Without Me | bxb

By BlackSunfl0wer

89.4K 10.8K 12.3K

- جدیدا کم حرف شدی؟ - حوصله ندارم. تن صداش پر از خشم بود. چشماش دیگه روشن نبود و بیشتر به دوتا سیاه چال شباهت... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
28
29
30
31
32
33
34
35
36
38

27

1.6K 210 118
By BlackSunfl0wer


پسر بزرگتر با دیدن زخمی که عفونت کرده بود آه از نهادش بلند شد.
ایستادنش زیر دوش آب گرم اشتباه بود.
سهیل کلافه باند سفید رو ، روی میز پرت کرد.

- فایده نداره.ببندیمش باند می‌چسبه به زخمت.باید بری دکتر.



متین وقت دکتر رفتن نداشت.
یک ساعت دیگه باید خودشون رو خونهٔ آلپر می‌رسوندن.
با یک دست مشغول صاف کردن تیشرتش شد که روی شکمش بود.

- ولش کن.باز بمونه هوا می‌خوره خوب میشه.



سهیل چشماش رو برای پسرهیکلی چرخوند.
جلوتر اومد و خودش دست بکار شد.
یقهٔ لباسش رو میون انگشتاش گرفت و صافش کرد.

- تقصیر خود نسناسته.دیروز بعد اینکه رفتیم تو حموم گفتم نه دستت بدتر میشه.گفتی نه هیچیم نمیشه.



دستش رو ، روی کمر پسرلاغر گذاشت.
سمت در ورودی هدایتش کرد.

- چیزی نیست.زودباش بریم دیرمون شده.



سهیل کفشاش رو پوشید.
هنوزم آدرس عطر فروشی و مشخصات مردی که پدرام ، یوسف معرفیش کرده بود رو به یاد می‌آورد.
فقط دنبال یه بهونه بود تا خودش رو اونجا برسونه.

- میشه برم پیش گیسو؟امروز حوصلهٔ دستورای آلپرو ندارم.


متین از بالاش شونه‌اش نگاهی به سهیل انداخت.
پسرکوچکتر همیشه داوطلب بود کنار آلپر حضور داشته باشه.
فکرش انقدر مشغول بود که به چیزی شک نکنه.
لابد دلش برای خواهر و مادرش تنگ شده.
وقتی خم شده بود تا کفشاش رو بپوشه با حواس پرتی گفت.

- نری خونتون یه هفته بعد برگردی.



سهیل کوتاه خندید.
انگشتاش رو میون انگشتای پسربزرگتر قفل کرد و پشت سرش پله هارو بالا رفت.

- نه.میرم اونجا ساعت یک دو بر می‌گردم.



وقتی به در چوبی رسیدن ، متین منتظر موند اول پسر کوچکتر بیرون بره.
سر تا پاش رو برانداز کرد.
نگاهش دوباره بالا اومد و روی خشتک شلوارش ثابت شد.
درکش نمی‌کرد.
چرا وقتی شلوارش فاق بلند نیست اصرار داره انقد پایین نگهش داره...
دستاش رو دو طرف شلوار گذاشت و بالا کشیدش.

- می‌رسونمت.


سهیل ابروی راستش رو بالا انداخت.
دستاش رو پشت شلوارش برد تا دوباره پایین بکشتش.

-  همینجوریشم دیر کردی.دربست می‌گیرم میرم.




متین زیر چشمی می‌پاییدش.
اخم کمرنگی مهمون صورتش شد و با تحکم گفت.

- انقد اون لامصبو نکش پایین.به حد کافی قدش کوتاهه.لازم نکرده دربست بگیری خودم می‌رسونمت.



سهیل بغ کرد.
واقعا یه شلوار انقدر ارزش داشت که بخاطرش اخم و تخم کنه؟
شلوارش رو بالا کشید.
ولی حرصش خالی نشد.
خم شد و گت شلوارش رو که بالاتر از مچ پاهاش بود ، پایین کشید.

چند قدم جلو رفت و با ترشرویی گفت.

