18

2.8K 347 296
                                    

پسرهیکلی خسته بود.
خستگیش جسمی نبود.
بیشتر از کار ، آلپر و سهیل خستش کرده بودن.
چه دلیلی داشت یه مرد سی ساله مدام به سهیل سر بزنه و باهاش بگو بخند داشته باشه؟

همش می‌خواست بره تو اتاق خواب ، لباش رو محکم ببوسه و زیر گوشش زمزمه کنه " تو فقط مال منی "
حتی اگه بقیه فکرای بدی تو سرشون نباشه و بهت نزدیک شن بازم حسادت می‌کنم.

دستی میون موهای کوتاهش کشید.
متأسفانه یا خوشبختانه به هرکسی دل نمی‌بست.
اما وقتی احساس کنه طرف مقابلش رو دوست داره بیش از حد حساس و زودرنج میشه.
مثل الان که مدام در حال خودخوریِ.

پاهاش سمت اتاق قدم بر می‌داشتن و به دستور مغزش که می‌گفت " از سهیل دور بمون " توجهی نمی‌کردن.

سهیل روی تخت دراز کشیده بود و تنها پوشش بدن ظریفش شلوارک نخی و نازکش بود که گلای درشتِ سفید و یاسی روی پس زمینهٔ صورتیش خودنمایی می‌کردن.
متین با خودش فکر کرد ، چطور انقدر زیبا به نظر می‌رسه وقتی هیچ تلاشی براش نمی‌کنه؟!

دستش سمت دکمه های پیراهنش رفت و مشغول باز کردنشون شد.
اما دست از زل زدن به پسرکوچکتر برنداشت.
هردو توی سکوت بهم خیره بودن.
نگاهش پر از حرف بود ، اما نگاه سهیل هیچ حسی رو بهش منتقل نمی‌کرد.

- خوب با آلپر گرم گرفتی.

پسرکوچیکتر با بی تقاوتی غلت زد.
انگشت اشارش رو دور حلقهٔ نافش چرخوند.
با حواس پرتی جواب متین رو داد.

- مرد خوبیه.

متین دکمهٔ چهارم رو باز کرد.
حرص خورد چون این موضوع براش مهم بود ولی پسرکوچیکتر در مقابل حرفاش داشت با شکم تخت و نافش ور می‌رفت.
نیشخند معناداری زد و پرسید.

- از چه لحاظ مرده خوبیه؟

لبای پسر جمع شد و حالت تفکر به چهرش داد.

- قیافش..من مردای چشم ابرو مشکیو دوس دارم.لبخندشم جذابه.اممممم..هیکلشم خوبه.قدشم مثل خودت بلنده.

متین ماتش برد.
احساس مزخرفی داشت.
یه حس متفاوت...انگار تو سرمای زمستون تو استخر آب یخ پرتش کرده باشن.

" مردای چشم ابرو مشکی " رو دوست داشت.
یعنی سهیل مردایی رو دوست داشت که مثل متین گنده نباشن.
هیکلشون ورزیده باشه و بتونه بازو و سیکس پکاشون رو از زیر پیراهن آستین بلندشون تشخیص بده.
بتونه به دستاشون زل بزنه که چجوری آستیناشون رو تا آرنج تا زدن و رگای متورمشون رو به رخ می‌کشن.
چشماشون رنگی نباشه.
سهیل مردایی رو دوست داشت که لبخند جذاب داشته باشه.
نه اینکه مثل متین مدام اخم کنن و بداخلاق باشن و به ترکِ دیوارم گیر بدن.

همهٔ این فکرا به سرعت تو مغز پسرهیکلی بالا پایین می‌رفتن.
اصلا حواسش نبود که چشماش رنگ غم گرفتن و دستش روی دکمهٔ پنجم خشک شده.

Without Me | bxbWhere stories live. Discover now