My Daddy

By MAYA0247

483K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my daddy prt10

6.6K 1K 89
By MAYA0247

بدشانسی فقط مختص کس خاصی نیست...هر کدوم از ما تو یک نقطه از زندگیمون دچار بدشانسی میشیم و خب بک هم از این معقوله جدا نبود!
اونشب بعد از قطع تماس چانیول،لوازم آرایش سفارش داده بود البته نه خیلی..فقط یدونه رژلب و برق لب و خط چشم!
و میدونست که همین چند تیکه هم کارش رو راه میندازن...کلی برنامه ریزی کرده بود و برای اطمینان قبل از خواب قرص سرماخوردگی خوردکه فردا سرحال باشه!

ولی خب انگار خدا با چانیول یار بود چرا که بک همین که به تخت خواب رسید با حس شل شدن دست و پاش تقریبا بیهوش شد...بیچاره بکهیون کوچولو از کجا میدونست که خانوم پارک توی قوطی قرصای سرماخوردگی قرص خواب ریخته؟..و البته که اگه میدونست صدسال سیاه اونورا آفتابی نمیشد!
و صبح روز بعد وقتی که گوشیش زنگ خورد حس کرد که فقط در حد یک پلک زدن خوابیده...کل هیکل ریزه میزش زیر پتو پنهون شده بود و تنها دستش که برای جست و جوی گوشی تو جهات مختلف تخت میچرخید از زیر پتو بیرون زده بود!
وقتی گوشیش رو با انگشتاش حس کرد تقریبا بهش چنگ زد و زیر پتو بردتش و بعد از وصل تماس رو گوشاش گذاشت
_بله؟
چانیول با شنیدن لحن خوابالود بک ابروهاش بالا پرید...دروغ نبود اگه میگفت که انتظار داشت بک الان با هیجان جوابش رو بده!
_هی بکهیون خوابیدی؟
_نه خودم رو زدم به خواب!
بک با لحن بی حالی گفت و ابروهای مرد پشت تلفن تو هم رفت
_بیا پایین...من جلو درم!
و بعد گوشی رو قطع کرد و باعث شد لبای پاپی زیر پتو آوزیون بشه
_دیکتاتور!
با لحن بی حالی زمزمه کرد...فقط یک حرف چانیول تو ذهنش میپیچید
"بیا پایین "
در حالی که هنوز چشماش بسته بود از جاش بلند شد و تلو تلو خوران از
اتاقش خارج شد...مطمینا این موقع از صبح خانوم پارک خواب بود و بک شب قبل به مادرش اطلاع داده بود که قرار با چانیول برن کوه و البته که خانوم پارک از ته ته قلبش ذوق زده شده بود!
کتونی هاش رو به شکل ناجوری پاش کرد و برای جلوگیری از نیفتادنش به چهارچوب در چنگ زد و همزمان خمیازه ترسناکی کشید...با همون لباس خواب چهارخونه قرمز سفید و موهایی که به شکل شلخته ای رو هوا وایستاده بودن از خونه خارج شد!
مطمینا اینکه بکهیون با چشمای پف کرده در حالی که آب دهنش گوشه لبش خشک شده و چشماش بستش سوار ماشین بشه آخرین چیزی بود که چانیول بهش فکر میکرد!
ابروهاش چسبید پس کلش و دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد
_هی بکهیون...این چه سر و وضعیه؟!...قرار بریم کوه اما محض رضای خدا یه نگاهی به خودت تو آینه بنداز!
بک با چشمای نیمه بازش که به طرز وحشتناکی قرمز بودن به چانیول نگاه کرد...حس میکرد الان کلا تو خوابه و این اتفاق ها هم مختص خوابشه...شاید واسه همین تو جاش تکیه زد و به روبه روش اشاره کرد
_راه بیافت...خودت گفتی بیا پایین!
و لحظه بعد رو صندلی کمک راننده چانیول بخت برگشته خوابش برد!
و دروغ نبود اگه چانیول اعتراف میکرد دوست داشت دره ماشین رو باز کنه و بک رو ببره خونه تا لباساش رو عوض کنه اما خب مطینا با این کار قبر خودش رو میکند...چرا که اگه مادرش یکی از این خراشای رو صورتش رو میدید زمین و آسمون رو بهم میدوخت!
دستی لایه موهاش کشید و باز به بکهیون که از هفت دولت آزاد،خوابیده بود نگاهی انداخت!