- نمی‌خواد.من خودم تا سرکوچه میرم تاکسی می‌گیرم.



پسرهیکلی آرنجش رو کشید.
مجبورش کرد برگرده.
پهلوهاش رو گرفت و لب پایینش رو که آویزون بود کوتاه بوسید.

- بخاطر خودت میگم.انگار شاشیدی تو شلوارت.وقتی مدلش نیست چرا انقد قفل کردی که خشتکش برسه به زانوت.



سهیل با دهن نیمه باز نگاهش کرد.
بهش برخورده بود و نمی‌تونست به لحن شوخش بخنده.
با انگشت اشاره و شست تیشرت تنگ متین رو از شکمش فاصله داد ، ابروهاش رو چند بار معنادار بالا پایین فرستاد قبل از اینکه صورت اصلاح شدش رو ببوسه.

- من میرم.مواظب دستت باش.



متین به جای گونهٔ مخملیش ، پیشونیش رو بوسید.
لبخند یه طرفه ای تحویلش داد.

- مواظب خودت باش.پول مول همرات هس؟


سهیل سر تکون داد.
دیگه تحمل توجه های بیش از حد پسرهیکلی رو نداشت.
حالش مبهم بود.
داشت با دستای خودش خاک می‌ریخت رو قلبِ متین که هنوز زنده بود و به امیدش می‌تپید...

♪♪♪

پسرکوچکتر آرنجش رو به پیشخوان تکیه داد.
نگاهی به اطراف انداخت ؛ جز دختری که مشغول خالی کردن سرنگ عطر ، تو هوا بود کسی رو ندید.
نزدیک تر رفت و سرفهٔ کوتاهش توجه‌اش رو جلب کرد.

- خیلی خوش اومدین.بفرمایین.


پسر بی توجه به دست دراز شدهٔ دختر که قفسه هارو نشون می‌داد گفت.

- ببخشید وقتتونو می‌گیرم.با آقا یوسف کار داشتم.



دختر نگاهی به سهیل انداخت.
پدرام بهش گوشزد کرده بود اگه پسر جوونی اومد و سراغ یوسف رو گرفت معطلش نکنه.
مشخصاتی که مرد داده بود با مشخصات پسر رو به روش هم خوانی داشت.

- دنبالم بیا.

دختر در اتاقک کوچکی رو باز کرد.
اتاقی که مشتری ها فکر می‌کردن انباره ، ولی حقیقت چیز دیگه ای بود.
دکمهٔ سبز رو فشار داد تا بالابر پایین بیاد.

- برو بالا.یوسف داره ناهار می‌خوره.


سهیل ترسیده بود.
اگه می‌رفت بالا و اتفاقی براش می‌افتاد کسی باخبر نمی‌شد.
می‌تونستن راحت دخلش رو بیارن و صداش به گوش کسی نرسه.
اما تا اینجا اومده ؛ نباید جا بزنه.
لبخند دستپاچه ای تحویل دختر داد و روی بالا بر فلزی ایستاد.
فروشنده به خوبی متوجه رنگ پریده‌اش شد.
قبل از اینکه انگشتش دکمهٔ سبز رو لمس کنه گفت.

- مرسی.


صدایی که بلند شد نشون این بود بالابر داره حرکت می‌کنه.
همش ده ثانیه طول کشید تا بایسته.
قلب پسر نامنظم می‌تپید.
استرس گرفته بود و کف دستاش مدام عرق می‌کرد.
سرش رو چرخوند و با محیط دوازده متری نامرتبی رو به رو شد.


یوسف با شنیدن صدا سرش روبالا آورد.
ظرف کوچک غذاش رو داخل سینک گذاشت.
محتوای دهنش رو جویید و قورت داد.
چشماش رو ریز کرد و پرسید.

- شما؟

پسر با چشمای ریز شده اجزای صورت مرد رو از نظر گذروند.
عینک ، ته ریش بور و خالی که پدرام ازش دم می‌زد ، نشون دهندهٔ این بود که مرد رو به روش همون یوسفِ.

- سهیلم آقا یوسف.


