My Daddy

By MAYA0247

492K 85.7K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

my daddy prt3

8.1K 1.3K 81
By MAYA0247

نگاهی به راهرو خالی انداخت و نفسش رو آسوده بیرون داد...خانم پارک خیلی اصرار کرده بود که خودش بیاد و به خانم ری جین توضیح بده که تمام مدت کنار بک بوده اما با توجه به شناختی که کیونگسو نسبت به خانوم ری جین داشت میدونست بعد از رفتن خانوم پارک قشنگ به هشتاد روش سامورایی به فاکش میده پس مخفی کاری بهترین روش بود!

آب دهنش رو قورت داد و با قدم های آهسته آهسته به سمت اتاقش حرکت کرد...همه چیز به طرز معجزه آسایی داشت درست پیش میرفت و همین باعث شده بود که نیشش اندازه تمام عرض صورتش باز شه ولی فقط یه قدم مونده بود تا به اتاق برسه که اون صدای لعنت شده باعث شد تو جاش خشکش بزنه.

_دو...کیونگ...سو!...از کی انقدر شجاع شدی که میزنی به چاک؟...مگه از عواقبش خبر نداری پسر؟

نگاه لرزونش رو بالا آورد...این صدا درست از پشت سرش میومد و باعث میشد بدنش به طرز هیستریکی بلرزه!

صدای قدمایی که به سمتش میومد تو فضای ساکت و تاریک راهرو میپیچید و هر لحظه نزدیک تر میشد و در آخر نفسای گرمی که به گردنش برخورد کرد باعث شد تا چشماش رو ببنده.

"به فاک اعظم رفتی دوکیونگسو...ته خط اینجاست"

اما خب کیونگسو یه ترسوی دیوونه بود شاید واسه همین صداش رو انداخت پس کلش و لحظه بعد داشت داد میزد.

_خانوم ری جین!...من تازه اومدم!

و با همین دادش باعث شد پسر بزرگتر تو جاش بپره و برای یه لحظه متعجب به پسر ریزجثه ای که پشتش بهش بود نگاه کنه.

به شونه دی او چنگ زد و با حرص برش گردوند و هم زمان همین که کیونگسو گرمی انگشتای کیم جونگین لعنت شده رو روی شونه هاش حس کرد سریع دستش رو گذاشت رو بینیش و وقتی به طرفش برگشت با چهره اخمو و ترسناک پسر بزرگتر رو به رو شد و دروغ نبود اگه میگفت که حس میکرد مثانش یهو به طرز فجیعی پر شد!

آب دهنش رو با ترس قورت داد...میدونست نگاه کای درست رو دستی هست که رو بینیش گذاشته اما نه!...اون نباید بهونه یک سال مسخره شدن رو به آدم روبه روش میداد!

کای دست به سینه شد و با همون چهره ترسناک و با لحنی ترسناک تری زمزمه کرد.

_دستت رو بردار!

همین چند کلمه باعث شد زانوهاش مثله ژله شروع به لرزیدن کنه!

چشمای درشت کیونگسو داشت تو اون تاریکی مثله آفتاب پرست صد و هشتاد درجه میچرخید و با نگاهش دنبال خانوم ری جین میگشت!

"چرا نمیاد؟...اصلا کسی صدام رو شنید؟...شاید دارم خواب میبینم!"

با دستش یک بشکون محکم از رون پاش گرفت اما فاک!...واقعیت گند تر از هر چیزی جلو چشمش بود و دی او نمیدونست از این که خواب نیس گریه کنه یا از دردی که تو رون پاش پیچیده شده بود!

صدای پوزخند پسر روبه روش باعث جلب توجهش شد.

_چیه؟...منتظر خانوم ری جینه؟...اوه متأسفم ولی مادرم یه کاری براش پیش اومد و رفت!

روح از بدن کوچک کیونگسو پر کشید و لحظه بعد دستش از رو بینیش سُر خورد!

بدون توجه به خنده های پسر روبه روش به نقطه ای در افق زل زد....صدایی درست تو ذهنش اکو میشد.

