38

196 23 41
                                    

فلسفهٔ "انتقامم غذایی است که باید سرد سرو شود"
از اولین باری این جمله رو شنیده بود زمان زیادی می‌گذشت؛ هیچوقت ذهنش به این اندازه درگیر این ماجرا نشده بود.
انتقام چی بود؟
غذایی که باید یکجا بلعیدش یا بخاطر سمی بودنش از خوردنش صرف نظر کرد؟
یچیز رو خوب می‌دونست؛ زخم عمیقی که خورده بود خونریزی نداشت اما همیشه سرباز بود، دقیقا مثل پشم شیشه‌ای که همیشه از بین دوخت لباس بیرون می‌زد.
همیشه درد بیرون زدن چیزی از زخمش رو می‌دید و حس میکرد؛ اما خونریزی‌ای در کار نبود.
شاید همهٔ این مشکلات و سختی ها مثل یک زالو تمام خونش رو مکیده بود و برای همین فکر می‌کرد خشک و بی احساس شده.

همیشه بزرگ‌ترها نصیحتش می‌کردن که کینه و انتقام کار درستی نیست، ادعا می‌کنند آدم‌های انتقام‌جو ترسوان.
بخشیدن قلب و روح بزرگی میخواد.
راست می‌گفتن فرو نکردن خنجر تو قلب کسی که بهترین روز‌های زندگیت رو ازت گرفته بود قلب بزرگی می‌خواست اما متین حس نمی‌کرد توان انجام دادنش رو داشته باشه‌
نمی‌تونست صدایی که زیرگوشش می‌پیچید رو نادیده بگیره "وقتش رسیده"
انتقامش آماده بود.
غذایی که نه انقدر سرد بود که از دهن بیفته نه انقدری داغ که هضمش نکنه و زبونش رو بسوزونه.
آمادۀ آماده بود...
گرمای ملیح و مطلوبش به صورتش اصابت می‌کرد و فقط نیاز بود تا قاشق و چنگالش رو تو گوشت نرمش فرو کنه.

چهار سال گذشت...
هیچ سر و صدایی برای سرو غذاش ایجاد نکرد و فقط طعمه‌اش رو زیر نگاه تیز و برنده‌اش در نظر می‌گرفت.
یاد گرفته بود شکارچی باشه؛بدون اینکه دستش به سیاه و سفید بخوره از دور به طعمه‌اش خیره شه و جون دادنش رو تماشا کنه‌.

نیروی پنجه‌اش پرونده ای که روی میزش بود کشید و نیشخندی زد.
به طرز غیرنرمالی آروم بود.
نابود کردن کسی که یک روزی عاشقش بود زیاد خوشایند به گوش نمی‌رسید،اون هم برای متینی که برای یک لحظه دیدن معشوقه‌اش می‌سوخت و خاکستر می‌شد.

در اتاق به آرامی باز و بسته شد.
متین پرونده‌ای که با نوک انگشتش باز کرده بود رو دوباره بست و داخل کشو قرار داد.
زن ظریف و زیبا با قدم‌های کوتاهی سمت میز اومد.
باسنش رو به میز تکیه داد و دست کوچکش روی گونهٔ مرد رو به روش نشست.
- عزیزم کارگرا خسته شدن.فکر کنم برای امروز کافیه.

نگاه منجمد و طوسی‌اش روی صورت بی نقص زن چرخید.
آب دهنش رو قورت داد و کمرش رو صاف کرد.
- الان ردشون میکنم برن.

انگشت اشارهٔ زن به آرومی روی گونهٔ برجسته اش رقصید.
- یکم خوش رفتار و مهربون تر.جنتلمن باش.

زبون متین داخل دهانش می‌چرخید تا کلمهٔ کوبنده‌ای بیرون ریخته نشه.
نتیجۀ این سال‌ها بهش ثابت کرده بود آدما لیاقت مهربونی ندارن.
اما لازم نبود که زن زیبای رو به روش بویی از اینکه ذره‌ای مرحمت توی وجودش نیست ببره.
انگشتاش روی کمر باریکش نشست.
- باشه پریسا جان‌.فقط بخاطر تو.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Without Me | bxbWhere stories live. Discover now