یوسف با چشمای گرد شده بهش زل زد.
یادش میاد چند روز قبل به پدرام گفته بود " پشت گوشتو دیدی سهیلم دیدی "
اما حالا پسر با پای خودش اومده...
سعی نکرد تعجبش رو پنهان کنه.
چون تنها حسی بود که این لحظه داشت.

- فکر نمی‌کردم برگردی.


سهیل چشم چرخوند.
سرامیکای سفید بخاطر کثیفی بیش از حد رنگشون به سختی قابل تشخیص بود.
جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن و لیوانای کثیفی که رو هم تلنبار بودن...
چقدر خوب برنامه ریزی کرده بودن که یوسف یه فروشندهٔ معمولی و سر به هوا بنظر بیاد.

- الان باید چیکار کنم؟


یوسف گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
لب پایینش رو به دندون گرفت تا لبخندش به چشم نیاد.
همکاری سهیل یه قدم بزرگ بود...
از طرفی پسر مثل ماهی سر بود و مدام از دستشون در می‌رفت.
حالا که خودش با پای خودش اومده نباید بذارن از چنگشون بره.

- بشین...زنگ می‌زنم پدرام بیاد.

پسر استرس داشت.
دستاش می‌لرزید و قلبش بی تابی می‌کرد.
بازم به متین دروغ گفته بود.
قلنج انگشتاش رو شکوند و رویِ صندلیِ پلاستیکی نشست.

تنها چیزی که این لحظه براش بی اهمیت بود قوز کردنش و گرد شدن شونه هاش بود.
آرنجش رو به کاسهٔ زانوش تکیه داد.
پاهاش با ریتم خاصی تکون می‌خوردن.
برخورد کفشش با سرامیک صدایی ایجاد می‌کرد که تشویش یوسف رو بالا تر می‌برد.

مرد نمی‌دونست به صدای کوبیده شدن پای سهیل به سرامیک گوش کنه یا صدای بوق هایی که تو گوشش می‌پیچید.

- الو جانم یوسف.کاری داری؟


یوسف عینکش رو ، روی بینیش بالا کشید.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و با هیجان گفت.

- سهیل اینجاس.زود برسون خودتو.


پدرام نیشخندی زد.
چقدر براش خنده دار بود که مچلِ یک بچه شه.
پسری که گفته بود کمکش می‌کنه اما به طرز عجیبی غیبش زد.
حالا به چه رویی برگشته؟
مگه مسخره‌اش بود؟!
خیلی دلش می‌خواست حالش رو بگیره اما بهش نیاز داشتن.
هم خودش هم تیمش...

- نگهش دار.نذار بره.بیس دیقه دیگه اونجام.


یوسف زیرچشمی به سهیل نگاه کرد.

- خیالت تخت.حواسم هست.فقط زودتر خودتو برسون.


سهیل پلک روی هم گذاشت.
می‌خواست بره ولی دیر شده برای منصرف شدن.
می‌دونست یوسف چهارچشمی کنترلش می‌کنه تا فرار نکنه.

این کارو بخاطر پدرش می‌کنه.
بخاطر وجدانش.
می‌دونه وقتی متین بفهمه چه حماقتی کرده میشه خیانتکار.
از چشمش میفته درست مثل قطره اشک...
قطره اشکی که وقتی پایین بریزه نمی‌تونی برش گردونی پشت میلهٔ چشمات.
راه درستی که انتخاب کرده تاوان داره و باید تاوانش رو پس بده.

♪♪♪


پدرام دستش رو زیر چونهٔ سهیل برد.
مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره و نگاهش کنه.
از طرفی خوشحال بود از اینکه پسر برگشته و از طرفی عصبی بود.
نباید نشون می‌داد مشتاقِ خبر بوده...

- می‌دونی مرد یا یه گوهیو نمی‌خوره یا اگه بخوره تا تَش پاش وایمیسه.


سهیل با چشمای درشتش زل زد به چشمای بی احساس و خالیِ پدرام.
چقدر پلیسی که رو به روش ایستاده بود با تصویری که صدا سیما به نمایش می‌ذاشت متفاوت بود.
سعی کرد صداش نلرزه اما موفق نبود.