صورتش سمت چانیول بود و به خاطر اینکه گونش به پشتی صندلی چسبیده بود لبای سرخش غنچه ای شده بودن و دوتا دکمه اول پیراهنش باز بود و پوست پنبه ایش رو به خوبی به نمایش میذاشت و خب! چانیول باید اعتراف میکرد بکهیون با اون موهای تو هوا جوری که تو خودش رو رویه صندلی کمک راننده مچاله کرده فقط و فقط شبیه یه پاپی کوچولو شده که انگار جای گرمی رو برای خواب پیدا کرده!
شاید واسه همین علارغم میل زیادش به اینکه بک رو از ماشین شوت کنه بیرون و خودشم بره خونه عزیزش،ماشینش رو روشن کرد و به سمت کوه روند!
چانیول حالا که داشت فکر میکرد میدید که برادر کوچکترش زیادی براش دردسر درست کرده و حداقل حداقلش خواب شب رو ازش گرفته!
دیشب بخاطر اون کیم لعنت شده یک لحظه هم خواب به چشماش نیمده بود و کمی هم که میخوابید خواب های تخمی تخیلی میدید از جمله
"کیم دست بکهیون رو گرفته و بدون توجه به چانیول دارن میگن و میخندن"
"کیم داره سعی میکنه بکهیون رو بدزده و برادر کوچکش هم با گریه داره اسمش رو صدا میزنه"
"کیم بکهیون رو میبره پشت یه سنگ بزرگ"
و خب مورد آخر به خاطر فکر مریض سهون تو ذهنش افتاده بود وگرنه چانیول صدسال سیاه حتی به اینکه یه مرد به مرد دیگه ای چشم داشته باشه فکرم نمیکرد!
نیم نگاهی به بکهیون انداخت و یهو حرفش رو پس گرفت...این پاپی لعنت شده هیچ شباهتی به مردا نداشت و شاید همین باعث نگرانی مرد پشت فرمون شده بود!
وقتی دید بکهیون چطور مظلومانه خوابیده صدای ضبط ماشینش رو قطع کرد!
هر چند اگه میدونست پسر پاپی طور کنارش قبل از خواب چه نقشه هایی براش کشیده بود همین الان بک رو از سقف ماشین آویزون میکرد!
نقشه های برآب شده بکهیون داشتن حتی توی خواب هم بهش دهن کجی میکردن و خب!تاثیر اون قرصای لعنت شده انقدر زیاد بود که بک حتی نتونه به اینکه دقیقا کجاس فکر کنه!
چانیول پوفی کرد و به لباسای خواب بکهیون نگاه خسته ای انداخت...این موقع صبح هیچ جا باز نبود و چانیول میدونست که کوه میتونه چقدر سرد باشه و اینکه بک امکان داره با این لباسایی که مثل کاغذ نازک بودن سرما بخوره هم مثل کف دست براش روشن بود!
با دیدن دکه ای که جلوی پارکی قرار داشت ماشین رو کنار زد...مطمینا دلش نمیخواست برادرش انقدر شلخته به نظر برسه!
بعد از برداشتن کیف پولش از ماشین پیاده شد و به سمت دکه رفت
_سلام آقا خسته نباشید...یه بطری آب معدنی لطفا!
و نیم نگاهی به بکهیون تو ماشین انداخت!
آب معدنی رو بعد از پرداخت قیمتش برداشت و به سمت در کمک راننده رفت و بازش کرد!
تو جاش جلوی بک رو پاهاش نشست و با دستش بک رو تکون داد
_یا بکهیون...بکهیون پاشو!
شدت تکون دادنای بک بیشتر شد و چانیول اهمیتی به اینکه چقدر سنگدلانه داره با برادرش رفتار میکنه نداد...در هر صورت کسی که اول مشکل درست کرده بود بکهیون بود نه اون و الان چانیول در اصل داشت به این پاپی خوابالود لطف میکرد!
وقتی چشمای بک از هم فاصله گرفت دست از تکون دادنش برداشت
_برگرد اینور!
بک به سمت چان چرخید و صورت خوابالودش رو روبه روش قرار داد و با لبای آویزون شده تقریبا نالید
_خوابم میاد ولم کن!
چان اخماش رو تو هم کشید و همزمان مشتش رو پر از آب سرد کرد
_خواب دیگه بسه بکهیون!
