردا صبح  میبرم میذارمت خونه!

چیزی توی چشمای بکهیون درخشید و لحظه بعد در حالی که داشت به سمت اون پرنده به قول سهون مادر به خطا میرفت داد زد

_بیا فقط انجامش بدیممم!

_______________________________

کیونگسو نگاهش رو دیوار روبه روش ثابت بود و فکرش درگیر!

دستاش با استرس تو هم قلاب میشد و آب دهنش رو هر چند ثانیه یک

بار با ترس قورت میداد..توی حیاط پشتی ایستاده بود و فاک!هر لحظه

امکان داشت سر بخوره و فرش زمین بشه چرا که زانوهاش مثله ژله شل

و ول شده بود و میلرزید!

_اوه اومدی؟

با شنیدن صدای کای سریع تکیش رو از دیوار گرفت..هوا تاریک شده بود

و درست نمیتونست اون عوضی رو ببینه ولی خب!..صداش رو که

میتونست تشخیص بده!

نفسش رو بیرون داد و سرش رو انداخت پایین و به گره دستاش زل زد!

_اون عکس رو پخش کردی؟

کیونگسو با بیچارگی پرسید و ابروهای کای بالا رفت!
دست به سینه شد و وقتی که روبه روش قرار گرفت پوزخند ترسناکی زد

و دقیقا جوری داشت به کیونگسو بیچاره زل میزد که انگار پسر ریز جثه

چیزی تنش نیست!

_نه...پخش نکردم...بالاخره باید جوابمو میگرفتم!

تیکه آخر حرفش رو با لحن جذابی گفت و نگاه گرسنش رو رویه گردن و

لب های کیونگسو کشوند...خب از دوکیونگسو متنفر بود...حتی حرف

زدن این بشر هم عصبیش میکرد ولی...ولی خب دلیل نمیشد که از بدن

بی نقص اون پسر استفاده نکنه!

دی او شجاعتش رو جمع کرد و در مقابل نگاه خریدارانه کای تو خودش جمع شد

_من...من..قبول میکنم..فقط...

کای پرید وسط حرفش و یک قدم بهش نزدیک شد و با لحنی که مخ دی

او بیچاره هیچ ایده ای راجبش نداشت زمزمه کرد

_نگران نباش...من خوب بلدم چطور ازت مراقبت کنم...از این به بعد کسی

حق نداره بهت حرفی بزنه جز خودم!

خب...این لحن کوفتی و فاکی کیم جونگین هیچ حس خوبی بهش نمیداد

شاید واسه همین یک قدمی که کای جلو اومده بود رو با قدمی که عقب

گذاشت جبران کرد!

دی او میخواست سرش داد بزنه

"نگرانم عوضی...چون تو عوض همه اونا میتونی منو شکنجه روحی و روانی و جسمی کنی"
پوفی کرد و سری تکون داد
_خب...از کجا بدونم اون عکسا پخش نشده؟
سوالش مسخره بود...خودشم اینو میدونست چرا که کای هیچ‌وقت حرفی رو که نخواد بهش عمل کنه رو نمیزد...لااقل این تنها چیزی بود که از اون عوضی تو این مدت فهمیده بود!
کای گوشیش رو از جیب شلوار جینش بیرون کشید و ویسی که دوستش

براش فرستاده بود رو پلی کرد و لحظه بعد صدای چانسونگ اون پسر

عوضی تو گوشش پیچید

"هی کای!...اون عکسا رو بفرست مرد...ساعت هشت شبه و الان بهترین

فرصت برای پخششه...همه بچه ها منتظرن"

کای با عوضی بودن تمام گوشی رو تو دستش تکون داد و شونه ای بالا

انداخت

_منتظر جوابه!

نگاه لرزون پسر ریزجثه بالا اومد و با ترس تو جاش وول خورد

_مگه تو نگفتی که...اوووومممم.... بدنت در برابر عکسات؟...خب منم

معلومه ک...ک...کدوم رو انتخاب کردم!...پس جوابش رو بده!

لحظه بعد کای ویس کوتاهی رو با لحن جدیش برای چانسونگ فرستاد

"پشیمون شدم"

و با گفتن همین دو کلمه چشمای کیونگسو برای لحظه ای با آرامش به روی

هم افتاد...این یعنی خطر از بیخ گوشش گذشته بود یا قشنگ خطر رو در

آغوش گرفته بود؟

وقتی سایه ای از کیم جونگین روش افتاد هول هولکی قدمی به عقب

گذاشت و لحظه بعد با برخورد کمر ظریفش به اون دیوار فاکی تقریبا

قلبش افتاد تو شورتش!

این آخرین چیزی بود که میخواست...با اینکه میدونست منظور کای از

"بدنت" چیه ولی برای امشب واقعا آمادگی نداشت!

_چرا فرار میکنی؟...باید کم کم بهش عادت کنی!