- من مرد نیستم.اگه بودم خودمو قاطی این چیزا نمی‌کردم.خیلی چیزا هست نمی‌دونی.



پدرام ضربهٔ آرومی به شونهٔ پسر کوبید.
صبرش سر اومده بود.
خسته بود انقدر سر این پرونده دویده بود و دستش به جایی بند نبود.
کار کردن رو این پرونده مثل بالا رفتن پله برقی خلافِ جهتش بود.
خستش می‌کرد.
تن صداش بی اختیار بالا رفت و غرید.

- وظیفت حرف زدنه.پس بگو بفهمم.بگو تا بفهمم چیارو نمی‌دونم.


سد شیشه ایِ اشکای سهیل شکست.
قطرهٔ شفافی روی گونش سر خورد.
کف دستای عرق کرده‌اش رو به شلوارش مالید و تو خودش جمع شد.
یوسف با دلسوزی به رد قطره اشکاش خیره شد.
به پدرام چشم غره رفت تا دست از ترسوندنِ پسر بیچاره برداره.


سهیل هق هق آرومی کرد.
داشت گریه می‌کرد به حال رابطه ای که قبرش آماده بود و داشت وجب به وجب از خاک پرش می‌کرد.
چرا خوشبختیش یه سال هم دووم نداشت؟
از هر جهتی به عمق داستانشون نگاه می‌کرد تباهی بود.

- تا حالا شده..دلت نخواد کسیو...ل..لو بدی..قبل از اینکه.. بفهمم متین خلافکاره..دوستم بود..همکلاسیم بود..بهترین دوستم بود...یادم داد..قوی باشم..


پدرام بی حس به لحن منقطع پسر گوش کرد.
امواج صدا توی سرش می‌چرخیدن.
گوشش از این حرف ها پر بود.
وقتی حرف های تکراری مردم رو می‌شنوه مغزش زنگ می‌زنه و مجبورش می‌کنه استراحت کنه.
چیزی نمی‌شنوه...
ناله های مردم براش شدن یه مشت خزعبلات.
هیچ دلیلی نمی‌تونه وجود داشته باشه تا دزدی و قاچاق رو خوب جلوه بده.

- می‌دونی متین چند نفرو بدبخت کرده؟می‌دونی چند تا جوون با موادی که تو مهمونیا پخش کرد به فساد کشیده شدن.می‌دونی چه دخترایی رو بی حیثیت کرده.بهت گفته یه دختر جلوی چشماش خودکشی کرده.می‌دونی جای کمک به اون دختر چیکار کرد؟
پدرام منتظر نموند تا سهیل به سوالش واکنشی نشون بده ، دستی به چونش کشید و ادامه داد:متین نبردش بیمارستان.فرار کرد.وجدانشو کشت.خودشو زد به کوری.وانمود کرد هیچی یادش نمیاد.



مرد حرف هاش رو بدون هیچ رحمی تو صورت سهیل می‌کوبید.
بلند شد و کلافه فضای کوچکی که توش بودن رو با قدم هاش متر کرد.

- حاج یونسو بدون مدرک معتبر دستگیر کنیم یعنی مسخره کردن خودمون.پاش برسه به بازداشگاه هزار نفر پیدا میشن میگن آقا همه کاره منم..باید سر بزنگاه بگیریمشون.خسته شدیم از بس خواستیم یکیو بفرستیم تو گروهشون نشد.ته پیشرفتمون این بود من بیام خونهٔ آلپر که اونم الان نمی‌ذاره از صد متریه خونش رد شم.


سهیل با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
حرف های تلخی که شنیده بود قابل هضم نبودن.
ینی حقیقت داشت؟
یه آدم جلوی متین خودکشی کرده...
اون وقت پسری که براش یه بت آهنی بود هیچ کاری نکرده بود.
جرعتش رو جمع کرد و حرفی که تو دلش سنگینی می‌کرد رو زد.

- این همه دم از امنیت می‌زنین دستگیر کردن اینا کاری براتون نداره.


