My Daddy

By MAYA0247

482K 85.2K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my Daddy prt8

7.3K 1K 179
By MAYA0247


آب دهنش رو با ترس و لرز قورت داد و زیرچشمی به چانیول خونین
و زخمی و عصبی نگاهی انداخت!

صدای نفسای عصبیش تو فضای کوچک ماشین میپیچید و باعث

میشد ضربان قلب پسر کناریش با استرس بالا پایین بشه!

_چانیول شی بهتر نیس بریم داروخونه؟...صورتت بدجور زخمی شده!

_تو خونه جعبه کمک های اولیه دارم!

بک سری تکون داد و لباش آویزون شد...از یه طرف حس میکرد کار

درستی انجام داده و از طرف دیگه ای فکر میکرد که با این کارش

خودش رو کوچک کرده و از چشم چان امکان داره بیافته!

همینطور تو فکراش غرق بود که داد چان باعث شد مثله گربه بچسبه

به دیوار و با چشمای گرد شده و دهن نیمه باز به ببر زخمی کنارش زل بزنه'

_لبات رو آویزون نکن...مگه یه مرد لباش رو اینطور آویزون میکنه که یه مشت آدم مریض راجبش فکرای کثیف کنن؟!
چان وقتی دید بک لباش رو آویزون کرده بود لحظه بعد نتونسته بود
جلوی خودش رو بگیره و دادش تو ماشین پیچیده بود!

اخمای بک تو هم کشیده شد...دلش میخواست متقابلا سر چان داد
بزنه

"کسی که به همجنس خودش علاقه داره مریضه؟...یعنی الان من

مریض و کثیفم از نظرت؟..چون ازت خوشم میاد و دارم جون میدم

که اولین رابطم با تو باشه"

اما خب عوض همه اینا اخماش بیشتر تو هم کشیده شد و کم کم

پوزخندی رو لباش نشست

"اگه من کثیفم تورو هم با خودم به این کثافت کوفتی که ازش حرف میزنی میکشم ددی"

بک همونقدر که میتونست مظلوم باشه ده برابر اون هم میتونست

یک عوضی به تمام معنا باشه...شاید واسه همین تو مدرسه و حتی خوابگاه کسی جرات نمیکرد بهش چپ نگاه کنه!
مطمئنا خودش میتونست کاری کنه اون سونگجو به اصطلاح جقی به

غلط کردن بیافته ولی فقط و فقط به خاطر اینکه به چان بفهمونه یه
مرد میتونه به لبای شیرینش و باسن عزیزش چشم داشته باشه این
مسئله رو بهش سپرده بود و خب دروغم نبود اگه میگفت از این

مسئله ذره ای احساس پشیمونی نمیکنه!

وقتی نگاه عصبی چان رو صورتش نشست در لحظه خودش رو زد به
موش مردگی و چهرش رو ملوچ کرد!
_ببخشید چانیول شی...حق با توعه...من هیچ شباهتی به هم سن و سالای خودم ندارم...نه اونهمه زور دارم که بتونم از خودم دفاع کنم و حتی به اوما کمک کنم نه اونهمه مثل تو باهوشم که حداقل آینده درخشانی داشته باشم!...من فقط بلدم برای بقیه دردسر درست کنم ح..حتی پدر مادر واقعیم هم منو دوست نداشتن لابد میدونستن چقدر عجیب غریبم که منو ول کردن!
آخرای حرفاش به گریه افتاده بود و حالا صدای فین فینای یک عدد بکهیون تو ماشین پیچیده بود و به چان حس مرگ میداد!
آدمایی مثل پارک چانیول که سالی یک بار عصبی میشدن......در اصل

مخشون از کار میافتاد و مثل یه گردباد خشمشون دامن هر کسی از

جمله بک بیچاره رو هم میگیرفت شاید واسه همین باز سر پسری

که داشت زار زار گریه میکرد داد کشید

_یه مرد مگه گریه میکنه بکهیون؟...دختر شدی؟....اوکی بهت اجازه

میدم تا خود صب مثل بچه ها ونگ ونگ کنی گریت حالم رو داره بهم میزنه!