"اوه متاسفم ولی مادرم کاری براش پیش اومد و رفت"

مادر؟...خانوم ری جین کونی مادر این پسر کونی تر بود؟...اصلا چرا باید کیم کای بچه خانوم ری جین میشد؟..چطوریا بود که دی او تا حالا اونو اینورا ندیده بود؟...اصلا چرا باید خانوم ری جین میشد مدیر پرورشگاهی که دی او توش بود؟...یا چرا باید به این پرورشگاه سپرده میشد؟...مادر و پدرش حتی با انتخاب پرورشگاه هم گند کشیده بودن تو آیندش!

نا امید چند تا پلک زد و با لحنه زاری زیر لب زمزمه کرد"به فاک رفتم"

_____________∆____________∆__________∆________________∆_____________∆__________∆____

بکهیون به ساعت نگاهی انداخت...امیدوار بود که دوستش به سلامت به اتاقش رفته باشه چون در غیر این صورت نمیتونست عذاب وجدانش از بیدار نکردنش رو مهار کنه!

روی صندلی چرخ دار نشسته بود و همونطور که چرخ میخورد ذهنش به جاهای مختلفی سرک میکشید!

اون پارک چانیول رو فقط یک بار دیده بود اما تو این یک هفته انقدر بهش فکر کرده بود که انگار اندازه یک سال باهاش زندگی کرده و ازش خاطره داره!

شاید به خاطر اون شباهته عجیبی بود که چان با اون پورن استار ددی طور داشت اما هر چی که بود مخ کوچیکش فقط یه چیز رو میدونست و اونم این بود که ددی زندگیش رو پیدا کرده و مطمئن بود که هیچکس اندازه پارک چانیول لایق این کلمه مقدس (ددی) نیست!

دستش رو دراز کرد و از رو میز گوشیش رو برداشت و برای هزارمین بار تو اون یک هفته رفت و دفتر تلفنش رو چک کرد و به چهارتا شماره ای که داشتن بهش چشمک میزدن خیره شد و نگاهش رو شماره چهارم و عنوانش ثابت موند.

"DDchan"

این یه نوشته رمزی بود که مفهومش رو فقط خودش میفهمید و اونم چیزی نبود جز(ددی چان)!

ناخواسته و در یک حرکت کاملا اتفاقی دستش روی همون اسم کشیده شد و لحظه بعد تماس برقرار شد!

چشماش گرد شد و برای یک لحظه فقط داشت اتفاقی که افتاده بود رو تحلیل میکرد!

_اوه...شت...شت...شت!

سریع تماس رو قطع کرد و همزمان ضربان قلبش از هزار اومد رو صفر..با آسودگی به صندلیش تکیه زد و سرش رو به سمته عقب خم کرد.

"فاک!...به خیر گذشت!"

چشماش رو بست و داشت به این فکر میکرد که چقدر خوب میشد اگه صدای چان رو میشنید...تصمیم گرفت سری بعد اگه چانیول اومد صداش رو ضبط میکنه تا بعدا تو تنهاییاش بهش گوش بده!

بکهیون پسر قانعی نبود و دوست داشت کل ددی جدیدش رو برای خودش کنه اما هیچ ایده ای نداشت که چطور باید این کارو انجام بده!

چانیول استریت بود و همین کارو براش سخت تر میکرد و مطمئن هم بود که آدمی مثل چان هیچ ایده ای راجبه گی ها نداره و خیلی مسخره میشد اگه بک میرفت و بهش میگفت.

"ببخشید هیونگ من گی هستم...میشه ددی من شی؟"

حاضر بود قسم بخور چان بعد از شنیدن این حرف چند تا پلک میزنه و ازش میخواد تا حرفی که زده رو براش ترجمه کنه و بک هم باید بگه.

"میگم علاقه داری که منو بکنی؟"

تو جاش لرزید...حتی تصورشم ترسناک بود چه برسه به اینکه به واقعیت تبدیل شه!

در حالی که به سقف خیره شده بود با کلافگی زمزمه کرد.

_چیکار باید بکنم؟

با لرزش گوشیش تو دستش از فکر بیرون اومد تکیه سرش رو از رو صندلی برداشت و به گوشیش خیره شد، طولی نکشید که با دیدن اسم "DDchan" چشماش در آخرین سایز ممکن گرد شدن.