یوسف مچ پدرام رو گرفت.
با نگاهش فهموند که چیزی نگه تا خودش برای سهیل توضیح بده.

- یونس باقری همه کاره نیست.آلپر همه کاره نیست ما می‌خوایم برسیم به مهرهٔ اصلی.اینا فکر همه جارو کردن وقتی می‌خوان برن جایی صد تا ماشین عوض می‌کنن.لباس عوض می‌کنن.هربار یجوری گمشون می‌کنیم.



پدرام بدش نمیومد یکم ته دل سهیل رو خالی کنه.
مثل یوسف صبر به خرج نمی‌داد.
چون هر روزی که می‌گذشت جون افراد بیشتری رو به خطر می‌انداختن.
پسر هیچ مسئولیتی در قبال مردم و جرمی که داره انجام میشه نداره.
اما پدرام مسئوله...
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت.

- اسمتو تو پرونده میارم.بگیرنت کاری ندارن که هیچ کاره ای فقط رفیقه پسر حاج یونس بودی.باهاش زندگی می‌کردی.حاج یونس انقدر زرنگ هست که کل خلاف پسرشو بندازه گردنت.یعنی با یه گردنِ کلفت می‌فرسدتت دادگاه.تا حکمتو نکنه ابد بیخیالت نمیشه.


پسر کوچکتر توانایی کنترل اشکاش رو نداشت.
براش مهم نبود لوس و بچه بنظر می‌رسه.
حقیقتا ترسیده بود.
اگه پلیس بگیرتش و متین جای اینکه پشتش باشه جا خالی بده چی؟
سرنوشتش چی میشه؟
چه بلایی سر خانوادش میاد...
اون عاشقِ پسرهیکلیِ اما نمی‌خواست آینده‌اش رو پشت میله های زندان بگذرونه.

- الان برا همکاری کردنت خیلی دیره.اسمتو تو پرونده میارم.تشخیص اینکه بی گناهی یا نه با قاضی.


پسر با التماس به یوسف چشم دوخت.
اون می‌تونست پدرام رو متقاعد کنه.
هرچی که هست مهربون تره.
اگه اسمی ازش ببرن بدبختیش قطعیه.
حتی پول نداره تا یه وکیل خوب گیرش بیاد.
اگه پاش برسه به زندان از سادگیش استفاده می‌کنن و می‌کننش همه کاره.

- من نمی‌تونستم خبر بدم...متین سیم کارتمو گرفت.مجبورم کرد هرچی برنامه دارم پاک کنم.خونه رو عوض کرد..تلفن نداشتیم..جمع کرده بود..شک کرده.می‌فهمه دارم یکارایی می‌کنم.


پدرام رو پاشنهٔ پا چرخید.
سر تأسفی تکون داد.

- با همین اطلاعاتی که داریم می‌تونیم همه رو دستگیر کنیم.دیگه نیازی نیست اذیت کنی خودتو.



یوسف بازوی پدرام رو چنگ زد.
کنار کشیدش و با صدای آرومی باهاش حرف زد تا سهیل متوجه حرفاشون نشه.

- پدرام از خر شیطون بیا پایین.با همین اطلاعات دستگیرشون کنیم مهرهٔ اصلی میزنه به چاک.



پدرام با چشم به پسری که می‌لرزید و بی صدا اشک می‌ریخت اشاره کرد.

- می‌خوام حساب کار دستش بیاد دیگه غیبش نزنه.



سهیل نمی‌تونست بفهمه چی پچ پچ می‌کنن.
سعی کرد صاف بشنیه.
می‌تونه دوباره اعتمادشون رو جلب کنه.
فقط باید هرچی که می‌دونه رو بهشون بگه.

- من آدرس سه تا از کارخونه هایی که می‌گفتنو گیر آوردم.یکیش مال حاج یونسه.کلیم اطلاعات از آلپر دارم.


روزنهٔ امید تو وجود پدرام جرقه زد.
مثل اینکه سهیل با دست پر اومده سراغشون.
لبخندی به معنای " دیدی جواب داد " به مرد تحویل داد و به پسر نزدیک شد.