چان از لای دندونای چسبیده بهم گفت و بک گیج شد...به معنای

واقعی کلمه مخش رد داد چرا که با اخلاق پارک چانیول اونطور

آشناییت نداشت و فکر میکرد الان چان قرار ازش عذر خواهی کنه

اما وقتی حرفای تندش رو شنید فهمید این آدم میتونه خشن باشه

و ته دلش ذوق مرگ شد/:
هر کس دیگه ای بود ناراحت میشد یا بیشتر گریه میکرد اما بک میخواست از خوشحالی بترکه و اکلیل بشه!
در هر حال اون یه منحرف بود که گوشیش از پورنایی که تو پوشه های مخفیش چپونده بود سرازیر بود و مطمینا چان رو با پورن استار های خشن ددی طور مقایسه میکرد و الان حس میکرد چان بیشترین شباهت رو به اونا داره!
فقط اگه سر و صورتش سکشی تر میشد و یه شلاق چرم میگرفت دستش و تو یه اتاق دارک وایمستاد همه چی اوکی میشد و دیگه چان کپ همون پورن استار لعنتی که بک با تمام وجود طرفدارشه میشد!
با چشمایی که برقشون تو اون تاریکی توانایی روشن نگه داشتن کل شهر رو داشت به چان زل زد و نگاهش سمت اخمای جذابش رفت!
"مثلا اخم کنه و بهت دستور بده که خودتو دستمالی کنی مثله همون پورنی که دیشب دیدی بک...فاک این خیلی عالیه ولی خب من باید چطور انجامش بدم؟"
با خودش فکر کرد و یهو چشماش گرد شد...لعنتتتتتت بهت بکهیون تو یعنی نمیدونی خودت رو چطور دستمالی کنی؟"
معلومه که نمیدونم "
شاید خیلی خیلی مسخره بود که تو اون شرایط بک داشت به مخ کوچیکش فشار میاورد که تو تجربه پورن دیدناش یه فیلمی رو که باتم خودش رو دستمالی میکنه به یاد بیاره اما فاک که هیچی به ذهنش نمیرسید!
"چجوری بود؟...یا مسیح...چرا یادم نمیاد؟"
با استرس شروع به جویدن انگشتاش کرد و باز سعی کرد فیلمهایی که دیده رو یک دور کامل رصد کنه
"خب بک!...اول باید لباسات رو دربیاری"
"نه من دوست دارم ددی برام اینکارو کنه"
"خب میشه شلوار نپوشید مثله پورنی که دیشب دیدی"
"عاره اما من که دیلدو ندارم"
"خب انگشت برای همین وقتاس دیگه"
احساس میکرد از گوشاش داره دود میزنه بیرون چون تاحالا ندیده بود باتم خودش رو انگشت کنه!
با حرص در یک حرکت کاملا یهویی پاش رو بالا برد و جفتک وحشتناکی به داشبورد ماشین بدبخت چان انداخت و همزمان داد زد
_خب من نمیدونم چجوری انجامش بدممم. لعنت باید فیلمای بیشتری نگاه کنممممم!
و بعد دستش رو کرد تو موهاش و کشید و دهنش رو با درد باز کرد....با اینکار داشت خودش رو تنبیه میکرد
_داری چی کار میکنی؟
لحن بهت زده چانیول باعث شد چشماش گرد بشه و لحظه بعد تازه متوجه شد که دقیقا کجاست!
دستاش از موهاش سرخوردن و با ترس به پاهاش که رو داشبورد بود قفل شد!
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو برگردوند و با دیدن چهره متعجب چان چند تا پلک مظلوم زد
"خب بکهیون خودت رو به فاک دادی...بدون دیلدو و بدون انگشت کردن.. بهت تبریک میگم پسر"
با خودش فکر کرد و همچنان سعی داشت مثل یه پاپی کوچولو که تو بارون مونده تو چشمای چانیول زل بزنه اما خب لحظه بعد چان سری تکون داد و در حالی که با افتخار به بک زل زده بود شروع کرد براش دست زدن و باعث شد ویندوز بک بپره
_آفرین بکهیون....این الان یه رفتار مردونه بود!
بک با ترس به آدم کنارش زل زد و لحظه بعد در حالی که خوشکش زده بود با صدای لرزونی گفت
_چ..چانیول شی...نظرت چیه فرمون رو بچسبی و جلوت رو نگاه کنی...هر لحظه ممکنه تصادف کنیم!
چان سریع با این حرف بک دو دستی به فرمون چسبید و نفس آسوده ای کشید!
هر چند که بک داشبورد ماشینش رو به فاک الهی داده بود ولی چان خوشحال بود که این بچه بالاخره یه حرکتی به جز بغض کردن و پلک زدن و مظلوم نمایی و در کل بیبی بوی بازی درآورده بود هر چند که چان صفت "بیبی بوی" روی رفتارای برادرکوچکترش نمیذاشت ولی خب اصل رفتارای بک همین بود!
بک داد زده بود و چان اینطور با خودش فکر میکرد
"یعنی خودش هم براش مهمه که مثل یه مرد رفتار کنه...حتی گفت باید فیلمای بیشتری ببینه...اون بچه خودشم تقصیری نداره و تو باید کمکش کنی...خیر سرت برادر شدی برای چی؟"
اما خب اگه میفهمید منظور بک از فیلم دیدن بیشتر پورن دیدن و دریافت تجربه" دستمالی کردن خود" بود مطمینا همینجا سکته مغزی و قلبی رو باهم میزد!
بکهیون نفس آسوده ای کشید و چشماش رو بست و با خودش فکر کرد

"کم مونده بود لو بری بدبخت"

چان به بک نگاهی انداخت...دماغ پفکیش از زور گریه قرمز شده بود و
مژه هاش که رو هم افتاده بود هم هنوز نم دار بود!

لباش رو بهم چسبوند...خونش زیاد تمیز نبود چرا که آجومایی که

میومد و خونش رو تمیز میکرد چند وقت بود که پیش خواهرش

رفته بود و چانیولم اصلا وقت نمیکرد بره خونه حالا چه برسه

دستی به سر و روش بکشه اما خب از طرفی هم میدونست که اگه بک رو با

این ریخت برسونه مادرش مثله همیشه میاد جلو در تا خودشم ببینه و

فقط کافی بود که مادرش اشکای بک و بادمجون زیرچشم خودش رو

ببینه تا یه تنه مخ چانیول رو با سوالای بی پایان به فاک بده و

این دقیقا چیزی بود که میتونست امروز رییس پارک رو کامل کنه!

پوفی کرد و اخماش تو هم رفت

_بک...بهتره بریم خونه من!...چشمات زیادی قرمز و اگه با این سر و وضع اوما ببینتمون فکر نکنم زنده بمونیم!
برعکس چان که حس میکرد امروزش بیشتر داره رو به تاریکی میره بک حس کرد تو دنیایی صورتی و پر از اکلیل پرت شد!
چشماش قلبی شدن و با ذوق تو جاش پرید
_واقعا؟...خیلی دوست دارم خونت رو ببینم چانیول شی!...مخصوصا اتاق خوابت رو با تختت!
تیکه دوم جملش کاملا از دهنش پرید و خودش یهو تو جاش خشکش زد چه برسه به چان!
البته که نگرانی بک بیهوده بود چون مرد کناریش بویی از فکرای منحرف و.. نبرده بود و فقط لبخندی زد
_البته...اما تختم مثله بره تو نرمه!
بک با زور لبخند زد که بیشتر شبیه کش اومدن دهنش بود
_اوه پس..سلیقت فرقی نکرده!
چان سری تکون داد و بک آرزو کرد زودتر امشب تمام بشه چرا که ممکن بود تا آخر شب چان رو با اینهمه سوتی های گندی که میداد لخت کنه!
به طرف پنجره چرخید و با دست یدونه زد رو دهنش و دندوناش رو بهم سایید
"بفهم از دهنت چه گوهی میپرونی فاکهیون فاکی"

_____________________________

خمیازه ای کشید و بعد از خاروندن کلش لای یکی از چشماش رو باز

کرد...از اینکه نمدونست کجاست اخماش تو هم رفت و بعد از کش

و قوسی که به بدن خشک شدش داد چشماش رو باز کرد!

فاک!...تو شرکت خوابش برده بود!

_منشی گری و خودت و شرکتت تو کونم چانیول!

از جاش بلند شد و درحالی که هنوز منگ میزد کتش رو انداخت

رو شونه های پهنش و بعد از برداشتن وسایلاش از شرکت خارج شد!

خمیازه ای طولانی کشید و باز جیبش رو برای پیدا کردن اون

سووپیچ به اصطلاح کونی یه دور خالی کرد و بعد از پیدا کردنش

طبق معمول همیشه نفس آسوده ای کشید!

همش میترسید که سوویچش رو تو خونه جا گذاشته باشه اما خب

یکی باید پیداش میشد و بهش یادآوری میکرد وقتی که با ماشینت اومدی شرکت

امکان نداره سوویچت رو تو خونه جا بذاری اوه سهون!سوار ماشینش شد و بعد از جدا کردن قفل فرمون از ماشین عزیزش

کم کم راه افتاد و لحظه بعد در حالی که تو خیابونای شلوغ سئول

داشت رانندگی میکرد زیرلب کل کشور از وزیر تا چراغ قرمزی که

توش گیر افتاده بود رو به فحش کشیده بود و هنوزم خالی نشده بود!

چرا باید تو شرکت اون عن آقا خواب میموند و الان تو چراغ قرمز گیر میافتاد؟

اصولا یه مرد همسن و سال اوه سهون به جز پارک چانیول که

دست کمی از خودش نداشت تو این تعطیلات باید شبی حداقل یه نفر

رو به فاک میدادو بعد تو سواحل هاوایی در حالی که شنای ساحل

کف پاش رو نوازش میکنن هیکل دخترایی که با بکینی به اطراف

میدوند رو زیر نظر بگذرونه و با خودش فکر میکرد کدوم به

استاندارداش نزدیک تره!