بعد از چند بار تو جاش پریدن و موهاش رو کشیدن آخر نفسش رو بیرون داد، صدای ناله های صندلی بیچارش رو میشنید که انگار بعد از چند بار بالا و پریدن روش فنراش زده بود بیرون ولی بی اهمیت بهش صداش رو صاف کرد، وقتی تماس رو وصل کرد قشنگ میتونست حس کنه که قلبش داره تو حلقش میزنه!

_بله؟

با لحن لرزونی گفت و تقریبا داشت برای شنیدن صدای ددیش اونور خط جون میداد.
_اومم...ببخشید تماس گرفته بودید؟

صدای چان تو گوشش پیچید و باعث شد چشماش رو ببنده!..مهم نبود اینکه چان شمارش رو نداشت یا اینکه صداش رو نشناخته بود!

مهم این بود که الان داشت با لحنه مودبی باهاش صحبت میکرد و بک مطمئن بود اگه چان ددیش بشه امکان نداره که ازش خیانت ببینه.( بذارید بچه با خودش خوش باشه چیکارش دارید-.-)

سریع تو جاش چهارزانو نشست و سعی کرد لحنش رو مظلوم کنه.

_سلام هیونگ...منم بکهیونی!

لحنش انقدر لطیف و کیوت بود که باعث شد چان برای چند لحظه مکث کنه و لحظه بعد صدای ذوق زدش تو گوش بکهیون کوچولو بپیچه.

_هی بک تویی؟!...ببخشید که نشناختمت آخه شمارت رو نداشتم!

بکهیون از اینکه ددیش با شنیدن اسمش انقدر خوشحال شده بود حس پرواز داشت و باز هم براش اهمیتی نداشت که چان به اون فقط به چشم یک هیونگ کیوت نگاه میکنه.

لباش رو با زبونش تر کرد و با لحنه بامزه تری گفت:

_اشکال نداره هیونگ...در هر حال تو خیلی سرت شلوغه درکت میکنم!

همین حرفش باعث شد پسر پشت خط مکثش طولانی بشه و به این فکر کنه که تا حالا کسی درکش کرده؟!

مادر و پدرش...دوستاش و حتی دوست دخترش تا حالا بهش نگفته بودن"اشکال نداره چانیول ما درکت میکنیم"...اون بیشتر به خاطر سخت کار کردن مورد سرزنش قرار میگرفت و حالا برادر کوچکتری که یه هفته هم نمیشد باهاش آشنا شده بهش میگفت درکت میکنم هیونگ!

همین باعث شد نیشش باز بشه و چشماش برق خوشحالی بزنند...این پسر با اینکه کمی عجیب بود ولی شاید همون برادر کوچکتری بود که چان از بچگی میخواست داشت باشتش!

_عافرین پسر...همیشه طرف هیونگت رو بگیر یادت نره!

بکهیون کمی تو جاش وول خورد و با لحنی که کیوت و مظلوم بود و کمی شیطنت توش غلت میخورد جواب داد:

_چشم...بکهیونی همیشه طرف هیونگش رو میگیره اگه هیونگشم هوای بکهیونی رو داشته باشه!

صدای خنده چان باعث شد پوکر به گوشه ای زل بزنه...این لحن باید تاثیر گذار میبود نه خنده دار!

به فیلمایی که نگاه کرده بود فاکی فرستاد و برای عجیب جلوه نکردن، خودش هم به خشکی خندید!

اما خب حرف دیگه چان باعث شد تو جاش سیخ بشه و آب دهنش رو قورت بده.

_بکهیونی حالا بره چی زنگ زده بود؟

چند تا پلک زد و با خودش فکر کرد چی بگه و در آخر به خودش یادآوری کرد"هیچی بهتر از صداقت نیس"
نفسش رو بیرون داد و لباش رو غنچه کرد و به خاطر اینکه نمیدونست ممکنه واکنش چان چی باشه تو خودش جمع شد.

_چون دلش بره هیونگش تنگ شده بود؟

سینش به شکل ترسناکی بالا پایین میشد تا جواب چانیول رو بشنوه اما خب باز با شنیدن خنده چان پوکر شد.