- هرچی می‌دونی.آدرس..شماره تلفن.مشخصات..اطلاعات دربارهٔ آلپرو رو کاغذ بنویس.


سهیل لباش رو که رنگ گچ دیوار شده بودن تر کرد.
باید تمام تلاشش رو می‌کرد تا اسمی ازش تو پرونده نبرن.
سرش رو تند تند تکون داد.

- هرچی هستو می‌نویسم.

♪♪♪

پسرکوچکتر نگاهی به صورت پف کرده‌اش انداخت.
رگه های سرخ تو چشماش خودنمایی می‌کردن و هنوزم دستاش می‌لرزید.
کل وجودش مثل بید می‌لرزید.

اون یه مرد بالغ نیست که بتونه درست ترین تصمیم رو بگیره.
فقط سعی داره ، دردسر رو از خودش دور نگه داره.

مشت پر از آبش رو به صورت ملتهبش کوبید.
چرا نمی‌شه هم عاقلانه انتخاب کنه هم عاشقانه زندگی کنه؟

پسرهیکلی چرا بهش نگفته بود دلیل خودکشیِ یه دختر بوده.
این می‌تونه دلیل بی خوابی ها و حال بدش باشه...

در سرویس رو باز کرد و بیرون اومد.
متین سرش رو بالا آورد و کوتاه نگاهش کرد.
سهیل سمت کمد رفت و بازش کرد.
هدف خاصی از این کار نداشت.
اصلا یادش نمی‌اومد چرا اومده سر کمد و چی می‌خواد...

متین بلند شد و خودش رو به سهیل رسوند.
در کمد رو بست و پسرکوچکتر رو بهش تکیه داد.
دست چپش رو کنار سرش گذاشت.

دست راستِ باند پیچی شده‌اش رو به زور داخل جین تنگش فرو برد.
زنجیری که انگشتر مشکیش توش خودنمایی می‌کرد رو میون انگشت اشاره و شستش گرفت ؛ جلوی صورت سهیل تکونش داد.

- دوسش داری؟


سهیل نمی‌تونست لبخند تحویلش بده.
تا نمی‌فهمید داستان چیه دلش آروم نمی‌گرفت.
سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد و منتظر موند.
چه انتظارِ بیهوده ای...
دلش می‌خواست معجزه شه و متین خودش ، همین الان همه چیز رو به زبون بیاره.
کاش پسربزرگتر قدرت این رو داشت که ذهنش رو بخونه.
فقط برای همین لحظه...


متین لبخند دندون نمایی روی صورتش کاشت.
زنجیر رو جلوی چشمای سهیل تکون داد.

- مال تو..اسمشو بذار چندش بازی عاشقونه.نمی‌دونم از این هدیه ها که هروقت ببینی می‌فهمی مال ینفری.



سهیل طاقت دیدن این چیزارو نداشت.
طاقت چیزایی که حسشون می‌کرد.
انگار سوزن تو قفسهٔ سینه‌اش فرو می‌کردن.
زنجیر رو میون مشتش گرفت و با یه حرکت کشیدش.

سد اشکاش دوباره فرو ریختن.
پسربزرگتر یه جواب بود که سوال نداشت...
سهیل درگیر پیدا کردن سوالش بود.
متین واقعا کی بود؟
نصف ذهنش تصویرِ متینِ عاشق پیشه بود و نصفِ دیگه‌اش تصویری که پدرام توصیفش می‌کرد.

با همهٔ این اتفاق ها حذف کردن پسرهیکلی اصلا کار آسونی نبود.
نه آمادگیش رو داره نه جرعتش رو...


دستای قویِ متین رو کمر سهیل نشست.
نگران حالش شد.
دونه اشکایی که پایین می‌ریختن قلبش رو تر می‌کردن.

- چرا گریه می‌کنی؟


پسرکوچکتر با خشم زنجیر رو پرت کرد سمتِ نا کجا آباد.
شوری اشک رو مزه مزه کرد و با پشت دست صورتش رو تمیز کرد.
آروم نمی‌شد.
حس مسافری رو داره که عاشقِ یه عابر شده و مجبوره ترکش کنه.