و بعد آب رو رویه صورت بک پاشید و مشغول شستن صورت کثیف برادر کوچکش شد...بک باز با لحن غمبرک زده ای زمزمه کرد
_من خوابم میاد!
چانیول نیم نگاهی به لبای آویزون شده بکهیون انداخت و باز دستش رو از آب خیس کرد و رو گونه بک کشید و در حالی که با انگشت شستش ابروهای خوش حالت بکهیون رو بالا میداد گفت
_بکهیون...امروز قرار بریم کوه...میدونی که باید انرژی داشته باشی؟...این قرار خیلی برام مهمه اوکی؟...با هیونگ مراعات کن...ها؟
چانیول براش توضیح داد و بک با لبای آویزون و گونه هایی که به خاطر سردی آب سرخ شده بود به مرد روبه روش زل زد و به آرومی سری تکون داد...چانیول نفس آسوده ای کشید و دستش رو اینسری رو موهای نرم بک کشید و سعی کرد اون نگاه پاپی طور مانند پسر ریزه میزه رو نادیده بگیره!
دست خودش نبود ولی همیشه از آدمای بی مسئولیت یا ضعیف بدش میومد...اصلا یکی از دلایلی که عاشق دوست دخترش شد این بود که رزی بهتر از هرکس دیگه ای از پس کارای خودش برمیومد و حالا...حالا یه کم مونده بود که بکهیون چارچنگولی ازپاهاش بچسبه!
وقتی موهای بک رو کمی از قبل مرتب تر کرد با همون اخم که ناخواسته رو پیشونیش نشسته بود تقریبا غرولند کرد
_خوبه....حالا شبیه...
حرفش با دیدن چهره بغ کرده بکهیون نصفه موند...چونش میلرزید و هر لحظه امکان داشت صدای ونگ ونگ گریش گوشای چان رو به فاک بده!
"لعنت!...باز خیلی بد باهاش رفتار کردی چان...اون بچس!"
شاید واسه همین لحنش مهربون تر شد
_لازم نیس نگران باشی بکهیون...هیونگ حواسش بهت هست!...اگه خوابت میاد بهت اجازه میدم تا وقتی که برسیم اونجا بخوابی!
_اگه بدزدنم چی؟
بک با لحن کیوتی بی ربط پرسید و چان چرخی به چشماش داد
_لازم نیس کاری کنی...نیم ساعت بعد خودشون پست میفرستن!
بک گیج سری تکون داد و چان از جاش بلند شد و بعد از بستن در کمک راننده،ماشین رو یک دور کامل زد و سوار ماشین شد...هنوز کمربندش رو نبسته بود که با دیدن چشمای بسته بک پوفی کرد!
بکهیون کاملا بی تقصیر بود...اون قرص لعنتی توانایی اینو که یه فیل رو از پا بندازه رو داشت و حالا بماند که بک پاپی بیش نبود!
اگه تاریخچه زندگی چانیول رو رقم میزدی همه چیز به طرز عجیب و شاید دلنشینی یکنواخت بود!
هر روز صبح میرفت شرکت و بیشتر روز های هفته رو شب بیداری میکشید و رو پروژه های نصفه نیمه رها شده کار میکرد!
اما خب الان در عرض چند هفته زندگی یکنواخت رییس پارک به طرز مسخره ای به گند کشیده شده بود!
کی فکرش رو میکرد که پارک چانیول با سر و صورت زخمی وارد شرکت شه؟!...یا از تایم کار کردنش بگذره و بخاطر یک عدد بکهیون قدرنشناس به باشگاه بره؟...حتی این چند وقت که فهمیده بود مردا به برادر کوچکش با قصد خاصی نگاه میکنن،خواب به چشماش نیمده بود و فاک!...بعد از اینهمه بدبختی کشیدن بکهیون بهش گفته بود "تو شبیه هیونگا نیستی؟"...همین چند لحظه پیش خودش دست و صورت بک رو شسته بود و همین چند هفته پیش هم به خاطر بکهیون اون بازی مسخره تو شهربازی رو انجام داده بود!
پوفی کشید...عصبی شده بود؟...خودشم دلیل خاصی براش نداشت ولی حس میکرد دلش میخواد مشتش رو یه جایی بکوبه...یه جایی از جمله تو دهن بکهیون!