کای اینو در حالی گفت که دستش رو کنار سر پسر ریز جثه روبه روش

ستون میکرد و فاک!...بوی توت فرنگی و عسلی که از اون پسر ساطع

میشد و اون موهای نرمش که رو پیشونیش ریخته بود و اون چشمای

پرسشگرانش که بهش با تعجب زل زده بود همه و همه با هم باعث میشد

که کای دلش بخواد همین الان تا تهش بره و برگرده...در هر صورت اونم

مرد بود!

البته که اصلا لزومی نداشت جلوی خودش رو بگیره...کیونگسو کس

خاصی نبود و از همه مهمتر برای اون بود...بدنش برای کیم جونگین بود و

خب شاید کمی ناعادلانه باشه چرا که دوکیونگسوی پاک و معصوم باید

اولینش رو به کسی که هزاران بار هزاران نفر رو توی کلاس های خالی به

فاک داده بود تقدیم میکرد و این قانون گند سرنوشت بود!

لب هاش رو روی هم فشرد و سرش رو انداخت پایین...اگه این چیزی بود

که میتونست باهاش از بکهیون مواظبت کنه انجامش میداد!

کای به سمتش خم شد و لحظه بعد سرش تو گردن سفید و ظریف پسر

چسبیده به دیوار فرود اومد و بینیش روی پوست گردن کیونگسو کشیده

شد...اگه میخواست رو راست باشه اصلا اصلا فکر نمیکرد که اون پوست

در این حد نرم باشه...بوی عسل زیر بینیش بود و حس میکرد اون

کوچولویی که بین خودش و دیوار اسیر شده میتونه خیلی شیرین و

خوردنی باشه!

دستش از کنار دیوار سر خورد و کمر ظریف  پسر شکستنی رو

گرفت...جوری که  کنترل کل بدن کیونگسو رو داشته باشه دستش رو روی

پهلوش حرکت داد...در هر صورت اون کیم جونگین بود!

نفس دی او گرفته بود و چشماش رو محکم بسته بود...واقعا دوست نداشت

اولینش با این خر توی حیاط پشتی باشه اما خب مگه جرات مخالفت هم

داشت...فقط داشت دعا دعا میکرد کای نخواد تا اون حد پیشروی کنه ولی

با کشیده شده زبون کای روی یک نقطه از گردنش تمام امیداش به فاک

رفت و لحظه بعد از دردی که پسر بزرگتر با گزیدن پوست گردنش بهش

میداد دهنش چند بار برای التماس باز و بسته شد ولی چیزی نگفت...فقط

باید تحمل میکرد؟..میدونست تنها کسی که الان داشت از قضیه لذت میبرد

پسر روبه روش بود و بس!

و درست هم بود..چشمای کای روی هم افتاده بود و سعی میکرد فقط به

پشمکی که بین لباش آب میشد فکر کنه...به پهلو نرم کوچولو تو بغلش

چنگ انداخت و دندوناش رو توی پوست سفید و دست نخورده کیونگسو

فرو کرد و با شنیدن ناله دردمند پسر نیشخندی رو لبش شکل

گرفت...درست کردن یه مارک فراموش نشدنی چیزی بود که الان در حد

مرگ میخواست!

آره...اون یه عوضی بود ولی اصلا به لرزش شیرین بدن کیونگسو اهمیت نمیداد!

چرا شیرین؟..خب براش شیرین بود که حتی با یه بوسه رو گردنش اینطور

میلرزه...در هر حال کای اولین دی او بود!
وقتی که از کارش مطمئن شد ازش کمی فاصله گرفت...فقط در حدی که

بتونه شاهکارش رو ببینه!

با دیدن رد قرمزی رو گردن پسر روبه روش که سینش مثل گنجشک بالا

پایین میشد و موهای نرمش رو صورتش ریخته بود و با چشمای درشتش

که توش التماس موج میزد بهش زل زده بود نیشخندش پررنگ تر شد!

به چشمای پسر زل زد و انگشت شصتش رو روی اون رد قرمز کشید و جمع

شدن شیرین صورت پسر کوچولو رو از درد تماشا کرد

_این فعلا مهر مالکیت منه!...هر وقت اینو ببینی یادت میافته که برای منی!...البته بدنت!

کای آخر حرفش رو اصلاح کرد و بدون توجه به میل زیادش به پشمک روبه

روش ازش جدا شد و کمی لباسش رو تو تنش مرتب کرد!

یک تیشرت ساده مشکی با شلوار جین مشکی تنش بود و موهای قهوه ای

تیرش رو هم طبق معمول ریخته بود رو صورتش و فاک...اگه دی او این

آدم رو نمیشناخت بی شک در نگاه اول روش کراش میزد..البته اگه

نمیشناخت!

_امشب با دوست دخترم قرار دارم... زیاد بابت این مسئله گریه نکن..کم کم بهش عادت میکنی!

کیونگسو از این همه خودستایی کای چرخی به چشماش داد و نفس آسوده

ای کشید

_نگران نباش...من درک میکنم تو متعلق به همه ای!

دی او دقیقا نفهمید با چه شجاعتی این حرف رو به زبون آورد ولی باز از

گفتش پشیمون نبود...این واقعیت بود!