باید حرف می‌زد.
باید جواب معمایی که ذهنش رو درگیر کرده رو می‌گرفت.

- ینفر بخاطر تو خودکشی کرده.



پسربزرگتر با چشمای درشت شده نگاهش کرد.
متوجه منظورش نشد.

- چی می‌‌گی سهیل؟



پسرکوچکتر آب دماغش رو بالا کشید.
مشت محکمش رو به سینهٔ متین کوبید.
با صدای بلندی کلمه هارو ردیف کرد.

- خودتو به خریت نزن.همون دختری که جلو چشمات خودکشی کرده و هیچ کاری براش نکردی.



متین شل شدن اعضای بدنش رو حس کرد.
اون زن...
" شقایق "
جزء به جزء مشخصاتش رو حفظ بود.
موهای بلوندش.
چشمای درشت قهوه ایش.
خال کنار لبش.
هنوزم صدای ظریف و نازکش تو گوشه ای از مغزش چال شده بود.

- کی بهت ماجرای شقایقو گفته.


بخشی از سهیل دوست داشت پسرهیکلی همه چیز رو انکار کنه ؛ حتی به دروغ...
بگه هیچ دختری بخاطر من این کار احمقانه رو انجام نداده.

- مگه مهمه؟حالا که فهمیدم بهم بگو.شقایق مرده؟درسته؟


انگشت اشارهٔ متین روی تیغهٔ بینیش نشست.
این یعنی " ادامه نده "
انگار روح از بدنش رفته بود.
حتی شنیدن اسم زن می‌تونست کاری کنه که حالش بد شه.

- کی گفته شقایق مرده؟زندس.


پسرکوچکتر آب دهان تلخش رو قورت داد.
کلماتی که قرار بود بزنه و حبسشون کرده بود ، باعثِ تلخیِ دهنش بودن.
نمی‌تونست بگه " پدرام گفته "
یعنی واقعا متین رو نشناخته بود؟



پسرهیکلی فاصله انداخت بین نزدیکشون.
خودش رو به چهارچوب نزدیک کرد و شونش رو بهش تکیه داد تا بتونه سرپا بایسته.
چشماش بی رمق بودن وقتی از شقایق حرف می‌زد.

- شقایق نمرده.من...یعنی اون...اون روز حالش بد بود..من...من...نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد.



سهیل دلش می‌خواست ضجه بزنه.
متین قبل از اون با ینفر رابطه داشته.
رابطه ای که حتی یادآوریش می‌تونه اینجوری داغونش کنه.
یعنی قبل از سهیل عاشق بوده.
هیچ چیزی در مورد اون خاص نیست...
فقط جنسیتشِ که باعث میشه اسمش بین معشوقه های متین به چشم بیاد.


- سفسطه نیا.بگو چیشده...



برای پسربزرگتر سخت بود تعریف کردن داستانی که خودش مقصر اصلیش بود.
شقایق هر روز می‌خواست ببینتش و متین بهش بها می‌داد.
جواب زنگاش رو می‌داد چون محتاج توجه بود...
زن مهربون بود و براش وقت می‌ذاشت.


سهیل فهمید متین نمی‌خواد حرفی بزنه.
باید مثل ماجرای پدرش و شغلش ماه ها منتظر می‌موند.
این بار فرق داشت.
نمی‌تونست کنارش بخوابه و وانمود کنه چیزی نشنیده...

♪♪♪

حستون چیه؟

Continue Reading

You'll Also Like

64.9K 24.4K 22
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ - به زو...
14.4K 3.3K 17
﹝ایزد﹞ -واسم مهم نیست خدای لعنت شده مصری! اگه میخوای منو لمس کنی باید التماس هاتو بشنوم کاپل اصلی: ویکوکمین کاپل فرعی: یونمین ژانر: سفر در زمان،فانتز...
108K 13K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
29.5K 4.9K 20
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...