" متین "
- آقا جمشیدی به سلیقه خودت یه دسته گل لاله برام بپیچ.
مرد شکم گنده با اون چشمای ریزش سرتا پام رو آنالیز کرد.
کی میتونه فکرش رو کنه تو این گل فروشی چه اتفاقای نحسی میفته؟
خسته شدم از بس همه اختفاء میکنن تا خود واقعیشون رو از چشم همه دور نگه دارن.- دور روزنامه بپیچمش؟
فکر کردم.
با یادآوری اینکه موژان یه پاپیون باریک و نازک رو به روزنامه ترجیح میده ابروهام رو به معنی نه بالا انداختم.- نه یه پاپیون سفید دورش ببند.زیاد پت و پهنم نباشه.
جمشیدی دست به کار شد.
میدونست وقتی میام اینجا باید خودش کارم رو راه بندازه نه زیر دستاش.- چخبر از موژان؟خیلی وقته ندیدمش؟
اخم کردم.
از نیت کثیفش خبر داشتم.
مرتیکه خوک صفت.
بخاطر همین اجازه ندادم موژان زیاد دور و برش باشه.- چطور؟دلت براش تنگ شده؟
- آره.دختر شیرینیه.
خیلی دلم میخواست مشتم رو تو صورتش بکوبم و بگم " شیرین دختر 13 سالته نه موژان "
ولی حوصلهٔ دعوا ندارم.
نمیخوام دستام رو با خون نجسش رنگین کنم.- خانومت میدونه دلت برای اینو اون زیاد تنگ میشه؟
جمشیدی هیکلش رو تکون داد.
گلای لاله رو ، روی میزش گذاشت.- نیت بدی ندارم.خودتم بهتر میدونی عاشق زن و بچمم.
چشمام رو چرخوندم.
داشت کی رو گول میزد؟
من هم جنس خودم رو بهتر میشناسم.
میتونستم از تو چشماش بخونم برای داشتن موژان له له میزنه.کارت بانکیم رو ، روی میز گذاشتم.
دسته گل رو ازش گرفتم و گفتم.- 2231.
- مهمون من باش.
- تعارف باهم نداریم.
جمشیدی خندید.
میدونست غدتر از این حرفام.
بعد از اینکه کارش تموم شد کارت رو سمتم گرفت.
دستم رو جلو بردم تا کارت رو ازش بگیرم ، اما عقب کشیدش و گفت.- اول راهی.انقد نقطه ضعف دست اینو اون نده.
- کدوم نقطه ضعف؟
- اینکه خیلی رو موژان حساسی و اجازه نمیدی کارایی که وظیفشه انجام بده.
کارتم رو با حرص از دستش بیرون کشیدم.
- اگه نمیاد اینجا به انتخاب خودشه.
دستاش رو بالا برد.
- دیگه حرفی نمیمونه..روز خوش.
پشت کردم بهش.
اما قبل از اینکه از مغازه بیرون بزنم با صدای بلندی گفتم.- مواظب رفتارت باش.حاج یونس بخواد از دور خارجت میکنه.
YOU ARE READING
Without Me | bxb
Fanfiction- جدیدا کم حرف شدی؟ - حوصله ندارم. تن صداش پر از خشم بود. چشماش دیگه روشن نبود و بیشتر به دوتا سیاه چال شباهت داشتن. - شاید حرفات رو جای دیگه میزنی،واسه کسی دیگه..ولی بدون پیداش کنم زنده زنده آتیشش میزنم.