کای خندش گرفت و موهای نرم دی او رو کمی بهم ریخت و در آخر تو

مشتش گرفته با حرص کشید جوری که باعث شد آخ دی او دربیاد و اشک

تو چشماش حلقه بزنه

_لعنت... دردم اومد!

کای با لحن ترسناکی زمزمه کرد

_هیچ‌وقت نباید حاضر جواب باشی کیونگسو...اینو که درک میکنی؟

با دیدن ترسی که تو چشمای پسر ریزه میزه دید لبخندی که از نظر دی او

ترسناک تر بود زد!

از جیب عقب شلوارش کیف پولش رو بیرون کشید و چند تا تراول به

سمت پسر رنگ پریده گرفت و همزمان توضیح داد

_برو با اینا برای خودت خرید کن و یه ریخت و قیافه درست درمون برای

خودت جور کن...اگه روز اول مدرسه مثل مونگلا بیای گردنت رو شکستم فهمیدی؟

لحنش انقدر جدی بود که کیونگسو سریع با کیوتی تمام گردنش رو چسبیدو تند تند سرش رو به منظور فهمیدن تکون داد و تراول ها رو از دست کای گرفت...فاک!قرار بود با اینهمه پول فیل هوا کنه؟
صدای کای باعث شد چشماش گرد بشه و لحظه بعد بیافته زمین
_با این مبلغ پول باید فهمیده باشی که این مسئله چقدر برام اهمیت  داره...در هر صورت علاقه ای ندارم که با اون ریخت قبلیت به عنوان دوست پسرم معرفیت کنم!

"دوست پسر چه کوفتیه؟"

این آخرین چیزی بود که داشت بهش فکر میکرد!

_____________________________________

_بک...داری لای مبل دنبال چی میگردی؟

چانیول در حالی که با شلوار راحتی و ماگ قهوه ای که تو دستش بود

تو چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود پرسید و باعث شد بکهیون مثل

برق گرفته ها تو جاش سیخ بشه!

چشمای بادومیش بی وقفه تو حدقه چشماش میچرخید و تقریبا

داشت از ذهنش برای بیرون دادن یه دروغ تر و تمیز التماس میکرد!

_اومممم...حس کردم..حس کردم یک چیزی اینجا تکون خورد!

ابروهای چانیول بالا پرید و سریع به سمت جایی که بکهیون تا چند

لحظه پیش کلش رو تا ما تحت اون تو کرده بود حرکت کرد

چانیول کلش رو لای مبل کرد و در حالی که با چشمای درشتش داشت

لای مبل رو میگشت پرسید

_کو...کجا؟

چهره بکهیون به معنای واقعی کلمه پوکر شده بود...واقعا این آدم مدیر

یه شرکت بود؟

_لابد رفته!

پسر کوچکتر با لحن بی حالی گفت و باعث شد چانیول تو جاش صاف

بشه!

_من خستم...کمی استراحت میکنم...تو هم اگه خسته ای اتاق مهمان

هست!

بکهیون تند تند سری تکون داد وقتی که چانیول داخل اتاقش شد و در

و بست تو یک جایی از بدن پسر کوچکتر عروسی بود...حالا راحت

میتونست به ادامه جست و جوش بپردازه!

جست و جو برای پیدا کردن هر گونه سوتین،شورت توری،لباس خواب

زنونه،لوازم آرایش،عطر زنونه و از این قبیل!

تا الان فهمیده بود چانیول با دوست دخترش زندگی نمیکنه چرا که هر

دوبار که اینجا اومده بود اثری از اون جنده خانوم نبود و بکهیون

میخواست سطح رابطه اون دو رو بسنجه و خب تا الان به هزار جا

سرک کشیده بود و هر دقیقه هم چانیول مچش رو گرفته بود اما حالا

با خیال راحت مبتونست به ادامه کارش بپردازه!
از جاش بلند شد و دستی به کمرش زد و زیر لب زمزمه کرد
_خب از کجا شروع کنیم؟!
چشمش به سمت پرده رفت و لحظه بعد به سمتش شیرجه زد!

"فاک یعنی اینا یه بار هم اشتباهی چیزی جا نذاشتن؟...چانیول خودش

گفت آجوشی خیلی وقته نیومده تا خونش رو تمیز کنه...پس چرا

هیچی حتی یه رایحه زنونه هم نیست اینجا"

بکهیون با خستگی خودش رو روی کاناپه انداخت...فقط یک جا رو

نگشته بود...مهم ترین جا و اونم اتاق خواب اون کینگ لعنت شده بود

که الان مثل خر خواب بود!

خودشم هیچ درکی از خودش نداشت...چرا داشت دنبال یک رد پایی از

دوست دختر چانیول تو خونش میگشت؟...مگه مهم بود؟

به سقف زل زد و لبش رو با زبونش تر کرد...آره مهم بود!

نمیدونست چرا ولی میدونست براش مهمه اگه رابطه چانیول و دوست

دخترش در اون حد جدی نباشه حداقل بکهیون یه امید هر چند

کوچیکی داره و میتونه شانسش رو امتحان کنه اما اگه جدی باشه

مطمینا بکهیون بزرگترین شکست عشقی قرن رو میخوره!