_واقعا؟!...اوه ببخشید بک چند وقت بود که سرم زیادی شلوغ بود!

بک نا امید به گوشه ای زل زد میخواست سر چان داد بزنه"یه ددی فوق سکسی انقدر نمیخنده"اما خب تنها ساکت شده بود و منتظر بود که چان ناامیدترش کنه!

ولی با شنیدن حرف بعدی مرد اونطرف خط چشماش زد بیرون و نیشش اینبار واقعی تر باز شد.

_اما....خب یه پروژه ای رو برنده شدم...نظرت چیه بهت شیرینی بدم و ببرمت شهر بازی داداش کوچیکه..ها؟

حاضر بود قسم بخوره الانِ که از خوشحالی پس بیافته...اجازه نداد تلخی کلمه "داداش کوچیکه" خوشی که یهو به قلبش وارد شده بود رو بهم بزنه...دستش رو بین موهاش برد و با دیوانگی کشیدشون و دهنش رو باز کردو جیغ خفش رو بیرون داد و چشماش رو با ذوق بست!

اما خب انگار پسر پشت خط از مکث طولانی مدتش یه چیز دیگه برداشت کرده بود چون سریع گفت:

_اگه نمیخوای مجبور نیستی قبول کنی بک!

و همین حرف کافی بود که بکهیون سریع تو جاش صاف بشه و تند تند توضیح بده.

_نه...نه هیونگ...در حد مرگ میخوامش...دوست دارم برم شهربازی بخدا!

و باز این حرفای کیوت و صادقانش باعث شد صدای خنده چان تو گوشش بپیچه و اینبار خودش واقعی تر لبخند بزنه.

_____________∆____________∆__________∆________________∆_____________∆__________∆____

صدای کلیک های گوشی کای تو مخش بود!

اون پسر عوضی کیونگسو رو آورده بود اتاق مادرش و داشت از هشتاد جهت و زاویه ازش عکس میگرفت!

از همون اولم تعجب کرده بود که چرا همه چی داشت به طرز عجیبی عالی پیش میرفت...کای علاوه بر اینکه قصد داشت کیونگسو رو به مادرش لو بده داشت از کیونگسو که با اون عینک ته استکانی و جوش گنده روی بینیش بی شباهت به احمق ها نشده بود هزاران عکس میگرفت تا موقع مدرسه ها خوب از خجالتش دربیاد!

به چهره کای که ازش خوشحالی و شیطنت میبارید زل زد...اون پسر زیادی خوشتیپ و جذاب بود...تو مدرسه همه عاشقش بودن و شاید تنها کسی که در حد مرگ ازش متنفر بود کیونگسو بود!

حقیقتا بعد از دیدن کای به این باور رسیده بود که قیافه و هیکل و... آدمیت نمیاره و حاضر بود با یه آدم کچل چاق کوتوله که در حد مرگ عاشقشه بخوابه تا یه آدمی مثل کیم جونگین که بویی از انسانیت نبرده!

با شنیدن صدای کای لباش آویزون شد.

_خب تموم شد...حالا باید منتظر باشیم تا مادرم بیاد...نه دوکیونگسو؟

چشماش به سمت گوشی کای که تو جیب عقب شلوارش فرو برده شد کشیده شدن و بی حواس سری تکون داد!

چهره سفیدش به خاطر ترس رنگ پریده به نظر میرسید و چشماش از پشت اون عینک وزغی دیده میشد و وقتی هم که به جوش رو بینیش نگاه میکرد باعث میشد چشم هاش چپ بشه و همه اینا ترکیبی میساخت که کای و قلدرای دیگه مدرسه رو تحریک میکرد تا دوکیونگسو احمق رو دست بندازن و اذیتش کنن!

از بین همه اون قلدرا شاید کای اولین کسی بود که کتکش نزده بود و دلیلی نداشت جز اینکه فقط کافی بود کای لب تر کنه تا از ترسش هر کاری رو انجام بده و نمیذاشت هیچ‌وقت به مرحله زدن برسه!