اما خب همه این تعطیلات برای آدمی مثل اوه سهون که ضایع بود
زندگی قبلیش خواجه ای چیزی بوده زیادی غیر قابل دسترس بود!

سهون واقعا برای انجام اونکارا در اون حد خوش شانس نبود ولی

خب راجب چانیول مسئله کلا فرق میکرد!

چانیول به تعهد و این جور کوفتا که به چپ سهونم نبود زیادی

اهمیت میداد و تا الان که دوست دخترش چیزی جز اسم براش نبود

حتی فکر خیانتم به ذهنش نرسیده بود...از نظر سهون آدمایی مثل

چان احمقن و یه جایی تو زندگیشون بالاخره میفهمن که وقتی یکی

رو زیادی ببری بالا دیگه تو رو کوچیک میبینه...در هر حال یه

جاهایی بدجنس بودن بد نبود!

پوفی کرد و به ثانیه شمار زل زد

_چرا تموم نمیشه این فاکی اصلا شانس گوه در گوهه من...

هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از پشت محکم زد به ماشینش و

باعث شد قلب سهون بیافته تو شورتش!_وایسا...وایسا...وایسا بینم الان چه اتفاقی افتاد؟...ماشین گوگولی

من...ماشین عزیزم...به فاک رفت؟...ا..الان...من..من تصادف کردم؟

...ی..یه خری از پشت زد بهم؟...م...من دارم خواب میبینم!...بعد از

اینهمه که حواسم رو جمع کردم تا خطی به ماشینم نیافته الان

تو چراغ قرمز فاکی سئول نابود شد؟!

هنوز براش سخت بود که واقعیت رو درک کنه...ولش میکردی

میشست و زار زار برای ماشینش گریه میکرد و سر و روی ماشینش رو

بوسه میزد و ازش عذر خواهی میکرد اما خب سریع از جاش

پرید بیرون...حداقل باید پول خسارتی که زده بود رو از طرف میگرفت!

با حرص به سمت ماشین پشتی رفت و همزمان رانندش پیاده شد

_هیییییی فاکی...حواست کجاس؟...می..

حرفش تموم نشده بود که با دیدن اون دزد لعنتی که با نیشخند

داشت بهش نگاه میکرد زبونش بند اومد

_اوه ساااااری!...اصلا حواسم نبود!

سهون اخماش رو تو هم کشید و تصمیم گرفت جوری رفتار کنه

که اولین بار این پسر گربه ای رو میبینه!
دستش رو کرد تو جیب پشتی شلوارش و ازش گوشیش رو بیرون کشید

_زنگ میزنم پلیس بیاد!

پسر کوچکتر به سمتش اومد و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد

_هی مرد الکی شلوغش نکن!...من عجله دارم!

سهون نیم نگاهی به پسر انداخت و نیشخندی زد

_چیه؟...میخوای یکی رو به فاک بدی؟

وقتی صدای خنده های پسر رو شنید توجهش جلب شد

انگشت شست لوهان به سمتش گرفته شد

_واو خیلی باهوشی...اون بچه تو ماشین صبر نداره!

سهون نیم نگاهی به صندلی کمک راننده انداخت و با دیدن پسری که توش نشسته بود فکش خورد زمین...چند بار پلک زد و

ابروهاش چسبید به موهاش!
لوهان با دیدن ریکشن سهون ابروهاش رو بالا داد

_چیه؟...تو شهر شما پسرا نمیتونن باهم باشن؟

سهون بدون اینکه جواب اون بچه پررو رو بده اخماش رو تو هم کشید

_به من ربطی نداره پلیس...

حرفش تموم نشده بود که لوهان از کیف پولش چند تا تراول

بیرون کشید و به دست سهون سپرد

_این فک کنم اندازه خسارتی که زدم باشه...اوکی؟

سهون سری تکون داد در هر حال خودشم حوصله پلیس و صد ساعت

حرف شنیدن نداشتو حس میکرد از خستگی داره منگ میزنه...تا

وقتی که طرف مقابلش پول رو بهش بده مشکلی نداشت شاید واسه
همین در حالی که چهرش هنوز جدی بود پول رو از دست لوهان گرفت!...به قیافه پسر روبه روش میخورد بچه پولدار باشه اما پسر

بزرگتر وقتی کارت بانکیش رو تو دست اون توله دزد دیده بود به این

نتیجه که "نباید کسی رو از روی تیپ و قیافه قضاوت کرد" رسیده

بود!

اما خب لوهان فقط نگاهش رو شونه های پهن و چهره جذاب سهون

میچرخید!

"تو کره از این جیگرا صد سال یه بار پیدا میشه"

شاید به خاطر همین طرز فکر بود که دستی بین موهاش کشید و

زبونش رو با لباش تر کرد

_اگه نمی‌دونی چطور ممکنه دوتا پسر با هم باشن من میتونم باهات یه

دیت داشته باشم چون جذابی!

پسر کوچکتر با نیش باز بهش پیشنهاد داد

و بعد چشمکی به مرد روبه روش زد

سهون کیف پولش رو بیرون کشید و اول اون تراول های نو رو

توی کیف پولش گذاشت و به پسری که تو صندلی کمک راننده بود نگاهی انداخت!

بعد از اینکه کیف پولش رو تو جیبه جلوی شلوارش گذاشت

به سرتا پای لوهان نگاهه تحقیر آمیزی انداخت و با لحن بی خیالی گفت

_نه ممنون...من دوتا سوراخ رو به یکی ترجیح میدم!
و بعد با چشم به باسن گرد لوهان اشاره کرد و به سمت ماشینش راه افتاد

آدمی مثل سهون حوصله نداشت با هر چیزی سورپرایز شه...اینکه یه پسر پاره پوره بهش پیشنهاد داده بود آخرین چیزی بود که میتونست بهش فکر کنه اما خب جای تعجبم نداشت چرا که خیلی جذاب و سکشی بود و هر کسی رو میتونست دیوونه خودش کنه!...البته این دلیل ذهن خودش به پیشنهاد پسر ریزه میز بود!...به هر حال اون اوه سهون بود خودستایی که چانیول تو عمرش تا حالا ندیده بود
_هی عوضـــــــی کی گفته تو قرار منو به فاک بدی ها؟

سهون در حالی که سوار ماشین میشد با نیشخند گفت

_اگه کینگ سایزم رو ببینی خودت باسنت رو جلوم تکون میدی

بچه...اما مرسی من علاقه ای به مردا ندارم!

و بعد سوار ماشینش شد و همزمان چراغ سبز شد و اینسری

از ذوق لبخند عمیقی زد...ماشینش رو حرکت داد و متوجه پسری که

هنوز سر جاش خشکش زده بود شد!