و مطمئناً میخواست سرش داد بزنه
"چرا بهم هیونگ نمیاد؟..کم سرت بدبختی کشیدم؟..من تمام تلاشم رو دارم میکنم که هیونگ خوبی باشم"
شاید مسخره به نظر میرسید ولی این موضوع برای چانیولی که از بچگی دوست داشت خواهر یا برادری داشته باشه تا بهش بگن هیونگ کاملا حیاتی بود/:
نگاه عصبیش رو به بکهیون داد که پاهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و خواب بود!
خب!...اگه چانیول قصد داشت مشتش رو به بکهیون بزنه کاملا پشیمون شد...چطور میتونست؟...دقیقا چطور میتونست این موجود رو بزنه وقتی انقد مظلومانه خوابیده بود؟
بکهیون حتی توی خواب هم با این حالت کوفتی چهرش توانایی باز کردن گره اخمای چانیول رو داشت!
"شاید بهتر باشه کم کم با حمایتت و کارات بهش نشون بدی که تنها کلمه برازندت هیونگه...اصلا..."
با حرفی که از لای لب های غنچه شده بکهیون خارج شد ذهنش زیاد پیش روی نکرد و فقط حس کرد قلبش وایستاد

_اههه...لطفا...ددی..لطفا..اهه...اووممممم!

چانیول چشماش گرد شد...فاک وات ایز دت؟
چند تا پلک زد و سیبک گلوش با آبدهنی که قورت داد جابه جا شد!
_این ناله چه کوفتیه؟
زیر لب زمزمه کرد و به بکهیون که حالا پشت بهش خوابیده بود زل زد..گردن و قسمتی از شونه های پشمکیش از زیر لباس خواب گشادش بیرون زده بود و جوری تو خودش جمع شده بود که چان حس کرد برادر کوچکش سردشه ولی بذار از سرما بمیره...حقشه!
چانیول با لبهای بهم فشرده شده پاش رو رویه پدال گاز کوبوند...اون "ددی لطفا" چه کوفتی بود؟
چانیول سعی داشت روشن فکر باشه ولی این ناله لعنت شده...این ناله درست شبیه پورنایی بود که سهون میومد خونش و با صدای بلند نگاه میکرد و چانیول بیچاره هم با بالشت گوشاش رو میگرفت تا اون صداهای چندش به گوشش نرسه!
اما این صدا چندش بود؟..نه!...بدون شک نه!
نفس آسوده ای کشید...پس این صدا هیچ شباهتی به اون پورنا نداشتن چون نه تنها چندش نبود بلکه برای لحظه ای قلب چان استپ کرد و البته که پارک چانیولم یه مرد بود!

با برخورد نور خورشید به صورتش به آرومی چشماش رو باز کرد...چند تا پلک کافی بود تا بفهمه تو اتاقش نیست!
در حالی که تو جاش میچرخید با چشمای گرد شده به اطراف زل زد...این ماشین زیادی آشنا میزد!
آب دهنش رو قورت داد...یعنی چی؟!...اون مگه دیشب تو اتاقش نخوابید چرا الان....
تصاویر مبهمی درست مثل فیلم از جلوی چشمش گذشت!
"چانیولی که تقریبا داشت التماسش میکرد که بره و لباساش رو عوض کنه"
سریع به لباساش نگاه کرد و با دیدن پیراهن و شلوار چهارخونه گشادی که شباهت عجیبی به لباس خوابش داشت یه دور سکته ناقص زد و خدا شفاش داد!
"چانیولی که با آب دست و صورتش رو میشست و ازش تقریبا داشت قول میگرفت که بیدار بمونه"
با یه حرکت گردنش رو کشید و تو آینه جلو ماشین خودش رو نگاه کرد!
چشمهایی که قرار بود خط چشم کشیده باشن در حد یک بالشت پشمی پف کرده بودن روی گونه سمت راستش جای صندلی مونده بود و موهاشم به طرز فجیعی تو هوا سیخ شده بود!
چند بار پلک زدن کافی بود تا بفهمه عجب سوتی گندی داده...مردمک چشماش از آینه به سمته شیشه جلو ماشین کشیده شد!
با دیدن مردی که به خاطر کلاه کپ رو سرش چهرش قابل شناسایی نبود تو جاش نشست و زانوهاش رو بغل کرد...هر چند که چهرش رو نمیدید ولی لب ها و بینیش رو که میشناخت؟!
و البته که اون گوش های بزرگ میتونست از دور هم چانیول رو لو بده!