تو یه حرکت از جاش بلند شد و چند دور دوره خودش چرخید...باید

چیکار میکرد؟

با جرقه ای که تو مخش روشن شد سریع به سمت اتاق چانیول پرواز

کرد و قبل از اینکه در رو باز کنه با دستش موهاش رو تند تند بهم

بده ریخت و دو تا از دکمه های پیراهن لباس خوابش رو باز کرد و

چشماش رو خمار کرد و لحظه بعد در اتاق رو باز کرد و داخل شد!

فاک..فاک...فاااااک!

چانیول داشت با گوشیش حرف میزد و با دیدن بکهیون که با چهره مثلا

خوابالودی که به طرز عجیبی کیوت بود ابروهاش بالا پرید

_بکهیون اتفاقی افتاده؟!

خب...تلاش برای خمار نگه داشتن چشماش کاملا موافقت آمیز بود و

بدون توجه به سوال چانیول با لحن جدی ازش پرسید

_داری با کی حرف میزنی؟

_رزی

چانیول بی تفاوت جوابش رو داد و همین سه تا واژه کوفتی جوری

بکهیون رو تا ما تحت سوزوند که دلش میخواست گوشی رو از دست

چانیول کش بره و بکوبونتش به دیوار!

لباش آویزون شد و به سمت چانیول که روی تخت دراز کشیده بود راه

افتاد و لبه تخت ایستاد!

_ددی...میشه اینجا بخوابم؟

دقیقا نفهمید" ددی"چی شد که از دهنش پرید بیرون ولی یه چیز رو

میدونست و اونم این بود که گند زده!

سعی کرد همچنان خوابالود به نظر برسه و با چشمای خمارش به چانیول

که مثل ماهی چند بار دهنش رو باز و بسته کرد خیره بمونه!

صدای رزی از اونور خط باعث شد که کل حواس چانیول به سمتش بره

و اصلا حرف بکهیون رو برای لحظه ای فراموش کنه!

_چانیول...دلم برات تنگ شده!

رزی با لوسی تمام گفت و باعث شد ابروهای چانیول بالا بپره و نیشش

باز شه

_دل منم برات تنگ شده خانوم کوچولو!

خنده ذوق زده  رزی تمام خستگی های این مدتش رو به باد داد

شاید اگه از چانیول میپرسیدن بهترین اتفاق امروزت چی بوده چانیول

حرف زدن با دوست دخترش رو انتخاب میکرد!

_یوولا به نظرت در آینده چند تا بچه بیاریم؟

رزی با لحن متفکری گفت و باعث شد ابروهای چانیول بالا بپره و لحظه

بعد بدون توجه به یک عدد پاپی کوچولو که داشت دمش رو براش

تکون میداد زمزمه کرد

_مستی؟

دوست دخترش با لحن سکسی صداش رو کشید

_نه...فقط میخواستم ببینم چقدر باید از قرصای جلوگیری استفاده کنم!

فاک...گوشای چانیول در یک صدمه ثانیه سرخ شد و ضربان قلبش بالا

رفت..برای خودشم اینکه با کوچکترین حرکت رزی برای دوست دخترش

نا آرام میشد شیرین بود!

_تو فعلا برگرد...بعدا راجبش صحبت میکنیم!

لحن شیطون چانیول باعث شد رزی بخنده و بکهیون با پوکریت تمام

بهش زل بزنه!

واقعا به شانس ریدمانش برای اینکه درست موقع زرت و پرت کردن

چانیول با اون جنده خانوم وارد اتاق شده بود تبریک میگفت و دوست

داشت برای این حد از خوش شانسی خودش رو جر بده!

این پا و اون پا شد و با اخمای تو هم رفته زل زد به چانیول...حاضر بود

قسم بخوره اون دختره نکبت تو زندگی قبلیش یه ملت رو نجات داده

که همچین ددی هاتی گیرش افتاده!

بعد از چند دقیقه که بکهیون تو تمام لحظش داشت به اینکه سرش رو

بکوبونه به تاج تخت و بعد چانیول رو به فاک بده فکر میکرد بالاخره

چانیول تماس رو قطع کرد!

لبخند روی لبش انقدر تو مخ بکهیون رژه میرفت که دوست داشت

خودش رو از کون دار بزنه ولی اون لبخند رو نبینه!

چرا چانیول وقتی پیشش بود فقط اخم میکرد؟....چرا بلد نبود وقتی

باهاش حرف میزنه در این حد ذوق زده بشه؟

اینا همه سوالاتی بودن که تو مخ کوچیکش بالا پایین میشدن و بکهیون

بالاخره تصمیمش رو گرفت

"با دیلدو خار دار به فاکت میدم استریت عوضی هات ددی طور"

_چیزی شده بکهیون؟

با صدای چانیول به خودش اومد و بعد از چند تا نفس عمیق کشیدن با

دلخوری قابل مشاهده ای زمزمه کرد

_گفتم!