لوهان با دهن باز به ماشین سفیدی که هر لحظه دورتر میشد زل زد

"اون الان منو رد کرد...فک کرده کیه؟"

این سوال تو مخش میپیچید...دستی با حرص لایه موهاش کشید

و لگد محکمی به تایر ماشینش زد

برای ماشین هایی که بهش بوق میزدن تا حرکت کنه انگشت فاکش

رو بالا گرفت و فحش رکیکی داد و با چهره عصبی داخل ماشین شد!

به پسری که کنارش نشسته بود و با بی خیالی بهش زل زده بود نگاه ترسناکی انداخت

_من شبیه ددی ها نیستم؟!

_تو بیشتر شبیه لیتلی تا ددی!

این چیزی بود که به فکر پسر کناریش رسید و سریع به زبون آوردتش و لوهان پوفی کرد

_یااا من دوستتم چیزی ازت کم نمیشه که ازم دفاع کنی!

پسر کناریش شونه ای بالا انداخت

_بهتره راه بیافتی تا به فاکمون ندادن لو!

پسر کوچکتر سری تکون داد و وقتی ماشین رو روشن کرد دندوناش رو رویه هم سایید

"وقتی به فاکت دادم میفهمی.. تو و کینگ سایزت تو کونم عوضی خر خودشیفته !"

_________________________

_عاااااااییی!

عربده مردونه چان باعث شد به خاطر به فاک رفتن گوشاش

چشماش رو ببنده و لحظه بعد اخماش رو تو هم بکشه که از نظر

چان بیشتر شبیه موش کوچولو ها شد تا جدی و ترسناک!

_چانیول شی!...بسه دیگه!

زیر لب زمزمه کرد

"اونهمه هم درد نداره"

چشمای چانیول گرد شد و انگشت اشارش رو سمت بکهیون که

روبه روش چهارزانو نشسته بود تا به زیر چشمش پماد بماله

گرفت

_هی فکر میکنی دارم ادا درمیارم؟...من به خاطر تو..