کمی تو جاش وول خورد و در حالی که دستاش رو بهم میفشرد با لحن خفه ای گفت.

_ببخشید...م..میشه به..به خانوم ری..ری جین چ..چیزی ن..نگی؟!

کای با چهره بی حسی بهش نگاه کرد و کمی بهش نزدیک شدو همین باعث شد پسر کوچکتر تو خودش جمع بشه!

کای کمی خم شد تا چهرش در برابر پسر ترسو روبه روش قرار بگیره و بعد با لحنی که تمسخر توش موج میزد زمزمه کرد.

_چرا باید نگم؟!...تو باید مجازات بشی کیونگسو...اگه ازم فرار نمیکردی شاید تخفیفی برات قائل میشدم ولی...فاک!..خودت همه چیزو خراب کردی بچه جون!

دی او تند تند پلک زدو در آخر سرش رو انداخت پایین...میترسید به چشم های کای نگاه کنه و اون پسرم مثل بقیه کتکش بزنه!

نفسش رو بیرون داد و آخرین تلاششم کرد.

_اگه خانوم ری جین بفهمه...تا چند روز حق غذا خوردن ندارم...تازه ممکنه حتی دیگه نذاره برم دیدن دوستم!

صدای خنده خشک پسر باعث شد چشماش رو ببنده اصلا یادش نبود که آدم جلو روش کیم جونگین عوضی نه یه پسر با قلب مهربون!

_من نسبت بهت هیچ حس ترحمی ندارم کیونگسو!

پوکر شده نگاش کرد...به خاطرش سپرد که هیچ‌وقت سعی نکنه جلو این آدم خودش رو به موش مردگی بزنه!

چرا همه آدمایی که باهاشون آشنا میشد انقدر نسبت بهش سنگدل بودن؟!

این سوالی بود که تمام زندگیش ذهنش رو مشغول کرده بود و هیچ‌وقت براش جواب قانع کننده ای نداشت!

لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت...حس میکرد که پاش خشک شده اما لعنت بهش که حتی جرات نداشت بنشینه!

پسر بزرگتر خودش رو روی مبل گوشه دفتر کار خانوم ری جین انداخت و بعد از چند لحظه دست به سینه شد و پوزخند وحشتناکی زد پوزخندی که فقط زمانی رو لباش نقش میبست که نقشه ترسناکی تو ذهنش برای کیونگ بیچاره برنامه ریزی میکرد!

_هی دوکیونگسو!

و همین دو کلمه کافی بود که پسر چشم درشت از ترس تو جاش بپره و با همون حالت چهره رنگ پریده جواب بده:

_ب..بله!

کای لبخند مهربونی زد که کیونگ مطمئن بود اولین باری محسوب میشد که این لبخند رو برای خودش میدید!

_پشیمون شدم...میتونم به مامانم نگم که تا الان بیرون بودی...

نیشش با ذوق باز شد و یک لحظه احساس کرد چهره مهربون کای بیش از اندازه داره میدرخشه و دنیای دورش کلا صورتیه... "درسته!...کیم جونگین در این حدم سنگدل نیس"

این چیزی بود که با خودش فکر کرد و تا خواست دهن باز کنه کای پیش دستی کرد.

_اما در عوض باید یه کار برام انجام بدی!

دی او دهنش بسته شد و در لحظه حس کرد قلبش افتاد تو شورتش!...این حرف خیلی ترسناک بود!

_____________∆____________∆__________∆________________∆_____________∆__________∆____

سخت کار کردن چیزی بود که چانیول هیچوقت ازش خسته نمیشد...شاید عادت کرده بود...شاید چیزی تو زندگیش براش مهم تر از کارش نبود!

البته که دوست دخترش رو خیلی دوست داشت.. البته که پدر مادرش براش خیلی ارزشمند بودن ولی بر این باور بود که کارش و تلاشش فقط اونو میکشن بالا!

اگه اینطور کار نمیکرد هیچ‌وقت با دختری مثل رزی آشنا نمیشد!

انقدر تو کارش غرق شده بود که نفهمیده چطور زمان گذشت که الان خورشید داشت غروب میکرد!