مرد روی تخت بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و با لحن جدی گفت

_لابد نشنیدم...باز میپرسم اتفاقی افتاده؟!

مطمئنا اینکه بکهیون سرش داد بزنه آخرین چیزی بود که چانیول بهش

فکر میکرد اما خب این اتفاق افتاد و بکهیون بالاخره ترکید!

_نه خیر شنیدی...توجه نکردی...چون همه حواست به گوشیت بود!

و لحظه بعد کوبیده شدن محکم در و فضای خالی از بکهیون خوابالود تو

اتاق باعث شد چانیول چند بار با گیجی پلک بزنه!

بازم اشتباه کرده بود؟...زیادی جدی حرف زده بود؟...نکنه چون بکهیون

رو منتظر گذاشته بود...

چشماش رو با حرص بست...شت!

بکهیون خیلی وقت بود که منتظرش ایستاده بود و چانیول انقدر غرق

تو مکالمش بود که حتی حضور بکهیون رو هم برای لحظه ای فراموش کرد!

سریع از جاش بلند و چند دور طول و عرض اتاق رو برای  چیدن کلمات

کنار هم طی کرد و در آخر از اتاق خارج شد!

صدای شیر آب از آشپزخونه به گوش میرسید..پس بکهیون اونجا بود!

صداش رو صاف کرد و وقتی به چارچوب در رسید با دیدن بکهیون کوچولو که داشت ظرفا رو میشست یک لحظه به معنای واقعی کلمه قفل کرد!
_هی...بکهیون لازم نیس ظرفا رو بشوری...برو بگیر بخواب من خودم انجام میدم!
تیکه آخر حرفش رو وقتی زد که چند قدم به سمت بکهیون برداشته بود!

بکهیون با سردی زمزمه کرد

_راحتم!

ابروهای چانیول بالا پرید و با لحنی که شوخ بودنش زیادی فِیک بود به

شونه ظریف بک زد

_هی پسر نکنه از دستم ناراحت شدی؟...ما برادریم نه؟..پس ممکنه

بعضی مواقع کار اشتباهی ازمون سر بزنه!

بکهیون با پوکریت تمام پوفی کرد و زیر لب غرولند کرد

_من ناراحت نیستم!

_پس قهری؟

_نه...پس تمومش کن من مثل دخترا قهر نمیکنم!

چانیول با لحن محکم بکهیون که هنوز اخماش تو هم بود ابروهاش بالا

پرید و بکهیون یهو به سمتش برگشت...خب فاصلشون زیادی کم بود ولی

اعصاب بکهیون در حدی به فاک رفته بود که ریزترین توجهی به این

مسئله نکنه!
موهای بکهیون هنوز تو هوا بود و اخم بزرگ رو پیشونیش جای اینکه

ترسناکش کنه کیوتش کرده بود!

چشمای چانیول از اون فاصله کم تک تک اجزای صورت بکهیون رو آنالیز

میکرد و در آخر رو یقه لباسش متوقف شد

چهار تا از دکمه های پیرهنش باز بود و شلختش کرده بود اما قبل از اینکه

بخواد تصمیمی برای یقه بکهیون بگیره صدای عصبی بکهیون که دلخوری

ترسناکی توش موج میزد تمام حواسش رو به سمت خودش جذب کرد

_تو..تو حتی به حرفام اهمیت نمیدی....سری پیش بهت گفتم که ظرف شستن

بهم آرامش میده اما الان باز اومدی و میپرسی چرا دارم این کارو

میکنم.؟...حاضرم شرط ببندم که دوست دخترت کوچکترین چیزی که بهت

میگه سریع تو حافظت ثبتش میکنی...حتی در این حدم به من اهمیت

نمیدی؟

فاک!..بکهیون دقیقا میدونست داره مثل زنایی که موقع حاملگی زیادی

حساس میشن رفتار میکنه ولی اصلا اهمیت نداشت چون اگه حرفش رو

نمیزد میترکید!

ابروهای چانیول بالا پرید

_هی بک..تو نباید رابطه منو خودت رو با رابطه منو دوست دخترم مقایسه

کنی...مطمینا رفتار من با برادرم با کسی که قرار باهاش ازدواج کنم فرق داره!

بکهیون لب هاش رو روی هم فشرد و با چشمای به خون نشسته به مرد روبه

روش که با بی رحمی داشت حرفاش رو یا به قولی واقعیت تلخ رو تو

صورتش میکوبوند زل زد و لحظه بعد لب هاش از شدت شوکه بودن تکون

نمیخورد فقط نفسش  بیرون داد و سرش رو انداخت پایین!

اصلا چرا باید رو چانیول حساب باز میکرد؟..فقط برای امشب به چشم کسی

که میتونست ددیش باشه نگاه میکرد و از فردا چانیول هات میشد برادرش...

اگه از الان خودش رو جمع میکرد بهتر بود تا وقتی که چانیول بخواد ازدواج کنه!