چانیول وقتی به ماشین رسید دره سمت بک رو باز کرد و بکهیون سریع با دستای کوچکش صورتش رو پوشوند...مطمینا اینکه چانیول با این ریخت فاکی ببینتش آخرین چیزی بود که میخواست!
_هی بکهیون...چیزی شده؟؟
لحن چانیول نگران بود و بک با شنیدن لحن ملایمش درست مثل یه پاپی گوشاش تکون خورد!
"دارم به حال گربه ای که تو هرجای دنیا داره به فاک میره حسادت میکنم...حتی فک کنم وضعیت گربه ای که هرلحظه ممکن توسط سگا تیکه پاره شه از من بهتر باشه"
اینکه چرا اول صبحی کلید کرده بود رو گربه رو هم خودش نمیدونست ولی فقط اون لحظه یه چیز مثل روز براش روشن بود و اونم حسش بود...حسی مثل از کون دار زده شدن/:
واقعا هم ضدحال بود...اینکه شب قبل با کلی نقشه و برنامه به خواب رفته بود اما وقتی چشماش رو باز کرده بود تو ماشین چانیول با لباس خواب چهارخونه و صورت پف کرده و موهای سیخ شده نشسته بود واقعا دور از ذهن کوچکش بود!
_بکهیون...میشنوی چی میگم؟
بک بیشتر تو جاش فرو رفت و سرش رو به طرفین تکون داد و چانیول با دیدن حرکات اسکلانه برادرش که بدجور نگران کننده بود سعی کرد دست بک رو از صورتش جدا کنه!
وقتی که دستای بکهیون از صورتش جدا شد و سنگینی نگاه چانیول رو رویه خودش حس کرد دوست داشت با انگشتاش چشم چانیول رو دربیاره!
خب شاید کمی خشن بود ولی اینکار میتونست کمی آرومش کنه!
با نفس آسوده ای که چانیول کشید ابروهاش بالا پرید
_خدایا ترسیدم فکر کردم چی شده!...چرا صورتت رو نمیذاشتی ببینم بچه؟!
تیکه دوم حرفش کمی ناملایم بود اما خب این چیزی از تعجب بکهیون کم نکرد و پسر ریزه میز باز راه صداقت رو در پیش گرفت!
_دوست نداشتم صورتم رو اینطور پف کرده ببینی...زشت شدم!
هرچقدر که حرفش بیشتر ادامه پیدا میکرد بکهیون خیلی بیشتر وا میرفت و چانیول متعجب تر میشد!
_نگران نباش بک...تو خیلی خوشگلی!
چانیول با لحن بی خیالی گفت و بک با چشمای گرد شده بهش زل زد
_واقعا؟
بکهیون با ناباوری پرسید و چانیول کمی بیشتر تو جاش خم شد و وقتی که صورتش با صورت بکهیون چند سانت بیشتر فاصله نداشت چشماش رو ریز کرد و اینبار با اطمینان بیشتری جوابش رو داد
_آره خیلی خوشگلی...در مقابله با صبحت الان واقعا فرشته ای!
بک که وقتی چان بهش گفت"خیلی خوشگلی" مثل بادکنک داشت تو هوا پرواز میکرد با شنیدن تیکه دوم حرفش حس کرد بهش سوزن زدن و ترکید!
با پوکریت تمام به مرد روبه روش زل زد و چانیولم تو جاش صاف شد
_صبح واقعا ترسناک شده بودی...اما خب الان لااقل ترسناک نیستی!
چانیول با لحن متفکری گفت و بکهیون لباش آویزون شد...چرا فکر کرده بود ممکن از نظر چانیول خوشگل باشه؟...مگه خودش رو تو آینه ندیده بود؟
هر چند که چانیول یه حرفی رو پشت زبونش پنهون کرد...حرفی مثل این
"الان با این سر و وضعت بیشتر شبیه پاپی شدی بکهیون...فک کنم اگه گونی هم بپوشی بازم توانایی کیوت بودن رو داری"
و مطمینا چانیول فقط یک دلیل برای نزدن حرفش داشت و اونم خود بکهیون بود...فکر میکرد برادر کوچکش اصلا خوشش نمیاد که از نظر بقیه کیوت باشه!...هر چند حق داشت چرا که چانیول داشت بکهیون رو با خودش مقایسه میکرد اما خب...بکهیون زمین تا آسمون با پارک چانیول فرق داشت هرچند که چانیول نمیدونست بکهیون داره جون میده تا مرد روبه روش بهش بگه"کیوت"!
