پسربزرگتر گونش رو به کف دستش تکیه داد و آرنجش رو ، روی بالشت نرم گذاشت.
سهیل با چشمای بسته دنبال دست بزرگ و مردونش میگشت تا طبق عادت همیشگیش کمرش رو قلقلک بده.خودش پیش دستی کرد و دستی که آزاد بود رو سمت کمر لخت پسر دراز کرد.
با ناخنای کوتاهش پوست نرمش رو خاروند و پرسید.- ساعت دوازدهه.نمیخوای از تخت بیای بیرون؟
پسرکوچکتر صورتش رو کج کرد و به شونش مالید.
لای چشماش رو باز کرد و به چهرهٔ متین که دیگه نشونه ای از خستگی و عصبانیت توش موج نمیزد نگاه کرد.- امروز که برنامه ای نداریم.میخوام یکم دیگه رو تخت بمونم.
متین با کف دست چند ضربهٔ آروم به باسن پسر زد.
لبخندی که بیشتر برای درآوردن حرص سهیل بود ، زد.- امروز.فردا.پس فردا.پس اون فردا.تا هر وقت که حرف نزنی و راستشو نگی خونه ایم.
پسر کوچکتر با حالت زاری قیافش رو جمع کرد.
چرخید و به پهلو خوابید.
چشماش رو تا آخرین حد ممکن باز کرد و تا جایی که بلد بود عجز ریخت توشون.- متین...
دست متین زیر چونش نشست و آروم نوازشش کرد.
- اونجوری نگام نکن.من مجبورت نمیکنم انتخاب خودته.یا میتونی بگی و همین امروز بری بیرون.یا تا وقتی که نگی ماجرا چیه پاتو از در خونه بیرون نمیذاری.
پسرکوچکتر سگرمه هاش رو تو هم کشید.
نگاهش رو از چشمای روشن متین گرفت تا نه مردمکای براقش رو ببینه نه لبخندِ رو مخش رو.
چرا فکر کرده میتونه تو همهٔ کاراش دخالت کنه؟
حس میکنه یه دختره شوهرذلیله که مردش همه جوره بهش زور میگه.- وقتی اومدم پیش تو از این قرار مدارا نداشتیما.مگه من زنتم یا خواهرتم اخم کنی و صداتو کلفت کنی بترسم ازت نرم بیرون.
پسرهیکلی پوفی کشید.
همیشه پیش سهیل رو بازی کرد و حالا میبینه پسرکوچکتر داره جلوی چشمش زیرآبی میره.
دیگه مغزش نمیکشید.
نمیدونست چجوری باید سهیل رو به حرف بیاره.- من هیچیو ازت پنهون نکردم سهیل.اگه قفلی زدم که بهم بگی داستات چیه چون نمیخوام تو دردسر بیفتی.نمیخوام بلایی سرت بیاد.
متین دیگه منتظر جواب نموند.
سمت آشپزخونه رفت و یک نخ سیگار از پاکتش بیرون کشید.
امروز نه حوصلهٔ نور رو داشت نه خورشید.
نه حوصلهٔ هوای تازه...
کرکرهٔ آشپزخونه رو پایین کشید و به کابینت تکیه داد.بیحال تر از چیزی بود که دوباره برگرده و فندکش رو برداره.
سیگارش رو زیر شعلهٔ روشن گاز گرفت و فیلتر رو ، روی لبش گذاشت و پک محکمی بهش زد.فضای خونه بیشتر هوای گرگو میش رو نشون میداد تا '12:06 ظهر.
همهٔ پرده ها کشیده بودن و لامپا خاموش.
نه موژانی بود که سرش غر بزنه و بگه " مگه افسرده ای " نه سهیل نسبت به این کارش حساس بود...
YOU ARE READING
Without Me | bxb
Fanfiction- جدیدا کم حرف شدی؟ - حوصله ندارم. تن صداش پر از خشم بود. چشماش دیگه روشن نبود و بیشتر به دوتا سیاه چال شباهت داشتن. - شاید حرفات رو جای دیگه میزنی،واسه کسی دیگه..ولی بدون پیداش کنم زنده زنده آتیشش میزنم.