بک پرید وسط حرف چان و در حالی که تمام حواسش رو گذاشته

بود پای پمادی که به زیر چشم ددیش میزد با لحن بی خیالی گفت

_مگه من بهت گفتم بزنیش هیونگ؟!...اون حتی لیاقت اینو نداشت که این بلا سرت بیاد!
چان که دیگه سعی میکرد دادش از درد بالا نره با اخم به بک که صورتش تو فاصله چند سانتیش بود زل زد
_یاا من بیشتر زدمش..ندیدی مگه؟
بک در حالی که جایی که پماد زده بود رو فوت میکرد شونه ای بالا انداخت
_به نظرم ارزش نداشت باید میومدی میرفتیم!
چان متعجب به بک نگاه کرد و باز برای بار هزارم توی اون روز اخماش تو هم رفت
_هه!...حق با توعه ارزش زدن نداشت باید تو نوشیدنیش مرگ موش میریختم تا جامعه از وجود همچین عوضی هایی که به بچه های مردم چشم دارن پاک بشه!...حیف اکسیژنی که اون داره هدر میکنه!
جوری که چان داشت حرص میخورد براش شیرین بود و شاید واسه همین ریز و نخودی خندید و باعث شد چان همونطور بهش خیره بمونه
_هی بک...چرا مثل دخترا ریز میخندی؟...یه مرد صدای خنده هاش باید چهارستونه خونه رو بلرزونه پسر!
بک پوکر شده به چان زل زد و یاد خنده های مرد روبه روش که فقط با یه حوله تنپوش کوفتی روبه روش نشسته بود افتاد
چان وقتی میخندید رو زمین ولو میشد و بک که داشت فکر میکرد خنده های ددیش واقعا خونه خراب کن بود!
لباش رو آویزون کرد و مظلوم چند تا پلک زد
_خب هرکس یه جوریه دیگه هیونگ!
چان چشماش رو ریز کرد...کاملا به این نتیجه رسیده بود که برادر کوچکترش تنها در صورتی بهش میگه هیونگ که یا بخواد حرفش رو به کرسی بنشونه یا بخواد حرفی بزنه که یه جورایی میدونه به چان برمیخوره و یه هیونگ کوفتی هم میچسبونه ته حرفش که دهن چان بسته بمونه!
بک چسب زخم کوچیکی رو که رنگ پوست بود رو رویه زخم چان زد و لباش به لبخند مستطیلی باز شد و دستاش رو با ذوق به هم کوبید
_عاااه تموم شددددد!
چان به پسر روبه روش که مثل بچه ها ذوق زده شده بود لبخندی زد و دستش رو تو موهاش نرم بک فرو کرد و بهمشون ریخت
_دستت درد نکنه داداش کوچولوی خودم!
و باز نفهمید که با این حرف چه بلایی سر قلب بیچاره و مخ نه چندان سالم بک آورد...صفت مالکیتی که چان بهش داده بود کاملا تلخی "برادر کوچولو" رو از بین برده بود پ باعث سرخ شدن گونه هاش شده بود!
البته که لایق تشکر بهتری بود...چرا که خدا میدونست وقتی داشت گوشه لب چان رو پماد میزد چه بلایی سر مخ و قلب و بدنش اومده بود!
چان از جاش بلند شد و گره کمربند حولش رو محکم تر کرد و دست به کمر زد
_من میرم لباسام رو عوض کنم و یه شام خوب درست کنم بخوریم....تو هم بهتره یه دوش بگیری..رفتیم باشگاه عرق کردی...من بهت لباس میدم...تو اتاق مهمون حوله هم هست!
چان برای خودش برید و دوخت و بعد به سمت اتاقش رفت و بک لباش آویزون شد...یعنی موهاش چرب بود یا بدنش بو میداد؟!
سریع از جاش پرید و به سمت اتاق مهمون حمله برد...دوست داشت همیشه برای ددیش تمیز و خوشبو باشه!
داخل حموم شد و بعد از تنظیم کردن آب رو دمای مورد نظرش زیر آب رفت و حجوم قطرات گرم آب روی بدنش باعث شد چشماش رو ببنده!
لب های چان درست برای بوسیدن مناسب بودن و لب های بک درست برای بوسیده شدن...البته این تئوری مخ کوچیک بک بود و کاریش نمیشد کرد!
بک حس میکرد لبای چان مثله ماشمارلو باید خوشمزه باشن...چون لباش مثله بالشت پف دار و سکشی بود!
"فاک...بک فکرش رو کن لعنتی...اینجا حموم خونشه و تو اینجایی...امکان داره در آینده زیاد از این حموم استفاده کنید"
با ذوق تو جاش ورجه وورجه کرد و یهو انگشت اشارش رو زد به لبش و با حالت متفکری فکر کرد
"اما این حموم اتاق مهمون...حموم اتاق ددیم رو ترجیح میدم"
"حموم حمومه احمق...مهم اتفاقایی که تو حموم میافته"
"اوههه فااااعااااک...راست میگی!...مثله اون پورنی که دیدم...تو وان نشسته بودن بعد ددی..."
هنوز ذهنش به طور کامل رشد نکرده بود که با تقه ای که به در حموم خورد تو جاش پرید و دست از مباحثه فکری با خودش برداشت
_ب..بله؟
صدای چانیول کافی بود قلبش مثله گنجشک تو سینش بالا پایین بره!
_بکهیون لباسات رو گذاشتم پشت در...درمدی اینا رو بپوش!
بک سریع دره حموم رو باز کرد و کلش رو از لای در بیرون برد و باعث ترس چان شد...چرا که پارک بیچاره فکر میکرد بک از تو حموم جوابش رو میده واسه همین سرش رو نزدیک در برده بود تا صدای تایید بک رو بشنوه و حالا متعجب به یک عدد پاپی خیس که سرش رو بیرون آورده بود و درست یه سانتی صورتش گرفته بود زل زد!
از نوک موهاش آب روی صورتش میچکید و نیشش باز بود
_چانیول شی...دستت درد نکنه!
چانیول آب دهنش رو قورت داد و تند تند سرش رو به معنی خواهش میکنم تکون داد!
بک همونطور به ددیش زل زده بود که دست آخر خود چان تو جاش صاف شد و به داخل حموم اشاره کرد
_بهتره بری تو ممکنه سرما بخوری!
_چانیول شی تو نمیای؟!
ویندوز چان پرید و بک خودشم از حرفی که زد چشماش گرد شد
_عااااا...خب...خیلی وقت بود که پشتم رو کسی نکشیده بود آخه روم نمیشد به اوما بگم آپا هم اکثر اوقات...
چان لبخندی مهربون زد
_اشکال نداره...برو تو...داداش داری برای همین وقتا دیگه !
و بعد آستیناش رو بالا زد، خم شد و بعد از بالا زدن پاچه های شلوارش برای بکهیون که به معنای واقعی کلمه خشکش زده بود ابروهاش رو بالا داد
_برو تو دیگ!
بک سریع داخل حموم شد و با استرس یک دور دوره خودش چرخید و کف دو تا دستاش رو سریع به هم چسبوند و در عرض نیم صدمه ثانیه دعا کرد
"یا مسیح سیخ نکنم یه وقت آبروم بره"
و قواعد صلیب فرضی رو سینش کشید و نفسش رو بیرون داد و سعی کرد رو به یک عدد ددی فوق هات که حالا داخل حموم شده بود لبخندی بزنه که بیشتر ازش یک احمق میساخت!
چان تو درگاه در ایستاد و همین که نگاهش به بک افتاد چشماش گرد شد و به سمتش هجوم برد و باعث شد بک از رفتار موجی مرد روبه روش تو خودش جمع شه
چان خم شده بود و درست چشماش روبه روی شکم پشمکی بک قرار گرفته بود
_هی...بک...ما..ما اینهمه ورزش کردیم...چرا این از صافم صاف تره؟!
چان نگاه متعجبش رو بالا برد و وقتی متوجه گونه های رنگ گرفته بک شد سریع تو جاش صاف ایستاد
"لعنت بهت چانیول باز بچه رو خجالت زده کردی"
بک دستی به پشت گردنش کشید و باز لباش رو آویزون کرد
_خب منم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که چان با اخم به لباش اشاره کرد
_لبات رو آویزون نکن...هزار بار گفتم یه مرد هیچ‌وقت اینکارو نمیکنه!...شامپو بدن کو؟
تیکه دومش رو بی ربط پرسید!
بک لبش رو به دندون گرفت و شونه های زریفش رو بالا انداخت
_نمیدونم!
چان وقتی خجالت زدگی بک رو دید سعی کرد لبخند بزنه
_اشکال نداره...الان میفهمیم...فقط میشه دوش آب رو ببندی؟ ممکنه خیس شم!
_چرا لباسات رو درنیاوردی خو!
بک متعجب پرسید و چان لبخندی به قلب پاک برادرش زد میدونست بک این حرفها رو از روی سادگیش میگه و هیچ منظوری نداره
_فکر کردم ممکنه خجالت زده شی!
"نه بابا چه خجالتی؟...البته شانس آوردی لباس تنته وگرنه ممکن بود بهت تجاوز کنم ددی...البته فک منم با دیکت خودم رو به فاک میدادم"
بک با خودش فکر کرد و سعی کرد اون افکار شوم رو پس بزنه
_مگه هردومون مرد نیستیم...چرا باید خجالت بکشم هیونگ!
و بعد کاملا پاپی طور به چان زل زد و باعث شد چان بی دلیل بخنده و دستش رو زیر دوش آب ببره و مشتش رو پر آب کنه و بپاشه تو صورت بک
_اینطوری بهم نگاه نکن بچه!
بک لباش آویزون شد و چان بعد ز قطع کردن آب بالاخره شامپو بدن رو پیدا کرد و روی لیف ریخت و به بک دستور داد
_بشین!
بک رو صندلی مطیعانه نشست و چانم پشتش نشست و کمرش رو با لیف کشید..دستاس بک رو از کتفش تا نوک انگشتاش رو کفی کرد.. گردن بک و بک کل بدنش رو کشید و تمام مدت لبخند کوتاهی گوشه لباش بود...بک بدن فوق العاده ای داشت و خیلی خیلی سفید بود جوری که چان حس میکرد در برابرش سیاه سوختس!
شامپو رو برداشت رو رو موهای بک ریخت و همزمان جیغ بک درمد
_چانیولی خودم بوخودا موهام رو میشورم!
_تو تمیز نمیشوری!
چان حرفی که پدرش همیشه بهش میزد رو به بک گفت و ناخواسته داشت مثل وقتی رفتار میکرد که با پدرش میرفت حموم و پدرش کله بدنش رو میشست و بعد موهاش رو شامپو میزد و خلاصه رسش رو میکشید و الان چان داشت مثله پدرش با بک رفتار میکرد...شاید کمی دیکتاتورانه بود اما به چان حس خوبی میداد!
بک حس میکرد دنیاش پر از اکلیل شده بود...با ددیش تو حموم بود و داشت توسط اون شسته میزد...حرکت لیف روی پوستش میتونست تحریکش کنه و با بدبختی جلو خودش رو گرفته بود که اون چیزی که اون پایین بود سیخ نشه و خب کاملا موفق بود!
لحظه بعد وقتی چان داشت موهاش رو میشست حس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه از بس کلش توسط دستای قدرتمند چان اینور اونور میشد
_چانیول شی...کمی خشن نیستی؟..حس میکنم ممکنه هر لحظه کلم از جاش ول شه و پرواز کنه!
تنها چیزی که چان میدید یه توده کف بود که با دو تا چشم پاپی طور بهش زل زده بود!
چان لباش رو غنچه کرد و چشماش رو گرد کرد تا جلوی خندش رو بگیره و لحظه بعد در حالی که داشت از حموم خارج میشد رو به توده کف گوشه حموم دستور داد
_برو زیر دوش درجش رو تنظیم کردم!
بک سری تکون داد و چان سریع جوری از حموم خارج شد که به اون کف کوچولو نخوره و لحظه بعد از خنده فرش زمین شده بود!
واقعا از خدا ممنون بود که جلوی بک تونسته بود خندش رو حفظ کنه
"فاک!...اون بچه خیلی کیوته"
وقتی که داشت اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با خودش فکر کرد
و لحظه بعد با یادآوری شامی که قرار بود بخورن سریع به سمت آشپزخونه شیرجه زد...هر چند که نباید این کارو میکرد چراکه پاهاش خیس بود وقتی اومد بدوعه تو راهرو پاهاش رو سرامیکا سر خورد و با باسن افتاد زمین و تصور پارک چانیول که با لنگای دراز چپه شده میتونست تا یک ماه بساط خنده بک رو فراهم کنه !

