5

3K 402 830
                                    

برای بار چهارم نگاهی به ساعت انداختم.
'12:10 بود.
متین نیومده بود.
نبودنش فاجعه نبود اما من واقعا دلم نمی‌خواست تنها باشم.
می‌خواستم همه بفهمن دوباره آشتی کردیم...

دلیل غیبت غیر موجهش رو تو تمام جا خالی های مغزم گذاشتم اما بازم به جوابی نرسیدم.
اصلا چطور تونستم سه زنگ بدون متین سر کلاس بشینم؟

ده دقیقه تا زنگ تفریح مونده بود.
از جا بلند شدم تا کاغذای خط خطی زیر دستم رو دور بریزم.
وقتی راهم روکج کردم تا برم ردیف آخر صدای معلم متوقفم کرد.

- عقیلی می تونی یه لیوان آب برام بیاری؟

سرم رو با احترام تکون دادم و گفتم.

- بله آقای ستاری الان میرم.

وقتی ازکلاس بیرون رفتم بخاطر سکوت مطلقی که راهرو رو در بر گرفته بود حس خوبی بهم منتقل شد.

فضای آشپزخونه مرطوب بود، بوی غذایی که پیچیده بود باعث شد چینی به بینیم بدم.

لیوان رو پر از آب سرد کردم و بعد برداشتن پیش دستی سریع از اون فضای بدبو و نمناک خارج شدم.

تقه ای به در کلاس زدم ، وقتی درو باز کردم نگاه مشکوکم رو به احسان و حمیدی دوختم که ردیف آخر نشسته بودن.

پیش دستی رو، روی میز معلم گذاشتم.

- مرسی عقیلی.


نگاهم هنوز به احسان و حمید بود.
بخاطر همین با حواس پرتی جواب دادم.

- خواهش می کنم کاری نکردم.

احسان وقتی دید فاصلهٔ بینمون کمتر شده شروع به حرف زدن کرد.

- چطوری سهیلا؟

چشمام رو براش چرخوندم و آروم تر از خودش گفتم.

- خوبم عنسان.

احسان به وضوح جا خورد.
نگاهم به برجستگی جیب حمید افتاد.
می‌دونستم با خودش گوشی سر کلاس میاره و هیچوقت به دفتر تحویلش نمیده.
ولی الان حوصله نداشتم تا به حمید گیر بدم...

وقتی روی صندلی نشستم چپ چپ نگاهشون کردم.

- کوچ کردین اینجا که چی؟

حمید شونه ای بالا انداخت.

- خواستیم ببینیم این عقب چیز خاصی هست که تو و متین همیشه چسبیدین اینجا.

- اینجا برای هیترامون عن خیرات می کنن.

صدای زنگ و همهمهٔ بچه ها مصادف شد با حملهٔ ناگهانه احسان سمت من.
دستاش رو جلو آورد ولی حمید بازوش رو گرفت.

- ولش کن اسی خدا اینو زده.

احسان با لبخند مسخره ای ازم فاصله گرفت.
از جام بلند شدم تا برم دنبال شاهین.

Without Me | bxbWhere stories live. Discover now