چانیول نیم قدمی که بینشون بود رو از بین برد و در حالی که کمی خم شده

بود و داشت دکمه های باز پیرهن پسر کوچولو روبه روش رو میبست زمزمه کرد

_هر دلیلی بیارم بازم چیزی از اشتباه بودن کارم کم نمیکنه...هیونگ رو

میبخشی؟

چانیول با مهربونی گفت و بکهیون که از برخورد هر از گاهی انگشتای

چانیول با پوست بدنش کلافه شده بود با بدعنقی اخماش رو تو هم کشید

_اگه بذاری شب پیشت بخوابم میبخشمت!

در هر حال امشب آخرین شب بود و بکهیون نمیخواست حداقل خوابیدن رو

تخت چانیول رو با خودش به گور ببره!

چانیول دکمه های پیراهنش رو بست و سری تکون داد
_باشه.. بکهیونی میتونه پیش هیونگش بخوابه تا خطای هیونگ احمقش

بخشیده شه...باشه؟!

بکهیون سری تکون داد و با پوکریت زمزمه کرد

_لازم نیست مثل بچه ها باهام رفتار کنی!

چانیول خندید و موهای پاپی روبه روش رو بهم ریخت و با شیطنت گفت

_چیکار کنم وقتی تو انقدر بچه ای!

خب بکهیون تا حالا انقدر برای خودش حس بدبختی و دلسوزی نکرده

بود...پوفی کرد و به سمت ظرفا برگشت و مشغوله کف زدن شد!

چانیول اصلا عادت نداشت برادرش رو اینطور ببینه...کمی به بکهیون خیره

موند و در آخر آستین پیرهنش رو بالا زد و با باسنش بکهیون رو شوت کرد

کنار

_تو کف بزن من آب میکشم!

بکهیون که دلش میخواست از درد باسنش گریه کنه اخمش رو تو هم کشید و

سری تکون داد

_باشه!

وقتی کنار چانیول ایستاد به باسنش بیشترین تاب رو داد...خب بکهیون باید تلافی میکرد شاید واسه همین سعی کرد ضربه ای مثل خود چانیول بهش بزنه  اما لحظه بعد اون غول لعنتی نه تنها تکون نخورد بلکه خودش از دردی که تو استخوان لگنش پیچید پخش زمین شد و صدای خنده چانیول تو خونه طنین انداخت

________________________________

کیونگسو خشکش زده بود...ساعت نمیدونست دقیقا چند شبه ولی

میدونست که بدبخت شده!

کای به معنی واقعی کلمه داشت مخش رو به فاک میداد...گندش بزنن از

کل زندگی یدونه کون سالم براش مونده بود که اونم به لطف سرنوشت

عالیش قرار بود جر بخوره!

دستی لایه موهاش کشید...باید به بکهیون چی میگفت؟...میگفت با کای

قرارمیذارم در حالی که نمیذاشت؟!

نفسش گرفت...دلش میخواست الان عشق واقعیش پیداش میشد مثل

سوپر من نجاتش میداد اما فاک...انگار عشق واقعیش هم تو یه گوشه ای

ازدنیا گیر افتاده بود تا از پارگی باسن مقدس دی او  مطمئن شه!

زانوهاش رو بغل کرد..نسیمی که به صورتش برخورد میکرد باعث بسته

شدن چشماش میشد...هعی!

سرش رو بالا گرفت و زمزمه کرد

"بکهیون الان داری چیکار میکنی؟"

_____________________________

بکهیون تو جاش غلتی زد و به چانیول که به تاج تخت تکیه زده بود و با

یه عینک بزرگ رو صورتش داشت با لبتاپش کار میکرد زل زد

_چانیول شی..داری چیکار میکنی!

چانیول بدون اینکه نگاهش رو از صفحه لبتاپ برداره به صورت مختصر

جواب پسری که کنارش رو تختش دراز کشیده بود رو داد

_پروژه های عقب افتاده شرکت رو دارم مرتب میکنم... تو بگیر بخواب!

بکهیون سری تکون داد..چانیول واقعا مسئولیت پذیر و سخت کوش

بود...واقعا باید صدسال میگشت تا ددی مثل چانیول رو پیدا میکرد!

برای بار هزارم لباش آویزون شد و نگاهش رو روی دست بزرگ و رگای

برآمده دستش ثابت نگه داشت...حتی دستاش هم برای لمس بدنش

ساخته شده بودن!

لباش بیشتر کش اومد و نگاهش روی شونه های پهنش چرخید...فاک!

این شونه ها زیادی برای تکیه دادن بهشون خوب بودن...مطمئن بود اگه

چانیول روش خیمه بزنه کلا محو میشه و تمام سایه اون ددی طور لعنت

شده روش میافته...اگه بغلش کنه بکهیون کاملا تو بغلش حل میشه...حتی

تناشون هم فیت همدیگه بود ...مطمئن بود صحنه غلتیدن انگشتاش لای

موهای نرم چانیول خیلی جذاب میتونست باشه...مطمئن بود ولی دلیل

نمیشد که داشته باشتشون!