چانیول واقعا وقتی که بین زمین و آسمون بود داشت با خودش فکرمیکرد که شاید آه بکهیون دامن گیرش شده و وقتی هم که افتاد زمین و صدای شکستن استخون های باسن عزیزش رو شنید یقین پیدا کرد که باید با بک مهربون تر رفتار کنه!

به خودش جلوی آینه خیره شد!

پیراهن چانیول براش گشاد بود و یقش هی رو شونش سر میخورد

و با کمک دستاش کمر شلوارک چان که برای بک مثل شلوار گشاد و

بزرگی بود رو گرفته بود و مانع افتادنش میشد!

پوفی کشید و بعد از پوشیدن سرپایی ها از اتاق خارج شد

_چانیول شی...کوجااایی؟!

بک در حالی که به اطراف سرک میکشید پرسید و وقتی صدایی

نشنید مظلوم تر صداش رو بلند کرد

_هیوووونگ!

بک در حالی که وارد آشپزخونه میشد چشماش دنبال یه ددی فوق

هات میگشت که صورتش پر از چسب زخمه اما وقتی ردی از

ددیش پیدا نکرد گیج تو آشپزخونه چند دور دور خودش چرخید

_بک اینجام!

صدای چان از اتاقش میومد و بک چشماش دو تا قلب شد...با دوتا

دستش کمر شلوارش. رو چسبید و مثله عروسکای کوکی بدو بدو

به سمت اتاق چان حرکت کرد!

تقه ای به در زد و بعد از باز کردنش به داخل سرک کشید

_هیونگممم...کوجااایی!

انقد کیوت پرسید که چان برای یک لحظه نفهمید رزی پشت تلفن

بهش چی گفت و حواسش به سمت بک که داخل اتاق شده بود

جلب شد!

یقه پیراهنش رو شونه های کوچک بک لغزیده بود و با اینکه

تیشرتش آستین کوتاه بود اما برای بک مثل یه پیراهن آستین سه

ربع بود!

_هی چان حواست هست؟

رزی با حرص بهش تشر زد و باعث شد چان سریع بگه

_هیچی...پیش تو بود!

و بعد با چشم به بک اشاره کرد که میتونه داخل اتاق بشه!

بکهیون از چهارچوب در فاصله گرفت و داخل اتاق بزرگ ددیش

شد...این اتاق اندازه کل خونه خانوم و آقای پارک بزرگ بود و

خیلی قشنگ بود!

دکور اتاق دارک بود و تراس بزرگی هم داشت و بک میتونست

حدس بزنه اول صبح نپر خورشید اتاق رو بدجور روشن میکنه

البته اگه اون پرده های توسی رو فاکتور میگرفت!

تخت کینگ سایز چان که ملحفه توسی مشکی داشت و کاغذ

دیواری های اتاقم توسی تیره بود باعث شده بود نور کم چراغ

خواب کمی به اتااق رنگ بده هر چند که بک حس میکرد اون نقطه

ای که ایستاده پر آرامش ترین جایی که تا حالا درش بوده....البته

همه چی زیادی برای بک کوچولو خوب بود تا وقتی که چشمش به

عکسای روی میز افتاد!

یهو تبدیل به یه هیولا شد و در حالی که از گوشاش دود میزد

بیرون به قاب عکس چنگ زد و به چهره شاد دختری که تو بغل

ددیش نشسته بود زل زد!

"این کدوم خریه"

با حرص لباش رو رویه هم کوبید و مثل گاوی که جلوش دستمال

قرمز گرفته باشن به چان خیره شد!

_کیه داری باهاش حرف میزنی؟!

بک در حالی که سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه درست

داشت مثل زنایی رفتار میکرد که مچ شوهرشون رو موقع خیانت

گرفتن

چان متعجب نگاش کرد

_اوووم...

_چانیول صدای کی بود؟

رزی با تعجب پرسید و چان بیچاره این وسط مونده بود...چون

هنوز وقت نکرده بود به رزی توضیح بده که پدر و مادرش برادری

براش آوردن و از طرف دیگه چهره طلبکار بک که مثل موشی

کوچولو در حالی که کمر شلوارش رو گرفته بود با اخم بهش زل

زده بود بهش حس معذب بودن میداد پس فقط جواب بک رو داد

_رزی...دوست دخترم!

و همین کافی بود که بک حس کنه ده ساعت سر قبری گریه میکرده

که توش مرده ای نبوده!

_اوه!
بعد از اینکه دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد تنها تونست از

ته حلقش همچین چیزی بگه و به شانس عالی خودش تبریک گفت!

آدمای زیادی بودن که به همجنس خودشون علاقه داشتن و

بیشترشون یا با طرف ازدواج میکردن یا اینکه اصلا خود یارو

میومد و بهشون پیشنهاد میداد اما از شانس زیباش نه تنها مرد

رویاییش استریت بود بلکه دوست دختر لعنت شده ای هم داشت و

بک حس بی ارزش بودن میکرد!

لب پایینش رو به دندون گرفت و لحظه بعد با حرص از اتاق خارج

شد!

چانیول چون مورد حمله سوالات رزی قرار گرفته بود اصلا نفهمید بک کی از اتاق بیرون رفت!

_هی عزیزم...میخواستم زودتر بهت بگم ولی پدر و مادرم تقریبا یک

ماه پیش پسری رو به فرزند خوندگی قبول کردن و خب الان

بکهیون خونه من چون ما از باشگاه اومدیم و من خسته

بودم...نتونستم برسونمش!

چان مطمینا هیچ‌وقت غرورش اجازه نمیداد بگه یه پسری به برادرم

چشم داشت و منم زدم طرف و نابود کردم و خودمم نابود

شدم...پس کمی دروغ اشکالی نداشت!