به ساعت نگاهی انداخت و باز روی کارِ طرحی که جلوی دستش باز بود برگشت؛ موردی نداشت اگه یه ذره بیشتر میموند!

با باز شدن در؛ بدون اینکه نگاهش بالا بیاد پرسید.

_چی شده؟

قیافه سهون بی حال بود و تو نگاهش میشد فاک هایی که به سمت مرد پشت میز شلیک میکرد رو دید!

_یه گوهه سگی اومده میگه داداشته...هر چقدر بهش میگم که تو داداش نداری قبول نمیکنه...مثل یه پاپی همش داره پاچم رو میگیره اصلا...

حرفش تموم نشده بود که بک از زیر دست سهون که باهاش درو نگه داشته بود چهار دست و پا رد شد وقتی داخل اتاق شد با گونه های برجسته و چشمایی که از شدت ذوق هلالی شده بودن لبخند درخشانی به چانیولی که حالا داشت نگاهش میکرد زد.

_سلام هیونگ!

سهون با حرص به سمت بک خیز برداشت و قبل از اینکه دستش به اون موجود فسقلی برسه صدای چانیول متوقفش کرد.

_ سهون متاسفم...یادم رفت بهت بگم..بکهیون برادرمه!

و بعد با لبخند دندون نمایی از پشت میزش بلند شد و به سمت بک رفت و بدون توجه به سهونی که فکش خورده بود زمین و زبونش پله پله از دهنش افتاده بود بیرون با دستش موهای نرم بک رو بهم ریخت و همزمان گفت.

_چرا اومدی؟...خودم میومدم دنبالت!

بکهیون با چشمایی که ازش قلب ساطع میشد به ددی خوشتیپش نگاه کرد واقعا دلش براش تنگ شده بود و به وضوح گونه هاش رنگ گرفته بودن!

_خب...شهربازی به اینجا نزدیک تره و از اینجا تا خونه هم کلی راهه..اگه میومدی دنبالم سختت میشد هیونگ!

و همین حرفش کافی بود که چان از جاش بپره و با ذوق خطاب به سهون بگه.

_میبینی چقدر کیوت بهم میگه هیونگ!

"خیلی هم کیوت تر میتونم بگم ددی" بک با خودش فکر کرد و لحظه بعد نیشخند خبیثانه ای زد که از دید سهون مخفی نموند!

_یااا چرا اینطور داری به دوستم زل میزنی؟... حس کردم ممکنه هر لحظه بخورتت!

سهون تکیه دوم حرفش رو با لحن پشم ریزونی به چانیول‌ گفت و فقط کافی بود نگاه چان متعجب به سمت بکهیون برگرده تا همزمان پسرکوچکتر چشماش رو به طرز پاپی طوری گرد کنه و لباش رو با مظلومیت بهم فشار بده.

چانیول‌ به سهون چشم غره ای رفت.

_هیچ معلوم هست چی میگی سهونا؟

و بعد با لحن دلجویانه ای دستش رو به شونه های شکننده بک زد.

_به دل نگیر هیونی...این دوستم کمی بداخلاقه!

بک با خجالت سری تکون داد در حالی که دوست داشت سر مرد قدبلند کنارش داد بزنه.

"ددی با من انقدر مثل بچه ها رفتار نکن"

Continue Reading

You'll Also Like

132K 46.2K 37
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
72.5K 10.1K 29
🎈داستان فیک در ادامه ی ماجرا فصل قبلیه ( وان) وقتی که چانیول و بکهیون پسربچه ای رو به فرزندی میگیرن🎈
13.3K 2.5K 33
عنوان مانهوا: تائوتائو 🍑 نام آرتیست: 一本正经的鸡叫 ژانر: فلاف- کمدی کاپل: ییجان (bjyx) تعداد چپتر: - خلاصه: "بوبوی بی حوصله بعد از رفتن به فروشگاه حیوانات...
139K 26.3K 49
فن فیکشن "بادیگارد" 🍷•• Name: The Bodyguard 🍷•• Couple: Chanbaek (Main), Kaisoo, Hunhan, Sulay & Xiuchen 🍷•• Genre: Romance, Dram, Action, Nc+21 ...