بکهیون حتی حق نداشت اون ماشمارلو های پاستیلی رو امتحان

کنه...اولین بوسش با کی قرار بود باشه؟...آدمای هوس بازی مثل

سونگجو؟

_چانیول شی...اولین بوست با کی بودش؟

بی اختیار پرسید و ابروهای چانیول برای هزارمین بار تو اون روز چسبید

پس کلش!

نگاهش رو از صفحه لبتاپ به چشمای پاپی طور بکهیون منتقل کرد

_اومممم...اولین بوسم...

هنوز حرفش رو ادامه نداده بود که بکهیون سریع پرید وسط حرفش

_بی خیال بی خیال...یهو از دهنم پرید!

بکهیون که فهمیده بود قرار نیست چیز جالبی مثل"تا حالا نداشتم" بشنوه

سریع حرف چانیول رو قطع کرد و باعث شد چانیول به حالت کیوت

تکون دادن سرش و بستن تند تند چشماش بخنده!
_بگیر بخواب بچه و بذار منم به کارم برسم!

چانیول در حالی که داشت  سرش رو با نیش باز تکون میداد گفت و باز

چسبید به کارش و به بکهیون اجازه دوباره دید زدنش رو داد!

امشب آخرین شب بود...نفسش رو بیرون فوت کرد...اولین ددی رویایش رو

امروز از دست میداد...شاید چانیول ددی مقدر شدش نبود..البته شاید!

نفهمید چقدر به چانیول زل زدو بهش فکر کرد که در آخر کم کم چشماش

گرم شدن و روی هم افتادن!

چانیول لبخندی به چهره خوابالود برادر کوچکش زد...بکهیون امروز درکش

کرده بود و برعکس بقیه وقتی با کلی خستگی تو بیابون گیر افتاده بود با

چشمای خوشگل هلالیش بهش زل زده بود و گفته بود

"همه چی درست میشه"

نه تنها مواخذش نکرده بود بلکه کلی هم ادا بازی درآورده بود تا چانیول رو

بخندونه!

اما فقط به خاطر اینکه چانیول بهش اهمیت نداده بود اونطور جوش آورده

بود؟..این کمی عجیب بود ولی چانیول میذاشت پای اینکه بکهیون زیادی

دوستش داره!