_اوه متوجهم.. یعنی تو یک ماه همچین مسئله ای رو از من مخفی کردی؟

چانیول میخواست بگه تو این یک ماه چهاربار بیشتر باهم حرف

نزدیم که اونم تو هر وقت میخواستی زنگ میزدی و هر وقتم

عشقت میکشید قطع میکردی اما خب این حرفا از چانیول بعید بود

پس طبق معمول کوتاه اومد

_متاسفم عشقم...خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه!

صدای حرصی رزی باعث شد پکر بشه

_بله میدونم و الانم سر من شلوغه..

وبعد صدای بوق گوشی تنها چیزی بود که تو گوشش پیچید!

پوفی کرد و با حرص گوشیش رو روی تخت انداخت و دستی لایه

موهاش کشید!

واقعا اینکه دوست دختر عزیزش ازش ناراحت بشه آخرین چیزی

بود که میخواست و یهو حس کرد که اندازه کل دنیا خسته شده!

از اتاق خارج شد و با چشماش دنبال بک گشت

_هی بک...کجایی!

_اینجام چانیول شی!

صدای بک از آشپزخونه میومد..چان دستاش رو تو جیب شلوار

راحتیش فرو کرد و با دیدن بک که دستکش دستش کرده بود و

داشت ظرف های انبار شده تو ظرفشویی رو میشست شاخکاش

بیرون زد

_داری چیکار میکنی؟

بک لبخند مهربونی بهش زد اسکاج رو تو دستش تکون داد

_دارم ظرفا رو میشورم!

و بعد باز مشغول شد و چان بعد از چند بار که گیج پلک زد با دو

قدم بلند خودش رو به بک رسوند

_هی نمیخواد...آجومایی که میاد اینجا...

بک با کلافگی دست چان رو که سعی داشت بکشتش عقب رو پس زد

_چانیولی...اولا اینکه یه دونه ظرف تو خونه پیدا نمیشه و دوما

اینکه شاید مسخره به نظر بیاد ولی ظرف شستن بهم آرامش میده

اگه میخوای زنده بمونی بهتره که فقط غذاتو سر و ته کنی و منم

این ظرفای کوفتی رو بشورم...باشه؟

و بعد منتظر به مرد روبه روش زل زد و باز چان براش دست زد

_آفرین...این...این یه رفتار کاملا مردونه بود!

بک دلش میخواست همونجا بشینه و زار زار گریه کنه...حس میکرد

داره تاوان شبها پورن دیدن رو پس میده!

با حرص نفسش رو بیرون داد که موهای لختش تکونی خوردن

_باشه تو ظرفا رو بشور منم غذا رو اوکی میکنم!

چان با نیش باز گفت و موهای لخت بک رو بهم ریخت و بعد

آستینش رو بالا زد و بک لباش آویزون شد

"چقدر اخلاقش خوبه...رزی کونی کوفتت بشه...هعی!تازه به این

نتیجه رسیده بودم که لباش مثله ماشمارلو پاستیلی نرم و شیرین میتونه باشع"
با حرص بیشتری اسکاج رو به بشقاب تو دستش کشید و لباش رو

بهم چسبوند...دلش میخواست چانیول رو مست کنه و بعد ازش

حامله شه و چان دیگه نتونه کاریش کنه!

نیشخند خبیثی زد..لابد دوست دخترش سکته میکنه و فلج میشه!

به شکمش زل زد و یک لحظه حس کرد که یه چیزی توش تکون

خورد!

لباش رو ورچید...گرسنش شده بود!

هیچ‌وقت تو تاریخ بشر سابقه نداشته که بک گرسنگی رو تحمل کنه

و یه راه مستقیم از شکمش به مخش وصل بود و اگه گشنش میشد

عصبانی تر هم میشد!

به مرد بزرگتر که تو حال پ هوای خودش بود نیم نگاهی

انداخت...از دست چان هم عصبی بود هر چند که میدونست اون

آدم هیچ‌وقت متوجه نمیشه کلا چانیول جوری بود که نمیتونست از

رفتار بقیه بفهمه که ناراحت شدن یا نه!...ساعت ها با دوست

دخترش حرف میزد و در آخر رزی میگفت

"نمیخوای از دلم دربیاری؟" و چان بیچاره هم اصلا نمیدونست

دوست دختری چی رو به دل گرفته که بخواد از دلش دربیاره و

همیشه سر این مسئله خودشم خیلی اذیت میشد!

شاید تنها نقطه مثبت چانیول این بود که وقتی کار میکرد متوجه

چیزی نمیشد..درست مثل اون لحظه که به چیزی جز سر و هم

کردن ساندویچ ها فکر نمیکرد..چشماش روی میز به دنبال ظرف

مورد نظرش چرخید و وقتی پیداش نکرد با دو قدم بلند به سمت

بک رفت و وقتی درست پشت سرش قرار گرفت دستش رو دراز

کرد تا ظرف غذا رو از تو کابینت بالا برداره..بدنش رو برای

برداشتن ظرف زیادی بالا کشیده بود و برای جلوگیری از افتادنش و

داشتن یه تکیه گاه ثابت دستش رو دور کمر ظریف بک حلقه کرد و

بک درجا سکته زد!

آب دهنش رو قورت داد و چند تا پلک گیج زد...دست چانیول واقعا

بزرگ بود یا کمر بک زیادی ظریف بود که اینطور راحت توسط چان

گرفته شده بود و بک حس میکرد تو دستای قدرتمندش حبس

شده..اینکه اینطور راحت بغل چانیول فرو رفته بود و میتونست

عطر بدنش رو حس کنه باعث میشد ضربان قلبش نامنظم بتپه اما

خب!...برعکس بک که تو دنیای صورتی خودش فرو رفته بود تمام

هوش و حواس چان شده بود اون ظرف کوفتی و وقتی که برش

داشت لبخندی رو لبش ظاهر شد!

با حس سنگینی نگاهی رو خودش چشم از ظرف تو دستاش

برداشت و سرش رو پایین گرفت،بکهیون با موهایی که آشفته رو

پیشونیش ریخته شده بود و چشمای پاپی طور و لبای نیمه بازبهش

زل زده بود!

یقه پیراهن چان رو شونه هاش افتاده بود و گردن و سرشونه های

شیریش رو با سخاوت به نمایش میذاشت!

این تنها چیزی بود که چان میتونست از موجود تو بغلش توصیف

کنه،چند لحظه گیج شده بود و دقیقا نمیدونست به چه دلیلی انقد

به بک نزدیک شده!

وقتی گونه های سرخ شده بک رو دید سریع دستش رو از کمرش

جدا کرد و ظرف رو تو دستش تکون داد

_میخواستم اینو بردارم!

و بعد لبخندی به بکهیون بیچاره زد و برگشت سر کارش و لبای بک

آویزون شد

"فاک!...اون لبا واقعا شبیه مارشمالو پاستیلیه...دلم میخوادش"
با کمک خانم پارک دوچرخش رو از صندوق عقب بیرون کشید

_مرسی اووومااااا!