_بیا بیرون...داریم صبحونه میخوریم!
بک اخماش رو تو هم کشید و با حالت طلبکار مانندی از ماشین پیاده شد
_مادمازل دستش به پشتش نمیرسه؟!
چانیول وقتی دید بکهیون همینطور در ماشین رو باز رها کرده، ازش پرسید و بکهیون هم با تقسی جوابش رو داد
_من صاحب ماشین نیستم که باز و بسته موندن درش برام مهم باشه!
هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بود که چانیول صداش زد و چشمای بک با حرص بسته شد!
به طرف چانیول برگشت و بهش نگاه ترسناکی انداخت
_بله؟
پسر بزرگتر با انگشتش بهش اشاره کرد که به سمتش بیاد و بکهیون با خودش فکر کرد
"لابد میخواد بهم درس اخلاق بده...درس اخلاق تو کونم"
همون یک قدم رو به سمت چانیول برداشت و همزمان گوشاش رو برای به فاک رفتن آماده کرد!
با دلخوری به مرد روبه روش زل زد و وقتی
دستای چانیول به سمتش اومد بک با ترس چشمش رو بست...ولی خدایی کتک خوردن دیگه زیادی نبود؟!
وقتی دردی رو حس نکرد لای یکی از چشمش رو باز کرد و با دیدن چانیول که با تمام تمرکز داشت دکمه های پیراهنش رو براش میبست ابروهاش بالا پرید و در لحظه گونه هاش سرخ شد...فاک!...اصل مطلب خیلی شیرین بود!
یعنی چانیول برای اینکه کسی پوسته شیریش رو نبینه داشت دکمه هاش رو میبست؟....خدایی این بشر لایق کلمه ددی نبود؟!
با خجالت تو خودش جمع شد و سعی داشت تپش های نامنظم قلبش رو نادیده بگیره!
_تموم شد....ممکن بود سرما بخوری!
"باشه تو راست میگی"این کلمه تقریبا تا نوک زبونش رفت ولی بی خیالش شد!
چانیول نگاهش رو با لبخند احمقانه ای که رو لبش بود بالا داد و با دیدن چهره گر گرفته بهمون خندش گرفت
_چرا قرمز شدی بک؟....لازم نیس از خجالت بکشی!
بک صداش رو بالا برد و با لحن دلخوری تقریبا نالید
_من خجالت نکشیدم!
و بعد سریع از چان فاصله گرفت...در هر حال تشخیص آقای کیم و پسری که کمی اونطرف تر داشتن صبحونه کوفت میکردن برای بکهیونی که عصابش تخمی شده بود کار سختی نبود!
میدونست الان از گوشای چانیول داره دود میزنه بیرون...چرا که اون هات لعنت شده به ادب خیلی حساس بود!
اهمیتی به نگاهای خیره اون دو نفر نداد و در عوض وقتی بهشون رسید مثل پسری خوب کمی خم شد و سلام کرد!
_سلام...من پارک بکهیونم برادر چانیول شی!
و بعد بدون نگاه کردن به چهره اون دوتا تو جاش نشست...چرا باید احترام میذاشت؟..اون که در هر حال دیگه ددی به هاتی پارک چانیول نداشت...از همون اولم نداشت و فقط داشت تصور میکرد که اگه چانیول ددیش بشه چقدر همه چی میتونه صورتی باشه!...اما اون آدم عاشق یکی دیگه بود و خب الان همون تصور رو هم از خودش گرفته بود...تصورات آدم رو بیشتر عاشق میکنن و بک این ژو اصلا نمیخواست!
همین سلامی هم که کرده بود از سرشون زیادی بود!
_ما که قبلا همو دیدیم بکهیون نیازی به معرفی نبود!
آقای کیم با نیشخند کثیفی گفت وبکهیون دوست داشت آون بشر رو از کون دار بزنه..سعی کرد نگاهی پر از نفرتش رو کنترل کنه و لحظه بعد یهو چشماش رو گرد کرد و با لحن مثلا هیجان‌زده ای تو جاش کمی به سمت کیم خم شد
_اوه شما همون مرده اید که به برادرم گفتید من چقدر خوشگلم؟!...ببخشید آخه تنها تصوری که از اون مرد داشتم یه منحرف بود چهرشم دقیق یادم نبود!