باز به سمت لپتابش برگشت و کارش رو از سر گرفت..مثل همیشه تو کارش

غرق بود...باید خوب کار میکرد که جشن نامزدی در حد رزی براش بگیره!
حتی مادرش هم با دوست دخترش آشنا شده بود و تاییدش کرده بود اما خب...برنامه کاری هر دوشون زیادی پر بود!
رزی ازش دور بود و چانیول برای اینکه ذهنش با چیزای چرتی از قبیل اینکه"نکنه یکی مخ دوست دخترم رو بزنه" دور باشه از صبح تا شب کار میکرد البته آگه میخواست این چند وقتی که با بکهیون به عنوان برادرش آشنا شده بود رو فاکتور بگیره!
به عکس روی میز خاطراتشون نگاهی انداخت...رزی تو بغلش داشت میخندید و چانیول حتی از توی اون عکس هم میفهمید که خودش چقدر بیشتر عاشق اون  دختره!...عاشقش بود دیگه؟!...آره چانیول بهتر از رزی رو نمیتونست پیدا کنه...کسی که اونطور با کلمات احساساتش رو به بازی بگیره اصلا پیدا نمیشد ولی رزی این کارو میکرد!
نگاهش رو باز به کیبورد برگردوند و به کار کردنش ادامه داد...عقربه های بزرگ و کوچیک ساعت جابه جا میشدن و چانیول چیزی رو احساس نمیکرد اما یهو با شنیدن صداهای نامفهومی از پسر بغل دستیش حرکت انگشتاش رو دکمه های کیبوردش متوقف شد...کم کم صداها واضح تر میشد و فاک!
چانیول دست خودش نبود که اونقدر گوش های تیزی داشت...
_عااااههههه...اوووممم....ددی...آ..آرومتر...د...ددی لطفا!
چشمای چانیول گرد شد و به بکهیونی که کنار گوشش تو خواب داشت ناله میکرد زل زد!
آب دهنش رو صدا دار قورت داد...لعنت!..از همون اول که بکهیون با مظلوم نمایی گفته بود پیشش بخوابه نباید موافقت میکرد!
چانیول درک میکرد...هر مردی ممکن بود از اون دسته از خوابای خیس ببینه...حتی خودش هم دیده بود اما فرق میکرد...مطمعنا فرق میکرد چون ناله های بکهیون اصلا و ابدا هیچ شباهتی کسی که بخواد کسی رو به فاک بده نداشت!
با چنگی که بکهیون به ملحفه زد تو جاش پرید و چشماش دیگه داشت به همراه عینکش میپرید بیرون!
به صورت بکهیون زل زد...لبای کشیدش رو بین دندوناش اسیر کرده بود و هر از چند گاهی ناله فوق العاده شهوت ناکی از بینش خارج میکرد!
_این چیه دیگه؟
چانیول در حالی که خشکش زده بود زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد نگاهش رو از پسر کنار دستش که هیچ شباهتی به برادر کیوتش نداشت بگیره!
عینکش رو چشمش بود و داشت پروژه های عقب افتادش رو تکمیل میکرد...چشماش رو دوخته بود به صفحه لبتاپ و سعی میکرد چیزی رو به روش نیاره ولی لحظه بعد با قوسی که بکهیون به کمرش داد  و ناله بلندی که کرد کلا هوش و حواس از سرش پرید و عصبی لب تاپش رو بست!
ملحفه بین انگشتای بکهیون جمع شده بود و هر لحظه ناله هاش درد ناک تره و شهوتی تر میشد...موهای نرمش به پیشونیس چسبیده بود و نفساش یکی درمیون از بین لبای توت فرنگیش خارج میشد!
_آهههههه...انجامش بده...لعنت...آهههههه...ددی!
زمزمه های آروم بکهیون واضح تر از هر صدایی به گوش چانیول میرسید شاید واسه همین سیب گلوی چانیول جابه جا شد، گوشاش سرخ شد و یهو احساس گرما فجیعی کرد!
فاک بکهیون داشت چه خواب کوفتی میدید؟!
چرا رفتارش جوری بود که انگار داره به فاک میره؟!..این ددی لعنت شده چی بود؟
باید بکهیون رو بیدار میکرد...باید چند دقیقه پیش اینکارو میکرد اما چرا انجامش نداده بود و فقط به پیچ و خم کمر پسر کنارش و لبای اسیر شدش مثله خنگا زل زده بود؟؟...شاید برای اینکه از ناله های بکهیون شوکه بود...یا از حالاتش هنگیده بود!
سرش رو پایین گرفت...حس میکرد اون چیز کوفتی بین پاش با ناله های شهوتی بکهیون و حالت های نه چندان جالبش بلند شده بود...خیلی وقت بود که سکس نداشت و مطمینا بخاطر همون بود...اصلا...اصلا تاثیر حرفای رزی هم میتونست باشه!
داشت خودش رو توجیح میکرد و خودشم میدونست داره زر میزنه...همش تقصیر اون ناله ها بود و بس..تقصیرم نداشت...صدای بکهیون از صدای ناله های هر پورن استار دیگه ای خیس تر و لعنت شده تر بود و خب چانیول بیچاره هم مرد بود !
چشمش به سمت عضو بکهیون افتاد و لعنت...اون بچه واقعا داشت خواب خیس میدید!
اینم از دست گل آخر شب بکهیون...حتی به شبشم رحم نکرده بود و به چانیول یه عضو سیخ شده هدیه داده بود!
سریع عینکش رو که از روی بینیش سر خورده بود رو به جای قبلیش برگردوند و دستش به سمت بکهیون رفت و با بهت تند تند تکونش داد...واقعا خواب این بچه سنگین بود و بعد از هزار تا جون کندن بالاخره
بکهیون با گیجی تو جاش نشست...هنوز چشماش بسته بود...چند لحظه طول کشید بفهمه کجاست و وقتی به آرومی چشماش رو باز کرد با دیدن صورت عصبی چانیول برای لحظه ای ترسید
_چیزی شده ددی؟
نفهمید اون ددی لعنت شده از کدوم گوری از بین لباش فرار کرد...واقعا نفهمید چون هنوز مست خواب بود ولی وقتی داد چانیول رو سرش خراب شد مثل گربه چسبید به دیوار
_بــــــــه من نگو ددی!
آب دهنش رو سریع قورت داد و تند تند سرش رو تکون داد
_ببخشید...داشتم یه خواب میدیدم واسه همین یهو...
حرف تو دهنش خشکید و لحظه بعد کل اون خواب لعنت شده که بی شباهت به یه پورن واقعی نداشت مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شد...نکنه تو خواب ناله کرده بود؟
چشماش به سمته فاق شلوارش  رفت و با دیدن عضو مقدسش که مثل نیزه راست شده بود نفسش برید!
"فک کنم بازم گند زدم"
این آخرین چیزی بود که وقتی چهره عصبی و نفسای نامنظم چانیول رو دید به ذهنش زد!
و یک چیزی درست مثل ناقوس مرگ تو زندگی چانیول شروع کرد به صدا

دادن....اوه چانیول هنوز هم میتونست بگه فقط رزی با کلمات ناآرومش میکنه؟...یعنی خیانت کرده بود؟




ووت و کامنت دادن و فالو کردنتون میتونه کلی ذوق زدم کنه💖💕...فراموشش نکنید مهربووونااااا😭😭😍😍


                        

Continue Reading

You'll Also Like

94K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
227K 19K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
6.2K 1.3K 105
"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و...
26.4K 5.7K 28
¬‌ قرارداد _ کامل شده ¬‌کاپل: هونهان •¬‌ژانر: درام | انگست | زندگی روزمره •¬‌خلاصه لوهان : اون بی نقصه ... یه شاهزاده کامل ... کسی که می تونه با یه...