بک در حالی که تو جاش بالا پایین میپرید برای بار هزارم از خانم

پارک تشکر کرد...امروز صبح وقتی چانیول رسونده بودتش خونه

خانم پارک بدون توجه به پسر کوچولوش که گفته بود "خونه

هیونگ صبحانه خوردم" چند لقمه صبحانه با زور تو حلق بک

بیچاره فرو کرده بود و بعد بهش گوشزد کرده بود که با دی او قرار

داره و خودش تا اینجا بک رو با دوچرخش رسونده بود!

خانم پارک برای بک دست تکون داد

_خوش بگذره عزیزم...هر وقت بازیتون تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت!

"مگه قرار با کیونگ قایم موشک بازی کنم که اینو میگی اوما من

دیگه بزرگ شدم"

بک با خودش فکر کرد و با زور لبخند زد

_چشم....فعلا!

خانوم پارک متوجه شده بود که پسر کوچولوش از صبح که اومده

خونه زیاد حوصله نداره و واسه همین زود بک رو برده بود پیش

دوستش...فکر میکرد ممکن دلش برای اون پسر چشم درشت تنگ

شده باشه و مطمینا اگه میفهمید داش بک از اینکه پسرش دوست

دختر داره پره همونجا سکته ناقص رو میزد!

بک با دوچرخش داخل پرورشگاه شد و به اطراف نگاهی

انداخت...جز چند نفری که داشتن بازی میکردن کس دیگه ای نبود!

تصمیم گرفت دوچرخش رو گوشه ای رها کنه و بره تا دنبال بوتیش

بگرده اما خب قبل از اینکه بخواد تصمیمش رو اجرا کنه چشمش به

یک عدد دوکیونگسو که داشت به سمتش میومد افتاد!

انقد با بی خیالی پله ها رو پایین میومد که بک اخماش تو هم

رفت..اما خب میفهمید که دوستش هنوز از دستش دلخور!

هر چند که بک نمیدونست کیونگسو از صبح که چشماش رو باز

کرده بود پشت پنجره اتاق منتظر این بود که بکهیونیش از درگاه

پرورشگاه داخل شه اما خب این باعث نمیشد دی او ناراحتی

خودش رو از پسر روبه روش فراموش کنه!

بک لبخندی به چهره اخمالو کیونگ زد و لحظه بعد وقتی که تنها

دوستش روبه روش قرار گرفت بی مقدمه پرید بغلش و پاهاش رو

دور کمر کیونگ حلقه کرد و بیچاره دی او یک لحظه نزدیک بود از

پشت برگرده و هر دو بیافتن زمین اما خب با زور تونست تعادل

خودش رو حفظ کنه و از صدایی که دوچرخه بک وقتی افتاد زمین

ایجاد کرد چشماش رو بست!

_دلم برات تنگ شده بووووود!

بک با سرخوشی در گوش کیونگ تقریبا داد زد و باعث شد دی او

هم سرش داد بزنه

_یااااا گوشم!...بپر پایین سنگین شدی بکهیون!

تیکه دوم حرفش رو غر زد و بکهیون بیشتر بهش چسبید

_تا اخمات رو باز نکنی ولت نمیکنم...من که ازت عذرخواهی کردم

بوتی!

کیونگ سعی میکرد لبخندی که میخواست رو لبش شکل بگیره رو

پس بزنه اما نمیشد...باز تنها فرد زندگیش بهش گفته بود بوتی و

کیونگ ناخواسته چشماش پر اشک شد و غر زد

_دیگه حق نداری اینطوری ولم کنی عوضی!

و بعد با دلتنگی بک رو بغل کرد!

شاید این صحنه زیادی احساساتی بود ولی برای کیم جونگینی که

داشت از پشت پنجره این منظره رو تماشا میکرد زیادی چندش

بود!

_واقعا اونا دوتا پسرن؟

زیر لب زمزمه کرد و سری به نشونه تاسف برای اون دوتا احمق

تکون داد!

اما خب وقتی که از هم جدا شدن و رو نیمکت نشستن اوضاع کمی

بهتر شد و کای نگاهش رو از پنجره گرفت...کمی اذیت کردن

کیونگسو بدک نبود!

دی او با ذوق به بک زل زد

_چه خبر؟!...این مدت که رفتی باشگاه عضله ای چیزی دروردی؟!

بک لباش رو آویزون کرد و سری به نشونه منفی تکون داد!

کیونگ وقتی حالت ناراحت بک رو دید سریع بحث رو عوض کرد

_از ددیت چه خبر؟...باهاش به جایی رسیدی؟

لبای بک از سری قبل بیشتر کش اومد و اخماش رو تو هم کشید

_دیگه حتی نمیخوام راجب اون آدم حرف بزنم...ددی هم دیگه بهش

نگو!

_واقعا؟...چرا؟...سری پیش که خیلی با ذوق ازش حرف میزدی؟

بک دست به سینه شد

_نه تنها استریته بلکه دوست دخترم داره...یه دختر کونی رو با

عشق بغل کرده بود و به اون دوربین کونی با خنده زل زده

بود!...اون دیگه ددیم نیس!...اسمشم دیگه جلوم نیار!

بک رگباری گفت و باعث شد کیونگ برای یک لحظه با گیجی به

دوستش که از عصبانیت نفس نفس میزد زل بزنه!

_اوه پس زدی به کاهدون!

کیونگ گفت و بعد پقی زد زیر خنده...دست خودش نبود تصور

چهره بک وقتی فهمیده ددیش دوست دختر داره خیلی مسخره بود

و همین باعث میشد اینطور بخنده!

_هی دوکیونگسو!

اون صدای لعنت شده باعث شد نیشش جمع بشه و با زور سعی کنه

عادی رفتار کنه!

به سمت صدا برگشت و با دیدن کیم جونگین لعنت شده لباش

آویزون شد!...چرا باید الان این آدم سر و کلش پیدا میشد و روز

قشنگش با بک رو بهم میزد!

نگاه خیرش تا وقتی که کای روبه روش قرار بگیره روی پسر برنزه

بود و وقتی که کای با لبخند گفت

_معرفی نمیکنی؟

کیونگ بیچاره تازه به خودش اومد و سعی کرد لرزش دستاش رو

پنهون کنه!

آب دهنش رو قورت داد و با تته پته گفت

_ا..البته...این د..دوستم بکهیونه (سمت بک برگشت تا کای رو بهش

معرفی کنه)..اینم دوست دوران مدرسم....

با دیدن قیافه بک و برق چشماش که با ذوق به کای خیره شده بود

حرفش رو از یاد برد و یهو نگرانی به قلبش سرازیر شد و با التماس به دوستش خیره شد
"خواهش میکنم بک...حتی فکرشم نکن که این کیم جونگین کونی و فاکی رو بخوای جایگزین ددی از دست رفتت کنی"



Continue Reading

You'll Also Like

134K 24.6K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
19.1K 2.3K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
120K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
414 65 5
chanjin smut, oneshot enjoy~