با این حرفش لوهان پقی زد زیرخنده و اخمای پدرش تو هم رفت!
بکهیون به لوهان نگاه کرد و بدون توجه به چانیول که حالا بالا سرش ایستاده بود با دهن باز اعتراف کرد
_توچقد خوشگلی!(در مقابل ابروهای بالا رفته لوهان به موهای قرمزش اشاره کرد)..میگم موهات خیلی باحاله ها!
توتمام عمرش خیلی ازش تعریف شده بود ولوهانم با پوکریت یه تشکر خشک و خالی کرده بود...اما چرا دقیقا داشت جوری رفتار میکرد که انگار این پسر با صورت پف کرده و موهای شلخته اولین کسی هستش که بهش گفته"خوشگلی"؟
چند تا پلک زد و در آخر مثل دخترا گونش رنگ گرفت و فاک!...لوهان می‌خواست بمیره ولی اینطور به نظر نرسه
_اسمت چیه؟
بکهیون با همون شوق و ذوق بهش خیره مونده بود و همینم باز لوهان بیچاره رو خجالت زده میکرد!
_لوهان!
با بیچارگی گفت وبعدش نفس آسوده ای کشید اما انگار اون پسر قصد خفه شدن نداشت چون لحظه بعد با ذوق دستاش رو بهم کوبید
_اسمتم خیلی قشنگه!
آقای کیم که از مباحثه لوهان و بکهیون راضی به نظر میرسید به چانیول که با پالتو بادی قرمز رنگی تو دستاش بالا سر بکهیون ایستاده بود و منتظر تموم شدن گپ برادرش بود نگاهی انداخت
_چانیول چرا نمیشینی؟
چانیول لبخند پر احترامی زد و کمی سرش رو به منظور تشکرخم کرد
_باید اینو بهش بپوشونم...اینجا سرده ممکن سرمابخوره!
و بعد رو به بکهیون دستور داد
_بکهیون پاشو اینو بپوش و بعد بازم با لوهان حرف زدنتون رو ادامه بده!
بکهیون با نارضایتی که تو چهرش کاملا مشهود بود از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد
_بده بپوشمش!
وقتی چانیول اون پالتو بزرگ رو تو بغلش گذاشت کمی تو جاش تلو تلو خورد... دیگه سرش مشخص نمیشد و فقط صدای ناله های اعتراضیش به گوش میرسید
_چانیول شی این خیلی بزرگه..چجوری بپوشمش آخه؟
چانیول در حالی که سعی میکرد هنوز حالت جدی چهرش رو حفظ کنه یه قدم به سمت بکهیون برداشت و با یه حرکت پالتو رو ازش گرفت و بکهیون نفس آسوده ای کشید
_عاخیشششش نجاتم دادی!
چانیول حین اینکه داشت کمک میکرد بکهیون پالتوش رو تنش کنه نگاهش رو هیکل ریزه میزش هم میچرخید...چطور یه پسر میتونه اینهمه شکستنی باشه؟
پوفی کرد و زیپ پالتو تو تن بک رو بالا کشید و خب!..توصیفی که میشد از وضعیت الان بکهیون با پالتوی قرمز تو تنش کرد این بود"گربه ای که انگار انداختنش تو کیسه قرمز رنگ"
بلندی پالتو تا زیر زانوهاش میومد و جای شونه هاش افتاده بود رو بازوهاش!
آستیناش با زور چانیول میزون شده بود و بک با چهره کاملا پوکر به مرد روبه روش که با رضایت بهش زل زده بود خیره شد!
_خب خوبه...الان امکان سرماخوردگیت صفر درصده!
بکهیون پاهای کوچولوش رو تو هوا تکون داد
_شلوارم که نازکه!
با لحن کیوتی گفت و اخمای چانیول تو هم رفت...مطمئناً آخرین چیزی که میخواست این بود که بکهیون جلو کیم کیوت بازی دربیاره!
به بکهیون که پاپی طور بهش زل زده بود و پاش رو هنوز تو هوا نگه داشته بود نیم نگاهی انداخت و کلافه کلای پالتورو تو سر بک کشید...جوری که دیگر چشمش دیده نمیشد
_اینجوری نگام نکن!
لبای صورتی بکهیون آویزون شد و چانیول اخماش بیشتر از قبل تو هم رفت و با زور سعی کرد جلو کیم به برادرش حرفی نزنه!
نفسش رو بیرون داد و تو جاش نشست و بکهیونم بعد از چند لحظه تو جاش وا رفت
_فک کنم چانیول شی برادر خیلی خوبیه!
لوهان با بی خیالی گفت و چانیول احساس غرور بهش دست اما لحظه بعد با حرف بکهیون تقریبا ترکید!
_من بیشتر خوبم!....البته چانیول شی هم خیلی مهربونه ولی این زخمای تو صورتش رو همه رو با (دستاش رو کنار صورتش گرفت)همین دستای کوچولوم خودم پانسمان کرد و چسب زخم بهشون زدم...مگه نه هیونگم؟
خب چانیول تا اینکه داد بزنه "اون زخمای کوفتی به خاطر تو صورتم رو خش دار کرده بود" فاصله ای نداشت که با تیکه دوم حرف بک"هیونگم" اصلا کلمات یادش رفت!
بکهیون حق نداشت اینطور احساساتش رو به بازی بگیره و بعد از زدن هر حرفی یه هیونگ+صفت مالکیت بهش اضافه کنه و چانیول رو خر کنه!
پسر ریز جثه با کیوتی تمام بهش زل زده بود و هر چند ثانیه یکبار پلک میزد و منتظر تایید چانیول بود!
نفسش رو بیرون داد و اخماش رو تو هم کشید
_بهتر صبحونت رو بخوری بکهیون!
بک صورتش رو جمع کرد و رو به لوهان که تا اون لحظه داشت کیوت بازی های بکهیون رو تماشا میکرد لب زد
_دیکتاتوره!
و باعث شد لوهان برای هزارمین بار تو اون روز با دیدن حالت قیافه بکهیون خندش رو جمع کنه!
بعد از خوردن صبحونه که بکهیون تقریبا کل محتویاتش رو تو معدش خالی کرد از جاشون بلند شدن!
چانیول زیادی خوشتیپ شده بود و بازوهای ورزیدش تو اون پیراهن یقه اسکی و جلیقه بادی بدجور به چشم جذاب میومد!
کلاه کپی که رو کلش گذاشته بود چشماش رو پوشش میداد و لب ها و بینیش رو به نمایش میذاشت....همین لبهایی که بکهیون رو یاد ماشمارلو پاستیلی مینداخت!
بک ناخواسته زبونش رو رویه لباش کشید و دستش رو تو جیب پالتو غول پیکر چانیول فرو کرد!
فهمیده بود که چانیول خوشش نمیومد جلو کیم کیوت به‌نظر برسه و خب...بکهیونم میخواست از این موضوع سوءاستفاده کنه و انتقام به فاک رفتش رو برگردونه!...مهم این بود که چانیول رو حرص بده و کمی دلش خنک شه!
برای هزارمین بار تو دلش آون دختره ایکبیری رو فحش داد
"کوفتت بشه جنده احمق خر...های این باید ددی من میشد"
لوهان کنارش ایستاد و وقتی رد نگاه بک رو گرفت به چانیول رسید...ابروهاش بالا رفت و نیشخندی ترسناک رو لبش نقش بست!
از تو جیب شلوار بادگیرش بسته آدامسش رو بیرون کشید
_نمیخوری؟
رو به بکهیون پرسید و باعث شد نگاه پسر کوچکتر از چانیول لعنت شده کنده شه...خودشم نفهمیده بود چطور شده بود که نگاهش به سمت چانیول رفته بود و روش ثابت مونده بود جوری که انگار پارک چانیول تنها موجود زنده تو اونجاس!...جوری که انگر فقط خودشون تو اون نقطه ان...خودشون دوتایی!
به قوطی آدامس تو دستای لوهان نگاهی انداخت و یکیش رو برداشت و همزمان تشکری هم زیر لب کرد!
لوهان نیشخندی زد و آدامسی رو تو دهنش انداخت
و با خودش فکر کرد
"تازه همه چیز داره جذاب میشه"

Continue Reading

You'll Also Like

94.9K 11.5K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
32.9K 4K 11
[تکمیل شده] 🍆🍑 داستان تصویری+ ترجمه پارت 117 رمان استاد تعالیم شیطانی با ویرایش و تنظیم حرفه ای. توجه! 🔞دارای صحنات +18 می باشد. این فیکشن شامل ت...
51.3K 6.5K 54
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
228K 19.1K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...